عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
۲۲
خرداد
۰۰

یکی از حقوق کودکان، حق بر تصویرشون هست. نباید از تصویر کسی که اختیار و اهلیت قانونی تصمیم‌گیری نداره هنوز، بدون اینکه بتونه رضایت خودشو ابراز کنه استفاده کرد، فرقی هم نداره ما مامان اون کودکیم یا باباش. محدوده‌ی ولایت و حضانت فقط شامل تصمیم‌گیری و رتق و فتق امور مالی و غیرمالی کودک میشه و با هیچ تعریفی شامل اجازه دادن به والدین برای استفاده از تصاویر کودکشون به عنوان عکس پروفایل یا انتشار در اینستاگرام و اینا نمیشه. فکر کنید الان باباتون یا برادرتون توی همین سنی که الان هستید عکس الان شما رو بجای عکس پروفایل خودش بذاره، قطعاً استقبال نمی‌کنید و اونو تجاوز به حق خودتون میدونید. کودک هم همینطوره. اینکه نمیتونه از خودش دفاع کنه ما رو مجاز نمیکنه بدون اینکه بدونیم بعدا در زمان دارا بودن اهلیت، راضیه یا نه، عکسشو الان منتشر کنیم همه جا.

 

این یکی از رایج‌ترین انواع تجاوز به حقوق کودکان - این بندگان خوب خدا - ست. متوقفش کنیم. انتشار تصویر کودک، ابراز محبت نیست، نوعی تجاوز به حقوق مسلم اوست. 

 

کودک، حیوان خانگی نیست؛ کودک، ابزار فخرفروشی والدین نیست؛ کودک، یه انسان کامله که فعلاً دست ما امانته و هیچ نوع توانایی بر دفاع از خودش نداره. اینکه توانایی دفاع نداره و کاملاً تابع ماست ما رو مجاز نمیکنه به نحوی رفتار کنیم که با یه انسان بالغ رفتار نمی‌کنیم. همونطور که ما به خودمون اجازه نمیدیم عکس افراد بالغ رو بدون کسب اجازه ازشون منتشر کنیم کودک هم عیناً مشمول همین حکم هست.

 

بعدالتحریر: 

 

از نظر قانونی و اخلاقی، انتشار عکس هر کسی نیاز به رضایت صریح یا ضمنی او داره چون از زمره‌ی حقوق مربوط به شخصیت افراد هست. کودک چنین اجازه‌ای نداده و اصولاً خودش بشخصه اهلیت تصمیم‌گیری در این زمینه نداره. از سوی دیگه، انتشار عکس در دایره اختیارات ولی یا قیم یا مادر هم نمیگنجه و تصمیمی هست که باید خود شخص اونم بعد از کسب اهلیت قانونی بگیره. بنابراین انتشار عکس کودکان، هم قانوناً ممنوع و هم اخلاقاً مذموم هست. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
خرداد
۰۰

وقتی در فضای مجازی از معلمتون و یا هر کسی که موظف به رعایت ادب در برابر او هستید درخواستی دارید و اون درخواست در حیطه‌ی توان او نیست یا به هر دلیلی برآورده نمیکنه این درخواست شما رو، اقتضای ادب و احترام اینه که ازش تشکر کنید که پاسخگو بوده و سپس مکالمه رو تموم کنید. نه همینجوری سرتون رو بندازید پایین، پیام رو سین کنید و خشک و خالی برید. ادب اینه که بنویسید "متشکرم" یا "ببخشید مزاحم شدم" یا "ممنونم که وقتتون رو در اختیار من گذاشتید" یا جملات اینچنینی و بعد خداحافظی کنید و برید.

 

طرف اومده از من سؤال پرسیده من گفتم "نمیدونم جواب رو" همینجور ول کرده رفته. این ینی چی؟ یعنی "وقتی لایق خداحافظی هستی که بتونی به من کمک کنی. اگر کمک نمیکنی حتی ارزش خداحافظی هم نداری!"

 

این درست مث اینه که در کلاسای حضوری آخر کلاس از معلم سؤالی بپرسید بعد او بگه "شرمنده، نمیدونم" و شما بدون گفتن حتی یک کلمه سرتونو برگردونید و از کلاس خارج بشید. همینقد بی ادبانه.

 

اینا رم که میگم بخاطر خودم نمیگم. بخاطر این میگم که مردم بر اساس برخوردتون روی شخصیتتون حساب باز میکنن و چون می‌بینم بعضیاتون واقعاً نمیدونید این مسائل رو و به دلیل عدم علم، این آداب رو انجام نمی‌دید نه اینکه واقعاً قصد اهانت داشته باشید، دلم میسوزه که از این ناحیه در اجتماع متضرر بشید و راجع بهتون فکر بد بکنن.

 

وگرنه اگر قصدتون از جواب ندادن اینه که به معلم بگید "چون جواب منو اونطور که مد نظرم بود ندادی، حتی ارزش خداحافظی هم نداری" همه چی اوکیه پس. به همین شیوه‌ی برخورد ادامه بدید.

 

+ الان فوری تشریف نیارید بگید "پس چطور ما پیام میدیم تو جواب ما رو نمیدی؟ بد نیست اون؟ " چون اولاً من کلا جواب نمیدم نه اینکه وسط مکالمه ول کنم برم :-/ ثانیاً شما هر روز به چهل تا معلم پی ام نمی‌دید ولی من بخوام جواب بدم باید برخی روزا به چهل نفر جواب بدم و واقعاً وقتشو ندارم اصلاً و به هیچ وجه برام مقدور نیست این حجم از پاسخگویی ثالثاً من توی بیوی کانال قبلاً از این بابت از همگی عذرخواهی کردم و کسی که پیام میده از قبل اینو میدونه که ممکنه من نتونم جواب بدم رابعاً خیلی از پیامای دانشجوا یا قبلاً جواب داده شده و عدم دقت باعث پرسش مجددشون میشه یا واقعاً جواب خاصی نداره حرفاشون. بنابراین این ایراد در مورد من وارد نیست. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
خرداد
۰۰

یکی از عادات بد برخی دانشجوا "خود همه پنداری" هستش. 

طرف خودش در ساعت مقرر برای کلاس کار داره میاد پیوی مینویسه "ساعتشو عوض کن، همه کار دارن اون ساعت؛ کسی نمیاد کلاس"

خودش درس نخونده میاد مینویسه "هیششششکی درس نخونده؛ بچه‌ها گفتن امتحان نگیر"

خودش در خصوص توضیحات استاد ابهامی براش مطرح شده میاد پیوی مینویسه "استاد همه‌ی بچه‌ها این سؤال براشون مطرح شده که..." 

خودش نمیخاد هفته‌ی اول ترم بیاد دانشگاه میاد مینویسه "هیشکی نمیاد، الکی نرو دانشگاه تو هم"

خودش توی کلاس، مطلبی رو از توضیحات استاد متوجه نشده میگه "نه من، اصن هیچکی متوجه نشده" 

یه روش دیگشم که اخیراََ مشاهده می‌کنم اینه که یک نفر یا نفرات معدودی اقدام به ارسال پیام ناشناسای متعدد میکنن تا این توهم رو به وجود بیارن که تعدادشون زیاده :-/ مث زمان جنگ بودا که یکی دو رزمنده پشت یه خاکریز ده تا سلاح میذاشتن با فاصله از همدیگه و بعد به نوبت پشت خاکریز میدویدن و از سلاح‌های مختلف تیراندازی میکردن تا عراقیا فک کنن خیلی نیرو پشت خاکریز هست :-/ اینام همون تاکتیک رو از طریق پیام ناشناس میخان اجرا کنن :-)

هیچی... فقط خواستم بگم من تحت تأثیر پروپاگانداهای اینجوری قرار نمی‌گیرم. اذیت نکنید خودتونو و بچسبید به درستون. همون انرژی که قراره بذارید برای انجام اقدامات اینچنینی به منظور تغییر نظر من، اگر روی درس خوندن بذارید برآیند بهتری براتون خواهد داشت ولو در حد اینکه یک سؤال بیشتر جواب بدید و نمره‌تون بیست و پنج صدم یا نیم نمره از اونچه هست بره بالاتر. لااقل بهتره از هیچ.

توجه هم دارید که این مطلب نمیخاد بگه محاله نظر من در خصوص موضوعی تغییر کنه، میخام بگم اقدامات پروپاگاندایی و ایذایی تأثیری روی تغییر نظر من نداره.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
فروردين
۰۰

بهش میگم میکروفون رو باز کن و بگو چرا درس نخوندی؟ میگه آخه امروز روز تولدم بود. میگم ایشالا مبارک باشه. خب شما باید در طول هفته درس میخوندی که الان بتونی جواب بدی، فقط امروز که نبوده مهلتتون. میگه نه خب در تدارک تولد بودم :|||| میگم ایشالا هفته‌ی بعد مراسمی، جشنی، تولد دوستی، چیزی نیست؟ میگه نه. هفته‌ی بعد میخونم دیگه.

+ صداقتش قابل تحسین بود لااقل. مث خیلیا دروغ نگفت. 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
فروردين
۰۰

امروز به مناسبت انجام کاری گذرم افتاد به اون قسمت شهر که در دوران پس از کارشناسی میرفتم اونجا و برای آزمون ارشد، متون فقه میخوندم. کتاب شرح لمعه و شرح فارسیش النضید. همین جا دقیقاً تکیه زده به این جدول سیمانی (صبحا که آفتاب از پشت این دیوار میومد بالا و اون قسمتی که ما نشسته بودیم مث همین عکسی که الان گرفتم سایه بود)

مطالعه صبحگاهی

و همین جا تکیه زده به پشت این ساختمون (عصرا که اونور کنار اون جدولی که صبحا می‌نشستیم آفتاب عصرگاهی  بود)

مطالعه عصرگاهی

با دو نفر دیگه از هم ورودیهای دانشگاه. یکیشون الان قاضیه و دیگری الان وکیله. من با دوچرخه از خونه میرفتم اونجا. یه زیلوی بافت محلی (به قول اینجایی ها "ماشْتِه‌") لول میکردم روی تنه دوچرخه و با طناب می‌بستم که در حین دوچرخه سواری نیفته و یه کیسه که کتابا رو مینداختم توش و یه پلاستیکی که خوراکی ساده‌ای مث نون یا همچین چیزی توش مینداختم که توی وقت استراحت بخوریم و از ساعت 8 و نیم نُه تا 12 و از اونور هم از 4 و اینا تا شیش و هفت. حدود پنج شش ماه افتان و خیزان این کارمون بود. اون دوره از شیرین‌ترین دوره‌های عمر من هست. تازه داشتم با دنیای نورانی، شیرین و شگفت انگیز فقه آشنا می‌شدم و هررررچی میخوندم بیشتر تشنه می‌شدم. اعجاب‌آور بود اونهمه دقت و ظرافت و قاعده‌مندی که توی فقه نهفته هست و هر چی میخوندم بعینه می‌دیدم که قدرت استدلالم داره توی بقیه‌ی دروس هم قوی و قوی‌تر میشه و اصلاً درس به کنار، داشت دیدم رو به زندگی عوض می‌کرد و منو آدمی می‌کرد متفاوت از اونچه که قبلاً بودم.
این اخلاق من که - از نظر بعضیا - به طرز بعضاً کلافه‌کننده آزاردهنده‌ای برای هرررر چیزی دنبال استدلال و دلیل و مدرک هستم حتی توی مباحث زندگی روزمره و هیچی رو بدون دلیل قبول نمی‌کنم البته از قبل در من سابقه داشت اما با خوندن فقه تشدید هم شد.
اولاش فقه میخوندم نه چون علاقه داشتم بلکه چون به هر حال توی آزمون ارشد یه درس تعیین کننده بود، یه کم که مطالعه کردم و جلوتر رفتم، فقه میخوندم نه چون درسی تعیین کننده توی آزمون ارشد بود بلکه چون بعینه می‌دیدم هر چی اینجا میخونم توی بقیه‌ی درسام داره کُمَکَم می‌کنه و از یه جایی به بعد فقه میخوندم نه چون توی آزمون ارشد درس تعیین کننده‌ای بود و نه چون توی بقیه‌ی درسام کُمَکَم میکنه بلکه چون عاشق و دیوانه فقه بودم. فقه میخوندم چون حس می‌کردم نخونم مریضم. حس می‌کردم از معشوقم دور افتادم، وقتی مشکلی پیش میومد و دو سه روز برنامه‌مون انجام نمیشد دلم شور میفتاد، احساس بطالت میکردم، از خودم متنفففر میشدم، فکر کن معشوقت که نمیتونی بی وجودش نفسسس بکشی جایی منتظرته و تو نمیری پیشش. بعد از اون دو سه روز که میرفتم فقه میخوندم نه برای یادگیری چیزی بود بلکه برای این بود که بتونم توی اون فضا تنفس کنم، برای این بود که از خفگی دوری از معشوق رها بشم، برای این بود که متنفر نباشم از خودم.
میدونم..... الان با خودتون میگید پاک دیوونه هستم. ولی عشقه دیگه... چ میشه کرد. دچااااااااار فقه بودم. دچار نه ها. دچاااااااااااار. میدونید دچاااااااااار ینی چی؟ ینی اون حالتی که ماهی داره واسه آب. می‌بینید وقتی از آب میارنش بیرون چطور خودش رو بی عقل و بی حواس میزنه و میکوبه و اینور اونور میندازه که با هرررررر بدبختی هست فقط توی آب بیفته و یه نفسسسسسسس عمییییییییق بکشه و بگه "آخیییییییییش نزدیک بود بمیرم". فقه که میخوندم مث ماهی توی آب بودم و وقتی نمیخوندم مث ماهی خارج از آب بودم. مصداق این شعر بودم که
"خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بِنَمانْد هیچش الا هوس قمار دیگر" 
از یه جایی به بعد ازمون ارشدم رو هم قمار کردم روی زبان و فقه. انقققدر به این دو تا علاقمند شده بودم که به بقیه نمی‌رسیدم. نه اینکه بقیه رو دوس نداشته باشما. اصن هر چی میخوندم دوس داشتم منتها وقت نمیشد به همه برسم خب! انقدر عاشق این دو تا شدم که به بقیه نمی‌رسیدم. به قول حافظ در غزلی با مطلع "من دوستدار رویِ خوش و موی دلکشم / مدهوشِ چشم مست و میِ صافِ بیغَشَم" من واقعاً همه‌ی درسای حقوق خصوصی رو دوس داشتم. تا به اونجا میرسه که وصف حال منه در خصوص این دو درس: ‌"شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم" ینی میگه پول ندارم وگرنه خریدار همه هستم، چیزیم نیست یعنی پول ندارم، حالا منم وقتشو نداشتم همه‌ی دروس رو بخونم وگرنه اگر شبانه روز 48 ساعت میشد از خجالت همه درمیومدم! منتها چون وقت نبود من موندم و همین دو درس:/ 
از یه جایی به بعد که نزدیک آزمون ارشد شده بودم با خودم گفتم عجججججبببب کار ابلهانه‌ای کردم. رفتم دنبال عشقبازی و سرخوشی! حالا پای آزمون شده من این دو تا رو خوب بلدم، ولی توی بقیه دروس، این اندازه تبحر ندارم. اوووونقدر ناامید شدم که یک ماه مونده به آزمون ارشد هیییییچ نخوندم اصن. عیناً مث کسی بودم که رفته دنبال یَلَّلی تَلَّلی و اصن درس نخونده و حالا پای آزمون، شرمنده س که عجب غلطی کردم به موقعش درس نخوندم. حالا من درس خونده بودم منتها اونقدر توی عشقم به اون دو تا غرق شده بودم که بقیه رو اون اندازه نخونده بودم. البته ناگفته نماند که من توی خود دوره کارشناسی، بقیه دروس رو شخم زده بودم و بذرشون رو هم کاشته و آبیاری هم کرده بودم! منتها پای آزمونها بدلیل قماری که کردم سر فقه و زبان دیگه نرسیدم اونا رو عمیق بخونم.
دردسرتون ندم اون یکماه آخر که فرصت حیاتی جمع‌بندی و ایناست من اوووونقدر پشیمون بودم که هیییچی نخوندم. حتی فقه و زبانم نخوندم. دیگه بفهمید من چقدر پشیمون بودم. مث کسی هست که گندی زده و قایمش کرده یه جا و اصن نمیخواد اسمشو بیاره و بره سر وقتش؟ همونجور بودم من. با خودم میگفتم فقط امتحان ارشد رو بدم برم سربازی. قال قضیه رو بِکَنم.
خدا اما خواست و قمار جواب داد. زبان رو حدود 50 زدم و فقه رو 92 درصد و بقیه درسا رم بین شصت تا 80 زدم و رتبه م شد 21 ارشد و دانشگاه علامه طباطبایی قبول شدم و بقیه‌ی ماجرا....

خلاصه میخوام بگم این همون پارکه و این همونجاست که ما می‌نشستیم و درس می‌خوندیم. امروز از کنار پارکه و این دو موضع که رد شدم، هجوم خاطرات بود که میومد سمتم و منو واداشت با شما به اشتراکشون بذارم.

+
اگر مایلید از توصیه‌های من در خصوص خوندن درس متون حقوقی انگلیسی مطلع بشید این لینک و در خصوص متون فقه این لینک رو ببینید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۹

میخام ازش از طریق نرم‌افزار ادوب کانکت بپرسم. هر چی میگم فلانی میکروفن رو باز کن، باز نمیکنه بزرگوار. اعلام رسمی کردم که خب فلانی چون واکنشی نداره غایب محسوب میشه. دو سه بار که این جمله رو میگم میکروفن باز میشه ولی هنوز راضی نشده صحبت کنه بزرگوار. فقط آیکن میکروفنش نشون میده که ینی کسی اون ور خط هست و ایشون غایب نیست. دو سه دفه میگم فلانی میکروفنت بازه، صحبت کن. صحبت نمیکنه باز. فقط میکروفنش بازه. صدای محیطش رو میشنفم ولی صحبت نمیکنه. باز صداش میزنم. بین صحبت‌ها و صدا زدنای من دراومد گفت استاد اگر دارید حرف می‌زنید من صداتون رو ندارم. تُن صدام که به طور معمول بالا هست رو باز بالاتر بردم. الان دیگه صدام اونقد بلند هست که بعینه دارم انعکاس صدای خودم که از گوشی او در میاد و از طریق میکروفنش به من میرسه رو میشنفم. یعنی خودم صدای خودم رو از اونور خط دارم میشنفم باز بزرگوار میگه من صداتون رو ندارم :|

بهش میگم اگر صدای منو نداری چطور و از کجا فهمیدی من صدات زدم و میکروفنت رو باز کردی؟ :|||| یه دفه دراومد گفت نه استاد اون موقع صدا رو داشتم الان اما ندارم :-/

میگم اگر صدا نداری چطوری داری جواب حرفای منو میدی:| و در این زمان بود که بزرگوار فهمید سوتی داده. البته بعد فرمود که نه صدا رو دارم ولی خییییلی ضعیفه نمی‌فهمم چی میگی :-/ حالا من بعینه داشتم صدای خودمو که دیگه شبیه فریاد شده بود از گوشی او می‌شنیدم! گفتم بزرگوار من دارم انعکاس صدای خودمو میشنفم. چطور شما میگی صدا نیست؟

 

در اینجا بود که بزرگوار فرمود نرسیدم درس بخونم. گفتم خب از اول همینو بگو!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۹

من از سال 91 شروع به نوشتن توی فضای مجازی کردم، اون موقعا لابد شما یادتون نیست، چیزی به اسم پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی نبود، ما بودیم و یه وبلاگ که همه‌ی زندگیمون توی فضای مجازی توی مطالبی که اونجا می‌نوشتیم و کامنت‌هایی که از بازدیدکنندگان می‌گرفتیم خلاصه می‌شد (اون موقع مفهومی به اسم فالوور یا عضو وجود خارجی نداشت هنوز!). توی بلاگفا بودم اون موقع. محبوب‌ترین سرویس ارائه خدمات برای بلاگرها. حال و هوایی داشت برای خودش. از وقتی تدریس رو شروع کردم دانشجوها هم به توصیه من میومدن اونجا همه و جمعمون جمع بود خلاصه. توی اساتید، یه استاد پیشرو!!! به نظر میومدم چون خارج از فضای دانشگاه هم به بچه‌هام دسترسی داشتم و مثلاً لازم نبود زنگ بزنم به امور کلاسا بگم امروز نمیام کلاس یا دیر میام، توی وبلاگ می‌نوشتم بچه‌ها امروز نمیام کلاس و همه می‌رفتن چک می‌کردن (و البته نیومدنم معمولاً در هر دو سه سال یکبار اتفاق میفتاد! طوری که وقتی نمی‌رفتم کلاس، بعضی بچه‌ها از کلاس خالیم عکس و فیلم میگرفتن و یادگاری برمی‌داشتن :-/ که یعنی این تصویر مال همون روزیه که شاهرخی قرار بود بیاد کلاس و نیومد :-/ هر ورودی در کل دوران تحصیلش ممکن بود فقط یکبار همچین روزی رو ببینه و بعضی وقتام کلاً نمی‌دید :-/) خلاصه اون موقعا بر لبه‌ی تکنولوژی به نظر میومدم چون از وبلاگ استفاده می‌کردم! الان به بچه‌ها میگم سؤالات درسی تون رو برید از طریق وبلاگ بپرسید یه جوری واکنش نشون میدن انگار ماموتی چیزی هستم :-/ خیلیام که میگن وبلاگ چی هست اصن؟ بعضی هم که میدونن وبلاگ چی هست نمیدونن چطور باید اونجا سؤال بپرسن و جوابشونو بگیرن :-(

إن شاء الله ک یه وقتی فرصت بشه مطالب بهاریه رو به ترتیب تاریخ منظم کنم و سال به سال بذارم اگر دوس داشتید بخونید. فعلاً همین وجیزه رو به عنوان بهاریه 1400 از من قبول کنید تا بعد.

🌹🍃🌺 سال نوتون هم مبارک. من البته بشخصه به این یکی هم اعتقادی ندارم (خود را برای کوبیده شدن آماده می‌کند (-:) نه اینکه یعنی معتقدم همش باید درس بخونید یا عبادت کنید و اینا، تفریح هم لازمه، ولی در کل به ایام خاص اینطوری نظیر یلدا و عید نوروز و 13 به در و اینا اعتقادی ندارم. ولی چون من اعتقاد ندارم دلیل نمیشه که نگم سال نوتون مبارک. ایشالا مبارکتون باشه و سال خوب و خوشی داشته باشید.

بچه‌ها لازم هم نیست تک تک تشریف بیارید پیوی و با متون مُطَنطَن و مُسَجَعِ کپی پیستی که نوشته‌ی خودتون هم نیست و انگار نویسنده‌ی تاریخ بیهقی :| نوشته اونو، به من تبریک بگید. همین که سالم و خوشحال باشید و اون وسط مَسَطا درستونم بخونید انگار به من تبریک گفتید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
اسفند
۹۹

من کلا خیلی وخته دیگه خاطره تدریس نمی‌نویسم، بنا به دلایلی که از حوصله‌ی این مقال :-/ خارجه، اما مگر میشه یه سری چیزا دید و ننوشت. اینم از اونا بود.

 

یه کلاس دارم این ترم، کلاً خیلی جالبن بعضی از بزرگواران اعضای این کلاس. ازشون که میپرسم آنلاین، بعضیاشون در هنگام پرسیدن سؤال توسط من میکروفن رو قطع می‌کنن، فقط وختی میخان جواب بدن میکروفن رو باز میکنن، چرا؟ چون میخان تا من در حین بیان کلمات جمله‌ی سؤالی هستم کتابو صفحه بزنن، برن از روش برام بخونن :-/ و نمی‌خوان من صدای صفحه زدنشون رو بشنفم طبیعتاً :-/ بعضیاشون وقتی بلد نیستن کلاً ترجیح میدن بگن میکروفونمون قطع میشه و هر چی صدا میزنیم شما رو، ما رو نمیشنوید :-/ بعضیاشون وقتی صدای محیط اطرافشون طوریه که انگار دقیقاً وسط چهار راه وایستادن میگن ما توی خونه هستیم، کی گفته ما بیرونیم، بعد میگم این صدای موتور و کمپرسی و بوق و اینا چیه؟ میگن ما توی خونه هستیم لکن کنار پنجره وایسادیم و پنجره هم بازه و از کنار پنجره مباحث درسی رو دنبال می‌کنیم و اینهمه سر و صدا بخاطر اینه :-/ حالا اینکه چرا آدم باید فضای خونه رو ول کنه بره کنار پنجره‌ای با اونهمه سر و صدا درس گوش بده در حالی که باز خیلی از  خودشون میگن "صدای استاد خیلی کمه و ما نمی‌شنویم چی میگی" هم خودش بحثیه که نیاز به مداقه و موشکافی‌های فراوون داره. بعضیای دیگشون وقتی فقط اسمشون توی کلاسه و سیستم نشون میده که لاگ‌این کردن لکن برنامه مینی‌مایز هست و توی گوشی در جای دیگری غیر از کلاس هستن، میگن اصن سیستم قطع شده بوده و ما داخل کلاس نبودیم :-/ اسممون بود ولی خودمون نه، نبودیم :-/ بعضیاشون وقتی از اینهمه هفت خوان رستم گذشتن و محبت کردن و میکروفون رو باز کردن میگن نخوندیم و منفی میگیرن بعد میگن استاد اونایی هم که وانمود کردن میکروفونشون خرابه اونام در واقع نخونده بودن، الان فقط برای من منفی می‌زنید یا برای همه‌ی اونام منفی می‌زنید؟ :-/ بعضیاشونم وقت حضور و غیاب هر چی خود زنی و خودکشی و خودسوزی و داد و بیداد می‌کنم و اسمشون رو صدا میزنم اصصصصصصصصلا انگار کن دارم با سنگ خارا حرف میزنم، از موجودات بی‌جان صدا در میاد از این بزرگواران خیر، بعد وقت حضور و غیاب هنوز حرف اول اسمشون توی دهنمه سریع آیکن بالا بردن دست رو میزنن یعنی ایناها ما اینجاییم، قبراق و سر حال :-/ منم دیگه به یکی از اعضای محترم این کلاس در چنین موقعیتی وسط حضور و غیاب گفتم خب، اوکی، حاضری، حضوریت رو قید می‌کنم، ولی درس خوندی ازت بپرسم؟ گفت نه. گفتم حضوریت رو میزنم ولی یه منفی هم برات میذارم :-/

اگر فکر کردید عجایب این کلاس، محدود به این موارد هست سخخخخخخخخت در اشتباهید. برید از درگاه خداوند متعال بابت این اشتباه طلب عفو و مغفرت کنید. یکیشون بابت پرسش اسمش رو بردم لطف کرده میکروفن رو باز کرده، می‌بینم وسط خیابونه تازه معلومه داره راه میره، وسط بازار انگار کن. میگم چجوریه جریان و اینا؟ چه خبره؟ چرا بیرونی؟ میگه من باید سر کلاس باشم، الانم سر کلاسم دیگه، هندزفری توی گوشمه، سر کلاسم. با یه لحنی حرف می‌زد که یعنی دیگه چی از جججون ما میخای؟ :-/ طلبکارِ طلبکار. گفتم خب الان چرا خونه نیستید و چطور درس رو میشنفید توی اینهمه سر و صدا؟ یه جمله‌ای گفت که محاله به مخیله‌تون خطور کنه. با لحن خیلی طلبکار گفت یعنی شما فکر کردید ما کار و زندگی نداریم؟ :-/ :-/ :-/  یعنی با یه لحنی گفت که توی فرمایشش این مستتر بود که تو خودت علاف و بیکاری، نشستی توی خونه درس میدی، فکر کردی ما هم بیکاریم بشینیم توی خونه درس گوش بدیم؟ حالا باز اگر میگفت مجبور شدم بیام بیرون، یا کار اضطراری بوده و اینا حرفی. با یه لحنی گفت که اصن یعنی طبیعیه که من بیرون باشم، تو چه انتظارات بیجایی از ما داری؟

توی عمرم کم شده سر کلاس اینجوری عصبانی بشم. گفتم مگر شما نباید سر کلاس حضوری میومدید قاعدتاً اگر این بیماری نبود؟ میتونستید اون موقع هم بگید مگر ما کار و زندگی نداریم؟ یعنی دوس داشتم همونجا میکروفن و لپتاپ و تبلت و گوشی و کتاب و دفتر و دستک رو بزنم توی سر خودم خُرد و خاکشیر کنم و خودم رو از زحمت این زندگی رها کنم :-/ هیچی دیگه گفتم منفی میذارم. گفت بذار. و طوری گفت که انگار یعنی کی رو میترسونی. انقد منفی بذار تا جونت دربیاد (-:

 

ببخشید دیگه طولانی شد. خدا آخر عاقبت ما رو ختم به خیر کنه با این عزیزان. حالا امیدوارم که اوضاع طوری بشه باز برگردم به سکوت سابق و دیگه خاطرات تدریس ننویسم :-/ ولی چشمم آب نمیخوره با این بزرگواران :-/

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
اسفند
۹۹

کلاس حقوق تجارت 1 (ساعت 18 تا 20 روز شنبه هر هفته) اینجا را کلیک کنید.

 

امکان شرکت در کلاس به صورت مهمان وجود داره، فقط باید برنامه ادوبی کانکت رو روی پی سی یا موبایل نصب داشته باشید. ضمناً اگر بزرگواری تمایل به حضور داره لطفاً با هویت واقعی در کلاس حاضر بشه و نه با نام مستعار، چون محیط کلاس، مقدس و رسمی است. واردین با نام مستعار یا ایموجی و غیره ریموو خواهند شد. 

 

ارادتمندیم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
بهمن
۹۹

همین برادر کتابفروش محترمی که اینجا هم در موردش نوشتم خواهری داره که معلمی است وظیفه‌شناس در دبیرستان، چنین می‌گفت که از وقتی آموزش، مجازی شده پرسیدنش از دانش‌آموزان به این شکل شده که باهاشون ارتباط تصویری می‌گیره، قاب تصویر هم باید به نحوی باشه که بتونن کتاب درسی مربوطه رو بگیرن جلوی بدنشون و معلوم باشه توی تصویر که کتاب بسته ست و چشماشون هم باید مستقیم به دوربین باشه و به سؤالات مطروحه جواب بدن تا به این شکل، امکان تقلب، به صفر برسه!!!!!

ضمن اینکه یکی از اون قهقهه‌های معروف من فضای کتابفروشی رو درنوردید برقی هم در چشمام درخشیدن گرفت و با خودم گفتم چه فکر خوبیه اگر منم عملیش کنم!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۵
آذر
۹۹

طرف اومده بود کتابفروشی، کتاب بخره، حالا کار به این ندارم که آخر ترمه و طرف تازه اومده بود کتاب بخره، به شیوه کتاب خریدنش کار دارم اینجوری کتاب می‌خرید: کتاب مقدمه علم حقوق فلانی رو داری؟ بعد بجای اسم مولف، اسم مدرس رو می‌گفت، فکر کنید کسی بره کتابفروشی بجای "کتاب حقوق مدنی کاتوزیان" بگه "کتاب حقوق مدنی شاهرخی" رو نداری؟!!! ینی طرف فرق مولف و مدرس رو نمیدونست....بعد کتابفروش محترم می‌گفت این یه چیز کاملا طبیعی هست اینجا و خیلیا همینجوری کتاب میخرن!!!! با خودم فکر کردم من همچین دانشگاهی درس بدم همون ترم اول سکته میکنم! 

بعد کتابفروشه می‌گفت توی یکی دیگه از دانشگاهها کیفیت آموزش خیلی افتضاح شده، گفتم چطور؟ چون نمره افتاده دست اساتید و دیگه امتحانشون سیستمی نیست؟ گفت نه. گفتم چون بجای امتحان ازشون کار تحقیقی میخان؟ گفت نه. گفتم پس چی؟ گفت چون امتحان حقوق مدنیشون اینجور بوده که مدرسشون بهشون برای هر دانشجو ده ماده اختصاص داده گفته از روی ماده بخونید بر اساس نحوه قرائتتون نمره رد می‌کنم براتون!!!!! یکی از اون قهقه های معروف من به محض شنیدن این کلام، فضای کتابفروشی رو درنوردید!!!!

بعد خود آقای کتابفروش می‌فرمود من خواهرم دبیره. اینجور از دانش آموزان درس میپرسه که میگه ارتباط تصویری بگیرن و کتاب رو ببندن بگیرن روی سینه شون که اطمینان ایجاد بشه از روی کتاب نمیتونن بخونن!!!! با خودم فکر کردم منم به این مدل پرسیدن ابتکاری واقعا نیازمندم! بخصوص توی یکی از کلاسام که خودشون میدونن کی هستن:-D

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
شهریور
۹۹

شرح عکس: تصویر معروف به (زنی با کیف دستی) مربوطه به خانم دانوتا دنیلسن سوئدی هست که در سال 1985 گرفته شده.

ماجرا از این قراره که یه حزب دست راستی و نژادپرست محلی که گرایش نازی داره، از مقامات، اجازه برگزاری تظاهرات میگیره، در خلال این تظاهرات، این زن که تبار یهودی داره و مادرش از کوره‌های آدم پزی هیتلر جون سالم به در برده یه همچین واکنشی نشون میده و این عکس رو به عکس برگزیده سال 1985 سوئد تبدیل میکنه. البته این خانم به خاطر مسائل امنیتی ترجیح میده تا سال‌ها گمنام باقی بمونه و اون مَرده هم بعدها به اتهام شکنجه و قتل یه نفر یهودی مورد محاکمه قرار می‌گیره، به هر حال این عکس و بخصوص چهره‌ی این خانم که در حین عملیات! سرشار از تنفر هست به نمادی برای مبارزه با گرایشات نژادپرستانه تبدیل شد و بعداً مجسمه‌شم ساختن که البته خیلیا معتقدن نتونسته حق مطلب رو ادا کنه چون از اون حالت چهره چیزی توی مجسمه نیست و برخی هم مسخره کردن گفتن انگار این مجسمه کیفش رو گرفته باد شدید نَبَرتِش. اینم داستان این عکس. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
ارديبهشت
۹۹

از پدر گر قالب تن یافتیم :: از معلم، جان روشن یافتیم

 

ای تو کشتیّ نجات روح ما :: ای به طوفان جهالت، نوح ما

 

یک پدر بخشنده‌ی آب و گل است :: یک پدر، روشنگر جان و دل است

 

لیک اگر پرسی کدامین برترین :: آنکه دین آموزد و علم یقین

 

استاد دکتر کوروش کاویانی

گرامی می‌دارم یاد و خاطره استاد عزیزم دکتر کوروش کاویانی رو که امسال، اولین سالی است که به ظاهر در کنار ما نیست، بشخصه وجودش برام درست مثل یک پدر بود، کسی که ممکنه هر لحظه به یادش نباشی یا هر روز نبینیش اما میدونی که هست و همین بودنش دلگرمیه برات، هر جایی که به مشکلی برمیخوردم که میدونستم تمام اسباب و وسایلِ دیگه ناتوانن از حلش، میدونستم که استاد کاویانی هست و همه‌ی تلاشش رو میکنه حلش کنه و به‌واقع در چند گردنه‌ی دشوار، اگر او نبود من زمین‌گیر بودم. غم نبودنش هر وقت یادم میفته چنگ به گلوم میندازه و احساسی آکنده از بی‌پناهی و تنهایی رو مهمون دلم می‌کنه.

 

همیشه به یادت هستم استاد عزیزم. روزت مبارک. دوست دارم.

شاگرد کوچکت: شاهرخی.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۳
دی
۹۸

اینم خاطره‌بازی یکی از دانشجویان اسبق من در دانشگاه لرستان، حیفم اومد بذارم توی کانال فقط و توی وبلاگ جاودانه نشه، جالبش اینه که من معمولاً تصورم بر این بوده و هست که دانشجوایی که میان سر کلاس من از کل درس و حقوق و دانشگاه و حتی گاه، زندگی :-/ زده میشن، البته من خودمو توی این قضیه مقصر نمیدونما، وگرنه قاعدتاً خودمو اصلاح میکردم خب، ولی حالا ایشون جزو معدود دانشجوهایی هست که داره میگه بخاطر من علاقمند شده به مدنی و اینا، زیبا نیست؟ و حالا خاطرات ایشون:

استاد جان، سلام.

امروز داشتم جزوه های دوران دانشجویی ام رو مرتب میکردم رسیدم به جزوه ی متون فقه. با اینکه حجم جزوه ی اصلی که متن لمعه بود زیاد نبود و همش ۳۶ بند بود اگه اشتباه نکنم، اون زمان وقتی شما تدریس میکردین انگار که دویست صفحه باشه همه معترض که استاد این چه وضعشه چرا اینقدر زیاد ولی خب واقعا زیاد هم نبود، بامزه ترین خاطرات ماهایی که همه ی همّ و غممون درس بود مربوط میشه به درس و کلاس شما. دو ساعت قبل از کلاس شما یه درس دو واحدی داشتیم با یکی از اساتید عزیز. یه هفته حجم مبحثی که هفته قبلش تدریس کرده بودید زیاد بود ما هم روز قبلش تا ۷ عصر کلاس بودیم و همون روز هم از ۷ صبح دانشگاه بودیم تا ساعت ۳ بعد از ظهر هم نهایتاً آماده بشیم برای کلاس شما، می‌شدیم یه آدم خسته و داغون با توان ذهنی یک سوم مواقع عادی. اون روز یه اتفاقی افتاد دیر رسیدم سر کلاس، تو مسیر خوابگاه تا دانشکده دوستان رو می دیدیم که کلاس ساعت ۱۰ رو اصطلاحاً میپیچوندن که بشینن فقه بخونن مثلاً. اون استاد تا منو دید گفت من مطمئنم شما هم اومدی که جزوه بنویسی وگرنه شما هم میرفتی همون جا که دوستان رفتن. بعد اضافه کردن اون روزهایی که درس ساعت بعدتون سخته کلاس نمیاین که درس بخونید، حیف من این استادتون رو ندیدم تا حالا و نمی شناسمش ولی همین که دانشجوهایی که اکثر اوقات سر کلاس خوابن رو اینجوری وادار میکنه به درس خوندن کار خیلی بزرگی میکنه، هر چند شاید حالا قدر ندونید و لعن و نفرینش هم بکنید.

استاد جان شما شاید متوجه نباشین ولی الهام بخش خیلی از دانشجو هاتون بودین. توی ورودی ما بعد از اولین درسی که با ما داشتین به راحتی میشد تاثیر شیوه تدریس شما رو و رفتار و منش شما رو روی درس خوندن و رفتار اون دوستان دید. من یکی از همون هایی هستم که هفته ای دو ساعت سر کلاس شما نشستن شاید بشه گفت مسیر زندگی ام رو عوض کرد از علاقه به جزا و جرم شناسی رسیدم به عشق به فقه و حقوق خانواده و حالا منتظرم دوباره دانشجو بشم و این بار حقوق خانواده، هر بار مدنی میخونم هم یاد شما میفتم و آرزو میکنم کاش میشد حداقل یه بار سر کلاس مدنی ۳ می اومدیم حیف که همزمان کلاس داشتیم و نشد.

خواستم بگم خیلی ممنون که هستین راستی امروز سر جلسه ی آزمون قضاوت داشت یه خانومی داشت برای یه خانم دیگه تعریف میکرد که استاد راهنمای پایان نامه ام خیلی سخت گیر بوده و خیلی اذیت شدم، استاد شاهرخی رو میشناسی؟ استاد شاهرخی بوده.

الهی کوفتشون بشه اون دانشجو هایی که میشینن سر کلاسای شما و استفاده نمیکنن که هی غر میزنن .

یا حق در پناه خدا

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
دی
۹۸

امروز یکی از اساتید میگفت تعجب می‌کنم چرا دانشجوها همه این هفته‌ی آخر، شنبه و یکشنبه اومدن کلاسم، سابقه نداشته، کلاسام کیپ تا کیپن، رشته‌شون حقوقه، نکنه با تو کلاس دارن؟ گفتم آره! 

گفت فردام کلاس داری؟ گفتم نه! گفت خو خدا رو شکر، پس کلاسای منم دیگه تشکیل نمیشه :-/

 

یکی دیگه از اساتیدم میگفت ما وقتی هفته‌های اول و آخر ترم میخایم بیایم دانشگاه، اول کلاسای تو رو با مدیر گروه چک می‌کنیم، اگر تو بیای ینی کلاسای مام تشکیله. منم خودمو زدم به اون راه گفتم آره دانشجوای محترم خیلی لطف دارن به من، خوششون از من میاد، اگر ازشون درخواست :-/ کنم که بیان لطف میکنن و میان! خواستم بهش بگم مشکل اینه خیلی وختا دیدم دانشجوا آخر کلاس من، همون جا با هم تبانی می‌کنن و بعد از کلاس من میرن بیرون از دانشگاه و بقیه‌ی کلاسای اون روزشون رو نمیرن! 

 

یکی دیگه از دانشجوامم امروز از من پرسید چرا نظرخواهی نداشتی این ترم؟ به شوخی گفتم دیگه نظراتون واسم ارزشی نداره ‌:-/ گفت آخه ما نظر دادیم الان نسبت به ترمای قبل خیلی بهتر شدی، گفتم من بهتر نشدم شما قبلاً توی حال و هوای دبیرستان بودید الان خیلی بهتر شدید. منم به اون خاطر بهتر شدم، یکی دیگشونم گفت اون ترم اول اصلاً وقتی درس میدادی به قیافه‌هامون نگاه هم نمی‌کردی! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
آبان
۹۸

اینم کتاب جدید استاد صفایی هست، مدنی 8 هست، ایشون الان مدنی 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 8 رو تألیف کردن و در همه‌ی این تألیفات، کتابشون برتری‌های محسوسی نسبت به کتب استاد کاتوزیان داره ( از حیث روانی قلم، همه فهم بودن، روزآمد بودن و مشتمل بودن بر آخرین تحولات قانونی ) و منبع آزمونهای حقوقی، به نظر من زین پس کتب استاد صفایی خواهد بود در اون قسمت‌هایی که ایشون ورود کردن. فهرست و مقدمه‌ی این کتاب رم در قالب یک فایل پی دی اف میتونید از اینجا دانلود کنید، قیمت کتاب با جلد زرکوب، ینی همینی که من خریدم 50 تومن و با جلد شمیز ینی جلد مقوایی معمولی، 32 تومن هست.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
آبان
۹۸

توی شلوغ پلوغی کارام، امروز فرصتی دست داد و سری زدم انقلاب، درست مثل معتادی که چند ساله پاکه و یه دفه به ضیافتی از تریاک خالص دعوت شده باشه، کتابا از چپ و راست چشمک میزدن بهم :-/ اما خوشحالم که بگم بر خودم غلبه کردم و خرید چندانی نکردم، استدلالم هم این بود که من الان به اندازه‌ی کافی کتاب دارم، کتابخونه دانشگاه علامه هم که در دسترس هست، حالا من هی بخرم تلنبار کنم روی هم چه فایده‌ای داره، هر وقت این داشته‌ها رو خوندم میتونم به خرید کتابای جدید فکر کنم مجدداً، و این جور بود که از اون ضیافت گناه‌آلود :-/ مثل سیاووش سربلند اومدم بیرون! سربلند سربلند هم که نه البته، این کتاب رو خریدم، دکتر شهبازی اینجا بررسی میکنه که هر عقدی چرا جایزه و چرا لازم و کلاً آیا اصلی تحت عنوان اصالة‌اللزوم داریم یا خیر. اینجا میتونید فهرست مطالب و مقدمه این کتاب رو ببینید.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
آبان
۹۸

برداشت اول - خاطره تدریس 

صبحی یکی از مسؤولین دانشگاه زنگ زد، گفت اومدی دانشگاه؟ گفتم آره، چطور مگه؟ (قبل از اینکه جواب سوالمو بده داشتم با خودم فکر میکردم لابد میخان چک کنن توی این شنبه‌ی بین التعطیلین کدوم استاد اومده و کدوم استاد نیومده) گفت آخه استاد فلانی پرسیده دانشجوها میان امروز که منم بیام؟ منم گفتم صبر کن من بپرسم اگر شاهرخی بیاد یعنی دانشجوها حتماً میان! گفتم آره من هستم، سنگر رو حفظ کردم، پرچم بالاست! به اون استاده بگو بیاد!

 

برداشت دوم - خاطره تدریس 

دانشگاه گفته کلاسای بعد از ظهر بجای ساعت یک، ساعت یک و نیم تشکیل بشه، با این حساب، ساعت اول کاملاً می‌چسبه به ساعت دوم که ساعت 3 هست و وقتی برای استراحت نمیمونه، من از پیش خودم گفتم که بچه‌ها ساعت یک و ربع بیان که یه وقتی برای استراحت بین دو کلاس باقی بمونه، حالا یکی از اساتید داشت شِکوِه می‌کرد که با این جابجایی نیم‌ساعته کلاسا نظم برنامش به هم خورده و کلاساش رفته توی هم، من بهش گفتم خب شما هم مثل من بگو یک و ربع بیان سر کلاس، با یه لبخند عجیب نگام کرد، گفت بابا تو بگی یک و ربع نیمه شب هم بیان سر کلاس، میان سر کلاس، من ساعت رو تغییر بدم کسی گوش نمی‌کنه :-/

 

برداشت سوم - خاطره وکالتی 

یه دادگاه تجدیدنظر اومده در حالی که تجدیدنظرخواهان دو نفر بودن، رأی رو نسبت به یه نفر صادر کرده و دعوا هم غیر قابل تجزیه هست و رأی برگشته دادگاه بدوی، داره توی دادگاه بدوی اجرا میشه، اینجای کار، منو یکی از همکارا شدیم وکیل پرونده، هیچی وارد کار شدیم و رفتیم دادگاه تجدیدنظر گفتیم آقا تجدیدنظرخواهان‌ها دو تا هستن یه شرکته و یه مدیرعامل شرکت که جداگانه اعمال شرکت رو ضمانت کرده، شما توی رأی، فقط راجع به شرکت اظهار نظر کردین، الان رأی داره علیه هر دو اجرا میشه. چطوریه؟ هیچی دیگه، قاضیای دادگاه تجدیدنظر، که دو نفر بودن، یه نگاه به خودشون کردن، به نگاه به ما کردن، یه نگاه به پرونده کردن و دستور دادن پرونده ثبت مجدد بشه و از دادگاه بدوی که برای اجرای رأی رفته بود برگرده و وقت رسیدگی تعیین شد که به تجدیدنظرخواهی مدیر شرکت هم رسیدگی بشه، چون دعوا هم قابل تجزیه نبود، اگر رأی مدیر شرکته بشکنه، علیرغم قطعی شدن رأی علیه شرکت، اون رأی هم اجرا نمیشه، چون اساس کار در مورد هر دو تجدیدنظر خواه یکی هست. ینی تا اینجا تقریباً یه کار نشد کردیم، پرونده‌ای که از دادگاه تجدیدنظر دراومده بود و رفته بود برای اجرا و رأی هم قطعی شده رو دوباره برگردوندیم به پروسه رسیدگی. 

آقا دردسرتون ندم، رأی داشت توی دادگاه بدوی اجرا می‌شد و این مدیرعامله هم توی هول و ولا بود که نیان منو بگیرن و ببرن.

من یه درخواست نوشتم خطاب به دادگاه بدوی مبنی بر اینکه این پرونده قطعی نشده و دستور اجرایی که سابقاً صادر شده با توجه به ثبت مجدد پرونده در مرجع تجدیدنظر باید لغو بشه و روند کار پرونده رَم از سامانه ثنا گرفتم و ضمیمه درخواست کردم که نشون میداد پرونده دوباره در حال رسیدگی هست توی مرجع تجدید نظر و حتی براش وقت رسیدگی تعیین شده.

آقا چند ساعت راه بکوب رفتم تا اون دادگاه بدوی، چند ساعتم منتظر واستادم پشت در اتاق قاضی تا جلسه‌ی رسیدگیش تموم بشه، رفتم و درخواست رو گذاشتم جلوش، گفت این چیه، من اصلاً دستور اجرا رو لغو نمی‌کنم، ابطال دستور اجرا مستلزم تقدیم دادخواست هست، منم اصلاً ابطال نمی‌کنم، به من چه که اشتباه کردن و حالا یادشون افتاده و دوباره پرونده رو ثبت کردن، من وقتی دستور اجرا دادم رأی، قطعی بوده و حالا که دوباره ثبت مجدد شده خود دادگاه تجدیدنظر باید بیاد و به من بنویسه تا من لغو کنم دستورم رو. اصلنم حرف و استدلال توی کَتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. 

منو میگی؟ یخ کردم، اومدم بیرون شعبه، کتاب اجرای احکام دکتر شمس رو باز کردم از طریق تبلت، تا می‌تونستم اینور اونورش کردم دیدم چیزی در این زمینه توش نیست. فقط یه ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی هست که میگه اگر دادگاه در صدور اجرائیه اشتباه کرده باشه خودش رأساً یا به درخواست یکی از طرفین دعوا میتونه اجرائیه رو ابطال کنه. قاضیه داشت الکی میگفت که ابطال اجرائیه مستلزم تقدیم دادخواست هست.

واستادم تا سر قاضیه خلوت شد باز - این منتظر موندن پشت در اتاق قاضی هم از بدیای شغل وکالته، حالا باز خوبه میذارن تبلت و تلفن ببریم داخل و سرمون گرم میشه وگرنه رسماً دیوانه می‌شدیم - رفتم توی شعبه گفتم آقای قاضی ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی میگه اگر اجرائیه اشتباه باشه قاضی میتونه رأساً ابطالش کنه، باز گفت اولاً ابطال مستلزم تقدیم دادخواست هست، ثانیاً من اجراییه‌م اشتباه نبوده، وقتی صادرش کردم واقعاً رأی، قطعی بوده، حالا اینکه بعداً دادگاه تجدیدنظر دوباره ثبت مجدد کرده پرونده رو به من ارتباطی نداره! دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتم اوکی دست شما درد نکنه از شعبه اومدم بیرون!

حالا مونده بودیم چه کنیم با این قضیه!

بقیه در قسمت بعد! الان زیاد نوشتم. این دو تا کامنتم از دانشجوای سابقم داشته باشید، بامزه‌ست.

سینه‌سوخته‌ها بالاخره هر جا باشن همو پیدا میکنن، می‌بینین من چطور شدم عامل نزدیکی قلب‌ها به هم؟ میگن مصیبت مشترک که سر چند نفر بیاد نزدیکشون میکنه به هم، حالا من همون مصیبت مشترکی هستم ک سر دانشجوا میام! 

اینم جالب بود. داشته باشید اینو 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
مهر
۹۸

با یکی از کلاسا این ترم 5 واحد دارم، به همین خاطر به پیشنهاد خودشون یه طرح جدیدی دارم اجرا می‌کنم که هر هفته ازشون جزوه‌ی نپرسم بلکه در طول ترم هر نفر دو بار خودشون داوطلب بشن و کل مباحث ماقبل رو ازشون بپرسم ولی اینکه کدوم هفته باشه به انتخاب خودشون باشه، بعد مباحث خودخوان کتابم قرار شد بخونن و رفع اشکال کنن و دیگه پرسشی نباشه، بنابراین تا اینجا همه چی گل و بلبله، هیچ منفی در کار نیست حالا اما متأسفانه تا آخر اینجوری نموند! 

من دیدم دموکراسی کارساز نیست، توی بحث جزوه درسی که هیچ خبری از داوطلب شدن نیست و هفته‌ها هی میاد و میره، توی بحث خودخوان از کتابم اصن خودخوانای هفتگی که معین می‌کنم بجز یکی دو نفر کسی نمیخونه که بخاد سؤالی داشته باشه، هیچی دیگه دموکراسی کارساز نبود! مباحث داشت روی هم تلنبار می‌شد! 

هفته‌ی قبل تصمیمم بر این شد که مباحث خودخوان رو هفتگی ازشون بپرسم ولی کلی ازشون بپرسم نه جزئی و ریز ریز، بعد گفتن برامون منفی نذار، فکری به ذهنم رسید گفتم اوکی اگر نخونید مخیرتون می‌کنم بین اینکه صندلیتون رو بردارید بیاید بشینید جلوی کلاس رو به دانشجویان (نوعی از مجازات ترذیلی :-/ )، یا اینکه منفی رو قبول کنید :-| قبول کردن! 

این هفته دیدم باز هیچ داوطلبی نیست که بخام اون طرح پرسش از جزوه رو اجرا کنم! بهشون گفتم شما اولین دانشجوایی هستین که من این طرح رو دارم در موردشون اجرا میکنم اگر داوطلب نَشین اجرای طرح توی نطفه خفه میشه! بنابراین به دانشجوای بعد از خودتون رحم کنید! بعدم بهشون گفتم شما مشخصه اصلاً قصد ندارید بخونید، همون حساب کردید روی اینکه من قراره من دوبار بیشتر ازتون نپرسم و با خودتون میگید ما هر ترم پنج شیش تا منفی می‌گرفتیم حالا با اجرای این طرح حداکثر دو منفی می‌گیریم، یکیشون دراومد گفت ما از خودمون بگذره چکار داریم به بقیه :-/ یکی دو نفر از خوداشون دراومدن گفتن استاد اینجوری باشه ما هیچوقت داوطلب نمیشیم تا مجبور نشیم نمیخونیم! بیا معین کن برامون و از هفته‌ی پیش بهمون بگو که هفته‌ی بعد ازمون میپرسی! 

بنابراین هر دو مورد دموکراسی از بین رفت! آخر، کار کشید به اجبار، اون از اون جزوه که قرار شد از قبل معین کنم و اگر نخونن منفی بزنم، اونم از مباحث کتاب که قرار شد یا بخونن یا منفی بخورن یا بیان بشینن جلوی کلاس! ینی میخام بگم تا ضمانت‌اجرا نباشه کار جلو نمیره! 

حالا این هفته چند نفر کتابو نخونده بودن! از خانوما بودن یا آقایون، بماند! همه شون ترجیح دادن منفی بخورن جلوی کلاس نشینن الا یک نفر! اونم از خانوما بود یا آقایون بماند! ببینم کسی از اعضای کلاس، لو داده همه‌ی کلاس منفی میخورن :-/

داشتم می‌پرسیدم از یکی ازشون، دیدم یکی از کناریاش داره پچ پچ میکنه و صورتش هم سمت اونیه که دارم ازش میپرسم، اونی هم که دارم ازش میپرسم داره نگاش می‌کنه! قاعدتاً حمل کردم بر اینه که داره بهش میرسونه، منفی براش زدم، هر چی هم گفت تقلب نرسوندم قبول نکردم، خیلی برآشفت که من قبول نکردم تقلب نمیرسونده، حالا اونی هم که داشتم ازش می‌پرسیدم فداکاریش گُل کرد گفت اگر میخای برای اون بخاطر تقلب منفی بزنی برای منم منفی بزن، من دیگه جواب نمیدم، برای اون منفی زدم در نتیجه :-/ بعد برای اینکه اون منفی تقلب رو پاک کنم برای اون دانشجو، گفتم عیبی نداره الان درس رو از خودت می‌پرسم اگر جواب دادی همون منفیت رو برات مثبت می‌کنم! از اونجا که خیلی عصبی بود گفت نه جواب نمیدم، منم یه منفی دیگه براش زدم شد بخاطر جواب ندادن، شد دو منفی! 

حالا اونی که بخاطر تقلب منفی گرفته بود سوگند جلاله خورد که چیزی نرسونده، منم دیدم اینجوریه گفتم دیگه داری قَسَم میخوری باشه منفی تقلبت رو پاک می‌کنم. دیگه نمیتونم که بگم داری قَسَم دروغ میخوری! منفیش رو پاک کردم شد یه منفی! گفت حالا درسم جواب میدم:-/ ازش پرسیدم بلد بود یه مثبتم براش گذاشتم! حالا اون که من فکر می‌کردم تقلب کرده شد یه مثبت بدون منفی، اونی که بخاطر منفیِ این گفت برام منفی بذار موند با یه منفی! بنابراین بازنده اصلی شد اونی که فداکاری کرده بود! یکی از بچه‌ها بغل دستش نشسته بود بهش گفت خاک توی سرت! 

نتیجه اینکه ینی میخام بگم فداکاری نکنید! به فکر خودتون باشید! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
مهر
۹۸

یکی از دانشجوا هست من حس می‌کنم بشدت وابسته هست به گوشیش و سر کلاس من، تحملِ ممنوعیتِ جدا شدن از گوشی براش عذاب الیم هست، همیشه هم سر کلاسای من نقطه کور من رو انتخاب میکنه برای نشستنش، ردیف آخر، کنج روبروی من در کلاس، پشت یه دانشجوی دیگه و دیگه وقتی هیچکدوم از اینا مقدورش نباشه یه صندلی رو کاملاً میچسبونه به جلوی پاش که اگر خواست گوشی رو بذاره روی دسته صندلی، گوشی در پسِ پشتیِ صندلیِ جلویی قایم بشه و من نبینمش، منم که دیگه آخر این کارام خودم، معمولاً جاش رو عوض میکنم میگم بیا بشین جلو و گوشیتم دور کن از خودت. بذارش روی دسته صندلی جلویی یا بذارش توی کیف. 

حالا این بار توی کلاس گوشیش زنگ خورد و در حالی که داشت گوشی رو نشون من می‌داد گفت برم بیرون جواب بدم، منم که معتقدم وقتی من به عنوان معلم همه‌ی مُوَکلا و اعضای خونواده رو منتظر میذارم تا بعد از کلاس، ولو که کارشونم واجب باشه دانشجو هم به طریق اولی باید این کار رو بکنه، اجازه ندادم بره بیرون. بعد دیدم طبق معمول ردیف آخر نشسته و سرش توی موبایل هست، گفتم یا گوشیت رو بذار جلو یا خودت بیا جلو، گفت خودم میام جلو. 

اونوخ تخصص هم داره، وقتی جابجاش هم میکنم باز میره جایی میشینه که لااقل اگر خودش توی نقطه‌ی کور من نیست موبایلش حتی توی جای جدید هم توی نقطه کور من باشه، منم اینو میدونم طبیعتاً :-/ (ینی من با این دانشجوا ماجراها دارم ها) 

دیدم باز داره دسته‌ی صندلی رو نگاه میکنه، فهمیدم باز خبریه، توی جای جدید، نشسته بود پشت یه دانشجو که موبایلش توی نقطه کور من باشه، به بهونه قدم زدن در حین تدریس، عرض کلاس رو طی کردم و رفتم روبروش، دیدم بله، پشت دانشجو موبایلش رو گذاشته روی دسته صندلی، صفحه موبایل هم روشنه و روی تلگرام هست :-/ رفتم موبایلش رو از روی دسته صندلی برداشتم و گذاشتم روی دسته صندلی‌ای که با صندلی خودش دو تا فاصله داشت، برگشتم نزدیک تریبون و گفتم هیچ اتفاقی نمیفته بذار هوادارات یه دو ساعت منتظر جواب بمونن، لازم نیست فوری جوابشون بدی، هیچ فاجعه‌ای اتفاق نمیفته یه کم منتظرشون نگه بداری. 

بعدم گفتم اگر میخای سر کلاس نباشی اجباری نیست میتونی تشریف ببری بیرون، هیچی دیگه موبایل که از دسترسش خارج شد پا شد از کلاس رفت بیرون! 

البته خود ایشون معتقده که تماسش تماس ضروری بوده و حتماً باید جواب می‌داده و روشن کردن تلگرام هم برای این بوده که منتظر یه پیام واجب بوده، اینم بگم که از دو طرف ماجرا گفته باشم و متهم نشم به جانبداری ناروا از خودم :-/

نتیجه‌ی اخلاقی : اگر نمیخاید توی کلاس، حضور داشته باشید نیاید کلاس، اگر بخاطر غیبت نخوردن مجبورید بیاید کلاس پس باید روحاً هم در کلاس حاضر باشید، حضور جسمی کافی نیست. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
مهر
۹۸

یکی از دانشجوای بزرگوار رو دیدم امروز سر کلاس، اونم ردیف اول با ظاهری نشسته بود که برام عجیب به نظر میومد، با صندل نشسته بود، بدون جوراب، بعضی وختام پاشو کامل از صندل درمی‌آورد و میذاشت لبه‌ی صندلی! چون بدون جوراب بود این حرکتش کامل توی ذوق می‌زد، افتادم یاد خودم توی دوران کارشناسی، چون بَدَم از عرق کردن پا میومد صندل میپوشیدم و جوراب هم نمیپوشیدم! الان با خودم فکر کردم کارم چقدر زشت بوده و چطور استادا تحمل میکردن؟ البته چون درسم یه سر و گردن از بقیه بهتر بود و خلقیات عجیب و غریب هم کم نداشتم احتمالاً خیلی از اساتید صندل پوشیدنم اونم بدون جوراب رو میذاشتن به حساب مثلاً خاص بودن و چیزی نمیگفتن! ولی خودم الان میدونم کارم زشت بوده خیلی. 

اونوخ یه بار سر کلاس یکی از اساتید که خیلی هم مقرراتی بود رفته بودم کنفرانس بدم و چون فکر می‌کردم که نباید از اصول خودم حتی در مقام صندل پوشیدن کوتاه بیام :-/ با همون صندل بدون جوراب جلوی همون استاد رفتم کنفرانس دادم و طبیعتاً چون مطالعه‌م زیاد بود کنفرانسم رو خوب دادم، آخر کنفرانس اون استاده گفت کنفرانست خوب بود ولی چرا جوراب نپوشیدی؟ از خدا که پنهون نیست از شمام چه پنهون به دروغ گفتم پام حساسیت داره به کفش! ولی اصلاً حس خوبی نداشتم جلوی جمع! از اون به بعد به طور جدی‌تر در مورد پوشیدن کفش یا لااقل صندل رو با جوراب پوشیدن مشغول کلنجار رفتن با خودم شدم! 

مدت‌ها طول کشید تا به دلیل ضرورت‌های شغلی کوتاه اومدم و کفش پوشیدم! ولی از دو جهت کفش پوشیدن رو همین الانم کامل انجام نمیدم اولاً فواصل داخل شهر و نزدیک خونه رو با صندل میرم و میام و ثانیاً خیلی وختا سر کلاس، پشت تریبون که دارم درس میدم پاهام رو کامل از کفش درمیارم چون واقعاً بدم میاد از بو گرفتن و عرق کردن پا! 

حالا این به کنار، می‌خواستم یه چیز دیگه تعریف کنم، این دانشجوه که نشسته بود ردیف اول و صندل بدون جوراب پوشیده بود خیلی با خودم کلنجار رفتم و چیزی جلوی جمع نگفتم و تصمیم داشتم آخر کلاس ازش بخام دفه بعد اینجوری نیاد، ولی اتفاقی افتاد که اصلاً کار به اونجا نکشید، دیدم من هی دارم درس میدم ایشون سرش هی توی کتابه و داره یه چیزایی میخونه و بعد از خوندن مطالب، تازه به نشونه فهمیدن مطلب سرشم هی تکون میده و یه جاهائی از کتابم داره خط میکشه زیر مطالب :-/ بعد من می‌دونستم این ربطی به درس من نداره، جلد کتاب هم به کتاب منبع درس من نمی‌خورد اما باز احتمال دادم شاید داره کتاب کمک درسی یا کنکور منبع درس من رو میخونه، یه مطلبی رو کامل گفتم و طبق رویه‌ی معمولم ازش پرسیدم بگو چی گفتم؟ طبیعتاً نمی‌دونست! گفتم این کتابه چیه دستت؟ گفت فلان کتاب. صداش کاملاً مبهم بود با اینکه توی ردیف اول بود، ولی فکر کنم اسم درس من رو گفت و بعدم پشت جلد کتاب سمت من بود و من اسم کتاب رو نمی‌دیدم، گفتم کتاب رو برگردون جلدش رو ببینم، فکر می‌کنید کتاب چی داشت میخوند؟ 

آفرین درست حدس زدید. کور شم اگر دروغ بگم داشت کتاب آیین‌نامه راهنمایی و رانندگی میخوند! اونم سر کلاس من، توی ردیف اول! نمیدونم چی با خودش فکر کرده بود! البته خیلی وقت بود با من کلاس نداشت و احتمالاً خلق و خوی من دستش نبود. 

من چی کردم؟ هیچی چکار کنم. بش گفتم اگر میخای اینو بخونی برو خارج از کلاس بخون، گفت غیبت نمیزنی؟ گفتم معلومه که میزنم، گفت پس میمونم. هیچی کتابو بست من شروع کردم ادامه‌ی درس، دو سه دقیقه بعد دوباره آیین‌نامه رو باز کرد شروع کرد خوندن :-/ گفتم حداقل مثل بقیه ادای حضور رو دربیار و وانمود کن سر کلاس هستی، این نمیشه ک بیای سر کلاس من و آیین‌نامه راهنمایی و رانندگی بخونی، اینام خیلی‌هاشون سر کلاس حاضر نیستن اما وانمود میکنن حاضرن، بعدم بهش گفتم من که نمیتونم اجبارت کنم از کلاس بری بیرون ولی حضورت رو در لیست حضور و غیاب تبدیل می‌کنم به غیبت! 

پاک کن برداشتم و علامت حضور جلوی اسمش رو پاک کردم، اون چکار کرد؟ چیزاش رو جمع کرد از کلاس رفت بیرون و چون غیبت سومش هم بود بهش گفتم با یک جلسه‌ی دیگه غیبت حذف میشی! در حین گفتن این جمله بودم، اصلاً وانستاد جمله‌م تموم بشه نصف آخر جمله توی دهنم ماسید در رو بست و رفت! 

سکوت سهمگینی کلاس رو پر کرد، ادامه دادم به تدریس! 

 

نتیجه‌ی اخلاقی : ایده‌ی من اینه اگر نمیخاید درس بخونید نیاید دانشگاه و اگر نمیخاید سر کلاس حاضر باشید و به نظرتون کلاس اومدن کار احمقانه‌ای هست برید دانشگاه پیام نور، ولی هم خدا هم خرما نمیشه. نمیشه از نظر قانونی و مدرک دانشگاهی و از نظر خونواده نشون بدید توی دانشگاه روزانه درس میخونید و در همه‌ی کلاسا حاضرید اما وضعیت شرکتتون در کلاسا اینجوری باشه. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
مهر
۹۸

یکی از کلاسای من هست که با استاد محترم دیگه‌ای هم ارائه شده و برخی از دانشجویان اون کلاس، طبیعتاً کسایی هستن که از من یا از سختگیریام دل خوشی ندارن، منم البته خوشحالم که اون بزرگوارا انتخاب کردن و از کلاس من رفتن چون هیچی ضد حال‌تر از این نیست که دانشجویی سر کلاست باشه که به اجبار اومده و به لطائف الحیل هم دنبال اینه از سر و ته کلاست بزنه و در بره، یه دفه میگه مریضم یه دفه میگه کار دارم، یه دفه میگه مسافرم! حالا به اینایی ک موندن میگم من چراغا رو خاموش می‌کنم شمام اگر میخاید برید! عیبی نداره!

اونوخ این به کنار، یکی از دانشجوای این کلاس من میگه برخی از دانشجوای اون کلاس که کلاس منو ترک کردن و رفتن هر هفته میان جزوه‌ی شما رو از من میگیرن و میگن درسته ما رفتیم اون کلاس ولی جزوه‌ی شاهرخی رو میخایم داشته باشیم! ببین اینا دیگه کیَن!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
مهر
۹۸

باز خدا اموات ایشون رو غریق نور و رحمت بفرماید که هیچ جا از دایره‌ی ادب پا رو فراتر نگذاشته، دانشجو دارم قبل از اعلام نمرات فقط در حد پرستش، تملق نمیگه، غیر از پرستش همه چی میگه، اونوخ بعد از اعلام نمرات، فحش میده ها، از اون فحشا!!!! خب بنده‌ی خدا دَرسِت رو بخون، مثل خیلیای دیگه، لازم نیست نه احترام بیش از حد کنی و نه فحش بدی. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
مرداد
۹۸

این روزها که به دلیل مشغله‌های کاری که دارم وقت پاسخگویی به پیام‌های واصله رو مثل قبل ندارم، واکنش برخی از دانشجویان محترم، خیییییلی برام جالبه. 

 

ینی تو صد بار به یکی عسل بده مجانی در راه رضای خدا، کافیه یکبار به هر دلیلی نتونی عسل بهش بدی، چنان طلبکارت میشه ک انگار اون عسله که بهش میدادی ارث باباش بوده!

 

بزرگوار! یکسان رفتار کن، تو اگر بی ادبی، همون موقع هم که عسل بهت میداد و لقمه رو میذاشت توی دهنت و چپ و راست، با موقع و بی موقع، از وقت خواب و استراحتش میزد و جواب سؤالات با ربط و بیربطت رو می‌داد، سر همون بی ادبی خودت میموندی و با بی احترامی و طلبکاری ذاتی که همیشه توی وجودت هست، جوابش رو میدادی نه اینکه در اون موقع کاملاً خاضع و خاشع باشی و اظهار ادب کنی و به اصطلاح، حرمت استادی رو نگه داری و براش دعای خیر کنی، اگرم مودبی و و ادبت ذاتیه، وقتی هم که طرف به هر دلیلی نمیتونه پاسخ سوالت رو بده و ازت عذرخواهی میکنه از این بابت، اون ادب ذاتی خودت رو حفظ کن، تشکر کن ازش که دفعات قبل لطف کرده و جواب داده و ازش عذرخواهی کن که الان مزاحمش شدی و سرتو بنداز پایین برو ازش هم طلبکار نباش، گناه که نکرده که چند بار بدون اینکه وظیفه داشته باشه جوابت رو داده، اما اینکه مودب باشی ولی ادبت فقط تا وقتی باشه که طرف در خدمت ته نوبره واقعاً!

 

بعدالتحریر : یه مورد داشتم اخیراً، دانشجو یه قولنامه‌ی پیچیده و پر جزئیات فرستاده برام - از اونا که باید با ذره بین بخونیش اگر کاغذش جلوت باشه، اونوخ این عکسشو برای من گرفته فرستاده - و یه سؤال فنی هم پرسیده ک باید پنج شیش ساعت مطالعه کرد تا به جوابش رسید، بعدم مدام پیام میده ک زود جواب بده زود جواب بده، انگار با نوکر در خونه باباش طرفه! منم بش گفتم اینو باید ببری پیش وکیل باهاش مشورت کنی، اینجوری نمیشه جواب داد.

 

فکر میکنین چیکار کرد؟

 

آفرین! درست حدس زدید، با لحن بی ادبانه ای بهم گفت تو هم که شدی مثل بقیه! بعدم همه‌ی پیاماش توی تلگرام رو پاک کرد تازه زد منم بلاک کرد :-/

 

 

به قول فامیل دور : من حرفی ندارم.

 

 

(به سبک سیامک انصاری توی طنزای مهران مدیری، خیره به دوربین نگاه می‌کند)

 

 

نتیجه اخلاقی: لطف مکرر، حق مسلّم می‌شود! 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
مرداد
۹۸

همین دیروز آمار بازدید وبلاگ از مرز 500 هزار گذشت، هر چند این روزا به دلیل مشغله‌های متعددی که دارم نمی‌رسم وبلاگ رو آپدیت کنم اما همچنان مثل یه صندوقچه اسرار اینجا رو دوس دارم، مثل یه فرزند عزیز که آدم مجبور شده بذارش و بره مسافرت، هنوز کامنت‌ها رو روزانه جواب میدم و حواسم به آمار وبلاگ هست، ریشه‌های اینجا هنوز توی وجودم جوونه میزنن.... 

بدون تردید برخی از بزرگترین اتفاقات زندگی من، اینجا توی همین وبلاگ رخ داده... 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
مرداد
۹۸

چرا آنلاین؟

نیاز به فضای برگزاری کلاس وجود ندارد، طبیعتاً از این راه هزینه‌ی تمام شده کاهش پیدا می‌کند، امکان شرکت برای همه در همه جای کشور وجود دارد.


از چه طریقی برگزار می‌شود؟

از طریق اپلیکیشن واتساپ، در بستر اینترنت و به صورت کلاس مجازی.


برای چه دروسی؟

دروس حقوق مدنی، حقوق تجارت، آیین دادرسی مدنی، اصول فقه (مخصوص آزمون وکالت)، متون فقه (ویژه‌ی آزمون قضاوت، کارشناسی ارشد و دکتری) و متون حقوقی به زبان انگلیسی (مخصوص آزمون کارشناسی ارشد و دکتری).


شیوه‌ی تدریس به چه شکل است؟

دروس حقوق مدنی، حقوق تجارت، آیین دادرسی مدنی و اصول فقه : بررسی کنکوری و نکته به نکته کتب منبع آزمون (صفایی و کاتوزیان، اسکینی، عبدالله شمس) به همراه تشریح مباحث غامض و پیچیده به صورت نموداری و منحصر به فرد، به همراه بیان نکات تستی.

درس متون فقه : بررسی کنکوری نکته به نکته مباحث حقوقی کتاب شرح لمعه به همراه شرح و تفسیر مباحث غامض و پیچیده به صورت نموداری و منحصر به فرد با تأکید بر ابواب مهم در کنکورها (متاجر، حدود، قصاص و دیات). با توجه به مبتنی بودن اکثر قوانین بر فقه حتی کسانی که قصد شرکت در آزمون کارشناسی ارشد یا دکتری هم ندارند می‌توانند برای تقویت بنیه استدلالی خود در دروس حقوق مدنی و جزا در این دوره شرکت نمایند.

درس متون حقوقی به زبان انگلیسی : تدریس نکات بیسیک (پایه‌ای) گرامر انگلیسی به زبان ساده و آموزش نکات و ترفندهای لازم برای ترجمه متون انگلیسی به همراه بالا بردن دایره واژگان حقوقی.


نمونه‌ی تدریس اینجانب در کلاس‌های دانشگاه که البته بدون رویکرد تدریس نکات کنکوری و صرفاً به صورت تشریحی بوده از این لینک قابل دریافت است. 


هزینه‌ی لازم؟ 

در صورت به حد نصاب رسیدن متقاضیان برای شروع هر کلاس، شهریه در نظر گرفته شده برای هر جلسه مبلغ 40000 تومان می‌باشد، دانشجویانی که متقاضی شرکت در کلاس هستند اما از نظر پرداخت شهریه مشکل دارند به آیدی اعلام شده مراجعه کنند تا با در نظر گرفتن شرایط آنها تخفیفات مناسبی برایشان درنظر گرفته شود. 


نحوه‌ی اعلام آمادگی برای شرکت در کلاس؟

برای اعلام آمادگی جهت ثبت نام در کلاس و موارد مربوط به پرداخت شهریه به آیدی تلگرامی ذیل پیام دهید.

sobh_313@

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
خرداد
۹۸

دیشب در محضر بابام بودم، یه مهمون داشتیم می‌گفت رفتم با دوستم سینما، توی اون سانس، من بودم و دوستم بوده و یه نفر دیگه، فقط سه نفر!!!! سانس هم شب بوده، نه یه تایم خیلی عجیب و غریبی.

بعد به بابام گفتم مردم خرم‌آباد چرا برخلاف بعضی شهرای دیگه زیاد سینما نمیرن؟ علیرغم اینکه مردم شهرای دیگه هم عوامل سینما نرفتنی ک در خرم‌آباد هست در مورد اونام هست ولی اونا زیاد میرن سینما - مثل فقیر بودن برخی یا ماهواره داشتن برخی دیگه یا دیدن کپی غیرمجاز فیلم‌ها از اینترنت -

بابام به یاد آورد که قبل از اومدن تلویزیون به خرم‌آباد توی قبل از انقلاب، وقتی توی خیابون نزدیک پارک شهر، جنب سینما استقلال فعلی، درس میخونده شبا زیر نور چراغ، - میومده بیرون درس میخونده که خونواده اذیت نشن از نور چراغ - وقتی ساعتای 11، 11 و نیم شب، سینما تعطیل می‌شده اونقد آدم توش بوده که وقتی میومدن بیرون انگار راهپیمایی می‌شده (-:

بعد میگفت همین خرم‌آباد وقتی تلویزیون اومده اوووووونقد مردمش تلویزیون خریدن و اوووووونقد جوونا به تلویزیون نگاه میکردن که اولاً سینماها سوت و کور شده و ثانیاً همون سال اول ورود تلویزیون به خرم‌آباد 400 دانش‌آموز، یکضرب توی خرداد رفوزه شدن و دیگه کارشون به تجدید آوردن و امکان جبران و اینا نکشیده حتی :-( ینی سال بعد، به طور کامل در همون مقطع قبل، ادامه‌ی تحصیل دادن، می‌گفت چون مقررات آموزشی هم سفت و سخت اجرا می‌شده و پارتی بازی هم در کار نبوده اون نفرات رو رفوزه کردن!!!! 


نتیجه‌ی اخلاقی: ینی میخام بگم اولاً اینکه میگن قبل از انقلاب، خیلی از مردم بخاطر مسائل مذهبی تلویزیون نمیخریدن زیاد درست نبوده، قطعاً یه کسانی بودن که نمیخریدن بخاطر مسائل مذهبی، اما خیلی نبودن و ثانیاً الان زیاد عجیب نیست که خیلی از دانشجوا سرشون توی موبایله و همچینم درس خون نیستن، نسلای قبلی ما هم همچین وضعیت بهتری نداشتن!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
اسفند
۹۷

پارچه‌ی حریر سپید برف چه خوش روی پستی و بلندی‌های تَن کوه نشسته بود

همین امروز - امام آباد - بین راه دورود و الیگودرز 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
اسفند
۹۷


این منم. بدون توضیح. همین. 

  • سید نورالله شاهرخی
۳۰
بهمن
۹۷

اینطوری نیست که فقط دانشجویان از حضور یه معلم و اخلاقش الهام بگیرن و الگوشون باشه، خیلی وختا معلم هم از حضور برخی از دانشجوها سر کلاسش حَظظظظ می‌بره، خصوصاً وختی حق انتخاب بین اساتید وجود داره و اون دانشجوها انتخاب میکنن که با تو باشن.

کاش حسادت‌های رایج بین دانشجوها و فرهنگ منحط برخی ازشون اجازه می‌داد، در اون صورت همین الان با ذکر اسم میگفتم دانشجوی الف، دانشجوی ب، دانشجوی جیم ووو مرسی که انتخاب کردید با من باشید. حضور شما در کلاس، مایه‌ی دلگرمی منه. ازتون الهام می‌گیرم، هیچ لذتی بالاتر از این نیست که کلاست با دانشجویی باشه که دنبال علم هستن توی دانشگاه، نه دنبال مباحث حاشیه‌ای و خلاصه اینکه ... مرسی که هستید!

برخی از دانشجوها که با هم دوستن چقدر به هم میان از نظر دوستی. آدم دوس داره بهشون بگه لذذذذت ببرید از با هم بودنتون، این لحظات هیچوخ دیگه توی زندگیتون تکرار نمیشه. از لحظه لحظه‌ی با هم بودنتون، توی خوابگاه و دانشگاه لذت ببرید و قدر بدونید دوستیتون رو. به قول جناب حافظ :

فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل :: چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن

ببینید چققققدر خوب توصیف کرده موقعیت رو، فک کنید دو تا دوست جون جونی، رسیدن به یه دو راهی توی سفرشون و بر اساس جبر زمونه قراره از هم جدا بشن، حالا فقط یه شب وقت دارن با هم باشن و با هم معاشرت کنن، فک کن، توی یه بیابون خلوت، یه آتیش روشن، دو نفر دور آتیش و یه شب تا صبح که باقی مونده برای لذت بردن از مصاحبت یه دوست و میدونی که هر لحظه داری به صبح و وقت جدایی نزدیک میشی.... هووووووفففففففف واقعاً صحنه‌ی نفس گیری هست. دانشگاه هم همین طوره، حکم ابتدای همون دو راهی رو داره، میاید اینجا، دوست پیدا می‌کنید، اون دوست میشه محرم اسرار حرفای مگوی دلتون، با هم میگید، با هم می‌خندید، با هم گریه می‌کنید و بعد از دانشگاه هر کس میره سراغ زندگی خودش، و اونچه توی دلتون باقی میمونه خاطراتی شیرین و غمناکه از لحظات با هم بودن که با یادآوریش اشک میشینه به چشماتون.... فیلم هندی شد آخرش، ببخشید.

از مطلب اصلی دور شدم. خواستم فقط بخاطر حضور برخی از دانشجوا توی کلاسم ازشون تشکر کنم. همین. 

+ این مطلب، خدای نکرده به معنای تعریض یا کنایه به اساتید محترم دیگه نیست. همه‌ی همکارای من محترم و تاج سر من هستن و من از همه‌شون کمتر بلدم. چ از نظر اخلاقی و چ از نظر علمی. حرفم فقط ناظر به کلاس خودم و دانشجوای خودم بود.

++ حالا که اینا رو گفتم اینم بگم یکی از اساتید جدی و سختگیر دیگه هم هست که ایشونم مقارن با من دقیقاً پای چپش شکسته! منم که پای آسیب دیده‌م همین پای چپ هست. حالا اون دفه داشت میگفت لامصب هر کی بوده یه نفر بوده دقیق نفرین کرده، هر دو تامون یه جامون آسیب دیده! بعد میگفت بریم به استاد فلانی که اونم سختگیره بگیم مواظب پای خودش باشه توی این روزا!!!!

+++ این هفته کامل، لنگ میزدم توی دانشگاه با پای گچ گرفته، شده بودم مصداق این شعر سعدی که:

لنگ لنگان قدمی برمی‌داشت :: هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت!

++++ از اونایی که کامنت گذاشتن و من نتونستم جواب بدم بخصوص از آقا مرتضای عزیزم، عذرخواهی می‌کنم. به تدریج جواب میدم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
بهمن
۹۷

دانشجویان محترمی که بر اساس مشخصاتی که اینجا آوردم آمادگی شرکت در کلاس‌های کنکور رو دارن، در اپلیکیشن تلگرام و یا سروش از طریق آیدی


Afiatsoozi@


به من اطلاع بدن. در پیامی که میدید درسی که متقاضی شرکت در کلاس اون هستید رو هم بگید که من بدونم هر درس چند نفر متقاضی داره. روز تشکیل کلاس هنوز قطعی نیست و بعداً با توافق متقاضیان قطعی خواهد شد. پیشنهاد خود من یکشنبه بعد از ظهر هست اگر مشکلی نداشته باشه از نظر متقاضیان.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
دی
۹۷

این تصویر در پایان یکی از جلسات تدریس خاطره‌انگیز ثبت شد.

یکی از جلسات کلاس حقوق مدنی 3. بحث در خصوص شروط ضمن عقدی بود که مخالف مقتضای ثانوی یا مقتضای آمره‌ی عقد هستن. به عنوان مثال از چنین شروطی ماده‌ی 1105 قانون مدنی بیان شد که میگه توی عقد نکاح، مرد، عنوان ریاست خونواده رو بر عهده داره و این هم حق و هم تکلیف مرد هست.

همین ماده، کافی بود تا ماشه‌ی بحث بسیار پر حرارت و پر دامنه‌ای رو بچکونه که از حقوق زن در اسلام شروع می‌شد و به کار کردن زن در بیرون از خونواده و آرایش زن در بیرون از منزل و نحوه‌ی تعامل زن با نامحرم در بیرون از منزل گسترش پیدا می‌کرد. موضوعاتی بسیار ملتهب و پر از استدلالات موافق و مخالف. حالا کار به ماهیت بحث و اینکه حق با کی بود ندارم. طبیعتاً هر کسی فکر می‌کنه حق با خودش هست. اما التهاب بحث و درگیر شدن دانشجوای دو سمت بحث با همدیگه توی کلاس برام جالب بود. خیلی وختا مجبور بودم برای اینکه نذارم دانشجوا با همدیگه وارد درگیری کلامی بشن و حرمت‌ها بخصوص بین اجناس مخالف (جمع مکسری اشتباه از جنس‌های مخالف) پابرجا باقی بمونه صدای خودم رو بلند کنم تا بر صدای اونا غلبه کنه و ازشون بخام با همدیگه بحث نکنن و فقط با من حرف بزنن.

اونوخ توی حیص و بیص بحث، مثلاً وختی که نیم ساعت از بحث گذشته بود یه دفه یکی از آقایون کلاس که من به لبخندهایی که بر لبش هست در هر حالت و به خونسرد بودن و آروم بودن می‌شناسمش یه دفه منفجر شد و رو به سمت مقابل بحث شروع کرد با خشم و با صدای بلند حرف زدن! دیگه فهمیدم اوضاع کلاس همچینم طبیعی نیست که این دانشجو اینجوری عصبانی شده. هیچی دیگه به نحوی مدیریت کلاس رو دوباره در دست گرفتم و به اطراف بحث اجازه دادم بدون خطاب قرار دادن همدیگه، هر کسی جمع‌بندی خودش از بحث رو در جمله‌ای کوتاه بگه و در آخر هم بین دو نظر رأی گیری کردم.

حواستون بود که بحث در اون کلاس از کجا شروع شد؟ از ریاست مرد بر خانواده به عنوان مثالی برای مقتضای آمره‌ی عقد. در پایان اون پنجاه دقیقه بحث و بعد از رأی گیری، یکی از دانشجوا برگشته میگه استاد حالا منظور از شرط خلاف مقتضای آمره‌ی عقد رو فهمیدیم. اما مثالش مثل چی؟ من؟ اینجوری بودم :-/

ولی اون جلسه و التهابش و منفجر شدن اون دانشجو در حین بحث، به عنوان یه خاطره‌ی جالب توی ذهنم ثبت شد برای همیشه.

حالا این عکس در پایان اون کلاس گرفته شده. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
دی
۹۷

جزوه‌ی تدریس شده‌ی حقوق مدنی 3 بدون مطالبِ تدریس شده در جلسه‌ی آخر. 

توجهتون رو جلب می‌کنم به شماره‌ی صفحه!

این جزوه‌ی همون درسه هست که اینجا توی خاطرات تدریس نوشتم اون دانشجوه میگفت استاد شصت صفحه درس دادی کلاً :-/

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
دی
۹۷

قبلاً گفته بودم که این وبلاگ، آماده‌ی دریافت مطالب و خاطرات دانشجویان محترم هست. بازدیدکننده‌ی محترمی که سابقاً هم یکی از خاطرات خودشون رو با قلمی شیوا مرقوم فرموده بودن مجدداً یکی از خاطرات خودشون از کلاس خانم ج - که ظاهراً کلاس پر خاطره‌ای هم بوده براشون - رو نوشتن و این‌بار قلم ایشون خواندنی‌تر از قبل هست. استعداد ایشون در امر نویسندگی، قابل تحسین هست و درِ این وبلاگ، به روی نوشته‌های ایشون، و نوشته‌های سایر کسانی که مایل به انتشار مطالبشون در این وبلاگ باشند مفتوح خواهد بود. باز هم از ایشون ممنونم. شما رو مهمون می‌کنم به خوندن خاطره‌ی جذاب این بازدیدکننده‌ی محترم :


خانم جدیدی رو که یادتون هست. یه روز ما طبق معمول همیشه سرکلاس ایشون نشسته بودیم و تمام وجودمون گوش شده بود و تو عمق درس فرورفته بودیم و داشتیم به جاهای خیلی خوبی میرسیدیم و کلاس توی یه سکوت عمیقی فرو رفته بود و تنها صدای محکم استاد و قیژ قیژ ماژیک روی وایت برد شنیده میشد و قدم‌های کفش تاق تاقی استاد، که هنوز متعجبم اونو واسه چی میپوشیدن آااااااخه .(آقا من از همین تربون استفاده میکنم و به استاد جدیدی میگم خداییش استاد بدجوری صدای پاشنه ی کفشتون رو مخ ما بود). 

یه دفعه وسط این همه سکوت جیغ گروهی از دخترا همصدا با هم بلند شد ....

من که طبق معمول همیشه ردیف جلو نشسته بودم به همراه بقیه‌ی بچه‌های ردیف جلو به اولین چیزی که نگاه کردیم صورت استاد بود می‌خواستم واکنش استاد رو ببینم و برطبق اون واکنش حدس بزنم که آیا میتونیم برگردیم و ببینیم چه خبره؟؟؟ یه همچین بچه های مظلومی بودیم ما و چون ایشون که داشتن پاراگرافیرو از کتاب میخوندن، حتی سرشون رو بلند نکردن ببینن چی شده. ما ردیف جلویی ها هم بالطبع برنگشتیم عقب و یه جوری خودمون رو به کَری زدیم انگار هیچی نشده. 

اما هنوز یه چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باز همون صدا اینبار بلندتر و کشیده تر از یه طرف دیگه کلاس بلند شد. 

من باز خیره شدم به صورت استاد جدیدی ولی با یه حس کنجکاوی بیشتر و دیدم نــــــه اصلا هیـــــــچ نشونی از اینکه این صدا رو حتی شنیده باشن تو صورتشون معلوم نبود و خیلی جدی داشتن درس میدادن. خب ما هم دوباره به سختی خودمون رو زدیم به کری. با تکرار دوباره صدا اعتراف میکنم که خیلی کنجکاو شده بودم که چه خبره و دزدکی نگاهی پر از سوال به بغل دستیم انداختم و اونم با انداختن شونه‌هاش به بالا و چشمای گرد شدش به من فهموند که نمیدونه چه خبره و این ماجرا چندینبار تکرار شد.

بالاخره ما نتونستیم به حس کنجکاویمون فائق بشیم و یه بار که این صدا از یه گوشه ی دیگه ی کلاس بلند شد بدون توجه به استاد کاملا برگشتم ببینم چه خبره. یعنی دیگه صورت استاد و این لحن محکمشم نتونست مارو سرجامون بنشونه. 

صحنه‌ای که دیدم رو اول متوجه نشدم که چیه و چه خبره. دیدم همزمان که بچه ها جیغ میکشن، همه‌ی سرها به یه سمت خم میشه و آدم فکر میکرد یه هواپیمای جنگی برفراز کلاس داره مانور نظامی میده و به هر طرف که رو میکنه یه عده سرشونو میدزدن و خم میکنن و ناخداگاه جیغ میکشن و بعد نوبت یه سمت دیگه و یه عده ی دیگه میشه. من خوب که نگاه کردم دیدم همچین بیراه هم فکر نکردم یه سوسک بزرگ و سیاه از اون بالدارا که قدرت پرواز هم دارن تشریف آورده بودن توی کلاس ما. لابد به نیت علم آموزی دیگه و همزمان با مانور این سوسک گرامی بر فراز آسمان کلاس این صداها هم شنیده میشه و این حرکات موجی شکل تو کلاس و جیغ و هیاهو نتیجه قدرت مانور این سوسک گرامی بود. حالا ببینید چقدر بچه‌ها از استاد میترسیدن که فقط سرشونو میدزدیدن و جیغ میکشیدن، چون واکنش طبیعی تو این مواقع فراااااره. (خانما در جریان این قسمت هستن کاملا و الان حرف منو تایید میکنن ...)

بیشتر همکلاسی های ما دختر بودن و معمولا یه چنتا پسر داشتیم که یه گوشه تنها و غریب کز میکردن و کلاس دست دخترها بود. 

فکر کنید دخترا اسم سوسکم میاد میترسن چه برسه به اینکه سوسکی با چنین جثه عظیمی بالاسرشون مانور بده. 

من ناخداگاه نگاهم افتاد به اونطرف کلاس که آقایون نشسته بودن بیشتر به این دلیل که میگفتم چرا اینا هیچکاری نمیکنن و این عامل مزاحم رو از فضای کلاس بیرون نمیندازن. اما چشمم که به صورت چنتاشون افتاد تمام ماجرا دستم اومد.

یعنی چنان ذوقی کرده بودن و چنان گل از گلشون شکفته شده بود و اینقدر این صحنه براشون جذابیت داشت که به نظر می‌رسید تمام ظلمایی که ممکنه تو تاریخ بشریت از ابتدا تا انتهاش یه دختری در حق پسری روا داشته بود اینجا تلافیش درومد. یه همچین ذوقی نشسته بود روی صورت آقایون ...  

برای مدتی جناب سوسک دست از مانور دادن برداشتن و یه گوشه لم دادن و کلاس آروم شد و استاد که کمی مکث کرده بودن بخاطر همهمه‌ی کلاس بازشروع کردن به درس دادن.

اما این خیلی طول نکشید و بازصدای جیغ و داد از یه طرف دیگه بلند شد. اینبار یه چنتا از دخترا رو به پسرا کردن و گفتن چرا کاری نمیکنید و پسرا که انگار هیجان‌انگیزترین فیلم تاریخ سینما به طور زنده داشت براشون پخش میشد هیچ تکوتی به خودشون ندادن و تازه بعضی‌هاشون زیر لب یه چیزایی هم گفتن که شنیده نمیشد ...اما حاکی ازین بود که میترسیم اگه کاری کنیم استاد چیزی بگن و ازین حرفها اما اینا بهونه بود دقیقاً شیطنتشون گل کرده بود و نمیخواستن این صحنه ی مهیج حالا حالا ها تموم بشه. 

یه همکلاسی خانم داشتیم خیلی قدش بلند بود و چهارشونه و محکم راه میرفت و اخلاقشم بیشتر شبیه پسرا بود تا دخترا و همیشه هم ته کلاس می‌نشست. توی یه لحظه ای که این سوسک پرنده‌ی داستان ما تصمیم گرفت فرود بیاد و یه کم خستگی در کنه این خانم که شبیه داداش کایکو تو کارتُن میتی کومان بود یه خیز از اون پسرونه‌هاش برداشت و با قیافه‌ای پرغرور و بیخیال که بعله من از سوسک نمیترسم به سمت سوسک بیچاره حمله ور شد ... استاد جدیدی که تا الان هیچ عکس‌العملی نشون نداده بود ولی زیر چشمی نگاهش به کلاسم بود و بین اینهمه جیغ و دلشوره درسشو هم داده بود یه دفعه عین فنر بلند شد و رو به جلو خم شد و گردنشو کشید جلو و یه نگاهی به جناب سوسک که با خیال راحت وسط کلاس لم داده بود و داشت سر و کاکلشو مرتب میکرد انداخت و بعد یه نگاه به داداش کایکو که داشت با سرعت میومد سمت سوسک از اون نگاها که فقط مخصوص خودش بود. بعد دستشو بالا برد و انگشتشو به نشونه تهدید سمت کایکو گرفتو با یه دستور نظامی داد زد" تووووی کلااااااس مننننننن کسی حققق نداره جووووون جونداری رو بگیره ..."

بچه‌ها که با شعارهایی مثل "آفرین" "بکُشش "و "تورو خدا بکُشش" و "اَه فقط لهش نکنیا " و اینا مشغول تشویق قهرمانشون بودن یه دفعه همه سمت استاد برگشتن و چشماشون چهارتا شد و خیره شدن به استاد. یعنی هرکسی غیر از استاد این حرفو زده بود با جون خودش بازی کرده بود. همه یه صدا جیغ کشیدن آخه چرااااااا استاااااااااااد ..!!!

پای اون خانم هم در یه قدمی بالای سر سوسک تو هوا برای لحظه ای معلق موند.  

بعد استاد در حالیکه هنوز انگشتش که به نشونه تهدید سمت داداش کایکو نشونه رفته بود رو داشت تو هوا میچرخوند با یه لحن پر از کنایه ادامه داد "شما اگه خییییییلی زرنگی بَرِش دار پرتش کن بیرون ". و این" زرنگی" و " پرتش کن بیرون" رو با چنان تأکیدی گفت که میشد موج سخت به وجود اومده از ارتعاش تارهای صوتیشو تو هوا مجسم کرد و اعتراف میکنم تا اون زمان ایشون رو اینجور غیرتی ندیده بودیم هیچکدوم. حالا این وسط یکی نبود بگه خب استاد گرامی شما که اینقدر به جان یه عدد سوسک ایییییینقدر حساسی، مارو تو طول ترم بارها کشتی و زنده کردی که. یعنی ما ازین سوسک کمتریم ؟خلاصه دختر بیچاره مونده بود چکار کنه. آخه قوی بود ولی نه تا اینحد که با سوسک کشتی بگیره و با یه حالت مأیوس و شکست خورده وسط کلاس ایستاد. نه روی برگشت داشت و نه تحمل اطاعت امر استاد گرانمایه که بیرون رینگ ایستاده بود و میگفت لنگش کن. پسرا دیگه نتونستن خودشو بگیرن زدن زیر خنده. خنده که چه عرض کنم قهقهه. حالا نخند کی بخند و کلاس رفت رو هوا.

من میدونستم چرا استاد همچین حسی دارن چون خود منم تا بتونم حتی یه مگسم نمیکشم و حس عجیبی دارم به این موضوع. 

این وسط ازینکه استاد جدیدی این اخلاقش شبیه منه یه ذوقی هم من کردم و گفتم چه جالب منم همین عقیده رو دارم که با اعتراض شدید بغل دستیم روبرو شدم و چنان محکم با آرنجش کوبید به من که آه از نهاد من بلند شد.

خلاصه داداش کایکو چند دقیقه پیش که الان بیشتر شبیه قهرمان شکست خورده بود با بیچارگی بالای سر سوسک ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه و سوسک محترم هم بیخیال از آشوبی که به پا کرده بود همچنان لم داده بود و داشت به سر و صورتش میرسید.

سریع یه لحظه به ذهنم رسید که یه لیوان بذاریم روش و زندانیش کنیم فعلاً بعد که کلاس تموم شد ببریم این متجاوز وقیح رو آزاد کنیم. اما همه داد زدن "نهههه ما طاقت دیدنشم نداریم ". بعد گفتم خب همون لحظه یه کاغذ از زیر لیوان رد کنیم و سوسک زندانی رو از پنجره پرت کنیم بیرون. کاری که همیشه خودم تو خونه میکردم وقتی با مثلا پروانه‌ای چیزی برخورد میکردم تو خونه. استاد که الان اومده بود عین یه محافظ مخصوص بالای سر سوسک ایستاده بود که مبادا حیاتش به خطر بیفته یه نگاهی به من کرد و با سکوتش و برگشتنش پشت میز حرف منو تایید کرد و یه نفر فداکاری کرد و لیوانشو داد منم سریع یه برگه کندم و داداش کایکو با چنان دقتی انگار که بخواد مین خنثی کنه لیوانو برگردوند روی سوسک منم کاغذو از زیر لیوان یواشی رد کردم و اینجنین سوسک بیچاره از همه جا بیخبر اسیر شد ...

 و بی معطلی این اسیر رو که رکورد کوتاه ترین زمان اسارتش باید ثبت بشه رو با یه لجی مثل یه عنصر مزاحم از طبقه دوم دانشگاه انداختیم پایین. بعد تازه یادمون افتاد که وای نکنه پایین بیفته رو سر کسی و سکته کنه. اما بعد به این نتیجه رسیدیم که نههه این سوسکی که ما دیدیم الان در افق ها داره برا خودش پرواز میکنه. اهل زمین نبود. خلاصه ما از شر این سوسک خلاص شدیم و یادمون رفت سوسک رو 

اما تا آخر ترم و تا آخر دانشگاه وتا الان و شاید تا آخر عمر تک تک دخترا یادشون موند که این پسرا چه کردن با ما. حیف روزگار فرصت تلافی نداد.

پانوشت: بنده اعتراف میکنم از سوسک نمیترسم. یه همچین انسان شجاعی هستم من. اما ازش چندشم میشه خب. برای همین اون روز منم خلع سلاح شده بودم ... 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
دی
۹۷

اول:

اومده میگه استاد، وُیس‌های درسیتون خییییییلی زیاد شده، نمی‌رسیم بنویسیم، یه قسمت‌هایی رو حذف کن. میگم خب وُیس‌ها رو اشتراکی بنویسید، هر کسی از دوستانتون نیم ساعت رو بنویسید. میگه خب نمیشه باید حتماً خودمون گوش بدیم. میگم چرا؟ میگه تا گوش ندیم متوجه نمیشیم.

میگم خب برای متوجه شدن خودت، وُیس‌ها رو گوش میدی نه برای اینکه جزوه‌ی تدریس منو بنویسی وگرنه اگر مشکل، نوشتن جزوه‌ی من باشه میتونی با کمک دوستانت بنویسی دیگه چرا منتش رو سر من می‌گذاری که جزوه‌ی من زیاده؟ راه حلش اینه که اشتراکی بنویسید و بعد اگر دوست داشتی همه‌ش رو گوش بدی! 

از اونجا که حرف حساب، جواب نداره (آیکن تعریف از خود) دیگه چیزی نمیگه و میره. 


دوم:

برای بچه‌های خوابگاه، کارشناس مواد مخدر از نیروی انتظامی برده بودن که مثلاً بهشون آگاهی بده در مورد انواع مختلف مواد مخدر و بهشون اعلام خطر کنه. یکی از دانشجویان می‌گفت که اون آقای کارشناس می‌گفته که یک ماده‌ی مخدری هست که اگر کسی مصرف کنه میتونه تا چندین روز بدون خواب باشه و مستمراً بنشینه درس بخونه ولی فلان مضرات رو هم داره. اون دانشجوِه گفت یکی از مستمعینِ حرفای این کارشناسه دراومده گفته نکنه استاد شاهرخی هم از این مَوادا میزنه که ده ساعت یه نَفَس درس میده، هیچَم خسته نمیشه :-/

ینی میخام بگم یه اینطور دانشجوایی دارم من.


سوم:

امتحان میان‌ترم درس حقوق مدنی 3. بعد از اون دو تا درس اصول فقه - که حلّال مشکلات همه‌ی دروس دیگه هستن - بدون تردید مدنی 3 مهم‌ترین درس کارشناسی حقوق و شاید بدون اغراق مهم‌ترین درس کُلِ رشته‌ی حقوق در تمام مقاطع تحصیلی. حجم درس، بسیار بالاست. اونوخ یکی از دانشجوا که همچین هم سابقه‌ی علیه‌السلامی توی درس خوندن نداره اومده میگه استاد برای این امتحان سه چهار روزه دارم درس میخونم! میگم خسسسسته نباشی واقعاً. در طول ترم که هیچی نخوندی، الانم میخای سه چهار روز قبل از امتحان رو نخونی؟ واقعاً ما رو شرمنده‌ی خودت کردی با این درس خوندنت! ایشالا توی شادیات جبران کنیم!


چهارم:

برای تشویق دانشجویان به اینکه وختی پاسخ سؤالی رو بلد نیستن الکی انشا ننویسن و راست و حسینی بگن آقا نمی‌دونیم، براشون قانون گذاشتم که اگر در پاسخ هر سوالی بنویسن نمی‌دانم براشون بیست و پنج صدم نمره میدم. اونوخ می‌بینم توی امتحان میان‌ترم، یکی از دانشجوا دراومده سر جلسه میگه استاد با این سوالایی که من دارم می‌بینم همون همه‌ی سؤالا رو بنویسم نمیدانم نمره‌ی بیشتری می‌گیرم تا بخام خودم رو درگیر نوشتن پاسخا بکنم!!! 

ینی یه همچین دانشجوای درسخونی دارم من! 

دیدم واقعنم راس میگه، ممکنه اینم بشه ابزاری برای کسب نمره‌ی تَنبَلا. دیگه از اون به بعد گفتم فقط برای دو سؤال، میشه با این طریق، نمره کسب کرد، ینی حداکثر نمره‌ای که میشه از این طریق گرفت نیم نمره هست! 


پنجم:

یکی از دانشجوا اومده میگه استاد، شما خیلی هزینه‌ی اقتصادی بر ما تحمیل می‌کنی، میگم خب چطور؟ میگه برای کپی جزوه‌ی مدنی 3 شما 21500 پول دادم، اونوخ همه‌ی جزوات درسای دیگه سر هم پول کپی جزوه‌شون ده تومن هم نشده!!!! 

دیدم حرفش حسابه. گفتم شرمنده‌ام واقعاً. اجازه بده خودم حساب می‌کنم! 



  • سید نورالله شاهرخی
۳۰
آذر
۹۷

یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ لطف کردن و خاطره‌ای که از یکی از اساتید محترم و البته سخت‌گیر خودشون دارن رو با قلم شیوا و جذاب، نوشتن. برای من که خوندنش بسیار جالب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. من آمادگی دارم خاطرات این‌چنینی و دلنوشته‌های دانشجویان محترم رو در متن اصلی وبلاگ، که برای همیشه به یادگار خواهد موند، منتشر کنم. من وبلاگم رو جزو مایملک شخصی خودم نمیدونم. این وبلاگ متعلق به همه‌ی کسانی است که در فضای دانشگاه نفس میکشن و شیفته‌ی علم و دانش و خاطرات زمان دانشگاه هستن. من فقط اداره‌ می‌کنم‌ این وبلاگ رو. همین. اینجا دیواری است که هر کسی دوست داشته باشه میتونه روش یادگاری بنویسه. 


مطالب ذیل، خاطرات این بازدیدکننده‌ی محترم وبلاگ است. 



استادی رو تصور کنید خیلی جدی و خیلی خشک اما با معلومات بالا و بسیار با سواد و همین ویژگی خاص ایشون باعث میشد کلاسشون هم طرفدارهای خاص خودش رو داشته باشه ...



 باید بگم جرات نمیکردی سرکلاسش حتی سرتو بچرخونی 



آدم فکر میکرد مثلا این خانم وقتی از در این کلاس میره بیرون چه شکلی میشه ؟با بقیه چطور حرف میزنه ؟آیا بچه ای داره ؟ اگه داره با بچش چطوری رفتارمیکنه ؟بغلشم میکنه ؟ نوازشش چی ؟ چطور با بچش حرف میزنه ؟ همینطوری خشک و زمخت و کتابی یا نه ..حرکات و سکنات این استاد جوری بود که حتی تصور این موارد هم سخت بود در موردش ...یا حتی ازین بحث برانگیز تر ... بحث ازدواج بود ...یعنی این خانم ازدواج کرده بود ؟ یه سوال نادرست و غیر موجه مملو از فضولی .خب با کی ؟ یعنی چطور ؟مگه میشه ؟ تصور این مورد حتی از مورد قبلی هم سخت تر بود ...یعنی ما میتونستیم تصور کنیم ایشون بچه داشته باشه اما اصلا نمیتونستیم تصور کنیم که همسری داشته باشن . اصلا انگار یه نفر از فضا اومده باشه و مثل ما زمینیا نباشه و تو هاله ای از ابهام بود همه چیزش ... از بس اخم کرده بود توی پیشونیش جای اخم عمیقی موندگار شده بود و وقتی میومد سر کلاس اون اخم عمیق تر هم میشد و با نگاه جدی و پر از سوالش گره میخورد و با لباس های بیرنگ و روح و معمولا از مد افتاده و اخلاق سردش یکجا تبدیل میشد به یه دیوار نامرئی بین اون و دانشجوها ..دیواری که انگار هیچ راه نفوذی هم درش نبود و اینطرف که داشنجو ها بودن رو از اونطرف که خودش تک و تنها می ایستاد رو کاملا از هم جدا میکرد .... 



من چرا دروغ بگم ازش میترسیدم اما ته دلم یه حس دوست داشتنی ای هم بهش داشتم چون کلا یه بیماری لاعلاج دارم که از استادای سختگیر خوشم میاد . اما گاهی که جرات میکردم و به چشماش خیره میشدم بدنم ناخداگاه یخ میکرد ...و از دوست داشتنش پشیمون میشدم ...



ازونجایی که همیشه عادت داشتم ردیف اول کلاس بشینم توی کلاس این استاد هم ردیف جلو و دقیقا روبروی میز استاد مینشستم .توی تمام مدت تدریس کسی جرات نمیکرد حتی سوالی بپرسه چه برسه به حرفای دیگه ...جوری بود که هرترمم ترسمون بیشتر میشد بجای اینکه کمتر بشه ... درواقع ترم یک اینقدر ازش نمیترسیدیم که ترمهای بعد ... 



اسم این استاد گرامی رو خانم جدیدی میذاریم . البته خب اسم اصلیشون یه چیز دیگست اما برای حفظ حریم افراد که واجبه ایشون فعلا بشن جدیدی ..هم بخاطر حفظ حرمتشون و هم بخاطر خاطره ی جدیدی که تو ذهن من حک کردن.



یه روز که همینطوری با دوستم بیرون بودیم یه دفعه تصمیم گرفتم به مناسبت روز معلم برای استاد جدیدی یه هدیه بگیرم خیلی فکر کردیم چی بگیریم گزینه های زیادی اومد توی ذهنم اما همش به دلایلی حذف شد ...و سرانجام طبق معمول همیشه از کتابفروشی ای که همیشه ازش کتاب میخریدم سر درآوردیم ...من همینطور که داشتم ردیف کتابهای تازه منتشر شده رو نگاه میکردم یه چنتا کتاب توجهم رو جلب کرد .ازونجایی که خودم خیلی کتاب میخونم نمیدونم چرا فکر میکردم بقیه هم مثل خودمن و اگه میخواستم ابراز محبتی و تشکری نسبت به کسی داشته باشم معمولا کتاب هدیه میدادم ... اونروزم تو فکر افتادم که برای این استاد عزیز هدیه ای بگیرم و نتیجه گرفتم بی دردسر ترین و مطلوب ترین هدیه که بعدا چیزی هم از توش درنیاد و مقبول هم باشه همین کتابه ....

خب اگه قرار بود کتاب بگیرم با چه موضوعی ؟ کتابفروشی پر بود از انواع کتاب ...اما من هیچ چیزی نمیدونستم از استاد جدیدی تا بتونم حتی حدس بزنم چه کتابی رو دوست دارن .فقط میتونستم با اطمیان بگم حتما کتاب خوندن رو دوست دارن اما چه کتابی ؟ 

یه نگاهی به کتابها انداختم و ناخداگاه کشیده شدم سمت کتابهای روانشناسی و انگیزشی . اونروزا خیلی کتابهای روانشناسی میخوندم و همینطور کتابهای انگیزشی و کلا تو این مودا بودم ..این وسط دوست من بشدت مخالف بود و میگفت بابا بیکاری اصلا اینقدر ترسناکه این آدم که من میترسم هدیه هم بهش بدم .عجب دلی داری ..و همش سعی داشت منو منصرف کنه و مدام رو مخ من بود که نمیخواد و اشتباه میکنی و ازین حرفها .ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم . همینطوری بین کتابها میگشتم یه دفعه چنتا کتاب با عنوان زنانه به چشمم خورد ..."چطور زنی قدرمتند باشیم" ...." راز زن بودن" ...."خانمها بدانند "و ازین حرفها ... که الان عمرا یکیشم بخونم...من سه تاشو خریدم ... 



ظهر با این استاد گرامی کلاس داشتیم و من اصلا فرصت نکردم که کتابها رو یه نگاه بندازم .فقط ناخداگاه دستم رفت سمت یکیشون " چگونه زنی قدرتمند شویم" (در عنوان کتاب شک دارم ولی مفهوم همین بود )سریع فهرستشو یه نگاه کردم وبه نظرم جالب اومد .همینو برداشتم . کلی هم تو دلم خوشحال بودم بخاطر این خریدی که کرده بودم و هدیه ای که گرفته بودم ... 



کلاس طبق معمول سرساعت بدون تاخیر برگزار شد و من تو طول کلاس هرازگاهی که یادم به کتابیکه خریده بودم میفتاد ، ناخداگاه یه لبخند پر مهری نثار استاد میکردم و کلا قبل از دادن هدیه خودم حسشو گرفته بودم ... کلاس تموم شد و منتظر موندم بچه ها برن و دورو بر خانم جدیدی عزیز خلوت بشه و تقریبا نزدیک بود که بلند شن که من گفتم استاد ببخشید و اون با همون جدیتی که داشت برگشت و یه نگاه عمیقی به من انداخت ...من گفتم استاد ببخشید یه هدیه ناقابل تقدیم شما و کتاب رو دادم خدمتشون .. نمیدونم چرا مثل بچه ها کادوشم گرفته بودم و معلوم نبود چیه .. خانم جدیدی یه لحظه یه نگاه به کادو انداخت یه نگاه به من و با یه لحن کمی ملایمتر از همیشه گفت ممنونم ... و اونو مثل یه موجود غریب و ناشناخته گرفت و گذاشت روی برگه حضور و غیاب و از کلاس بیرون رفت ... وای من بال درآورده بودم و همون تبسم نصفه و نیمه هم برای من خیلی دلنشین بود ...خلاصه دستام که موقع دادن هدیه یخ کرده بود باز کمکم گرم شدن و پاهام جون گرفتن و من انگار یه نمره مثبتی از استاد گرفته باشم شادو سرخوش از پله ها اومدم پایین و بین زمین وآسمون رفتم خونه ... تو سرویسم کلی با دوستم تصور کردیم موقع بازکردن هدیه استاد چه حالی میشه و ازین خیالات و شبم قبل از خواب چند بار این تصویر تو ذهنم مرور کردم و با خاطر خوش تخت خوابیدم ...



ازین اتفاق میمون نه به معنی مبارک البته یه هفته گذشت و روزی که با خانم جدیدی کلاس داشتیم رسید .. من اون روز با یه حسی متفاوت از تمام ساعت هایی که با ایشون درس گذرونده بودم سرکلاسشون حاضر شدم و حس میکردم که یه رشته ی نامرئی بین قلب من و خانم جدیدی کشیده شده و کلا با همین حس خوب اینبار خیلی راحت تر و با محبت بیشتر وقتی نگاهشون به من میفتاد لبخند میزدم و لبخندم هم با تمام وجودم بود ....اما خانم جدیدی مثل همیشه بودن و مشغول تدریس ... کلاس که تموم شد من طبق معمول که منتظر میموندم تا استاد از کلاس درس برن بیرون بعد من برم ...کیف بدست منتظر خروج استاد ازکلاس بودم ..یه لحظه نگاه خانم جدیدی به من افتاد و بعد یه مکث کمی طولانی گفت شما تشریف بیارید دفتر من .من با شما کار دارم ... 



تو این چند لحظه که این حرف زده شد تا لحظه ایکه رفتم پشت در چه فکرایی که به ذهن من خطور نکرد ... میگفتم وای چه جالب یعنی تو دفترشون چی میخوان به من بگن ... خیلی ذوق کرده بودم و ازینکه میتونستم یه قدم به این استاد نزدیکتر بشم خیلی خوشحال شدم.دوستمم به شوخی بهم میگفت لوس بی معنی آخرش کار خودتو کردی حالا که چی ... هم یه کم لجش گرفته بود هم کنجکاو شده بود و مدام میگفت خب برو ببین چکارت داره ... یه کم صبر کردم که خستگیشون رفع بشه و بعد با اطمینانو اعتماد به نفس در زدم ... گفتند بفرمایید و من داخل شدم 



به محض اینکه وارد شدم با یه حس خوبی گفتم خسته نباشید و میخواستم جمله ی بعدیمو بگم که ایشون دستشو آروم برد زیر میز و از کشوی داخل اون کتابی که من خریده بودم رو آورد بیرون .. جوری دو طرف کتابو گرفته بود و با احتیاط و خیره به جلد کتاب اونو آروم روی میزش گذاشت انگار شکستنی بود .تعجب کردم و حرفم تو دهنم موند ... بعد نگاهشو از روی جلدکتاب برداشت و خیره به من نگاه کرد .از همون نگاه هایی که وقتی تو کلاس میخواست سوال جدی ای مطرح کنه میکرد ..ـ ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم و بند کیفمو که روی شونم سنگینی میکرد جابجا کردم و منم خیره شدم به کتاب که بین دستای استاد روی میز گذاشته شده بود .



خانم جدیدی گفتن ... شما زحمت کشیدی و این کتاب رو برای من خریدی ... من گفتم بله البته زحمتی نبود...نذاشت حرفم تموم بشه با همون لحن محکم گفت عنوانش هست چگونه زنی قدرتمند و شاد باشیم ... من با تعجب گفتم بله ...بعد تن صداش بلند تر و محکم تر شد مثل سرکلاس موقعیکه به نکته ی مهمی میرسید و میخواست با تاکید به ما حالی کنه که مهمه گفت :شما تو این مدت که دانشجوی من بودید توی رفتار من ضعفی دیدید و یا ناراحتی احساس کردید ؟ من مشکلی دارم که شما دوست دارید اصلاح بشه ؟ ....بقیه حرفاشو نشنیدم ...مغز سرم سوت کشید و دستام یخ کرد ... اصلا فکر نکرده بودم که ممکنه همچین برداشتی بشه از این هدیه ی به قول خودم عشقولانه ... بعد تو ذهنم جیغ کشیدم سرخودم که خاک برسرم من نه اینکه خودم همه پرت و پلایی میخونم فکر میکنم همه اینطوری ان.... آخه چرا نفهمیدم اینو ..ـ بعد با دستپاچگی گفتم نه استاد باور کنید من اصلا همچین منظوری نداشتم .. میدونید من خودم زیاد کتاب میخونم و فکر نمیکردم که عنوان کتاب مهم باشه دیدم درمورد خانماست گفتم باید جالب باشه و .... حرف من که تموم شد یه نگاه عمیقی به من انداخت گفت من شمارو دوست دارم (اعتراف میکنم اصلا مشخص نبود ...)برای شما هم همیشه احترام قایل بودم چون دختر مودبی هستی (اینم مشخص نبود ... نظر ویژه ایشون رو نسبت به خودم میگم ) و الانم حس میکنم داری راست میگی ... بعد یه دفعه بلند شد و منم انگار مجرمی که بهش عفو خورده و شرمنده هست ،هم بخاطر جرم قبلی و هم لطف بعدی ... نگاهم رو پایین انداخته بودم و دستامم تو هم حلقه کرده بودم و ساکت ایستاده بودم ... یه دفعه یه لبخند عمیق تر از همیشه زد جوریکه من برای اولین بار دندوناشون رو دیدم و با خوشحالی گفت بسیار خب من این کتاب رو مطالعه میکنم و برداشت خودمو به شما منتقل میکنم ... منکه دیگه نفسی برام نمونده بود با اشاره سر و یه صدایی که به سختی بالا میومد گفتم بله لطف میکنید .... با اجازه و نمیدونم چطوری دستگیره درو چرخوندم و از دفترشون پریدم بیرون ... چنان با عجله پله هارو دوتا یکی کردم انگار کسی دنبالم باشه ..ـ بعد که به منظقه امنی رسیدم دستمو گذاشتم رو قلبم که بیچاره تازه یادش افتاده بود بزنه و چنتا نفس عمیق کشیدم ... دوستم که تمام این مدت پشت سر من دویده بود و از شدت تعجب و کنجکاوی مدام میپرسید چی شد چی گفت چرا اینجوری شدی ... و من فقط تونستم یه کلمه بگم یه لیوان آب قند یا یه چیز شیرین نداری به من بدی فشارم بدجوری افتاده ...

دارم خفه میشم .... 

بعد ناخداگاه تصویر تمام کتابهایی که میخواستم اونارو بگیرم سریع تو ذهنم مرور شد و ازینکه چه خطراتی تهدیدم میکرده سرم سوت کشید ...



ازین ماجرا یکسال گذشت . تو مدت این یکسال رفتار ایشون تقریبا مثل قبل بود و فقط گاهی که نگاهمون به هم تلاقی میکرد من حس میکردم یه چیز مبهم و جدیدی ته این نگاه هست اما اصلا حتی نمیخواستم فکر کنم که چی هست ...چون از نتایج تخیلاتم و دسته گلای بعدی میترسیدم ...



 سال بعد من به دوستم گفتم میخوام بازم برای روز معلم برای استاد جدیدی یه کتاب بخرم ...دوستم گفت تو رسما دیوانه ای ... احتمالا شما هم الان تو دلتون همینو گفتید ... رفتم کتابفروشی و یه کتاب نفیس مناظر دیدنی ایران دیدم و خریدم واقعا دوست نداشتم هیچ متنی داشته باشه و پر از آرامش باشه و باز به همون ترتیب قبل به ایشون هدیه کردم . هفته بعد ایشون به همان ترتیب قبل منو به دفترشون احضار کردن . واقعا نمیدونستم چی میشه ..ـ رفتم و جلوی پای من بلند شدن و من جا خوردم ..ـ خیلی از سلیقه من تعریف کردن و گفتن هم اون کتاب قبلی خیلی به دردشون خورده و هم این کتاب رو خیلی دوست داشتن و موقع خداحافظی دست منو به گرمی گرفتن و من اولینبار نه تو خیالاتم بلکه تو دنیای واقعی حس کردم یه رشته ی محبتی بین من و ایشون برای همیشه شکل گرفت ... رشته ای که تا همین الانم حسش میکنم ...


بعد از اون دیگه اون اخم پیشونی ... اون نگاه خیره و عمیق .. اون لبخند محو و اون صورت خشک و رسمی برای من کاملا دلنشین شد یکی از دلنشین ترین چهره هایی که بخاطر دارم ...

  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
آذر
۹۷


ببخشید این متن هم طولانی شد، کلاً من شروع نوشته‌م با خودمه اما پایانش دیگه با خداست! 


من اون اولی که کار تدریس رو شروع کردم، بسیار دموکرات منش و لیبرال مَسْلک بودم توی تدریس، همه چی رو به اختیار خود دانشجویان واگذار کرده بودم و فقط انتظار داشتم که در امتحان پایان ترم قبول بشن، مثلاً یادم هست که ترم اول تدریسم حتی حضور و غیاب هم نداشتم و دیر اومدن یا زود رفتن دانشجویان هم برام مهم نبود، باورتون میشه همچین چیزی؟ کلاسم اصن در و پیکر نداشت، هر کی هر وخ می‌خواست میومد و هر وخ هم می‌خواست میرفت. استدلالم هم این بود که بالاخره اگه کلاس من بار علمی لازم رو داشته باشه دانشجویی که بدنبال کسب علم هست خودش میاد، هر کی هم نیاد خب خودش ضرر کرده! اون ترم، سیلی محکمی خوردم چون خیلیا اصلاً نیومدن سر کلاس و آخرشم افتادن و انتظار قبول شدن و فله‌ای نمره گرفتن داشتن. دانشگاه هم براش عجیب بود که چرا آمار افتاده‌ها در درس من انقد بالاست و تفاوت محسوسی با سایرین داره. چون قاعدتاً وختی زیاد توی تدریس سخت نمی‌گیری باید توی امتحان هم همون رویه رو داشته باشی. بقیه‌ی اساتیدی که در اون دانشگاه بودن هم رعایت میکردن همین فرمول رو، اما من در حین تدریس سخت نمی‌گرفتم ولی انتظار داشتم دانشجویان خودشون نمره بگیرن ولی متأسفانه نمیتونستن بگیرن.

حالا اینا به کنار، بحث من اینا نیست الان. به هر حال با گذشت زمان به این نتیجه رسیدم که بسیاری از دانشجویان، منفعت خودشون و خونواده‌هاشون رو تشخیص نمیدن و تا فشار و اجبار بالای سرشون نباشه درس نمیخونن و به خودشون و خونواده‌هاشون ضربه میزنن. پس رفتم به سمت دیکتاتوری و در زمان تدریس بخاطر همین فشار و اجباری که بر گُرده‌ی دانشجویان میذارم منفورترین استاد دانشگاه :-/ شدم و البته بعد از فارغ‌التحصیلی نظر خیلی‌هاشون در مورد من عوض میشه چون درسایی که با من داشتن کاملاً یادشون میمونه و با یه مرور کوتاه، میتونن سؤالات آزمون‌های ارشد، قضاوت و وکالت رو جواب بدن. 

اینم به کنار، بحث من اینم نیست. به هر حال من الان معلمی هستم با خوی دیکتاتوری به قول خیلی از دانشجویان. اونوخ در بعضی از اوقات، که این خوی دیکتاتوری رو کنار میذارم و برمیگردم به همون دموکرات بودنی که اخلاق اولم بود دانشجویان چنان ضرباتی بهم میزنن که به این نتیجه می‌رسم که بجز با اخلاق دیکتاتوری کلاس‌های الان رو نمیشه کرد. شاید یه زمان‌هایی در گذشته میشد دموکرات بود و شأن کلاس رو حفظ کرد ولی الان نمیشه. 

نمونه؟ قانون موبایل در کلاس = منفی رو برای دانشجویان ارشد ورداشتم، کلاس از دستم در رفت. مدام سرشون توی گوشی بود و مدام در حال رفت و آمد بودن برای پاسخگویی به موبایل. این بود که در جلسات پایانی همین ترم دوباره قانون گذاشتم براشون که استفاده از موبایل ممنوع هست. 

نمونه‌ی دیگه؟ من همیشه برای آزمون میان‌ترم از بچه‌ها امضا می‌گرفتم و عهدنامه :-/ باهاشون امضا می‌کردم که توی اون عهدنامه تصدیق می‌کردن که فلان روز و فلان ساعت میایم امتحان میدیم و هیچ درخواستی هم برای تعویق امتحان نداریم. حالا این ترم اومدم دموکرات بشم و با خودم گفتم این بچه‌بازی و عهدنامه گرفتن و اینا چیه. با خودشون توافق میکنم و توی همون روز امتحان می‌گیرم دیگه. حالا ببینید چی شد. اولاً که توی هر کلاسی نیم ساعت تا چهل دقیقه وقت کلاس گرفته شد که اصلاً امتحان بگیریم یا نگیریم. اگر هم گرفتیم توی چه تاریخی باشه. بعدم از قول یکیشون کاملاً رسمی توی کلاس گفته شد که گفته من توی اون تاریخ مورد توافق حاضر به امتحان نیستم، چون شب قبلش تولدم هست و به علت مشغولیات ناشی از جشن تولد نمیتونم درس بخونم :-/ گفتم دیگه همین مونده که برای تاریخ امتحان، تاریخ تولدهای خودتون و مخاطب‌های خاصتون :-/ رو چک کنم. یکی میگه فلان تاریخ من تولدمه، یکی میگه بهمان تاریخ تولد شوهرمه، یکی میگه تولد زنمه، یکی میگه فلان تاریخ، اونی که من قراره بعداً باهاش ازدواج کنم :-/ تولدشه. تاریخ تولد به کنار، دو سه نفر رسماً اومدن گفتن توی اون تاریخ ما نمی‌رسیم بخونیم و امتحان یا باید کنسل بشه، یا به تاریخ دیگری موکول بشه یا از ما جداگانه امتحان بگیر :-/ ینی کاملاً جدی خودشون رو محور دنیا تلقی میکنن و انتظار دارن معلم، خودش رو با اونا هماهنگ کنه. گفتم والا اینجوری که شما میگید من باید به تعداد شما نمونه سؤال طرح کنم و از هر کسی همون تاریخی امتحان بگیرم که میلش میکشه! 

اونوخ توی یکی از کلاسا که بحث خیلی در مورد تاریخ امتحان بین دانشجویان بالا گرفته بود و کنترل کلاس برای من مشکل شده بود، یکی از دانشجویان خیلی ساکت بود و لام تا کام حرف نزد. بعداً سر یه کلاس دیگه خیلی محترمانه گفت استاد من اون روز خواستم حرف بزنم دیدم جو کلاس متشنج هست دیگه حرفی نزدم، ولی اشکال از خود شماست، ینی من. گفتم چطور؟ گفت اصلاً لازم نیست برای امتحان میان‌ترم با کسی هماهنگ کنید، شما استادید و امتحان میان‌ترم هم به نفع دانشجویان هست چون باعث حذف مطالب برای امتحان پایان‌ترم میشه. خود شما باید تاریخ معین کنید و بقیه هم مجبور به تبعیت هستن. دیدم اولاً حرفش درسته. ثانیاً چققققققدر متین و موقر هست که سر اون کلاس متشنج، حرفی نزد و بعداً حرف صحیح خودش رو در فضای آروم به من رسوند و انتقاد خودشو مطرح کرد. قبلاً برام عزیز بود این دانشجو، الان برام خییییییلی عزیزتر شد. خیلی وختا معلم از دانشجو چیز یاد میگیره. اینم یکی از اون وختا. 


جان کلام اینکه هر وقت، اختیار چیزی رو سپردم به دانشجویان مثلاً برای اینکه بهشون احترام بذارم فهمیدم که اشتباه بوده و همون روند دیکتاتوری جلوی خیلی از اتلاف وقت‌ها و کدورت‌ها رو میگیره. 


  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
آذر
۹۷

این شعر از صائب تبریزی رو نوشتن روی دیوار ورودی قبرستون خرم‌آباد (موسوم به خِضْر) :


نقش پای رفتگان هموار سازد راه را :: مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است


غم عجیبی میاد توی دلم با دیدن این شعر. 

واقعاً آفرین بر کسی که این سلیقه رو داشته و این شعر رو برای این مکان انتخاب کرده. چنین سلیقه‌ی خوبی از برخی از مسؤولین واقعاً شگفت‌انگیز هست، بسکه بی سلیقگی دیدیم ازشون! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
آذر
۹۷

این قسمت پنجم و إن شاء الله :-/ آخر این مطلب هست. برای دیدن قسمت اول، اینجا، قسمت دوم، اینجا، قسمت سوم، اینجا و قسمت چهارم، اینجا رو مشاهده بفرمایید.

ببخشید این قسمت آخری طولانی شد، گفتم باز بنویسم ادامه در قسمت بعد، ترورم می‌کنید :-/

آقایون و خانوما رسیدیم به اینجا که من رسیدم سر قرار با اون راننده‌ای که یکبار و فقط یکبار به تماس‌های مکرر من با تبلت جواب داد و وقتی در محل قرار بهش زنگ زدم نه شماره‌ای که از خودش بهم داده بود جواب می‌داد و نه شماره‌ی تبلت جواب می‌داد. راستشو بخاید اصلاً شک کردم که چرا من بارها با تبلت تماس گرفتم و این شخص، بعد از ده‌ها بار جواب داد، چرا از همون اول جواب نداد؟ با خودم گفتم نکنه من شماره‌ی ماشین و اینا ازش خواستم ناراحت شده و توهین به خودش تلقی کرده و حالا با جواب ندادن گوشی مثلاً میخاد ازم انتقام بگیره! خلاصه هزاران فکر میومد به کله‌م! اون راننده مهربونه :-/ هم که همرام بود گفت بذار خودم با تلفن خودم شماره‌شو بگیرم ببینم جواب میده یا نه. بنده خدا خودش گرفت، تلفن اونم جواب نمی‌داد. من از ماشین این راننده پیاده شدم اما چون گفته بود میرسونمت درِ خونه، باهاش خداحافظی نکردم و پولشم هنوز حساب نکرده بودم. بعد، در هنگام پیاده شدن از ماشینش، مردد بودم الان که دارم پیاده میشم که برم سراغ اون راننده‌ای که تبلت باهاش هست بگردم، آیا باید کیف دستیم رو بذارم توی ماشین این راننده مهربونه و برم جستجو کنم خیابون رو یا کیف دستیم رو ببرم با خودم؟ اگر کیف دستیم رو میذاشتم توی ماشین، خب خطرناک بود و ممکن بود علاوه بر تبلت، کیف دستیم رو هم از دست بدم، اگر هم کیف دستی رو با خودم برمی‌داشتم و میرفتم دنبال جستجو، با خودم فکر کردم الان این راننده با خودش فکر میکنه این میخاد بره و کرایه‌ی منو حساب نکنه!

هیچی دیگه بین بردن کیف دستی و جا گذاشتن کیف دستی، کیف دستی رو هم همراه خودم بردم و البته هنوز کرایه رو هم حساب نکرده بودم. یه ده بیست متر بالا و پایین محل قرار رو رفتم و اومدم و هی چِش چِش میکردم ببینم یه تاکسی زرد می‌بینم یا نه، ولی هیچ خبری نبود.

اون راننده مهربونه هم با سرعت کم همرام اومد و اونم هی نگاه می‌کرد ولی چیزی نمی‌دید. بازم با تلفن خودش گرفت ولی جوابی نیومد. گفت بیا بریم خونه الان. بعد از ظهر بیا بگرد، پیداش میکنی از طریق همین شماره تلفنی که داده. گفتم نه بابا، چطور پیداش می‌کنم؟ همین الان باید خوب بگردم ببینم پیداش میشه یا نه. باید واستم همین جا. وقتی گفته اینجا هستم لابد دیر یا زود، سر و کله‌ش پیدا میشه. پولش رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردم رفت.

فکری به ذهنم رسید. این راننده‌ای که تبلت رو جواب داد، اول که خواست آدرس بده گفت روبروی بانک ملت وامیستم، بعد حرفش رو اصلاح کرد گفت نه، بانک روبروی بانک ملی هستم. فکری که به ذهنم رسیده بود این بود که گفتم شاید همون روبروی بانک ملت، منظورش بوده، چون دویست سیصد متر بالاتر از اونجا یه بانک ملت بود. تا اونجا رفتم دیدم نه. هیچ تاکسی زردی اونجا هم نیست. باز برگشتم سر محل قرار اصلی. 

در راه بازگشت به محل قرار اصلی باز داشتم تبلت و شماره‌ی راننده رو میگرفتم و باز خبری نبود. مثل کسی بودم که در عمممممق یک چاه تاریک، که روی چاه هم یه سنگ باشه، اسیر باشه و یه دفه سنگ بزرگ، از روی چاه کنار بره و نوری به درون چاه بتابه و بعد دوباره سنگ، با صدای قیییییژ قیییییژِ آروم و سنگینی، کامل برگرده روی چاه و باز دوباره تاریکی و سکوت و سرما. اونطور حسی داشتم من، روزنه‌ی امیدی باز شده بود و باز مسدود شده بود.

رسیدم به محل قرار اولی که خود راننده گفته بود، دیدم که یه تاکسی پیکان زرد واستاده بود روبروی همون بانک ملی و راننده که همون پیرمرده بود کنارِ درِ جلویِ تاکسی واستاده بود و داشت اطراف رو نگاه می‌کرد سراغ من. در حالی که انگار روح به کالبدم برگشته بود بدو بدو رفتم سمتش. انگار میترسیدم بازم دست تقدیر یه بامبول دیگه سوار کنه و باز این سوزن ریز رو توی انبار کاه گم کنم. تا منو دید شناخت و اومد سمتم. دست برد داخل ماشین و اشاره کرد به سرنشینا که اون رو بهم بدید، منظورش تبلت بود، وقتی نگاه کردم دیدم داخل ماشین چند تا دختر دبیرستانی نشسته بودن، از روی روپوش مدرسه‌شون فهمیدم دانش‌آموز هستن. اونی که جلو نشسته بود دست برد و تبلت رو با کاور سفیدش داد به دست راننده و راننده هم دادش بهم. الان فهمیده بودم که چرا راننده اون اول، هیچ تماسی با تبلت رو جواب نداد و نزدیک ظهر جواب داد. چرا جواب نداد؟ چون بلد نبود جواب بده. چرا نزدیک ظهر جواب داد؟ چون اون دختر دبیرستانی‌ها که وقت سرویس مدرسه‌شون بود بلد بودن جواب بدن و گوشی رو بِدَن دست پیرمرده که باهام حرف بزنه. هیچی دیگه الان تبلتم رو مدیون قشر محترمه و مکرمه‌ی دختر دبیرستانی‌ها هستم :-/ اگر دانشجوم بودن یکی یه مثبت براشون میذاشتم :-/

تقریباً باور نمی‌کردم تبلتم رو گم کنم توی این شهر سیصد چهارصد هزار نفری و در عرض دو ساعت بتونم دوباره بدستش بیارم.

گوشی راننده وقتی داشت باهام حرف می‌زد مدام زنگ میزد و جواب نمی‌داد! از خونه‌ی ما داشتن بهش زنگ میزدن، چون شماره‌‌ش رو داده بودم و گفته بودم مدام بهش زنگ بزنن. خواستم بگم عمو چرا جواب نمیدی؟ تو که ما رو نیمه جون کردی خب!!!! اما چیزی بهش نگفتم.

کیف پولم رو درآوردم یه پنجاه تومنی بهش دادم گفتم اینم مژدگانیت. گفت نه این زیاده. رفت داخل ماشین و سه تا ده تومنی بهم برگردوند. گفت من خودم به سرم اومده و چیزی ارزشمند ازم گم شده واسه همین هم هست که درک می‌کنم چی کشیدی! وقتی خواستم ازش جدا بشم ناخودآگاه دستم رو انداختم دور سرش یه ماچ گنده گذاشتم اینور پیشونیش، به ماچ گنده اونور پیشونیش:-/ اونم قدش کوتاه‌تر از من بود و دقیقاً مثل یه بچه‌ی کوچیک که منتظره بزرگتر ماچش کنه همونطور آروم و بی‌حرکت مونده بود و منتظر بود تا مراسم ماچ‌کنونِ من تموم بشه! خیلی مظلوم بود توی اون لحظه :-/ خلاصه، دستشم بشدت فشار دادم و ازش جدا شدم. از رفتار خودم تعجب کردم چون اصولاً توی سلام و احوالپرسی دید مثبتی نسبت به ماچ کردن ندارم، اما دیگه اوووووونقد احساساتی شده بودم که اختیار رفتار خودم دستم نبود :-/

وقتی از راننده چند قدم فاصله گرفته بودم دیدم گوشیش رو جواب داد و بعد از مکثی کوتاه گفت دادمش بهش، دادمش بهش.

نشستم توی تاکسی به سمت خونه. تبلت توی دستم بود، دلم نمیومد بذارمش توی کیف! کارت حافظه و سیمکارت رو چک کردم هر دو سر جاشون بودم، تقریباً بدون هیچ تلفاتی از این خطر رَسته بودم.

توی راه زنگ زدم به اون دوستم که وکیل بود و اولین نفر در جریان گم شدن تبلت گذاشته بودمش. یادم اومد که همین دیروز برام تعریف کرده بود که با یکی از دوستاش مشترکاً وکالت یه موکلی رو بر عهده داشتن و دعوا رو تا نزدیکی اتمام برده بودن و بعد فهمیده بودن وکالتنامه‌ای که به دادگاه داده بودن، امضای موکل رو نداشته :-/ قاضی هم دعواشون رو رد کرده بود، منم بعد از اینکه دو سه دقیقه از خنده ریسه رفته بودم پشت تلفن، بهشون گفته بودم شما دو تا مصداق بارز پت و مت هستین! حالا الان که داشتم باهاش حرف میزدم میگفت بیا، دیروز به من گفتی پت و مت، خدا اینجوری گذاشت توی کاسه‌ت! گفتم آره واقعاً!

حالا همه‌ی این ماجراها اصلاً به این معنا نیست که دیگه خیلی حواسم هست که تبلت گم نشه! به هیچ وجه. اوندفه هم با دوستم رفته بودیم توی یه شعبه‌ای سر بزنیم به مدیر دفتر یکی از شعبات دادگاه که از قبل، دوستمون بود، تبلت رو گذاشته بودم روی میز و وقتی خواستیم پا شیم بیایم بیرون، من طبق معمول، تبلت یادم رفته بود، دوستم گفت اونو بردار و اشاره کرد به موضعی از میز که تبلت اونجا بود، من فکر میکردم گوشی موبایلی رو میگه که که همون دور و برها بود و البته مال من هم نبود، گفتم مال من نیست. اون بیچاره هم دیگه حرفی نزد، از دادگستری که اومدیم بیرون گفتم واااا تبلتم جا موند توی شعبه! دوستم چپ چپ نگام کرد، گفت مگر بهت نگفتم؟ گفتم من فکر میکردم اون موبایل رو میگی :-/

اون دعوای اعسار هم که جلسه‌ش رو لنگ در هوا یا به قولی مُراعی رهاش کرده بودم همین دیروز حکمش اومده بود، طرف مقابلم مستنداً به همون ایراداتی که من در لایحه‌ی دفاعیه نوشته بودم و مسؤولین دفتر ضمیمه کرده بودن به پرونده، دعواش رد شده، البته رأی از جانب او قابل تجدیدنظرخواهی هست، امیدوارم باز در جلسه‌ی دادگاه تجدیدنظرش تبلت من گم نشه و بتونم توی جلسه شرکت کنم!

+ از طریق همین تریبون لازمه تشکر کنم از صبر و حوصله جناب آقای تیموری دانشجوی محترم، که قسمت عمده‌ی این متن رو در راه برگشت از بروجرد و در داخل ماشین ایشون نوشتم. آخر سر که دیگه متن، تموم شد گفت تبلت پیدا شد؟ گفتم آره بالاخره پیدا شد! گفت هی نگران بودم که پیدا نشه. خب خدا رو شکر که پیدا شد :-/ حالا میدونست که همین تبلته هست که دستمه اما داشت تجاهل می‌کرد! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
آذر
۹۷

این قسمت چهارم این مطلبه، برای دیدن قسمت اول، اینجا، برای مطالعه‌ی قسمت دوم، اینجا و برای مشاهده‌ی قسمت سوم، اینجا رو کلیک بفرمایید. 

رسیدیم به اینجا که نشسته بودم پشت میز کارمند تاکسیرانی و ایشون داشت یکی یکی عکس 710 نفر راننده‌ی تاکسی پیکانا رو نشونم می‌داد و منم از هر 10 نفر تقریباً یک سومش رو به عنوان گزینه‌ی احتمالی انتخاب می‌کردم!

ادامه‌ی ماجرا اینکه توی این اتاق، دو تا میز و طبعاً دو تا کارمند بود، اسم اینی که داشت به من عکس نشون می‌داد رو میذاریم آقای الف و اسم اون دیگری رو میذاریم آقای ب. البته من اسم هر دو شون رو میدونم خودم اما برای احترام به حریم خصوصی و لو نرفتنشون از همین اسم آقای الف و ب استفاده می‌کنیم.

وقتی آقای الف داشت به من عکسا رو نشون می‌داد صندلیش اختلاف ارتفاع داشت با صندلی‌ای که من روش نشسته بودم، ینی صندلی آقای الف از صندلی من خیلی بالاتر بود، در نتیجه او می‌تونست آقای ب رو که اون طرف اتاق، پشت میز خودش نشسته بود، از روی صندلی خودش ببینه اما من که پایین‌تر بودم فقط مانیتور آقای الف که روبروم بود رو می‌دیدم و در واقع بین من و آقای ب، مانیتور آقای الف، حائل بود و من چیزی از آقای ب نمی‌دیدم عملاً. حالا واسه چی اینا رو گفتم؟ واسه اینکه وختی آقای الف داشت عکسا رو به نشون می‌داد یه دفه دیدم گردن خودش رو از پشت مانیتورش کشید بالا و خطاب به آقای ب گفت باشه حواسم هست! در حالی که من اصن نشنیدم آقای ب حرف خاصی زده باشه. بعدم دیدم آقای الف خطاب به آقای ب ادامه داد و گفت اگر چیزی به نظرت رسید بگو. از این حرفای آقای الف متوجه شدم آقای ب با توجه به اینکه من از پشت مانیتور نمیدیدمش داشته به آقای الف اشاره میکرده که بابا بیخیال این شو، حوصله داری برای خودت دردسر درست کنی؟ با خودم گفتم حالا توی این هیری ویری همین تو یکی رو کم داشتم آقای ب! 

هیچی دیگه، در عین حالی که داشتم عکسای راننده‌های پیکان رو یکی یکی می‌دیدم و البته خیلی از پرونده‌ها هم اصن عکس نداشتن، موبایل دستم بود - نه روی گوشم - تبلت رو هم مدام میگرفتم. یه دفه همونطور که موبایل توی دستم بود دیدم تایمر تماس موبایلم داره شماره میندازه و حتی رفته روی عدد 11 ثانیه. ینی یازده ثانیه‌س کسی پشت خط تبلت هست و تبلت رو جواب داده و من محو تماشای عکسای مانیتور آقای الف بودم. سریع از جا پا شدم :-/ غیر ارادی ها، از جا پا شدم و گفتم سلام، آقا تبلت من توی ماشین شما جو مونده! گفت آره. بیا بگیرش! اون آقای الف که مسؤول تاکسیرانی بود و خییییییلی هم آدم خوش قلبی بود دست به شکرگزاری برداشت و در حالیکه دستاش مثل حالت قنوت نماز جلوی صورتش بود گفت خدایا شکرت. این عملش به دلم نشست خیلی. بعدم مدام هی میگفت اسم راننده رو بپرس، شماره تاکسیش رو بپرس، اون بنده خدا از پشت خط تبلت هی داشت میگفت بیا من فلان جا هستم، بیا بگیرش، من از اینور خط بنا به اصرار آقای الف مدام هی ازش می‌پرسیدم اسمت کیه، شماره‌ی تاکسی‌ت چنده؟ گفت اسمم آقای ج هست - واقعاً هم اول نام خونوادگی رانندهه جیم بود! - شماره‌ی تاکسیش رو هم به اصرار من گفت. تازه آقای الف مدام اصرار می‌کرد پلاک ماشینش رو هم بپرس که دیگه من روم نشد، گفتم این رانندهه الان با خودش میگه این صاحب تبلت چرا از من عین دزدا داره سین جیم میکنه! همون جا آقای الف، شماره‌ی اون تاکسی رو زد توی سیستم تاکسیرانی، اولاً که اون شماره‌ی تاکسی جزو اون پرونده‌های بی عکس بود :-/ ینی من کُل 710 نفر راننده‌ی تاکسی پیکان رو هم می‌دیدم باز از اون طریق به راننده نمیرسیدم، بعدم اصن اون شمارهٔ تاکسی توی سیستم به اسم آقای جیم نبود! ینی کلاً اصن احتمال پیدا کردن راننده‌ی اون تاکسی از طریق سیستم تاکسیرانی زیر صفر بود!

هیچی دیگه در حالی‌که توی پوست خودم نمی‌گنجیدم با آقای الف خداحافظی کردم و او هم مدام هی می‌گفت خدا رو شکر بِرار (ینی برادر) پیدا شد، من که کاری نکردم. آقای ب هم وقت خداحافظی توی اتاق نبود و من لازم نشد باهاش خداحافظی کنم وگرنه اصلاً خوش نداشتم باهاش خداحافظی کنم. به نظرم آدم نچسبی میومد. رانندهه بهم گفته بود زود بیا فلان جا، من روبروی بانک ملی واستادم، شماره‌ی تلفن خودشم بهم داد که یه شماره‌ی ایرانسل بود. شماره‌ی تلفن رو من میخوندم و آقای الف، مثل کسی که مُنشی من باشه زود زود می‌نوشت! در حالی که اصن وظیفه‌ای در قبال من نداشت. توی اون حالت که من داشتم شماره تلفن تکرار میکردم و او خیلی مظلومانه و البته با شوق و ذوق می‌نوشت نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش سوخت! 

از تاکسیرانی اومدم بیرون و منتظر ماشین شدم، یه ماشین پراید اومد، دربست کردم تا همون جایی که اون رانندهه گفته بود اونجام. توی تاکسی هم به اون راننده تاکسی گفتم وضعیتم چی بوده و الان چرا اینجام. کلاً اون روز بر عکس معمول که توی برخوردای اجتماعی آدم کااااملن کم حرفی هستم دوس داشتم به همه بگم که توی چه شرایطی هستم. انگار فشار رو روم کم می‌کرد. اون رانندهه گفت توی تاکسیرانی آقای ب رو دیدی؟ گفتم آره، همش به آقای الف میگفت این عکسا رو چرا نشونش میدی! یه دفه دیدم سر درد دلش وا شد گفت بخدا قسم باید برم کارت هوشمند تاکسیرانی بگیرم ولی با خودم عهد کردم که تا آقای ب توی اون اداره‌س نرم. گفتم چرا خب؟ گفت اصلاً یه طوری سر کتکی :-/ با ما برخورد میکنه انگار ما چون راننده هستیم شخصیت نداریم برای خودمون. گفتم والا توی همون چند دقیقه‌ای که من اونجا بودم هم داشته توی کار من اخلال میکرده، اونوخ جالبه وختی برگشتم خونه، اون عضو خونواده هم که رفته بود تاکسیرانی و همه‌ش چند دقیقه توی اون اداره بود می‌گفت اون کارمنده که اینور اتاق نشسته بود چرا انقد برخوردش بد بود؟ :-/ ینی اون آقای ب این استعداد بسسسسسسیار شگرف رو داشت که در کوتاه‌ترین زمان ممکن، بدترین حس ممکن رو در مخاطبین خودش به وجود بیاره! خلاصه برام عجیب بود این قضیه. 

هیچی دیگه، اون رانندهه که داشتم باهاش میرفتم سر قرار ملاقات با راننده‌ی اصل کاری، آدم دلسوزی از کار دراومد، طوری که مسیر خونه‌مون رو ازم پرسید و گفت تبلت رو که گرفتی منم دارم برمی‌گردم خونه و مسیرم هم با تو یکیه، میرسونمت درِ خونه. با خودم فکر کردم انگار این روز تلخ داره به پایان خوشی میرسه، اما کور خونده بودم. هنوز التهاباتی در پیش بود. 

رسیدیم اونجا که رانندهه گفته بود، تماس گرفتم با ایرانسلی که بهم داده بود، دیدم جواب نمیده. اونقد التهاب داشتم که از روی کاغذی که آقای الف برام نوشته بود هم داشتم شماره رو اشتباه میگرفتم. دیگه خود راننده‌ای که سوار ماشینش بودم کاغذ رو گرفت و ارقام رو خوند و من شماره گرفتم، گوشی راننده در دسترس نبود و تبلت رو هم جواب نمی‌داد! 

مطلب اگه طولانی‌تر از این بشه، تلف میشه و شما هم دیگه حوصله‌تون نمی‌گیره بخونیدش. بقیه‌ش رو إن شاء الله زود مینویسم و منتظرتون نمیذارم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
آذر
۹۷

در اون چهارشنبه‌ی مقرر، جلسه‌ی هم‌اندیشی کلاس کنکور برگزار شد و توافقات ذیل به دست اومد :

  • مبلغ لازم برای حضور در کلاس : چنین توافق کردیم - ینی توافق که نکردیم، من عرض کردم اونا هم قبول کردن، حداقل در ظاهر :-/ - که مبلغ پرداختی، تقریباً به اندازه‌ی همون مبلغی باشه که دانشگاه به عنوان حق‌التدریس میپردازه. یعنی چنین تصور می‌کنیم که این کلاس هم مثل کلاس‌های معمول دانشگاهی هست با این تفاوت که مبلغ حق‌التدریس رو متقاضیان محترم می‌پردازند. بر این اساس برای هر نفر در هر جلسه‌ی دو ساعتی درس، مبلغ 40000 تومن در نظر گرفته شد که جمعاً میشه هر ماه از قرار هر نفر برای هر درس، 160000 تومن. البته برای متقاضیان محترمی که در دو یا سه درس متقاضی باشن هم تخفیفاتی در نظر گرفته خواهد شد. یعنی متقاضیان دو درس، مبلغی نزدیک به 250000 تومن در ماه و متقاضیان سه درس، مبلغی نزدیک به 400000 تومن در ماه خواهند پرداخت.
  • تعداد نفرات لازم برای تشکیل هر کلاس : برای اینکه برای من صرفه‌ی اقتصادی داشته باشه، با توجه به هزینه‌ی ایاب و ذهاب و وقتی که صرف آماده کردن مطالب می‌کنم قاعدتاً هر کلاس باید حداقل 10 نفر باشه.
  • دروس مورد توافق : متقاضیان دروس حقوق مدنی و حقوق تجارت در اون جلسه، بیشتر بودن و البته تعدادی هم متقاضی متون حقوقی بودن که باید ببینیم تعداد نهاییشون به هنگام تشکیل کلاس، به چند نفر می‌رسه.
  • نحوه‌ی تدریس دروس : چون معلوم نیست کلاس‌های کنکور آیا ترم‌های بعد هم خواهد بود یا نه، در هر درس، به طور سرفصل به سرفصل به ترتیب از مهمتر به کم اهمیت‌تر تدریس خواهیم کرد. مثلاً ابتدا مباحث مهم از سرفصل مدنی 3 یا مباحث مهم از سرفصل مدنی 6 و سپس به همین شکل میریم جلو، خود دانشجویان محترم هم میتونن سرفصل‌هایی که فکر می‌کنن در اون‌ها ضعیف‌تر هستن رو پیشنهاد کنن تا کار تدریس رو از همون سرفصل‌ها آغاز کنیم. در درس متون حقوقی هم ضمن خوانش متون حقوقی در گرایش‌های مختلف حقوقی - چون توی آزمون کارشناسی ارشد از همه‌ی گرایش‌های حقوقی در درس متون حقوقی سؤال میاد - نکات گرامری و نکات ترجمه‌ای کاربردی رو تدریس خواهیم کرد. بنابراین به درد متقاضیان آزمون دکتری هم می‌خوره. 
  • زمان شروع کلاس‌ها : برای من تفاوتی نداره اما متقاضیان حاضر در اون جلسه گفتن که از ابتدای ترم بعد باشه. 
  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۷

این قسمت سوم این مطلبه. برای دیدن قسمت اول، اینجا و برای دیدن قسمت دوم، اینجا رو مشاهده بفرمایید. 

خب در قسمت قبلی این داستان سریالی :-/ رسیدیم به اینجا که در دو جبهه دنبال تبلت می‌گشتم. توی میدون اصلی شهر، واستاده بودم و دنبال تاکسی‌های زرد پیکان، از اینور میدون به اون سمت میدون در نوسان بودم :-/ و یک‌نفر از اعضای خونواده رو راهی کرده بودم به سمت تاکسیرانی.

این وسط، همون دوستم که گفتم وکیل بود گفت یه شکایت هم بنویس و درخواست مسدودی شماره سیمکارت و ردیابی تبلت رو هم بکن. گفتم خب من میخام به اون سیمکارت زنگ بزنم بالاخره شاید کسی ورداشت، اگر مسدود بشه که به ضرر خودم هست، گفت اونا که فوری مسدودش نمی‌کنن بالاخره باید شکایت کنی چون ممکنه ازش سوءاستفاده کنن و طبیعتاً به اسم تو تموم میشه. دیدم راس میگه، بالاخره تا بخاد دستور مسدودیش صادر بشه منم نتیجه‌ی تماسام معلوم میشه، اگر تبلت دست کسی باشه که بخاد صاحبش رو پیدا کنه، تا قبل از مسدودی سیمکارت، جواب میده. 

این بود که در همون حینی که حواسم به تاکسی‌های میدون بود که ببینم توشون پیکان هست یا نه، شروع کردم نوشتن اون شکایتی که در قسمت اول، تصویرش رو دیدید. انشای شکایته خب طبیعتاً افتضاح از کار دراومد ولی حوصله و دل و دماغ عوض کردن و پاکنویس کردنش رو هم نداشتم. شماره‌ی سریال تبلت هم در دسترسم نبود، همون دوستم گفت فعلاً جاشو خالی بذار، دستور ارجاع شکایت به کلانتری رو بگیر فعلاً. بعد پُرش میکنی. البته یه نیم ساعت بعد زنگ زدم از خونه، شماره‌ی سریال تبلت رو گرفتم. 

اما چرا اعلام سرقت کردم به دروغ؟ چون اگر اعلام مفقودی میکردم اصلاً کسی نمی‌رفت سراغ ردیابی و اینا. چون میگفتن جرمی واقع نشده، فقط سیمکارت رو میسوزوندن و قرار منع تعقیب میزدن و پرونده رو مختومه می‌کردن، ناچار شدم برای سرقت، سناریو هم بسازم، و چه سناریوی آبکی و احمقانه‌ای از کار دراومد، دوباره برید اون شکایتم رو بخونید واقعاً مسخره شده متنش! کلاً توی دروغگویی استعدادم خوب نیست متأسفانه یا خوشبختانه!

اونی که رفته بود تاکسیرانی گفت مسؤول مربوطه اینجا نیست و گفتن چند دقیقه بعد میاد، من توی این حیص و بیص با چند نفر راننده‌ی تاکسی که سر خط واستاده بودن هم وارد مذاکره شدم اونام گفتن با توجه به اینکه تاکسی پیکان زیاد نیست، تنها راهت مراجعه به به تاکسیرانی هست. گفتم مرسی. 

هیچی دیگه جستجوی نافرجام من در میدون و همزمان تماس‌های مکرر و البته بی پاسخ من با تبلت ادامه داشت. بعضی وختا تبلت، مشغول میزد، البته میدونستم مشغول بودن تبلت بخاطر اینه که منشی اون دوستم از دفتر وکالت داره زنگ میزنه بهش احتمالاً! تا اینکه عضو محترم خونواده از تاکسیرانی تماس گرفت و گفت مسؤولش اومده اما میگه اصلاً امکان‌پذیر نیست من عکس راننده‌ها رو بهت نشون بدم، فقط با حکم قاضی میتونم همچین کاری بکنم. گفتم خب باشه. برگرد خونه.

تلفن رو قطع کردم دیدم دقیقاً دور میدون، یکی از این گشت‌های تاکسیرانی واستاده، از اینا که مثلاً میان تخلف راننده‌ها رو دربیارن. چراغی مثل چراغ پلیس هم روی ماشیناشون هست. رفتم پیشش، گفتم همچین وضعیتی هست. چکار کنم؟ گفت برو پیش آقای فلانی توی تاکسیرانی بگو عکس‌های راننده پیکانها رو نشونت بده، گفتم همین الان یکی رو فرستادم گفته نمیشه. گفت بذار بهش زنگ بزنم. بنده خدا تلفن خودشو درآورد بهش زنگ زد. بهش گفت یکی اینجاست، سید هست و فامیلمون هست - حالا من اصن فامیلش نبودم ها، فقط برای راه افتادن کار داشت اینجوری میگفت! - میاد پیشت، قصدش هم این نیست به راننده تاکسی‌ها تهمت سرقت بزنه، تو عکسا رو نشونش بده اگر شناخت، خودت زنگ بزن بهش، فقط هم ازش سؤال بپرس تبلت توی ماشینت جا مونده یا نه. همین! اونم گفت باشه. بفرستش بیاد.

این وسط به توصیه‌ی یکی از اعضای خانواده یه مرغ هم نذر کردم که پیدا بشه. حتماً میگید با اونهمه اطلاعات توی تبلت، درستش این بود گاو یا شتر نذر میکردم! 

دیگه دیدم موندن توی میدون بیش از این فایده نداره، میرم تاکسیرانی، اگر پیداش نکردم مستقیم میرم دادسرا برای اعلام سرقت. سوار یه ماشینه شدم به سمت تاکسیرانی. این ماشینه هم بدتر از اون ماشینی که تبلتم توش جا مونده بود درب و داغون بود. طوری که درش رو بستم اصلاً چفت نمی‌شد! راننده گفت از اون طرف گیر کرده پیاده شو درستش کن، گفتم ولش کن، همین جوری با دست میگیرمش. عجله دارم. دیگه خودش پیاده شد درستش کرد:-/

رسیدم تاکسیرانی. رفتم پیش مسؤول مربوطه. تحویل گرفت خیلی و گفت بیا بشین کنارم روی صندلی. من عکس راننده‌ها رو میزنم جلو، تو شناسایی کن. گفت 710 نفر راننده تاکسی پیکان داریم توی شهر. هففففففتصصصصصد و دهههههههه نفررررررر. اصن خودم شرمنده شدم. چطور میشد هفتصد و ده نفر رو مورد به مورد نگاه کرد؟ ولی خب، چون به نفع خودم بود حرفی نزدم! ولی وجداناً اگر خودم جای اون کارمنده بودم، هیچوخ این کار رو نمیکردم!

شروع کردیم به نگاه کردن تصاویر، اولاً که خیلی از راننده‌ها اصلاً عکس نداشتن و فقط مشخصات خالی بودن! ینی ممکن بود هر کدوم از اون پرونده‌های بی عکس، همون پیرمردی باشه که من دنبالشم! ممکن بود اصن تاکسی به اسم اون راننده نباشه پرونده‌اش و هزار ممکنه‌ی دیگه. اونوخ ما چقد راننده پیکان زن داریم، از هر سه تا پرونده‌ای که توی کامپیوتر رد میکردیم یکیش زن بود!

بعد جالبیش اینجاست که من می‌خواستم از روی قیافه، راننده رو شناسایی کنم در حالی که در حقیقت، اصلاً قیافه‌ی راننده رو نمی‌شناختم و فقط موهای جو گندمیش یادم بود :-/ واسه همین هم هر پیرمردی میدیدم بهش میگفتم شاید این باشه! اون کارمند هم شماره تلفنا رو یادداشت می‌کرد که مثلاً در پایان هفتصد نفر با اون راننده‌ها تماس بگیره و ازشون سؤال بپرسه که آیا تبلتی توی ماشینشون جا مونده یا نه! تا عدد سی که رسیدیم هف هَش نفر جدا کرده بودم! البته شانس می‌آوردم که بعضی از پیرمردها طاس بودن و خودبخود از دایره‌ی احتمالات میرفتن کنار:-/

خلاصه با همین دس فرمون اگر میخواستم برم جلو و من از بین راننده‌ها انتخاب کنم احتمالاً از بین هفتصد نفر من 200 نفر انتخاب می‌کردم :-(

بقیه در قسمت بعد!

آقا من معذرت میخوام قول میدم قسمت بعد، آخرش باشه. ولی اصل ماجرا انقد جالبه که نمیتونم سانسور کنم. فوقش شما ناراحتید نخونید دیگه. ها؟ 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
آذر
۹۷

این قسمت دوم این مطلبه. برای مشاهده‌ی قسمت اول، اینجا رو مشاهده بفرمایید. 

به اینجا رسیدیم که جلسه‌ی دادرسی رو لِنگ در هوا :-/ رها کردم و اومدم بیرون، دنبال تبلت گمشده‌ای که هیچ نشونی ازش نداشتم الا اینکه یه تاکسی زرد درب و داغون بود با یه پیرمرد با موهای جو گندمی.

توی خیابون دادگاه - نه توی پیاده‌رو، در حاشیه‌ی خیابون، اگر بخام دقیق‌تر بگم - بی‌هدف به سمت پایین، بر خلاف جهت حرکت ماشینا داشتم حرکت می‌کردم و چِش چِش می‌کردم توی تاکسی‌های زرد به هدف اینکه بخت باهام یار باشه و دوباره اون ماشین رو ببینم. اینجا بود که متوجه شدم چقد تاکسی پیکان توی شهر کمه. امیدم زیادتر شد، چون بالاخره بین تعداد کمتری ماشین باید می‌گشتم.

زنگ زدم دفتر وکالت یکی از دوستام. قضیه رو بهش گفتم. گفت شماره‌ی سیمکارت تبلت رو بده، من می‌سپارم به مُنشی‌ام که مدام بهش زنگ بزنه تو هم برو تاکسیرانی و ازشون بخواه عکس راننده پیکان‌ها رو بهت نشون بدن تا بتونی ردی از راننده بدست بیاری. 

سیمکارت تبلت، طبق معمول همیشه روی ویبره بود و زنگ خوردنش صدا نداشت، خودم مدام داشتم شماره رو می‌گرفتم، جواب نمی‌داد. با خودم فکر می‌کردم این رانندهه پیرمرد هست و اصلاً صدای ویبره‌ی زنگ تبلت رو هم بشنفه، بلد نیست جواب بده. البته همین که تبلت زنگ می‌خورد خودش برای من جای خوشحالی بود، حداقل نشون می‌داد هنوز گیر آدم نابابی نیفتاده که سیمکارت رو ازش دربیاره و قصد تملکش رو بکنه! مدام هی زنگ می‌زدم و مدام هی جواب نمی‌داد. ترسم این بود که این تاکسی یه مسافری سوار کنه و این مسافر، بدون اینکه به راننده چیزی بگه وقت پیاده شدن خییییییلی راحت دس بِبَره و از زیر داشبورد، تبلت رو آروم و بی سر و صدا ورداره و دِ برو که رفتی....

از طریق اکانت سامسونگ میشد محل گوشی رو ردیابی کرد اما مشکل این بود که اینترنت تبلت غیر فعال بود! خلاصه که تقریباً هیچ امیدی نداشتم، اگر راننده آدم نابابی بود تبلت رفته بود، اگر راننده آدم نابابی نبود ولی مسافر نابابی سوار می‌کرد، تبلت رفته بود، اگر هیچکدوم از اینا نبود و تبلت تا شب می‌رسید به خونه راننده و یکی از اعضای خونواده راننده اینو میدید و وَرِش می‌داشت و صداشم درنمی‌آورد تبلت رفته بود، اگر توی یه ترمز شدید، تبلت میفتاد کف ماشین و آسیب جدی می‌دید عملاً غیر قابل استفاده می‌شد، خلاصه که شاید احتمال اینکه تبلت، سالم به دست من می‌رسید یک به میلیون بود!

سوار یه ماشین شدم برم تاکسیرانی. مثل کسی که مصیبت‌زده باشه و دوس داشته باشه مصیبتش رو با دیگران شریک بشه، با این راننده تاکسیه هم قضیه رو در میون گذاشتم، در خلال حرفام با این راننده تاکسی به این نتیجه رسیدم که بجای تاکسیرانی که میشه آخر وقت اداری برم، فعلاً برم توی یکی از میادین اصلی شهر در پایان مسیر تاکسی‌ها واستم و منتظر باشم که این راننده تاکسی وقتی دور میزنه بالاخره گذارش به اینجا بیفته و من ببینمش! وقتی داشتم پیاده می‌شدم راننده‌ی این تاکسی برای دلداری دادن به من گفت اگر منم ماشینی با این مشخصات دیدم حواسم هست. خواستم بگم مرد مؤمن حواست به چی هست؟ چطور میخای خبر به من بدی؟ هیچی نگفتم و پیاده شدم! 

مثل علی نصیریان توی فیلم بوی پیراهن یوسف، وقتی یه تاکسی پیکان با راننده‌ی غیر جوون می‌دیدم سریع بدو بدو میرفتم جلوی ماشین و زیر داشبورد رو نگاه می‌کردم، طرف فک می‌کرد عجله دارم و میخوام سوار ماشینش بشم اما وقتی زود منصرف می‌شدم تعجب می‌کرد که چرا اینجوری سراسیمه می‌رفتم به سمتش و چرا اینجوری برمی‌گشتم عقب! یه وضی داشتم اصن! بعدم با خودم فکر می‌کردم شاید یکی از همین جوونا الان راننده‌ی اون ماشین باشه، ینی شاید مثلاً پدره پیاده شده و الان پسرش نشسته جاش، ولی به هر حال سراغ پیکان‌هایی که رانندهشون جوون بود نمی‌رفتم اصن. 

چقدم که تاکسی پیکان کم شده، شاید توی هر سه چهار دقیقه یه تاکسی میومد رد میشد، توی میدون به این فک می‌کردم که این رانندهه انگار زیاد در قید مسافر نبود و منم چون سَرِ مسیرش بودم ورداشته بود، چون وقتی داشت منو میرسوند به مقصد از یه راه فرعی داشت می‌رفت! با خودم فکر می‌کردم اگر زیاد در قید و بند مسافر نبود پس بعید نیست که اصلاً سر و کله‌ش اینورا توی این میدون اصلاً پیدا نشه.

برای اینکه توی دو جبهه به جستجو ادامه بدیم زنگ زدم به خونه و به یکی از اعضای خونه گفتم که بره تاکسیرانی ببینم اصن حاضر هستن تصویر راننده‌ها رو نشونمون بدم، بهش گفتم من می‌مونم توی میدون، شما برو ببین چی میگن. اگر حاضر بودن تصویر، نشون بدن به من بگو تا زود ماشین بگیرم بیام! بیچاره‌ها توی خونه هم افتادن توی هول و وَلا. 

بین تماس‌های مکرری که با تبلت داشتم، زنگ زدم دفتر دادگاه، گفتم طرف‌های مقابل من اومدن؟ گفت آره اومدن، بیا. گفتم دیگه اومدن من نیازی نیست، همون لایحه‌ای که نوشتم آوردم رو ضمیمه پرونده کنید. گفت ینی نمیای؟ گفتم نه دیگه. نیازی نیست بیام.

اصلاً حوصله‌ی برگشتن به دادگاه رو نداشتم. 

اونوخ عجیب و حتی احمقانه اینکه گرچه احتمال پیدا کردن تبلت، بر اساس عقل و منطق یک در میلیون بود، اما تقریباً مطمئن بودم دوباره پیداش می‌کنم. نمی‌دونستم چطوری، ولی مطمئن بودم بدستش میارم دوباره، شاید این حس احمقانه بخاطر این بود که تا حالا تقریباً علیرغم حواس‌پرتی‌های مکرر، هر چی توی عمرم گم کردم دوباره پیداش کردم! البته بجز یه بار که توی اتوبوس بین شهری به سمت تهران، در روز دفاع از رساله‌ی ارشد، کیف دستیم رو که گذاشته بودم توی محفظه‌ی بالا سر مسافر، ازم دزدیدن. در واقع وقتی رسیدم ترمینال جنوب، دیدم کیفم نیست. حالا الان با خودم حس می‌کردم این تبلته رو هم پیدا می‌کنم. البته یه قسمتی هم از دلم می‌گفت فعلاً ماجرا گرمه و هنوز دقیق عمق فاجعه رو نمیدونی، بعد از چند ساعت که از گم شدنش بگذره تازه می‌فهمی که برگشتی در کار نیست! 

یه طورایی گم شدن چیزی که بهش وابسته‌ای نمونه‌ی کوچک‌تری از مرگ هست به نظرم. تفاوتش با مرگ واقعی اینه که توی مرگ، از همه‌ی چیزایی که بهشون وابسته‌ای یه دفه میکَنَنِت، اما گم شدن یه چیز، خب فقط مخصوص به همون یه چیز هست! 

بقیه در قسمت بعد.... 

حالا این تبلت من گم شده باید به اندازه‌ی یه سریال کره‌ای هشصد قسمتی ماجرا ازش دربیارم و براتون تعریف کنم :-/

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
آذر
۹۷

بالاخره اون اتفاق بزررررررگ افتاد. توی دفتر دادگاه در حالی که منتظر شروع جلسه‌ی دادرسی بودم دس کردم توی کیفم که تبلت رو دربیارم تا یه مروری داشته باشم روی مباحث متون حقوقی که فردا قرار بود واسه دانشجوای ارشد تدریس کنم. خبری از تبلت نبود!!!!! تبلت رو از خونه بیرون آورده بودم، الان توی دادگاه، توی کیفم نبود.

ساده و سر راست. تبلت گم شد!

یادم افتاد که رفته بودم اون شعبه‌ی دادگستری توی چند خیابون اون طرف‌تر برای اینکه وکالتنامه رو تمبر مالیاتی بزنم، از دادگستری که بیرون اومدم، هشت دقیقه مونده بود تا جلسه‌ی دارسی که توی ساختمون دیگری از دادگستری برگزار می‌شد و حداقل ده پونزده دقیقه طول می‌کشید با ماشین برسم اونجا. یه تاکسی پیکان زرد درب و داغون اومد که راننده‌‌ش یه پیرمرد با موهای جو گندمی بود. سوار شدم، خودمم لعنت میکردم که این الان هی ماشینش فس فس میکنه و تا منو برسونه دادگاه، قطعاً جلسه‌ی دادرسی دیر میشه. دستم پر بود از کیف دستی و وکالتنامه و پروانه وکالت و کیف جیبی و باقیمونده پول و کارت عابر بانک، توی این هیری ویری تبلت هم دستم بود، تبلت رو گذاشتم زیر داشبورد ماشین، تا این چیزای دستم رو مرتب کنم و بعد توی راه یه مطالعه‌ای بکنم تا دادگاه..... 

هیچی دیگه، الان ساعت ده و ده دقیقه‌ی صبح هست، توی دفتر دادگاه بودم، طرف مقابل که برای ادعای اعسار از هزینه دادرسی تجدیدنظرخواهی شکایت کرده بود، هنوز نیومده بود. من دس کردم توی کیف که تبلت رو برای مطالعه دربیارم و تبلتی در کار نبود، یادم افتاد که تبلت رو بعد از خلوت کردن دستم، از زیر داشبورد اون پیکان برنداشتم و تبلت الان گم شده.......

از اطلاعات تبلت، بک آپ دارم، عکس خصوصی به هیچ وجه روش نمیندازم، بنابراین از این جهات خیالم راحته، اما مشکل اینه که توی این دور و زمونه‌ی گرونی، تبلت سامسونگ با یه کارت حافظه 128 گیگابایتی با کلی برنامه که برای پیدا کردن و هماهنگ کردنشون با سیستم عامل تبلت، مرارت‌های زیادی کشیدم......تقریباً داشتم دیوونه می‌شدم.

یادم افتاد که همین چند روز پیشا یکی از فامیلا داشت میگفت آدم الان هر چیز فکسنی و درب و داغونی هم که داره باید سفت و سخت بچسبه که از دستش نره، چون بخای مجدداً بخری و جایگزین کنی رسماً بیچاره میشی بسکه همه‌چی گرون شده و الان تبلت از دست من رفته بود! 

لازم نیست بگم که من کلاً همه‌ی کارهای دانشگاهی و تقریباً قسمت عظیمی از مطالعات وابسته‌س به همین تبلت! داشتم با خودم فکر می‌کردم از این به بعد یا باید با یه لپ‌تاپ سنگین هی برم دانشگاه و برگردم، تازه تضمینی هم نیست که لپتاپ رو هم جایی جا نذارم و یا باید هر هفته چمدونی از کتاب ببرم با خودم دانشگاه :-(

اینا به کنار، دانشجوا چققققققدر خوشحال میشن که تبلت گم شده! 

پیدا کردن یه تاکسی توی یه شهر به این بزرگی اونم بدون اینکه شمارهٔ ماشین یا شماره‌ی تاکسیرانیش رو داشته باشی، قطعاً از پیدا کردن یه سوزن توی انبار کاه سخت‌تر هست! تنها نشونه : تاکسی زرد درب و داغون، پیرمرد با موهای جو گندمی :-/

چه مرثیه‌ی پر سوز و گدازی نوشتم:-(

در حالی که مثل اسفند روی آتیش از روی صندلی دادگاه پا شدم، لایحه‌ی دفاعیه رو از قبل آماده کرده بودم، همون رو دادم به مدیر دفتر، گفتم طرفم که هنوز نیومده، این رو بذارید روی پرونده من میرم بیرون و برمی‌گردم! واقعاً نمی‌دونستم حالا بیام بیرون از دادگاه مثلاً دور از جون شما چه غلطی میخام بکنم توی این شهر دَرَندَشت، اما اوووووونقد حالت تهوع داشتم میترسیدم بیارم بالا و احتیاج به هوای تازه داشتم.

زدم بیرون.... 

میدونم که انشای حقوقی نامه افتضاحه و یه جاهاییش هم متضمن اکاذیب هست، در قسمت بعدی خواهم گفت اینو توی چه شرایطی نوشتم. 

بقیه در قسمت بعععععد

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
آذر
۹۷

اطلاع دارید که بنا به پیشنهاد برخی از دانشجویان محترم مبنی بر تشکیل کلاس کنکور، چنین ایده‌ای در من شکل گرفت و جزئیات شکل‌گیری این ایده رو اینجا نوشته بودم، اکنون با توجه به پرسش‌های مکرر متقاضیان در خصوص روز تشکیل کلاس، قیمت لازم برای شرکت در کلاس، کتاب معرفی شده برای منبع درس زبان انگلیسی و حتی سایر دروسی که میشه در این کلاس‌ها تدریس بشه، لازمه که یه جلسه‌ی هم اندیشی با متقاضیان تشکیل بدیم و در خصوص موارد فوق، توافق کنیم.

چون جلسه‌ی اولی هست که قراره تشکیل بشه باید در ساعتی تشکیل می‌شد که قطعاً با کلاس‌های احتمالی هیچکدام از متقاضیان تداخل پیدا نمی‌کرد. برای این منظور، ساعت 17 روز چهارشنبه 21 آذر در دانشگاه آیت‌الله العظمی بروجردی محل دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی در یکی از کلاس‌های طبقه‌ی همکف رو انتخاب کردم.

میدونم که بدموقع هست و میخوره به تاریکی هوا. ولی فعلاً برای همین یک جلسه، به ناچار باید ساعتی می‌بود که با کلاس‌های متقاضیان احتمالی تداخل نمی‌کرد اگر إن شاء الله بنا بر تشکیل کلاس شد، قطعاً ساعت بهتری برای تشکیل کلاس اصلی مد نظر قرار خواهد گرفت. 


لذا از همه‌ی متقاضیان در کلیه‌ی دروس دعوت می‌کنم در روز و ساعت مقرر در محل دانشکده حضور داشته باشن تا در خصوص موارد بیان شده توافقات لازم رو انجام بدیم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
آذر
۹۷

یه سری دانشجوا هستن وختی میخان ثابت کنن خییییییلی باحال و کول و به اصطلاح جوونای دهه‌ی نودی شاخ (1) هستن و میخان توی بقیه‌ی دانشجوا سَری توی سَرا دربیارن و به عنوان یه دانشجوی شجاع و از جون گذشته! مورد شناسایی قرار بگیرن، برای وصول به این هدف از راه سر شاخ شدن با معلمینِ خودشون، اقدامات رو شروع میکنن.

البته عموماً این سر شاخ شدن، فقط پشت سر معلم هست و جلوی روی خودِ معلم، اصلاً از این خبرا نیست. مورد دیدم جلوی روی خودم تا فرط اظهار عبودیت، جلو می‌رفته و پشت سرم هر خزعبلاتی دروغ و راست به هم میبافته که شاخ درمی‌آورم! هر چند نمونه‌هایی هم مشاهده شده که دانشجو میزنه به سیم آخر و جلوی روی معلم خودش هم برخوردهایی می‌کنه که جز بی‌حیایی هیچ اسم دیگه‌ای روش نمیشه گذاشت. 

یکی از حربه‌های این دانشجویان خودْ شاخ پندار!!! اینه که به محض اینکه یه دانشجویی اعتقاد واقعی خودش رو در حمایت از یه معلمی به زبون بیاره فوراً به شدیدترین لحن ممکن بهش حمله می‌کنن که ای چاپلوس، ای متملق، ای پاچه‌خوار ای فلان ای بهمان - بجای فلان و بهمان لطفاً الفاظ بی‌ادبانه بذارید - اینا بارزترین نمونه‌ی دیکتاتوری رو علنی می‌کنن ینی منظورشون اینه که هر کسی مثل من فکر نمی‌کنه و ابراز میکنه که از فلان استاد متنفر نیست قطططططعاً باید منکوب بشه!

حالا اون روز می‌بینم توی برگه‌های نظرخواهی، یکی از دانشجویان، بیچاره یه تعریفی از من کرده بود و منم داشتم اون برگه رو سر کلاس میخوندم. فوری صدای یه دانشجویی رو شنیدم که داره میگه اَه اَه چه چاپلوس!!!! منم که گوشام فوق تیز! هست. متأسفانه یا خوشبختانه شنیدم. 

منم گفتم ایشون چاپلوس نیست. شما داری خودت رو لوس میکنی پیش بچه‌ها. وگرنه وقتی کسی توی برگه‌ی نظرخواهی اونم بدون اسم و مشخصات داره نظر خودش رو میگه قاعدتاً هدفش چاپلوسی نیست!

الان که فکر می‌کنم باید جواب تند و تیزتری می‌دادم! بدم میاد از این اخلاقْ خیییلی، که فکر می‌کنن میتونن با کوبیدن معلم، خودشون رو به جایگاهی برسونن بین بچه‌ها و تصور میکنن هر کی بیشتر و غیر منصفانه‌تر از معلم انتقاد کنه یعنی مثلاً شجاع‌تر و شاخ‌تر هست! در حالی که درستش اینه که اگر انتقادی داری جلوی روی خود معلم بگی و اگر هم می‌ترسی توی نمره‌ت مؤثر باشه پشت سر معلم، در حد معمولی که همه انتقاد و نفرین و ناله می‌کنن تو هم بکنی، نه اینکه اگر کسی نظر خودش رو در حمایت از معلم گفت تو بری فضای رعب و وحشت ایجاد کنی و چنگ بذاری توی حلق اون نفر که تو چرا از فلان معلم، متنفر نیستی! 

+ یکی از اعضای محترم کانال تلگرام هم هست این چندین مرتبه‌س شاید مثلاً پنج شش بار، توی یک ماه اخیر، هی میاد یه مطلبی رو شروع میکنه بنویسه تا حد سلام و احترام و اینا میره، بعد پشیمون میشه و پاکش میکنه و دوباره میره تا یکی دو هفته‌ی دیگه. باز روز از نو روزی از نو. خواستم از همین تریبون بگم، چیزی که میخاید بگید رو بگید. والا من بجای جنابعالی خسته شدم! 


(1) ببخشید میدونم اصطلاح مناسبی نیست، اونم از زبون من، ولی اصطلاح بهتری که دقیقاً همین معنا رو برسونه پیدا نکردم. 
  • سید نورالله شاهرخی
۱۵
آذر
۹۷

برداشت اول - لولو خور خوره!

یکی از اساتید محترم که حسابی شاکی بود از استفاده‌ی دانشجویان از موبایل سر کلاس، میگه وختی دانشجوام سر کلاسام زیاد با موبایلشون ور میرن و به تذکراتی که میدم زیاد توجه نمی‌کنن بهشون میگم بچه‌ها توی همین دانشگاه یه استادی هست دس بزنید به موبایل ازتون نمره کم می‌کنه! حالا من - ینی همون استاد - نمره ازتون نمره کم نمی‌کنم دیگه خودتون رعایت کنید! گفت بعد خود دانشجوا هی بین خودشون مدام میپرسیدن که اون کیه که نمره کم میکنه؟ بعد یکیشون دراومده گفته شاهرخی!!!

توجه نموئیدید چی شد؟ 

به این همکار محترم گفتم خب دستت درد نکنه. در واقع منو کردی لولوخورخروه و با استفاده از من به عنوان اهرم فشار سعی میکنی دانشجوا رو وادار کنی به رعایت آداب کلاس! در واقع داری به دانشجوات میگی شاهرخی رو ببینید که چقد ظالمه، قدر منو بدونید:-/ میگه نه، من که اسم تو رو نیاوردم سر کلاسم! میگم آخه نشونه‌ای دادی که هیچکی غیر از من اینکار رو نمیکنه! دیگه حالا چه فرقی میکنه اسم بیاری یا نیاری!!!

یکی از اساتید دیگه که ناظر این مکالمه بود گفت آها این روش خوبیه. منم هر چی میگم از موبایل استفاده نکنید گوش کسی بدهکار نیست، از این به بعد منم باید برم به سمت منفی گذاشتن!

ینی میخام بگم بقیه‌ی استادا هم کم کم دارن به این نتیجه میرسن که تا منفی نباشه گوش دانشجو به حرف معلم بدهکار نیست که نیست! خواهش و تمنا هم جواب نمیده!


برداشت دوم - رکورد!

امروز فک کنم رکوردی دست نیافتنی رو زدم، کلاس حقوق مدنی 3 از ساعت هشت و ربع صبح شروع شد، بینش نیم ساعت استراحت بود و ساعت دوازده و چهل دقیقه تموم شد و از کلاس اومدم بیرون! اونوخ ساعت یک باید میرفتم کلاس عصر! این بیس دقیقه باید عجله‌ای فقط یه ناهار می‌خوردم و نماز می‌خوندم و دوباره پیاپی، متصل و بدون یک لحظه استراحتِ خارج از کلاس تا ساعت شش و چهل و پنج دقیقه عصر کلاس برگزار کردم!


برداشت سوم - ریشه

یادتون هست قبلنا توی جواب یکی از پیامای ناشناس نوشته بودم هر چی از تدریسم میگذره حس میکنم ریشه‌هام بیشتر توی خاک وجود سفت میشه؟ 

حالا امروز یکی از دانشجوا توی برگه‌ی نظرخواهی نوشته بود ریشه‌های خودت داره سفت میشه ولی ریشه‌های ما رو داری خشک می‌کنی! از آرایه‌ی ادبی جالبی استفاده کرده بود! خودم که غش کرده بودم از خنده بعد از خوندن این برگه در کلاس، دانشجوا هم انقد خوششون اومد دسته جمعی کف زدن اصن!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۳
آذر
۹۷

یکی از انتقاداتی که دانشجویان محترم به من می‌کنن و از قضا همین امروز هم یکیشون گفت اینه که واقعاً شأن ما دانشجوا فراتر از اینه که مث بچه مدرسه‌ای‌ها به ما بگی موبایل سر کلاس درنیارید و اگر صدایی از موبایل دربیاد منفی میذارم. این چه مسخره‌بازیه.

اونوخ من سر کلاس دانشجویان کارشناسی ارشد دقیقاً به علت رعایت همین شأن و شؤون، ممنوعیتی برای استفاده از موبایل بیان نمی‌کنم، با خودم میگم بالاخره هر کدومشون سنی ازشون گذشته، خودشون متوجه هستن که سر کلاس نباید از موبایل استفاده کنن. 

بعد وضعیت، سر کلاس همین ارشدا اینجوریه که کلاس، کاروانسراس اصن. مدام میرن بیرون و میان برای جواب دادن به تلفن. سر کلاس هم نفرات متعددی ازشون مدام در حالیکه کمرشون قوز کرده، سرشون توی گوشی موبایل هست. البته وختی هم اعتراض می‌کنم فوری میگن استاد ما داشتیم قانون رو چک می‌کردیم!

امروز که دیگه شاهکار بود! سر کلاس متون حقوقی ارشد، یکیشون رو می‌بینم مدام سرش توی گوشیه و فقط در جایی که دارم متن، ترجمه می‌کنم می‌نویسه و سرش رو از روی گوشی برمی‌داره. ینی وختی هر دفه من، متن انگلیسی رو می‌خوندم ایشون هی سرش میرفت توی گوشی و وختی هر دفه متن رو ترجمه می‌کردم سرش می‌رفت توی جزوه. موبایل-جزوه، موبایل-جزوه، موبایل-جزوه، بهش تذکر دادم فلانی موبایل رو ول کن، حواست به جزوه باشه. گفت چشم. دوباره دیدم من دارم متن انگلیسی می‌خونم ایشون سرش توی موبایله. گفتم فلانی حواست به جزوه باشه، گفت چشم. متن رو ترجمه کردم و رفتم جمله‌ی انگلیسی بعدی رو بخونم دیدم دوباره سرش رفت توی موبایل! میگم فلانی هی میگی چشم، دوباره میری توی موبایل! حرفی زد که دیگه آاااااااااااخرش بود، گفت آخه استاد، فوتباله الان. دارم بازی رو می‌بینم!!!!! اصلاً هم فکر نمی‌کرد داره کار بدی می‌کنه ینی کاملاً جدی با لحنی گفت که دیگه من گیر بهش ندم. راحت گفت خب فوتباله. دارم فوتبال می‌بینم! 

ینی هزاران بار بر دست و پای بلورین خودم بوسه زدم!!!!! که سر کلاس کارشناسی‌ها موبایل رو مطلقاً ممنوع کردم، از ترم بعد، رودرواسی رو میذارم کنار، سر کلاس ارشدا هم ممنوعش می‌کنم!!!! مثلاً ارشد هستن! وای به حال وختی که توی کارشناسی‌ها موبایل، آزاد بشه. من حیا می‌کنم و به خاطر شأن دانشجویان ارشد بهشون تذکر نمیدم اونوخ این بزرگواران، اینجوری جواب احترام منو میدن. سر کلاس، اونم کلاس من، فوتبال تماشا میکنن!

راستی امروز یکی از همین ارشدا توی برگه‌ی نظرخواهی نوشته بود شما - ینی من - قسط و قوله این چیزا ندارید؟ یکسره گیر دادید به درس و دانشگاه؟ برو یه کم پول درآر :-(

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
آذر
۹۷

یه کلاس دارم کلاس خیلی جالبیه از حیث تنوع عقاید دانشجویان در خصوص من. البته من معمولاً کلاسام همین جوری هست، این کلاس هم کسانی توش هستن که بسیار نظر لطفشون شامل حال من هست چه جلوی رو و چه پشت سر، یه کسانی هم توشون هست که بسیار جلوی روم به من انتقاد می‌کنن و البته لابد پشت سر، یه کسانی هم هستن که جلوی روم سکوت می‌کنن یا حتی تعریف می‌کنن اما پشت سر میدونم حسسسابی از خجالتم درمیان.

این کلاسه که میگم از این حیث جالبه که توش یه درس اصلی ارائه شده و اگر دانشجویان درس رو حذف کنن تصورشون بر این هست که عقب میفتن. اونوخ همین دانشجویان ترم قبل یه درسی با من داشتن که امکان حذفش بود ینی زیاد عقب نمیفتادن، توی اون درس، همه‌ی ترم رو اومدن سر کلاس بعد در پایان ترم در فرصت حذف اضطراری تقریباً هشتاد درصدشون طی یک اقدام هماهنگ، درس رو حذف کردن!!!! انقد منو دوس دارن ینی!!!!

الان خب البته مشکلشون اینه که نمیتونن درس رو حذف کنن، چون جزو دروس اصلی هست، بعضی از دانشجویان محترم همین کلاس هم علناً میگن ما اصن با درس دادن شما مشکل نداریم، مشکل ما اخلاق شماست!!! باید هر درسی به شما - ینی من - میدن با دو استاد ارائه بشه که ما مجبور به گرفتن درس با شما نشیم! گفتن این حرفا اونم رو در رو برای من ارزشمند هست چون نشون‌دهنده‌ی شجاعت و صداقت دانشجویان گوینده‌ی این حرفا هست، بالاخره هر کس نظری داره و قرار هم نیست که همه کُشته مرده‌ی من باشن! اما مشکل اینجاست که در مواردی قبلاً مشاهده شده برخی از اوقات، دانشجویان محترم ضمن اینکه انتقادات خودشون رو، رو در رو گفتن این دغدغه رو هم داشتن که نکنه مثلاً روی نمره دادن من اثر داشته باشه این حرفاشون.

از طریق همین تریبون لازمه اعلام کنم هر کسی انتقادی از من داره و فکر میکنه اگر رو در رو به من بگه توی برگه‌ی امتحانیش ازش انتقام می‌کشم لطف کنه کلاً چیزی نگه!!! متنفففففففرم از اینکه برخی از دانشجویان محترم هستن که انتقاد میکنن جلوی جمع، اونوخ وقتی خدای نکرده نمره‌شون کم میشه به دانشجوای دیگه میگن دیدی چطور ازم انتقام گرفت؟ دیدی چطور حقم رو خورد؟ حرومش بشه ایششششششالا!

من این ابزار پیام ناشناس رو واسه همین گذاشتم که هر کسی هر چی دل تنگش میخاد بگه و عین خیالش هم نباشه. بنابراین اگر کسی رو در رو از من انتقاد کنه و بعد مدعی بشه نمره‌ی کَمِش ناشی از انتقاد رو در رو هست صد در صد داره کذب میگه. بهش بگید میتونستی از ابزار پیام ناشناس استفاده کنی که کارِت به چنین جایی نکشه. ضمناً لازم به بیان نیست که نمره از نظر من مصداق بارز حق‌الناس هست و ارائه‌ی حتی بدترین فُحش‌ها به صورت رو در رو، صدمی تأثیر در کاهش نمره و ارائه‌ی بزرگترین تملق‌ها صدمی تأثیر در افزایش نمره نداره.

حالا اینا به کنار. یکی از دانشجویان همین کلاس در کمال ناباوری من، بهم اشکال کرد که استاد خییییییلی مباحث حاشیه‌ای توی درس دادنت هست و باعث میشه که وقت کلاس هدر بره. نظرش به پاسخگویی من به انتقادات رو در رو بود، می‌گفت اینا رو بذار برای بعد از ساعت درس. 

حالا همیشه به من میگن تو خییییییلی درس میدی و ما رو بیچاره کردی، این یکی می‌گفت تو اصن درس نمیدی و مدیون وقت ما هستی. رو کردم به یکی از دانشجویان که میدونم جزوه می‌نویسه میگم من کم درس دادم؟ چند صفحه درس دادم تا حالا؟ جلوی بقیه‌ی دانشجویان میگه استاد 60 صفحه درس دادی از اول تا حالا!!! انگار با پتک کوبیدن توی سرم بعدم یه پارچ آب یخ ریختن روم!!!! میگم درس سه واحدی، با دو جلسه فوق‌العاده، هر هفته 4 ساعت، کلاً 60 صفحه درس دادم؟ میگه آره!!! هیچی دیگه! آبروم رو جلوی بقیه‌ی دانشجوا برد!!!! حرف اون دانشجویی که می‌گفت تو کم درس میدی تأیید شد! من در حالی‌که شرمنده شده بودم ادامه دادم به تدریس. 

اونوخ فردا یه درس دیگه با همون دانشجو داشتم، آخر وقت. رفتیم تا پای اتوبوس. پای اتوبوس بهش گفتم فلانی واقعاً من کل ترم، 60 صفحه درس دادم فقط؟ میگه ععععاره استاد. 60 صفحه‌ی پشت و رو از این صفحات. اونوخ صفحاتش نه تنها صفحه‌ی دفتر نبود، از برگه‌ی A4 هم بزرگتر بود، دوستاش می‌گفتن خطش هم ریز هست و با فاصله‌ی کم هم می‌نویسه! منظورش از 60 صفحه، 60 برگه بود، ینی 120 صفحه! 

بهش گفتم آها، 120 صفحه درس دادم، اونم توی این صفحه‌های بزرگ! بَرات یه دو سه تا منفی میذارم که دفه‌ی دیگه، جلوی جمع، آبروی منو نبری! (مزاح)

ینی میخام بگم برخی اوقات، دانشجوا اینجوری پشت هم درمیان سر کلاس و از هم حمایت میکنن علیه معلم! 

ببخشید زیاد نوشتم فک کنم! 


  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
آذر
۹۷

داور دو تا پایان‌نامه بودم امروز، سایر اساتید محترم خیلی دغدغه داشتن که نکنه ایرادات زیاد بگیرم و جلسه‌ی دفاع رو با مشکل جدددددی مواجه کنم!!!! توی جلسه‌ی دفاع دانشجوی اول، داور محترمی که قبل از من داشت ایرادات رو بیان می‌فرمود گفت من ایرادات خودم رو عرض می‌کنم بعد به طور مبسوووط در خدمت آقای شاهرخی خواهیم بود! و این کلمه‌ی (مبسوط) رو طوری ادا کرد که ینی الان این شاهرخی دانشجو رو میکِشه به خاک و خون!!!!!

دانشجوی بنده‌خدا هم خییییییلی استرس داشت طوری که پاسخ سؤالات ساده از ذهنش میگریخت و عملاً غیر از نوشته، به طور شفاهی نمیتونست چیز خاصی بگه!!!!! همه‌ش هم الکی بود این استرس! کارش غیر قابل قبول نبود، اشکالاتی داشت اما به هر حال کیه که اشکال نداشته باشه، مهم این بود که سرقت ادبی توی کارش نبود. خلاصه حتی اساتید دیگه انتظار داشتن که من باعث اخلال جدی در روند کار بشم! ایراداتم رو که گفتم و تموم شد همه یه نَفَسی به راحت کشیدن! حتی اساتید دیگه!

توی اون قسمت مشورت برای دادن نمره، که اساتید به اصطلاح وارد شور میشن، هم نمره‌ی مد نظرم رو که گفتم سایر اساتید شوکه شدن از تعجب! چون انتظارشون این بود که من نمره‌ی کمتری رو بگم. حتی یکی از اساتید گفت واقعاً منو شگفت‌زده کردی! گفتم بابا دانشجوا هیچی، شما چرا از من غول ساختید؟ بله. یه پایان‌نامه بود که داورش بودم و 80 درصدش سرقت ادبی بود و طرف، رسماً خزعبلات نوشته بود و من اصرار کردم یا باید 14 بگیره یا به کلی رد بشه ولی اون همه‌ش سرقت ادبی بود، دیگه قرار نیست که هر پایان‌نامه‌ای من میشم داورش به اون سرنوشت دچار بشه! من هر چیزی که دانشجوا میگن رو تکذیب می‌کنم! یکی از اساتید گفت از این به بعد ما هم تکذیب می‌کنیم! 

بحث استرس دانشجو شد که نمی‌تونست مطالب رو خوب بیان کنه و خودم رسماً نگران سلامتیش شدم، گفتم الان نیفته زمین یه دفه، بعد اینم بنویسن به پای من، بگن توی جلسه‌ی دفاعی که شاهرخی هم توش بود دانشجوی مربوطه از هوش رفت! یکی از اساتید تعریف کرد که توی جلسه‌ی دفاع یه پایان‌نامه‌ای داور بوده توی دانشگاه آزاد، جلسه‌ی دفاع مال یه زن و شوهر بوده، بعد خانومه حامله بوده، استاد راهنماش گفته این خییییییلی استرس داره اگر بیاد دفاع کنه بچه‌شو میندازه! پس اصلاً نیاد ما خودمون یه نمره‌ای بهش بدیم! گفت منم گفتم نیاد که نمیشه، اصلاً از نظر قانونی مشکل داره، بیاد حرف بزنه، ما در مقام داور ایراد زیادی بهش نمی‌گیریم! یکی از اساتید دیگه که داشت این تعریف رو می‌شنید گفت اگر شاهرخی داور اون پایان‌نامه می‌شد قطعاً خانومه بچه‌ش رو سقط می‌کرد! گفتم ای بابا! من اینم تکذیب می‌کنم!

خلاصه این دو دانشجوی محترم چنان تصوری از من داشتن که وقتی جلسه‌ی دفاع تموم شد علیرغم همه‌ی ایراداتی که گرفته بودم به کارشون اومدن از من تشکر کردن بابت اینکه کارشون رو از اونچیزی که فکر میکردن بهتر ارزیابی کرده بودم! گفتن استاد به نظرتون چطور بود کارمون؟ به شوخی بهشون گفتم فکر می‌کردم بدتر از این باشه!!!!

خلاصه امروز هم اون دو دانشجوی محترم، هم اساتید محترم مربوطه نفسی به راحت کشیدن که شر من از سرشون دفع شده بود! این بود انشای امروز من:-/

آهان راستی همونطور که اینجا نوشته بودم لب به وسایل پذیرایی تهیه شده از سوی دانشجویان نزدم و اگر پذیرایی هم نمیکردن به عنوان تحسین شجاعت و انجام ندادن عرف اشتباه، نیم نمره بهشون اضافه می‌دادم اما متأسفانه پذیرایی کردن و از نمره‌ی جایزه محروم شدن :-(

  • سید نورالله شاهرخی