عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲۳ مطلب با موضوع «خاطرات و مطالب نوشته شده توسط دیگران» ثبت شده است

۱۳
دی
۹۸

اینم خاطره‌بازی یکی از دانشجویان اسبق من در دانشگاه لرستان، حیفم اومد بذارم توی کانال فقط و توی وبلاگ جاودانه نشه، جالبش اینه که من معمولاً تصورم بر این بوده و هست که دانشجوایی که میان سر کلاس من از کل درس و حقوق و دانشگاه و حتی گاه، زندگی :-/ زده میشن، البته من خودمو توی این قضیه مقصر نمیدونما، وگرنه قاعدتاً خودمو اصلاح میکردم خب، ولی حالا ایشون جزو معدود دانشجوهایی هست که داره میگه بخاطر من علاقمند شده به مدنی و اینا، زیبا نیست؟ و حالا خاطرات ایشون:

استاد جان، سلام.

امروز داشتم جزوه های دوران دانشجویی ام رو مرتب میکردم رسیدم به جزوه ی متون فقه. با اینکه حجم جزوه ی اصلی که متن لمعه بود زیاد نبود و همش ۳۶ بند بود اگه اشتباه نکنم، اون زمان وقتی شما تدریس میکردین انگار که دویست صفحه باشه همه معترض که استاد این چه وضعشه چرا اینقدر زیاد ولی خب واقعا زیاد هم نبود، بامزه ترین خاطرات ماهایی که همه ی همّ و غممون درس بود مربوط میشه به درس و کلاس شما. دو ساعت قبل از کلاس شما یه درس دو واحدی داشتیم با یکی از اساتید عزیز. یه هفته حجم مبحثی که هفته قبلش تدریس کرده بودید زیاد بود ما هم روز قبلش تا ۷ عصر کلاس بودیم و همون روز هم از ۷ صبح دانشگاه بودیم تا ساعت ۳ بعد از ظهر هم نهایتاً آماده بشیم برای کلاس شما، می‌شدیم یه آدم خسته و داغون با توان ذهنی یک سوم مواقع عادی. اون روز یه اتفاقی افتاد دیر رسیدم سر کلاس، تو مسیر خوابگاه تا دانشکده دوستان رو می دیدیم که کلاس ساعت ۱۰ رو اصطلاحاً میپیچوندن که بشینن فقه بخونن مثلاً. اون استاد تا منو دید گفت من مطمئنم شما هم اومدی که جزوه بنویسی وگرنه شما هم میرفتی همون جا که دوستان رفتن. بعد اضافه کردن اون روزهایی که درس ساعت بعدتون سخته کلاس نمیاین که درس بخونید، حیف من این استادتون رو ندیدم تا حالا و نمی شناسمش ولی همین که دانشجوهایی که اکثر اوقات سر کلاس خوابن رو اینجوری وادار میکنه به درس خوندن کار خیلی بزرگی میکنه، هر چند شاید حالا قدر ندونید و لعن و نفرینش هم بکنید.

استاد جان شما شاید متوجه نباشین ولی الهام بخش خیلی از دانشجو هاتون بودین. توی ورودی ما بعد از اولین درسی که با ما داشتین به راحتی میشد تاثیر شیوه تدریس شما رو و رفتار و منش شما رو روی درس خوندن و رفتار اون دوستان دید. من یکی از همون هایی هستم که هفته ای دو ساعت سر کلاس شما نشستن شاید بشه گفت مسیر زندگی ام رو عوض کرد از علاقه به جزا و جرم شناسی رسیدم به عشق به فقه و حقوق خانواده و حالا منتظرم دوباره دانشجو بشم و این بار حقوق خانواده، هر بار مدنی میخونم هم یاد شما میفتم و آرزو میکنم کاش میشد حداقل یه بار سر کلاس مدنی ۳ می اومدیم حیف که همزمان کلاس داشتیم و نشد.

خواستم بگم خیلی ممنون که هستین راستی امروز سر جلسه ی آزمون قضاوت داشت یه خانومی داشت برای یه خانم دیگه تعریف میکرد که استاد راهنمای پایان نامه ام خیلی سخت گیر بوده و خیلی اذیت شدم، استاد شاهرخی رو میشناسی؟ استاد شاهرخی بوده.

الهی کوفتشون بشه اون دانشجو هایی که میشینن سر کلاسای شما و استفاده نمیکنن که هی غر میزنن .

یا حق در پناه خدا

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
دی
۹۷

قبلاً گفته بودم که این وبلاگ، آماده‌ی دریافت مطالب و خاطرات دانشجویان محترم هست. بازدیدکننده‌ی محترمی که سابقاً هم یکی از خاطرات خودشون رو با قلمی شیوا مرقوم فرموده بودن مجدداً یکی از خاطرات خودشون از کلاس خانم ج - که ظاهراً کلاس پر خاطره‌ای هم بوده براشون - رو نوشتن و این‌بار قلم ایشون خواندنی‌تر از قبل هست. استعداد ایشون در امر نویسندگی، قابل تحسین هست و درِ این وبلاگ، به روی نوشته‌های ایشون، و نوشته‌های سایر کسانی که مایل به انتشار مطالبشون در این وبلاگ باشند مفتوح خواهد بود. باز هم از ایشون ممنونم. شما رو مهمون می‌کنم به خوندن خاطره‌ی جذاب این بازدیدکننده‌ی محترم :


خانم جدیدی رو که یادتون هست. یه روز ما طبق معمول همیشه سرکلاس ایشون نشسته بودیم و تمام وجودمون گوش شده بود و تو عمق درس فرورفته بودیم و داشتیم به جاهای خیلی خوبی میرسیدیم و کلاس توی یه سکوت عمیقی فرو رفته بود و تنها صدای محکم استاد و قیژ قیژ ماژیک روی وایت برد شنیده میشد و قدم‌های کفش تاق تاقی استاد، که هنوز متعجبم اونو واسه چی میپوشیدن آااااااخه .(آقا من از همین تربون استفاده میکنم و به استاد جدیدی میگم خداییش استاد بدجوری صدای پاشنه ی کفشتون رو مخ ما بود). 

یه دفعه وسط این همه سکوت جیغ گروهی از دخترا همصدا با هم بلند شد ....

من که طبق معمول همیشه ردیف جلو نشسته بودم به همراه بقیه‌ی بچه‌های ردیف جلو به اولین چیزی که نگاه کردیم صورت استاد بود می‌خواستم واکنش استاد رو ببینم و برطبق اون واکنش حدس بزنم که آیا میتونیم برگردیم و ببینیم چه خبره؟؟؟ یه همچین بچه های مظلومی بودیم ما و چون ایشون که داشتن پاراگرافیرو از کتاب میخوندن، حتی سرشون رو بلند نکردن ببینن چی شده. ما ردیف جلویی ها هم بالطبع برنگشتیم عقب و یه جوری خودمون رو به کَری زدیم انگار هیچی نشده. 

اما هنوز یه چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باز همون صدا اینبار بلندتر و کشیده تر از یه طرف دیگه کلاس بلند شد. 

من باز خیره شدم به صورت استاد جدیدی ولی با یه حس کنجکاوی بیشتر و دیدم نــــــه اصلا هیـــــــچ نشونی از اینکه این صدا رو حتی شنیده باشن تو صورتشون معلوم نبود و خیلی جدی داشتن درس میدادن. خب ما هم دوباره به سختی خودمون رو زدیم به کری. با تکرار دوباره صدا اعتراف میکنم که خیلی کنجکاو شده بودم که چه خبره و دزدکی نگاهی پر از سوال به بغل دستیم انداختم و اونم با انداختن شونه‌هاش به بالا و چشمای گرد شدش به من فهموند که نمیدونه چه خبره و این ماجرا چندینبار تکرار شد.

بالاخره ما نتونستیم به حس کنجکاویمون فائق بشیم و یه بار که این صدا از یه گوشه ی دیگه ی کلاس بلند شد بدون توجه به استاد کاملا برگشتم ببینم چه خبره. یعنی دیگه صورت استاد و این لحن محکمشم نتونست مارو سرجامون بنشونه. 

صحنه‌ای که دیدم رو اول متوجه نشدم که چیه و چه خبره. دیدم همزمان که بچه ها جیغ میکشن، همه‌ی سرها به یه سمت خم میشه و آدم فکر میکرد یه هواپیمای جنگی برفراز کلاس داره مانور نظامی میده و به هر طرف که رو میکنه یه عده سرشونو میدزدن و خم میکنن و ناخداگاه جیغ میکشن و بعد نوبت یه سمت دیگه و یه عده ی دیگه میشه. من خوب که نگاه کردم دیدم همچین بیراه هم فکر نکردم یه سوسک بزرگ و سیاه از اون بالدارا که قدرت پرواز هم دارن تشریف آورده بودن توی کلاس ما. لابد به نیت علم آموزی دیگه و همزمان با مانور این سوسک گرامی بر فراز آسمان کلاس این صداها هم شنیده میشه و این حرکات موجی شکل تو کلاس و جیغ و هیاهو نتیجه قدرت مانور این سوسک گرامی بود. حالا ببینید چقدر بچه‌ها از استاد میترسیدن که فقط سرشونو میدزدیدن و جیغ میکشیدن، چون واکنش طبیعی تو این مواقع فراااااره. (خانما در جریان این قسمت هستن کاملا و الان حرف منو تایید میکنن ...)

بیشتر همکلاسی های ما دختر بودن و معمولا یه چنتا پسر داشتیم که یه گوشه تنها و غریب کز میکردن و کلاس دست دخترها بود. 

فکر کنید دخترا اسم سوسکم میاد میترسن چه برسه به اینکه سوسکی با چنین جثه عظیمی بالاسرشون مانور بده. 

من ناخداگاه نگاهم افتاد به اونطرف کلاس که آقایون نشسته بودن بیشتر به این دلیل که میگفتم چرا اینا هیچکاری نمیکنن و این عامل مزاحم رو از فضای کلاس بیرون نمیندازن. اما چشمم که به صورت چنتاشون افتاد تمام ماجرا دستم اومد.

یعنی چنان ذوقی کرده بودن و چنان گل از گلشون شکفته شده بود و اینقدر این صحنه براشون جذابیت داشت که به نظر می‌رسید تمام ظلمایی که ممکنه تو تاریخ بشریت از ابتدا تا انتهاش یه دختری در حق پسری روا داشته بود اینجا تلافیش درومد. یه همچین ذوقی نشسته بود روی صورت آقایون ...  

برای مدتی جناب سوسک دست از مانور دادن برداشتن و یه گوشه لم دادن و کلاس آروم شد و استاد که کمی مکث کرده بودن بخاطر همهمه‌ی کلاس بازشروع کردن به درس دادن.

اما این خیلی طول نکشید و بازصدای جیغ و داد از یه طرف دیگه بلند شد. اینبار یه چنتا از دخترا رو به پسرا کردن و گفتن چرا کاری نمیکنید و پسرا که انگار هیجان‌انگیزترین فیلم تاریخ سینما به طور زنده داشت براشون پخش میشد هیچ تکوتی به خودشون ندادن و تازه بعضی‌هاشون زیر لب یه چیزایی هم گفتن که شنیده نمیشد ...اما حاکی ازین بود که میترسیم اگه کاری کنیم استاد چیزی بگن و ازین حرفها اما اینا بهونه بود دقیقاً شیطنتشون گل کرده بود و نمیخواستن این صحنه ی مهیج حالا حالا ها تموم بشه. 

یه همکلاسی خانم داشتیم خیلی قدش بلند بود و چهارشونه و محکم راه میرفت و اخلاقشم بیشتر شبیه پسرا بود تا دخترا و همیشه هم ته کلاس می‌نشست. توی یه لحظه ای که این سوسک پرنده‌ی داستان ما تصمیم گرفت فرود بیاد و یه کم خستگی در کنه این خانم که شبیه داداش کایکو تو کارتُن میتی کومان بود یه خیز از اون پسرونه‌هاش برداشت و با قیافه‌ای پرغرور و بیخیال که بعله من از سوسک نمیترسم به سمت سوسک بیچاره حمله ور شد ... استاد جدیدی که تا الان هیچ عکس‌العملی نشون نداده بود ولی زیر چشمی نگاهش به کلاسم بود و بین اینهمه جیغ و دلشوره درسشو هم داده بود یه دفعه عین فنر بلند شد و رو به جلو خم شد و گردنشو کشید جلو و یه نگاهی به جناب سوسک که با خیال راحت وسط کلاس لم داده بود و داشت سر و کاکلشو مرتب میکرد انداخت و بعد یه نگاه به داداش کایکو که داشت با سرعت میومد سمت سوسک از اون نگاها که فقط مخصوص خودش بود. بعد دستشو بالا برد و انگشتشو به نشونه تهدید سمت کایکو گرفتو با یه دستور نظامی داد زد" تووووی کلااااااس مننننننن کسی حققق نداره جووووون جونداری رو بگیره ..."

بچه‌ها که با شعارهایی مثل "آفرین" "بکُشش "و "تورو خدا بکُشش" و "اَه فقط لهش نکنیا " و اینا مشغول تشویق قهرمانشون بودن یه دفعه همه سمت استاد برگشتن و چشماشون چهارتا شد و خیره شدن به استاد. یعنی هرکسی غیر از استاد این حرفو زده بود با جون خودش بازی کرده بود. همه یه صدا جیغ کشیدن آخه چرااااااا استاااااااااااد ..!!!

پای اون خانم هم در یه قدمی بالای سر سوسک تو هوا برای لحظه ای معلق موند.  

بعد استاد در حالیکه هنوز انگشتش که به نشونه تهدید سمت داداش کایکو نشونه رفته بود رو داشت تو هوا میچرخوند با یه لحن پر از کنایه ادامه داد "شما اگه خییییییلی زرنگی بَرِش دار پرتش کن بیرون ". و این" زرنگی" و " پرتش کن بیرون" رو با چنان تأکیدی گفت که میشد موج سخت به وجود اومده از ارتعاش تارهای صوتیشو تو هوا مجسم کرد و اعتراف میکنم تا اون زمان ایشون رو اینجور غیرتی ندیده بودیم هیچکدوم. حالا این وسط یکی نبود بگه خب استاد گرامی شما که اینقدر به جان یه عدد سوسک ایییییینقدر حساسی، مارو تو طول ترم بارها کشتی و زنده کردی که. یعنی ما ازین سوسک کمتریم ؟خلاصه دختر بیچاره مونده بود چکار کنه. آخه قوی بود ولی نه تا اینحد که با سوسک کشتی بگیره و با یه حالت مأیوس و شکست خورده وسط کلاس ایستاد. نه روی برگشت داشت و نه تحمل اطاعت امر استاد گرانمایه که بیرون رینگ ایستاده بود و میگفت لنگش کن. پسرا دیگه نتونستن خودشو بگیرن زدن زیر خنده. خنده که چه عرض کنم قهقهه. حالا نخند کی بخند و کلاس رفت رو هوا.

من میدونستم چرا استاد همچین حسی دارن چون خود منم تا بتونم حتی یه مگسم نمیکشم و حس عجیبی دارم به این موضوع. 

این وسط ازینکه استاد جدیدی این اخلاقش شبیه منه یه ذوقی هم من کردم و گفتم چه جالب منم همین عقیده رو دارم که با اعتراض شدید بغل دستیم روبرو شدم و چنان محکم با آرنجش کوبید به من که آه از نهاد من بلند شد.

خلاصه داداش کایکو چند دقیقه پیش که الان بیشتر شبیه قهرمان شکست خورده بود با بیچارگی بالای سر سوسک ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه و سوسک محترم هم بیخیال از آشوبی که به پا کرده بود همچنان لم داده بود و داشت به سر و صورتش میرسید.

سریع یه لحظه به ذهنم رسید که یه لیوان بذاریم روش و زندانیش کنیم فعلاً بعد که کلاس تموم شد ببریم این متجاوز وقیح رو آزاد کنیم. اما همه داد زدن "نهههه ما طاقت دیدنشم نداریم ". بعد گفتم خب همون لحظه یه کاغذ از زیر لیوان رد کنیم و سوسک زندانی رو از پنجره پرت کنیم بیرون. کاری که همیشه خودم تو خونه میکردم وقتی با مثلا پروانه‌ای چیزی برخورد میکردم تو خونه. استاد که الان اومده بود عین یه محافظ مخصوص بالای سر سوسک ایستاده بود که مبادا حیاتش به خطر بیفته یه نگاهی به من کرد و با سکوتش و برگشتنش پشت میز حرف منو تایید کرد و یه نفر فداکاری کرد و لیوانشو داد منم سریع یه برگه کندم و داداش کایکو با چنان دقتی انگار که بخواد مین خنثی کنه لیوانو برگردوند روی سوسک منم کاغذو از زیر لیوان یواشی رد کردم و اینجنین سوسک بیچاره از همه جا بیخبر اسیر شد ...

 و بی معطلی این اسیر رو که رکورد کوتاه ترین زمان اسارتش باید ثبت بشه رو با یه لجی مثل یه عنصر مزاحم از طبقه دوم دانشگاه انداختیم پایین. بعد تازه یادمون افتاد که وای نکنه پایین بیفته رو سر کسی و سکته کنه. اما بعد به این نتیجه رسیدیم که نههه این سوسکی که ما دیدیم الان در افق ها داره برا خودش پرواز میکنه. اهل زمین نبود. خلاصه ما از شر این سوسک خلاص شدیم و یادمون رفت سوسک رو 

اما تا آخر ترم و تا آخر دانشگاه وتا الان و شاید تا آخر عمر تک تک دخترا یادشون موند که این پسرا چه کردن با ما. حیف روزگار فرصت تلافی نداد.

پانوشت: بنده اعتراف میکنم از سوسک نمیترسم. یه همچین انسان شجاعی هستم من. اما ازش چندشم میشه خب. برای همین اون روز منم خلع سلاح شده بودم ... 

  • سید نورالله شاهرخی
۳۰
آذر
۹۷

یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ لطف کردن و خاطره‌ای که از یکی از اساتید محترم و البته سخت‌گیر خودشون دارن رو با قلم شیوا و جذاب، نوشتن. برای من که خوندنش بسیار جالب بود. امیدوارم برای شما هم همینطور باشه. من آمادگی دارم خاطرات این‌چنینی و دلنوشته‌های دانشجویان محترم رو در متن اصلی وبلاگ، که برای همیشه به یادگار خواهد موند، منتشر کنم. من وبلاگم رو جزو مایملک شخصی خودم نمیدونم. این وبلاگ متعلق به همه‌ی کسانی است که در فضای دانشگاه نفس میکشن و شیفته‌ی علم و دانش و خاطرات زمان دانشگاه هستن. من فقط اداره‌ می‌کنم‌ این وبلاگ رو. همین. اینجا دیواری است که هر کسی دوست داشته باشه میتونه روش یادگاری بنویسه. 


مطالب ذیل، خاطرات این بازدیدکننده‌ی محترم وبلاگ است. 



استادی رو تصور کنید خیلی جدی و خیلی خشک اما با معلومات بالا و بسیار با سواد و همین ویژگی خاص ایشون باعث میشد کلاسشون هم طرفدارهای خاص خودش رو داشته باشه ...



 باید بگم جرات نمیکردی سرکلاسش حتی سرتو بچرخونی 



آدم فکر میکرد مثلا این خانم وقتی از در این کلاس میره بیرون چه شکلی میشه ؟با بقیه چطور حرف میزنه ؟آیا بچه ای داره ؟ اگه داره با بچش چطوری رفتارمیکنه ؟بغلشم میکنه ؟ نوازشش چی ؟ چطور با بچش حرف میزنه ؟ همینطوری خشک و زمخت و کتابی یا نه ..حرکات و سکنات این استاد جوری بود که حتی تصور این موارد هم سخت بود در موردش ...یا حتی ازین بحث برانگیز تر ... بحث ازدواج بود ...یعنی این خانم ازدواج کرده بود ؟ یه سوال نادرست و غیر موجه مملو از فضولی .خب با کی ؟ یعنی چطور ؟مگه میشه ؟ تصور این مورد حتی از مورد قبلی هم سخت تر بود ...یعنی ما میتونستیم تصور کنیم ایشون بچه داشته باشه اما اصلا نمیتونستیم تصور کنیم که همسری داشته باشن . اصلا انگار یه نفر از فضا اومده باشه و مثل ما زمینیا نباشه و تو هاله ای از ابهام بود همه چیزش ... از بس اخم کرده بود توی پیشونیش جای اخم عمیقی موندگار شده بود و وقتی میومد سر کلاس اون اخم عمیق تر هم میشد و با نگاه جدی و پر از سوالش گره میخورد و با لباس های بیرنگ و روح و معمولا از مد افتاده و اخلاق سردش یکجا تبدیل میشد به یه دیوار نامرئی بین اون و دانشجوها ..دیواری که انگار هیچ راه نفوذی هم درش نبود و اینطرف که داشنجو ها بودن رو از اونطرف که خودش تک و تنها می ایستاد رو کاملا از هم جدا میکرد .... 



من چرا دروغ بگم ازش میترسیدم اما ته دلم یه حس دوست داشتنی ای هم بهش داشتم چون کلا یه بیماری لاعلاج دارم که از استادای سختگیر خوشم میاد . اما گاهی که جرات میکردم و به چشماش خیره میشدم بدنم ناخداگاه یخ میکرد ...و از دوست داشتنش پشیمون میشدم ...



ازونجایی که همیشه عادت داشتم ردیف اول کلاس بشینم توی کلاس این استاد هم ردیف جلو و دقیقا روبروی میز استاد مینشستم .توی تمام مدت تدریس کسی جرات نمیکرد حتی سوالی بپرسه چه برسه به حرفای دیگه ...جوری بود که هرترمم ترسمون بیشتر میشد بجای اینکه کمتر بشه ... درواقع ترم یک اینقدر ازش نمیترسیدیم که ترمهای بعد ... 



اسم این استاد گرامی رو خانم جدیدی میذاریم . البته خب اسم اصلیشون یه چیز دیگست اما برای حفظ حریم افراد که واجبه ایشون فعلا بشن جدیدی ..هم بخاطر حفظ حرمتشون و هم بخاطر خاطره ی جدیدی که تو ذهن من حک کردن.



یه روز که همینطوری با دوستم بیرون بودیم یه دفعه تصمیم گرفتم به مناسبت روز معلم برای استاد جدیدی یه هدیه بگیرم خیلی فکر کردیم چی بگیریم گزینه های زیادی اومد توی ذهنم اما همش به دلایلی حذف شد ...و سرانجام طبق معمول همیشه از کتابفروشی ای که همیشه ازش کتاب میخریدم سر درآوردیم ...من همینطور که داشتم ردیف کتابهای تازه منتشر شده رو نگاه میکردم یه چنتا کتاب توجهم رو جلب کرد .ازونجایی که خودم خیلی کتاب میخونم نمیدونم چرا فکر میکردم بقیه هم مثل خودمن و اگه میخواستم ابراز محبتی و تشکری نسبت به کسی داشته باشم معمولا کتاب هدیه میدادم ... اونروزم تو فکر افتادم که برای این استاد عزیز هدیه ای بگیرم و نتیجه گرفتم بی دردسر ترین و مطلوب ترین هدیه که بعدا چیزی هم از توش درنیاد و مقبول هم باشه همین کتابه ....

خب اگه قرار بود کتاب بگیرم با چه موضوعی ؟ کتابفروشی پر بود از انواع کتاب ...اما من هیچ چیزی نمیدونستم از استاد جدیدی تا بتونم حتی حدس بزنم چه کتابی رو دوست دارن .فقط میتونستم با اطمیان بگم حتما کتاب خوندن رو دوست دارن اما چه کتابی ؟ 

یه نگاهی به کتابها انداختم و ناخداگاه کشیده شدم سمت کتابهای روانشناسی و انگیزشی . اونروزا خیلی کتابهای روانشناسی میخوندم و همینطور کتابهای انگیزشی و کلا تو این مودا بودم ..این وسط دوست من بشدت مخالف بود و میگفت بابا بیکاری اصلا اینقدر ترسناکه این آدم که من میترسم هدیه هم بهش بدم .عجب دلی داری ..و همش سعی داشت منو منصرف کنه و مدام رو مخ من بود که نمیخواد و اشتباه میکنی و ازین حرفها .ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم . همینطوری بین کتابها میگشتم یه دفعه چنتا کتاب با عنوان زنانه به چشمم خورد ..."چطور زنی قدرمتند باشیم" ...." راز زن بودن" ...."خانمها بدانند "و ازین حرفها ... که الان عمرا یکیشم بخونم...من سه تاشو خریدم ... 



ظهر با این استاد گرامی کلاس داشتیم و من اصلا فرصت نکردم که کتابها رو یه نگاه بندازم .فقط ناخداگاه دستم رفت سمت یکیشون " چگونه زنی قدرتمند شویم" (در عنوان کتاب شک دارم ولی مفهوم همین بود )سریع فهرستشو یه نگاه کردم وبه نظرم جالب اومد .همینو برداشتم . کلی هم تو دلم خوشحال بودم بخاطر این خریدی که کرده بودم و هدیه ای که گرفته بودم ... 



کلاس طبق معمول سرساعت بدون تاخیر برگزار شد و من تو طول کلاس هرازگاهی که یادم به کتابیکه خریده بودم میفتاد ، ناخداگاه یه لبخند پر مهری نثار استاد میکردم و کلا قبل از دادن هدیه خودم حسشو گرفته بودم ... کلاس تموم شد و منتظر موندم بچه ها برن و دورو بر خانم جدیدی عزیز خلوت بشه و تقریبا نزدیک بود که بلند شن که من گفتم استاد ببخشید و اون با همون جدیتی که داشت برگشت و یه نگاه عمیقی به من انداخت ...من گفتم استاد ببخشید یه هدیه ناقابل تقدیم شما و کتاب رو دادم خدمتشون .. نمیدونم چرا مثل بچه ها کادوشم گرفته بودم و معلوم نبود چیه .. خانم جدیدی یه لحظه یه نگاه به کادو انداخت یه نگاه به من و با یه لحن کمی ملایمتر از همیشه گفت ممنونم ... و اونو مثل یه موجود غریب و ناشناخته گرفت و گذاشت روی برگه حضور و غیاب و از کلاس بیرون رفت ... وای من بال درآورده بودم و همون تبسم نصفه و نیمه هم برای من خیلی دلنشین بود ...خلاصه دستام که موقع دادن هدیه یخ کرده بود باز کمکم گرم شدن و پاهام جون گرفتن و من انگار یه نمره مثبتی از استاد گرفته باشم شادو سرخوش از پله ها اومدم پایین و بین زمین وآسمون رفتم خونه ... تو سرویسم کلی با دوستم تصور کردیم موقع بازکردن هدیه استاد چه حالی میشه و ازین خیالات و شبم قبل از خواب چند بار این تصویر تو ذهنم مرور کردم و با خاطر خوش تخت خوابیدم ...



ازین اتفاق میمون نه به معنی مبارک البته یه هفته گذشت و روزی که با خانم جدیدی کلاس داشتیم رسید .. من اون روز با یه حسی متفاوت از تمام ساعت هایی که با ایشون درس گذرونده بودم سرکلاسشون حاضر شدم و حس میکردم که یه رشته ی نامرئی بین قلب من و خانم جدیدی کشیده شده و کلا با همین حس خوب اینبار خیلی راحت تر و با محبت بیشتر وقتی نگاهشون به من میفتاد لبخند میزدم و لبخندم هم با تمام وجودم بود ....اما خانم جدیدی مثل همیشه بودن و مشغول تدریس ... کلاس که تموم شد من طبق معمول که منتظر میموندم تا استاد از کلاس درس برن بیرون بعد من برم ...کیف بدست منتظر خروج استاد ازکلاس بودم ..یه لحظه نگاه خانم جدیدی به من افتاد و بعد یه مکث کمی طولانی گفت شما تشریف بیارید دفتر من .من با شما کار دارم ... 



تو این چند لحظه که این حرف زده شد تا لحظه ایکه رفتم پشت در چه فکرایی که به ذهن من خطور نکرد ... میگفتم وای چه جالب یعنی تو دفترشون چی میخوان به من بگن ... خیلی ذوق کرده بودم و ازینکه میتونستم یه قدم به این استاد نزدیکتر بشم خیلی خوشحال شدم.دوستمم به شوخی بهم میگفت لوس بی معنی آخرش کار خودتو کردی حالا که چی ... هم یه کم لجش گرفته بود هم کنجکاو شده بود و مدام میگفت خب برو ببین چکارت داره ... یه کم صبر کردم که خستگیشون رفع بشه و بعد با اطمینانو اعتماد به نفس در زدم ... گفتند بفرمایید و من داخل شدم 



به محض اینکه وارد شدم با یه حس خوبی گفتم خسته نباشید و میخواستم جمله ی بعدیمو بگم که ایشون دستشو آروم برد زیر میز و از کشوی داخل اون کتابی که من خریده بودم رو آورد بیرون .. جوری دو طرف کتابو گرفته بود و با احتیاط و خیره به جلد کتاب اونو آروم روی میزش گذاشت انگار شکستنی بود .تعجب کردم و حرفم تو دهنم موند ... بعد نگاهشو از روی جلدکتاب برداشت و خیره به من نگاه کرد .از همون نگاه هایی که وقتی تو کلاس میخواست سوال جدی ای مطرح کنه میکرد ..ـ ناخداگاه اب دهنمو قورت دادم و بند کیفمو که روی شونم سنگینی میکرد جابجا کردم و منم خیره شدم به کتاب که بین دستای استاد روی میز گذاشته شده بود .



خانم جدیدی گفتن ... شما زحمت کشیدی و این کتاب رو برای من خریدی ... من گفتم بله البته زحمتی نبود...نذاشت حرفم تموم بشه با همون لحن محکم گفت عنوانش هست چگونه زنی قدرتمند و شاد باشیم ... من با تعجب گفتم بله ...بعد تن صداش بلند تر و محکم تر شد مثل سرکلاس موقعیکه به نکته ی مهمی میرسید و میخواست با تاکید به ما حالی کنه که مهمه گفت :شما تو این مدت که دانشجوی من بودید توی رفتار من ضعفی دیدید و یا ناراحتی احساس کردید ؟ من مشکلی دارم که شما دوست دارید اصلاح بشه ؟ ....بقیه حرفاشو نشنیدم ...مغز سرم سوت کشید و دستام یخ کرد ... اصلا فکر نکرده بودم که ممکنه همچین برداشتی بشه از این هدیه ی به قول خودم عشقولانه ... بعد تو ذهنم جیغ کشیدم سرخودم که خاک برسرم من نه اینکه خودم همه پرت و پلایی میخونم فکر میکنم همه اینطوری ان.... آخه چرا نفهمیدم اینو ..ـ بعد با دستپاچگی گفتم نه استاد باور کنید من اصلا همچین منظوری نداشتم .. میدونید من خودم زیاد کتاب میخونم و فکر نمیکردم که عنوان کتاب مهم باشه دیدم درمورد خانماست گفتم باید جالب باشه و .... حرف من که تموم شد یه نگاه عمیقی به من انداخت گفت من شمارو دوست دارم (اعتراف میکنم اصلا مشخص نبود ...)برای شما هم همیشه احترام قایل بودم چون دختر مودبی هستی (اینم مشخص نبود ... نظر ویژه ایشون رو نسبت به خودم میگم ) و الانم حس میکنم داری راست میگی ... بعد یه دفعه بلند شد و منم انگار مجرمی که بهش عفو خورده و شرمنده هست ،هم بخاطر جرم قبلی و هم لطف بعدی ... نگاهم رو پایین انداخته بودم و دستامم تو هم حلقه کرده بودم و ساکت ایستاده بودم ... یه دفعه یه لبخند عمیق تر از همیشه زد جوریکه من برای اولین بار دندوناشون رو دیدم و با خوشحالی گفت بسیار خب من این کتاب رو مطالعه میکنم و برداشت خودمو به شما منتقل میکنم ... منکه دیگه نفسی برام نمونده بود با اشاره سر و یه صدایی که به سختی بالا میومد گفتم بله لطف میکنید .... با اجازه و نمیدونم چطوری دستگیره درو چرخوندم و از دفترشون پریدم بیرون ... چنان با عجله پله هارو دوتا یکی کردم انگار کسی دنبالم باشه ..ـ بعد که به منظقه امنی رسیدم دستمو گذاشتم رو قلبم که بیچاره تازه یادش افتاده بود بزنه و چنتا نفس عمیق کشیدم ... دوستم که تمام این مدت پشت سر من دویده بود و از شدت تعجب و کنجکاوی مدام میپرسید چی شد چی گفت چرا اینجوری شدی ... و من فقط تونستم یه کلمه بگم یه لیوان آب قند یا یه چیز شیرین نداری به من بدی فشارم بدجوری افتاده ...

دارم خفه میشم .... 

بعد ناخداگاه تصویر تمام کتابهایی که میخواستم اونارو بگیرم سریع تو ذهنم مرور شد و ازینکه چه خطراتی تهدیدم میکرده سرم سوت کشید ...



ازین ماجرا یکسال گذشت . تو مدت این یکسال رفتار ایشون تقریبا مثل قبل بود و فقط گاهی که نگاهمون به هم تلاقی میکرد من حس میکردم یه چیز مبهم و جدیدی ته این نگاه هست اما اصلا حتی نمیخواستم فکر کنم که چی هست ...چون از نتایج تخیلاتم و دسته گلای بعدی میترسیدم ...



 سال بعد من به دوستم گفتم میخوام بازم برای روز معلم برای استاد جدیدی یه کتاب بخرم ...دوستم گفت تو رسما دیوانه ای ... احتمالا شما هم الان تو دلتون همینو گفتید ... رفتم کتابفروشی و یه کتاب نفیس مناظر دیدنی ایران دیدم و خریدم واقعا دوست نداشتم هیچ متنی داشته باشه و پر از آرامش باشه و باز به همون ترتیب قبل به ایشون هدیه کردم . هفته بعد ایشون به همان ترتیب قبل منو به دفترشون احضار کردن . واقعا نمیدونستم چی میشه ..ـ رفتم و جلوی پای من بلند شدن و من جا خوردم ..ـ خیلی از سلیقه من تعریف کردن و گفتن هم اون کتاب قبلی خیلی به دردشون خورده و هم این کتاب رو خیلی دوست داشتن و موقع خداحافظی دست منو به گرمی گرفتن و من اولینبار نه تو خیالاتم بلکه تو دنیای واقعی حس کردم یه رشته ی محبتی بین من و ایشون برای همیشه شکل گرفت ... رشته ای که تا همین الانم حسش میکنم ...


بعد از اون دیگه اون اخم پیشونی ... اون نگاه خیره و عمیق .. اون لبخند محو و اون صورت خشک و رسمی برای من کاملا دلنشین شد یکی از دلنشین ترین چهره هایی که بخاطر دارم ...

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
فروردين
۹۷

برای بازدیدکنندگان محترم

آقا مرتضی یکی از دانشجویان سابق من در دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرم‌آباد هستن، کسانی که مطالب منو از طریق وبلاگ دنبال می‌کنن از ایشون شناخت دارن و نیاز به معرفی خاصی نیست، برای بقیه‌ی بازدیدکنندگان محترم وبلاگ و اعضای محترم کانال عرض می‌کنم ایشون از با استعدادترین دانشجویان در طول تدریس من هستن و شاید مثل ایشون در طول تدریس من به اندازه‌ی انگشتان یک دست وجود نداشته باشه که واحدهای متعددی با من داشتن و همشون رو هم 20 گرفتن، خیلی از اون بیستا هم بدون نیاز به اِعمالِ نمره‌ی فعالیت کلاسی و حاصل نمره‌ی خودِ برگه بوده؛ اما اونچه ایشون رو در نظر من خاص می‌کنه قطعاً علاوه بر استعداد و درسخون بودن، ادب، معرفت و قوه‌ی عقلانیتی هست که در ایشون سراغ دارم و در رفتار و سَکَناتِ ایشون موج میزنه. الان هم میدونم که قطعاً راضی به بیان این مطالب نیست اما بالاخره چون قراره همگی رو به دعوت کنم به ضیافتی که ایشون تدارک دیدن به ناچار باید از میزبان، شناخت کافی وجود داشته باشه. از ایشون بابت بیان این مطالب صمیمانه عذرخواهی میکنم و امیدوارم پذیرا باشن.

به هر حال ایشون لطف کردن و یکی از بهترین عیدی‌ها در طول سنوات اخیر رو به من دادن و اون هم کامنتی است که مشروحش رو در ذیل مشاهده میفرمائید. این کامنت از حیث خاطره‌‌بازی با خاطرات مشترک، از حیث شیوه‌ی نگارش و از حیث خوندنی و سهل و ممتنع بودن، قطعاً یکی از تاپ تِن‌های (ده آیتم برگزیده) و شاید به جرأت یکی از تاپ فایو‌های (پنج آیتم برگزیده) کُل کامنت‌ها چه در وبلاگ سابق در بلاگفا و چه در وبلاگ فعلی توی بلاگ هست. حیفم اومد این کامنتِ عزیز برای من، فقط به شکل یه کامنت، در ذیل یکی از مطالب وبلاگ، باقی بمونه. این بود که تبدیلش کردم به یک پست جداگانه و همه‌ی شما رو دعوت میکنم به خوندنش. برای من که مثل یک داستان کوتاه جذاب و شیرین بود و بسیار خوشم اومد و بازم لازمه برای چندمین بار بگم که مفتخرم به داشتن همچین دانشجویی. یه معلم، اگر حاصل دوران تدریسش آشنایی با چند نفر معدود از اینچنین دانشجویانی باشه به نظرم باید کاملاً راضی باشه. همهٔ اون دانشجویان محترمی هم که یکسره مشغول توهین و تهمت هستن رو جبران می‌کنه تازه سَر هم میاد K

تقسیم‌بندی کامنت، حاصل فعالیت من برای راحتت‌تر کردنِ خوندنِ متن هست.

 

برای خودِ آقا مرتضی

بسیار ممنونم ازت بابت این نوشته‌ی شیرین و به یاد موندنی. نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. گفتنی‌ها رو در فوق عرض کردم. این کامنت رو مثل یک داستان، یک نَفَس خوندم و غرق شدم از شور زندگی. به زحمتی فکر کردم که بابت نگارش این کامنت کشیدی و حسابی شرمنده شدم. ممنونم ازت. عذرخواهی میکنم چند روزی پاسخ به تأخیر افتاد. سخت، مشغول مطالعه بودم و وختی هم وارد کاری میشم تا تمومش نکنم دست و دلم به انجام کار دیگری نمیره.

اونقدر مطالب متعددی در این کامنت مطرح کردی که واقعاً من نمیدونم چجوری باید جواب اینهمه رو بدم، ترجیح میدم فقط بخونم و لذذذذذت ببرم. فقط اون آخرای کامنت، یه جاش گفتی که من کامنتای قبلی جنابعالی رو بی‌جواب گذاشتم. در حالی‌که اینجوری نیست، من الان کامنت بی جواب، توی قسمت مدیریت بلاگ ندارم، هر چی بوده همه رو جواب دادم، منتها شرمنده هستم که دیر جواب دادم و الان قطعاً جنابعالی یادت رفته کجا اون کامنتا رو گذاشتی که بری و جواباشو ببینی ولی بر فرض محال اگر جای اون کامنتا یادت می‌بود الان میتونستی جواباشو ببینی چون توی وبلاگ، منتشر شده. باز هم ممنون بابت این مطلب.

 

اصل مطلب آقا مرتضی

مقدمه:

با سلام و عرض ادب خدمت شما استاد عزیز. امیدوارم که در پناه یزدان بی همتا خوب و خوش و سلامت باشید. مدت ها قبل به شما قول داده بودم که وبلاگ را بار دگر ترک نخواهم کرد ، چراکه ترک قبلی که شاید ناخودآگاه جهت تاملی عمیق بود و خوب هم به یاد دارم که جنابعالی به عنوان حدیث نفس از آن یاد فرمودید، اتفاقی خوشایند لااقل برای روح و نَفْس و دلتنگی های من نبود ، دلتنگی هایی از جنس دانشگاه ، دلتنگی هایی از جنس هم کلامی با اساتید و فرهیختگانی که فقدان آن ها به شدت در جامعه ی امروزی مان حس می شود. آزمودن دل به هزاران شیوه هم چاره ساز نیفتاد.

 

روز بارانی مخوف (!) در دانشگاه لرستان:

به هر روی ، ایام یکی پس از دیگری گذشت، تا اینکه دلم طاقت نیاورد و به دیدارتان آمدم، در آن روز بارانی مخوف ، و سیل آور در دانشگاه لرستان ، مطمئنم خوب به یاد دارید، در آن روز در آن ساعت پایانی ، که گویی هیچ جنبنده ای در دانشگاه نمانده بود ! اگر اشتباه نکنم آخرین جلسه ی آن ترم بود ، چقدر سراغ تان گشتم ! یکی دوبار هم قصد رجوع کردم، با خود گفتم لابد کلاس را به خاطر این باران و وضعیت و آخرین جلسه بودنش ، زودتر از موعد تعطیل کرده اید، اما همین که وظیفه شناسی و وقت شناسی شما در ذهنم تداعی شد ، پا پس کشیدم، و با خود گفتم مگر می شود ! کلاس را برگزار نکرده یا  تعطیل کرده باشد! آن هم کلاسی را که از قبل اطلاع رسانی کرده! هیچ کس هم در دانشکده نبود ، دوبار هم تا دفتر هماهنگی رفتم، اما گویی خیلی وقت پیش همگی قصد منزل کرده بودند. بالاخره بار سوم، شخصی در اتاق را باز کرد، از شمایلش مشخص بود که مدت زیادی را خوابیده ، با چهره ای ترسیده ، فقط نظاره گر من شد! و هیچ اطلاعی از کلاس و یا نام شما هم نداشت! نا امید نگشتم و بازگشتم ، در آن محوطه ی بی انتها و پیچ در پیچ  دانشکده ، به دنبال صدا گشتم، اوایل صدایی نمی شنیدم ، اما پس از آنکه خود را به طبقه ی فوقانی رساندم ، انعکاسی از صدا به گوشم رسید، گویی صدا به گوش جانم هم رسید! چرا که دوست نداشتم پس از مدت ها انتظار که به بیش از یک سال می رسید ، مراد دل برنیامده بازگردم ، یک به یک پشت درِ کلاس هایی که چراغ روشن داشتند ایستادم اما مشخص نبود دقیقا صدا از کدام کلاس به گوش می رسد، دست بر قضا برق هم قطع شد! ابتدا خوشحال گشتم، چراکه معمولاً در این مواقع، تدریس، متوقف ، و کلاس تعطیل خواهد گشت ، اما نمی دانستم شما همانند سابق ، در هر شرایطی تدریس را ادامه می دهید ، نهایتا پس از گذشت نیمی از ساعت ، و شاید هم بیش تر ، کلاس تعطیل شد  و دیدار هم میسر .

 

دوره‌ی آموزشی در خدمت سربازی:

در همان روز بود که قضیه ی رفتن به خدمت سربازی را با شما در میان گذاشتم ، تصمیمی که از مدت ها قبل ، و حتی سالیان قبل تر از آن گرفته بودم، و دغدغه ی آن در تمام طول مدت تحصیل مرا رها نمی کرد، تقلای زیادی کرده بودم ، تا شاید راهی پیدا شود ، و مانع از سر راه کنار رود ، و حدود هفت سال طول کشیده بود ، تا دل از دانشگاه برگیرم، اما چاره ای جز تسلیم و سر سپردگی در مقابله با اجبار حاکمیتی نبود... عزم سفر کرده بودم ، و مقدماتش هم مهیا شده بود، خوشبختانه پس از هفت ماه رفت و آمد و چندین نوبه سفر به تهران ، و پس از آن تحقیقات محلی و... توانسته بودم امریه ی قضایی بگیرم ، اما خب ، دوره ی رزم مقدماتی قبل از آن بایستی طی می شد، قرار بر این بود که مقصد ما به رویه ی سال های گذشته ، تهران باشد، اما به مانند سایر امور غیر قابل پیش بینی در کشورمان، مقصد نیز تغییر یافت ، و مسافر شمال گشتیم و سر از نیروی دریایی ارتش در آوردیم!  خلاصه بگویم از سخت ترین روزهایی بود که در طول عمرم بر من گذشته و تجربه کرده بودم، گویی از بهشت رانده و به جهنم وارد گشته بودم، محیطی که فرسنگ ها با آن فاصله داشتم ، در آن هوای شرجی، با آفتاب سوزانش ، و فرماندهی که با تکرار ابیاتی همچون

از مرگ، حذر کردن، دو روز روا نیست :: روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست

روزی که قضا باشد، کوشش ندهد سود :: روزی که قضا نیست، در او مرگ، روا نیست

 سخت ترین تنبیهات را بر ما می گذراند و به قول خودش ما را برای نبرد سوریه آماده می کرد! از مسافت 16 ساعته گرفته ، تا تنها ماندن در روز اعزام به آموزشی، به دلیل پیچیدگی مسیر ، تا کسالت ها و بیماری ها ، و خراب شدن اتوبوس بین راه، و توقیف موقت در فرودگاه به دلیل همراه داشتن دارو ، تا اعتراض به فرمانده در حمایت از غیر بومی های پادگان ، و متعاقب آن ، صدور قرار بازداشت موقت پنج روزه برای من، تا درگیری با بی شرمان و بدنیتان و بی عاقبتان که بویی از شعور و فرهنگ و اخلاق نبرده بودند، تا آشنایی و دوستی با شاگردان دکتر ظریف در وزارت خارجه ، و رتبه های برتر ارشد و ده ها مورد دیگر ، فقط بخشی از ماجراهایی بود که رخ داد و به هر حال غافل بودیم از اینکه ، همین روز های سخت ، به شیرین ترین خاطرات تبدیل خواهند گشت  و آن طلوع و غروب دل انگیز و زیبای کنار دریا ، برای همیشه در خاطرمان نقش خواهند بست.

 

دوره‌ی امریه در خدمت سربازی:

به هر روی ، 60 روز رزم مقدماتی با همه سختی ها و خوشی ها و تلخی هایش گذشت و شکر گویان راه دیار در پیش گرفتم و با خود می گفتم : شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد. و غافل از اینکه: خود غلط بود آنچه  می‌پنداشتیم! بله ، ورود به عرصه ی عدالت! البته نه در مقام برقراری آن ، بلکه شاهد و ناظر بودن ، بر روند و چگونگی برقراری آن. در یک جمله : کجروی ها و بی رسمی ها طوفان می کرد... واقعیت های حقوق در بسیاری از موارد ، نه تنها شیرین نبود، بلکه ترسناک و خسته کننده به نظر می رسید. پرونده هایی بودند که قدمتشان به بیش از 10 سال می رسید و کماکان مفتوح بودند! متهمانی که از صحبت ها و ظاهرشان ، می شد فهمید که در چه شرایط بد فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی رشد یافته اند. و شاید همین عوامل ، مسبب اصلی گشوده شدن پایشان ، به عدالتخانه بود. چندین بار به همراه رئیس و قضات مجموعه ، جهت سرکشی و بازدید به زندان رفتیم، و با زندانیان و محکومان هم کلام شدیم ، حتی یک بار جلسه ی رسیدگی مقدماتی را در همان جا برگزار نمودیم، دیدن زندانیان در بند، و انسان هایی که هر کدام به سببی ، خواسته و ناخواسته ، ساکن آنجا شده بودند، و چشم هایی که ملتمسانه ، تمنای آزادی و حتی مرخصی یکی دوروزه می کرد، تا شاید یک بار دیگر ،فرصت دیدار عزیزانشان را پیدا کنند، بسیار برایم دردناک بود، و از همه بدتر ، دیدن محکومان کم و سن و سال ، که به گوشه ای پناه برده، و چهره ی بغض کرده و گرفته شان ، وجود هر انسانی را به درد می آورد...

 

چوبه‌ی دار:

اما در میان تمام ان محکومان، یک نفر بیش از همه مورد توجه قضات بود، کنجکاو شده بودم که ماجرا از چه قرار است؟ و علت این توجه و تاکید چه چیزی می تواند باشد؟! حدس و گمانم درست بود ، یک محکوم به قصاص نفس ، در میان زندانیان وجود داشت ، که موعد اجرای حکمش قرار بود به زودی فرا برسد. قبلا صحبت هایی به صورت پراکنده درباره ی او شنیده بودم ، اما پیگیر نشده بودم. از سایر زندانیان جدایش کرده بودند، ماموران زندان او را بیرون کشیدند، جوانی خوش قد و قامت و رعنا که دست و پایش سراسر غل و زنجیر شده بود، و قضات و مدیر اجرای احکام با ناراحتی و به شکلی جدی ، تذکراتی را به او گوشزد کردند؛ متعجب بودم که چرا آن توجهات و صحبت های بین راه با این ناراحتی ها در تعارض است؟!  می دانستم که ان ها چیزی می دانند که من نمی دانم، پس از بازگشت به محل خدمت ،پرونده اش را پیدا کردم، و تمام جلدهای آن را در چند روز خواندم.  بله این برای سومین بار متوالی بود که قرار بود مراسم اجرای حکم (قصاص) برای او اجرا شود. هر بار به وسیله ای اجرای حکم متوقف شده بود، و خود این شخص هم از این همه انتظار کُشنده، خسته و عاجز گشته بود، از نوجوانی تا اواخر جوانی خود را در حبس گذرانده بود، به گونه ای که عکس های موجود در پرونده ، با ظاهر فعلی اش همخوانی نداشت! دست بر قضا در طی 9 سال و چند ماهی که این شخص در حال تحمل حبس بود، اولیای دم مقتول هم دیار فانی را وداع گفته بودند، و 13 فرزندشان اولیای دم مقتول شده بودند! پدر پس از شنیدن خبر فوت پسر و مادر پس از گذشت چندین سال از آن اتفاق شوم . اتفاقی که به ظاهر شاید ساده بود، ولی قضات از زوایای پنهان آن خبر داشتند ، و دلشان نمی خواست این شخص که از سادات هم بود، و دست تقدیر او را از حوالی مشهد به غربی ترین نقاط کشور کشانده بود، نفر سومی باشد که در آن پرونده ، جان خودش را از دست می دهد. در نهایت اولیای دم به توافق نرسیده بودند، و قرار بر اجرای مراسم شد، و علی رغم سنگ اندازی های قضات ، تلاش های آنان ، جهت به تاخیر انداختن مراسم ، تا شاید فرجی حاصل شود و به توافق برسند و اولیاء دَم از انتقام خون برادرشان بگذرند ، کارساز نیفتاد ... 

مراسم برگزار شد، و خادمین اما رضا (ع) که برای وساطت و گذشت از خون جوانی از مشهد تا محل مراسم ، با پرچم بارگاه ملکوتی علی بن موسی الرضا (ع) خود را به مراسم رسانده بودند هم حاضر بودند. مادر و خواهران این شخص هم درحرم مطهر  دست  توسل به امام رضا (ع) برده بودند، غوغایی شده بود! خیرین هم بودند ، که تلاش بسیاری کرده بودند تا خون بهای مورد نظر اولیای دم را تهیه کنند، نهایتا پس از قرائت حکم توسط منشی دادگاه ، و مهیا ساختن مقدمات ، در حالیکه اشک های بی امان ، سراپای او را خیس کرده بود و در آستانه ی اجرای حکم ، آخرین نفر از اولیای دم با هزاران لابه و التماس و خواهش اطرافیان ، پس از حدود 10 سال رضایت داد و این شخص که 3 بار مرگ را به چشم خود دیده بود ، در یک روز تعطیل ، با احتساب ایام حبس آزاد شد ، و به شهر خود بازگشت و سرپرست چند خواهر و مادر تنهای خود شد. این تنها بخشی بود از ده ها موردی که در طول دوران خدمتم ، در مجموعه ی قضایی  تجربه کردم. می دانم که خود شما هم دوران خدمتتان را با امریه ی قضایی گذرانده اید و تجربه های فراوانی کسب کرده اید، همان تجربه هایی که من هم اکنون احساس می کنم ، 10 الی 15 سال بزرگ تر شده ام! شاید عجیب باشد،ولی  در برخی موارد ، متهمانی را که گمان می کردم، با توجه به سن و سال و وضعیت شان، تحت تاثیر عوامل مختلف اجتماعی و فرهنگی و ... مرتکب جرمی شده بودند، در حد توان یاری می دادم ، تا از چنگال برخی قوانین ناعادلانه رهایی یابند! شاید از نظر خیلی ها کار اشتباهی باید ، و شاید هم به قول دکتر آزمایش هدف، کیفر ندادن باشد و این به صواب نزدیک تر...به قول خواجه ی شیراز : از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟! 

 

وسوسه‌ی آزمون قضاوت:

حتی در آزمون ارشد پارسال ، که به هیچ وجه با دانشگاه علوم قضایی و فلسفه و رسالت آن آشنا نبودم، و شناختی هم از آن نداشتم، پس از دعوت به مصاحبه و آگاه شدن از شرایط آن، سراپا تردید شدم، و شبانه روز در تعمق و تفکر بودم، و همین چند هفته ی پیش هم در اولین روز کاری هفته ، با من تماس گرفتند و پیگیر وضعیت من شدند. اما خب، داستان عدالت ، و گام گذاشتن در این طریق و رسالت خطیرش ، آن هم با وضعیت جامعه ی امروزی مان، بصیرت و تعمق و تفکر بسیار بسیار بیشتر می طلبد. گاهی به این فکر می کنم، که داشتن شغلی با درآمد کم تر و آرامش بیش تر، به نظر چقدر خوش تر می نماید! مگر از زندگی به جز آرامش چه می خواهیم؟ 

 

مؤخره:

به هر حال ، غرض این بود که علاوه بر سپاسگزاری از شما که این پست را منتشر کردید، که من سال ها قبل خوانده بودم، و مانند همیشه ، به من لطف داشتید ، و بلافاصله انعکاس دادید، تا شاید تلنگری باشد بر دانشجویان عزیز که جنابعالی حقیقتاً برای آن ها دل می سوزانید ، و غصه ی آن ها را می خورید، و این  حرف شما که چند سال پیش فرمودید و من خودم هم تجربه کردم، که هیچ محیطی ، جایگزین محیط علمی نخواهد شد .  علاوه بر این بر خود واجب دیدم، که باز هم پس از مدت ها در وبلاگ  دوست داشتنی تان، پیام بگذارم، چرا که آخرین باری که خدمت رسیدم  و به دیدارتان آمدم، در دانشگاه آیت ا..بروجردی، پس از آن که مانند همیشه ، بنده را مورد لطف و محبت خود قرار دادید، خطاب به دانشجویان فرمودید، اگر وبلاگ را بگردید، خاطرات مشترک بسیاری از من و ایشان پیدا خواهید کرد، و این سخن شما عمیقاً روی من تاثیر گذاشت ، و مدت هاست که پس از آن ، هر وقت به وبلاگ شما سر می زنم، از خود خجالت  زده می شوم، که کرم این روا ندارد، که از مطالب وبلاگ بازدید کنم، و نظری هرچند کوتاه ، به جای نگذرام. به هر حال ، شرح مختصری که در فوق داده شد، و خدمت اجباری سربازی، و قبولی در دانشگاه علوم قضایی ، و اعتراض های مکرر من به سازمان سنجش ، و اطلاعیه های متناقض آن با عملکرد این سازمان و پیگیری های بعدی  و تشکیل کمیسیون و وضعیت های پیچیده ی بعد از آن و مشغله های طبیعی زندگی، مزید بر علل شد، تا بی خبری ما ،  که سابقاً فرمودید:  همین که دیر به دیر نشود ما راضی هستیم ،  ادامه یابد و بخشی از معاذیر موجه ماست، که امیدوارم پذیرا باشید. فارغ از نظراتی که سابقا نوشته شد و هیچ گاه پاسخ داده نشد، همین که جنابعالی با این همه مشغله از هر نظری استقبال و در اسرع وقت، پاسخ می فرمایید، خود شاهدی است بر این مدعا ، که چقدر برای دانشجویان ، ولو ناشناسان، ارزش قائلید، و با آغوش باز پذیرای آن ها هستید.

 

مطلبی آموزنده از سعدی:

در پایان، دوست دارم ابیاتی را از شیخ اجل، سعدی علیه الرحمه ، که می دانم ارادتی هم دارید به ایشان به شما و سایر بازدید کنندگان تقدیم کنم در پناه حق باشید.

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب :: وزین دو درگذری کُلّ مَنْ علیها فان

ز خسروان مقدم چنین که می‌شنوم :: وفای عهد نکردست با کس این دوران

سرای آخرت آباد کن به حُسْنِ عمل :: که اعتماد بقا را نشاید این بنیان

بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر :: که دولتی دگرت در پی است جاویدان

زمین دنیا، بستان زرع آخرتست :: چو دست می‌دهدت تخم دولتی بفشان

بده که با تو بمانَد جزای کردهٔ نیک :: وگر چنین نکنی از تو بازمانَد هان

بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش :: که در زمین وجودت نماند آب روان

حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر :: چو برف بر سر کوهست روی در نقصان

ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند :: میان اهل مروت که «یاد باد فلان»

کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست :: اگر قبول کنی گوی بردی از میدان

به نوبتند ملوک اندرین سپنج‌سرای :: خدای عزوجل راست ملک بی‌پایان.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
آبان
۹۶

توی یکی از کلاسام، دانشجوام خیلی شیطونن! دقیقا تعمداً این لفظ رو استفاده میکنم! یه طورایی هنوز توی حال و هوای مقاطع پایین‌تر سیر میکنن!!! بعد ماششششالا تعدادشونم زیاده، مدام هم درخواست میکنن برای انجام اموراتی از کلاس برن بیرون، طوری شده که کم کم دارم توی سلامتی جسمی‌شون تردید میکنم!!!!!! البته منم معمولا بهشون اجازه خروج نمیدم! چون یه دفه می‌بینی نصف کلاس خالی میشه!

حالا اینو داشته باشید؛ یکی از دانشجویان محترم یه ورق قرص بلند کرد و نشون داد که میخام برم قرصمو بخورم! منم عرض کردم بفرمایید. ایشون رفت و برگشت. بعد از چند ثانیه دیدم همون ورق قرص دست یکی دیگه از دانشجویان محترم هست و ازم میخاد اجازه بدم بره بیرون از همون قرص بخوره!!!! هیچی دیگه منم واسه هر دو بزرگوار یه منفی گذاشتم!!! بعد اون دانشجوی نفر اول فرمودن استاد تقصیر من چیه، به من گفت بده بینم قرصت چیه! منم بهش دادم نگاش کنه!!!

به هر حال من منفیِ زده شده رو پس نگرفتم!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۳
آبان
۹۶

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

###

با تشکر از عکاس محترم و هنرمند عکسا و با تشکر از برادر بزرگواری که این عکسا رو در اختیار من قرار دادن. 
  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
خرداد
۹۵

برای دیدن عکس فوق در ابعاد بزرگ‌تر و با کیفیت بالاتر کلیک کنید.

برای دیدن عکس فوق در ابعاد بزرگ‌تر و با کیفیت بالاتر کلیک کنید.

برای دیدن عکس فوق در ابعاد بزرگ‌تر و با کیفیت بالاتر کلیک کنید.

برای دیدن عکس فوق در ابعاد بزرگ‌تر و با کیفیت بالاتر کلیک کنید.

برای دیدن عکس فوق در ابعاد بزرگ‌تر و با کیفیت بالاتر کلیک کنید.


خدا چیزی در حق خرم‌آباد، فروگذار نکرده؛ هوای پاک، طبیعت زیبا، اقلیم معتدل، آب فراوون و.... کاش ما مردمای این سرزمین هم در حق هم چیزی فروگذار نمی‌کردیم؛ کاش ...... اما .....

تشکر نوشت : با تشکر فراوان از بازدیدکننده‌ی محترم، دانشجوی با ذوق، (خشایار) که حاصل یک روز گشت و گذار خودشون در شهر خرم‌آباد رو با سخاوت در اختیار ما گذاشتن و با عذرخواهی از ایشون بابت تأخیر زیاد، در انتشار این تصاویر زیبا.


  • سید نورالله شاهرخی
۰۳
ارديبهشت
۹۵

میخوام از یه بی معرفتی بگم، از بی معرفتی خودمو امثال خودم :

 ماها شیعه ایم اما شیعه یعنی "پیرو" ماها کجای زندگیمون پیرو امامونیم؟ چقدر برا ظهور آقامون تلاش کردیم؟ چقدر میشناسیمش؟ هی دعای فرج میخونیم اما چیکار کردیم برا فرجش؟ امام ما شده غریب آخرالزمان، اونقدر غریب که حتی شیعه‌هاش یادشون رفته هست، امید داره یه روزی بیاد، هی از نامردی مردم کوفه میگیم، از بدیشون، ازاین ک چرا امام حسینو تنها گذاشتن، حالا خودمون داریم با امام زمانمون چیکار میکنیم؟ تنهاش گذاشتیم وقتی اونقدر از دینش فاصله گرفتیم که اگه بیاد ممکنه دینشو نشناسیم.کاش اول دینمونو ، امامونو بشناسیم بعد دعای فرج بخونیم.



یا ابن الحسن نامهربانی این روزهایمان را ببخش!


با تشکر از بازدیدکننده‌ی محترم « ویریا » بابت ارسال این دلنوشته.

  • سید نورالله شاهرخی
۳۱
فروردين
۹۵


یکی از سنّت‌های نیکو، آغاز کارها به نام آفریدگار جهان است که در فرهنگ اسلامی در کلمهٔ قدسی (بسم الله الرحمن الرحیم) متبلور شده است و مؤمنان را برحسب مراتب از این سنّت، بهره و برکتی حاصل است مگر آنان که اسم را بر زبان می‌آورند و یادی از مسمّا در خاطرشان نمی‌آید، بلکه آن نام را کمند صید مقصودهای خود می‌کنند.

معروف است که روزی مجنون در خانهٔ کعبه شنید که مردی لیلی را می‌خواند دل‌شاد شد که بی‌گمان لیلی در همان حوالی است و دمی بعد به دیدار او خواهد رسید اما به‌جای لیلی، زن دیگری را دید که آمد و با آن مرد به راهی رفتند مجنون از این واقعه سخت در شگفت شد و چون به یاران رسید گفت: امروز حادثه‌ای عجیب دیدم که مردی نام لیلی را می‌برد و مقصودش شخص دیگری بود و عجبا از این حادثه که هر روز بر ما رخ می‌دهد هر روز نام لیلی عالم را که هزاران لیلی، مجنون اوست بر زبان می‌آوریم و شخص دیگر یا چیز دیگر را اراده می‌کنیم. آن گدای راه نشین می‌گوید: «یا الله»، یعنی مرا نان دهید، مرا دستگیری کنید، و آن دیگری گوید: «یا الله»، یعنی ای نامحرمان به کنار روید و حجاب گیرید که من از راه می‌رسم و از حقیقت آن نام هیچ نقشی در خاطرشان نمی‌آید.

کافر و مؤمن خدا گویند لیک :: در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان :: متقی گوید خدا از عین جان
اللَه اللَه می‌زنی از بهر نان :: بی‌طمع پیش آی و اللًه را بخوان
گر بدانستی گدا از گفت خویش :: پیش چشم او نه کم ماندی نه بیش
سال‌ها گوید خدا آن نان خواه :: همچو خر مصحف کشد از بهر کاه


* متن به قلم دکتر حسین الهی قمشه‌ای و تصویر، اثر استاد محمد احصایی است؛ با تشکر از بازدیدکننده‌ی محترم، مرتضا بابت ارسال این متن و آن تصویر.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
بهمن
۹۴

یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ، که تمایلی به بیان نامشون نداشتن، متنی رو ارسال کردن تحت عنوان «ذهن خسته» و در این متن حالات ذهن خودشون رو با ما به اشتراک گذاشتن، من البته سابقاً خدمت این بازدیدکننده محترم، توصیه‌هایی رو عرض کرده بودم که از قرار معلوم متأسفانه ظاهراً نتونسته کمک قابل توجهی به ایشون بکنه، به هر حال همونطور که قبلن هم خدمت ایشون عرض کرده بودم قسمتی از مشکلات ایشون اقتضای سن هست که اگه به خودمون مهلت بدیم و فک نکنیم به آخر خط رسیدیم، خود به خود حل میشه یه قسمتائیش، یه قسمتش هم باید با خود مراقبتی درمان بشه، ینی حواسمون به خودمون و افکارمون باشه و به هر فکری ولو از طریق سرگرم و مشغول کردن خودمون هم که شده اجازه ورود به مغزمون رو ندیم، قوی کردن ارتباط با خدا که از نظر من، مهمترین عامل برطرف شدن این قبیل مشکلات هست رو نباید فراموش کنیم، توصیه‌های دیگری هم هست که خدمت خود ایشون قبلن عرض کردم.  

این متن رو با شما به اشتراک میذارم، شما هم هر مطلبی به ذهنتون میرسه در رد یا تأیید فرمایشات ایشون بیان بفرمایید، شاید بتونه به ایشون کمک کنه از این احساس تنهایی خارج بشه و خودش رو یک تافته جدا بافته از اجتماع ندونه.

از ایشون متشکرم که وبلاگ منو محرم رازهای خودش دونست و از شما که لطف میکنید و این متن رو میخونید هم سپاسگزار هستم.

آغاز متن ارسالی

نمی دونم از کجا بگم یا از چی بگم فقط میدونم می‌خوام با تخلیه افکارم کمی آروم بگیرم. خسته‌ام، واقعاً خسته‌ام اونقدر خسته که گاهی دلم میخواد وقتی می‌خوابم دیگه بیدار نشم، حس می‌کنم دارم اطرافیانم رو فریب میدم هر روز خودم و افکارم رو زیر خنده‌های تصنعی پنهان می‌کنم مدت‌هاست که افکارم ورای تصور اطرافیانمه که اگه گوشه‌ای ازش رو توصیف کنم ...

نمی دونم خوبه یا بد ولی دیگه نمی تونم اشک بریزم، انگار قلبم مرده، شدم یه مرده متحرک هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز و هیچ کس ندارم، نمیدونم تا کی میتونم دووم بیارم فقط میدونم روز به روز دارم نابود میشم و اینو با تک تک سلولام حس می‌کنم. بارها دنبال یه راه حلی بودم اما نتونستم پیدا کنم چون هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه کمکم کنه. یه خلأ رو توی وجودم احساس می‌کنم، نمیدونم این خلأ چطوری و کجای زندگی‌ام ایجاد شده فقط میدونم که هست میدونم که داره داغونم می کنه. نمی دونم این افکارم باعث پیشرفتم میشه یا اینکه ...

خدایا حتی اینجا هم نمی تونم تمام افکارم رو بیان کنم!!!!! من با این افکار زنده‌ام اما ادامه این افکار خوشایند به نظر نمیاد وقتی توی خیابون قدم می‌زنم به آدمایی نگاه می‌کنم که شاد به نظر میان، به راحتی با یه موضوع کوچیک شاد میشن و اکثراً عاشق زندگیشون هستن. واقعاً نمیدونم چطوری با این زندگی کسالت آور کنار میان!!!!!!! آیا رفتارشون حقیقت داره یا اینکه اونا هم فقط تظاهر می کنن که شادن!!!!!؟؟؟ 

تنها یه چیزو میدونم اونم اینه که چیزایی که من باهاشون شاد میشم با دیگران فرق داره که البته نمیدونم خوبه یا بد!!!!

تصمیم گرفتم خودمو مثل قایق روی موج افکارم رها کنم چون دیگه نمی تونم کنترل یا تسلطی روش داشته باشم.

ببخشید وقتتون رو گرفتم

شاد باشید.

پایان متن ارسالی

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
دی
۹۴

مقدمه :

دو نفر از بازدیدکنندگان محترم لطف کردن و حال و هوای این روزای دل خودشونو با ما به اشتراک گذاشتن که در ادامه میخونید این دو نوشته رو ؛ من هم در پایان مطالبی که ب نظرم رسیده رو عرض می‌کنم ؛ ضمنن آمادگی دارم دلنوشته‌های سایر بازدیدکنندگان محترم رو هم ک صلاح میدونن ما رو با دل خودشون شریک کنن ، در وبلاگ منتشر کنم.


دلنوشته‌ی اول :

این روزها هر کس به من می رسد مرا خوشبخت تر از خودش خطاب میکند !!

زین پس .....

این روزهایم را دوست تر دارم ....

بیشتر از هر زمان دیگری شوق به زندگی دارم

و چه کودکانه دوباره دلم بهانه‌ی ساعت برنارد را گرفته !!!

کاش کسی به من بگوید بزرگ شدنم واقعی نیست .... آقای راننده لطفا دنیا را نگه دارید . من پیاده میشوم !!

و کاش رویای استیون هاوکینگ به واقعیت بپیوندد و این روزها کمی کش بیاید !!!

و با اجازتون بگم که : 

خواستن عین توانستن است . برای خوشبخت کردن خودمان این دست و آن دست نکنیم ، کمی برای خوشبختی خودمان فداکاری کنیم ، رویاهایمان را جدی بگیریم.

برای نرسیدن ها غصه نخوریم ، تا زنده هستیم امکان جبران وجود دارد ! 

و چقققققدر خوب که مثل انسان‌های بزرگ اولین متهم را خودمان بدانیم ! از اینکه هیچ وقت زندگی شروع نشود بترسیم نه از قدم در راه نهادن !

و سپس از خدا بخواهیم که خدایا : کمکم کن تا امروزم را با حسرت دیروزم بسازم ....


دلنوشته‌ی دوم :

این روزا چقدر سخت میگذره برام...

یه وقتایی تو زندگی هست که آدم از تمام عالم و آدم دلش میگیره، یه وقتایی تو زندگی هست که آدم احساس افسردگی مطلق میکنه، احساس آشفتگی، احساس پوچی حتی...! و من این روزها دقیقا همین احساس رو دارم... الان که اواخر دوره‌ی کارشناسی هستم دیگه اون شور و شوق همیشگی رو ندارم، نمیدونم... گاهی وقتا به خودم میگم: این همه زحمت، این همه سختی برای چی؟؟ اصن که چی؟؟ آخرش میخواد چی بشه؟؟ اما وقتی نظر لطف اساتید رو نسبت به خودم می‌بینم از خودم خجالت میکشم بابت این افکار، احساس میکنم به خاطر اساتیدم مخصوصا شما هم که شده حتما حتما باید به جایی برسم و زحماتتون رو جبران کنم.

ولی این روا خیلی آشفته ام... خیلی... آخه میدونید بعضی سختی ها آدمو قوی نمیکنه، آدمو از پا میندازه رسمن

بعضی وقتا از خونه میزنم بیرون و بی هدف توی خیابونا قدم میزنم...کجا میرم؟ نمیدونم! زل میزنم به کفشام و فقط راه میرم و صدای قدم‌هایی رو میشنوم که برای ناکجا آباد برداشته میشه! این روزا فقط خودم موندم با یه مشت کاغذ و قلم که تنهایی‌هامو باهاش پر میکنم... کارم شده گریه زیر دوش حموم، آخه اینجوری دیگه معلوم نیست چقدر اشک ریختم، دیگه کسی صدای هق هقم رو نمیشنوه، دیگه میتونم توی تنهایی خودم هرررررر چقدر دلم میخواد گریه کنم، میتونم به بغضم اجازه بدم بترکه و به اشکام اجازه بدم بی هیچ دغدغه ای سرازیر بشن اینجوری حتی خودمم اشکامو حس نمیکنم...

این روزا لحظه های زندگیم ناتوان تر از همیشه داره میگذره، گذشته که گذشته، آینده م معلوم نیست، میترسم آخرش شرمنده ی همه ی اساتیدی بشم که همیشه نظر لطفشون شامل حالم بوده مخصوصا و به ویژه شما... میترسم نتونم انتظاراتتون رو برآورده کنم، میترسم توقعات خانواده مو برآورده نکنم، از آینده بیم دارم... از گذشته بدم میاد... حال رو دارم از دست میدم... از آرزوهام میترسم... از آرزوهایی که بهشون نرسیدم و از آروزهایی که برای آینده دارم... از اهدافم... از اطرافم... از همه چی ترس عجیبی دارم. بلاتکلیفی عجیبی سراسر وجودم رو گرفته...
التماس دعا


نظر من در خصوص دلنوشته‌ی اول :

چ جالب ، ک هر دو نوشته بدون اینکه هماهنگی‌ای در کار باشه با عبارت « این روزا » شروع میشن ، در واقع هر دو نویسنده ، خودشون و حال و هوای این روزای خودشونو ترسیم کردن و در اختیار ما گذاشتن.

در خصوص دلنوشته‌ی اول ، چیز زیادی نمیتونم بگم ، غیر از اینکه آرزو میکنم خدا این نعمت‌ها ، این حس و حال و این حس خوشبختی رو بر ایشون مستدام بداره و این حال خوبشون ب یاری و توفیق الهی ، همیشگی بشه براشون. فقط یه نکته ؛ اونم اینکه معنای جمله‌ی آخر از دلنوشته‌ی ایشونو متوجه نشدم ؛ ب عبارت دقیق‌تر ینی نفهمیدم منظور از اینکه آدم ، امروز خودشو با حسرت دیروزش بسازه دقیقن ینی چی !!! شما میدونید ینی چی این جمله ؟


نظر من در خصوص دلنوشته‌ی دوم :

در خصوص دلنوشته‌ی دوم باید چند مطلبو عرض کنم :

اول اینکه بدترین کاری ک آدم میتونه با خودش و مشکلش بکنه اینه ک فک کنه فقط خودشه داره این اوضاع و این حس‌ها رو تجربه می‌کنه و هیشکی تا الان توی همچین اوضاع و احوالی نبوده ، در حالیکه خیلی از اوقات واقعیت چیزی غیر از اینه ، مثلن ب جرئت میتونم بگم نود درصد آدمایی ک سرشون ب تنشون می‌ارزه و ب چیزی فراتر از دوس دختر یا دوس پسر داشتن فک میکنن ، وختی توی دانشگاه ب مقطع پایان کارشناسی نزدیک میشن دقیقن همچین احساساتی رو دارن ، ترس از آینده و نوعی افسردگی و پوچی ، حسی مبنی بر اینکه انگار اینهمه زحمت کشیدن و درس خوندن قرار نیس ب جایی ختم بشه. خود من هم در همون دوران عین همین احساسا رو داشتم ، بسیاری از بازدیدکنندگان محترم هم بودن ک در وبلاگ ، کامنت‌هایی گذاشتن و همین احساسات رو بازتاب دادن. بنابراین بدونیم ک همه همینطورن ، وختی بدونیم ک مشکلی ، احساسی و وضعیتی عمومی و همه‌گیر هست ، کنار اومدن باهاش و تحمل کردنش راحت‌تر و آسون‌تر خواهد بود ؛ این نکته‌ی اول.

دوم اینکه درسته ک ما معلما دوس داریم حاصل زحمات خودمونو در آئینه‌ی پیشرفت شاگردامون ببینیم اما این ب اون معنا نیست ک این امر بشه عاملی برای انتقال استرس ب دانشجویان گرامی ، ب این شکل ک اونا تصور کنن اگه ب هر دلیل توی آزمونی موفق نشن در حق ما خیلی جفا کردن. واقعیت اینه ما دانشجو داشتیم ک در آزمون ارشد ، رتبه‌ی تک رقمی کشوری کسب کرده اما بعد حتا یک تشکر کوچک خشک و خالی هم از ما نکرده و الانم ممکنه ماه تا سال ب یاد ما نباشه ، ما ضمن اینکه خیلی خوشحالیم ، آرزوی موفقیت هم میکنیم براش اما حس سرشکستگی و افسردگی نداریم واسه اینکه اون دانشجو ب یاد ما نیس و زحمات ما رو ب هیچ انگاشته ؛ چون ما معلما واسه قدردانی دانشجوا نیس ک وظیفمونو انجام میدیم ؛ بخاطر اینه ک فک می‌کنیم با خدا معامله می‌کنیم و هر چی هم زحمت بکشیم ولو کسی هم قدردان نباشه ما اجرمونو از کس دیگه‌ای می‌گیریم. در مقابل ، دانشجو هم داشتیم علیرغم اینکه استعداد بسیار زیادی داشته ب نحوی ک مسائل حقوقی رو از ما هم بهتر تجزیه تحلیل میکرده اما ب هر علت ، توی هیچ آزمون حقوقی‌ای نتونسته موفق بشه ، ما ضمن اینکه واسه خودش ناراحتیم اما فک نمی‌کنیم زحماتمون هدر رفته ، ب هر حال ما در قبال خدا ، جامعه و وجدان خودمون ، مسؤولیتی داریم ک در هر ترم صرفنظر از قوت و ضعف دانشجویان اون ترم از نظر علمی و جذب مطالب ، اون وظیفه رو ب احسنِ نحو انجام میدیم ، حالا هر کی از این فرصت استفاده کرد و خودشو ب جایی رسوند اسباب خوشحالی ماست ، هر کی هم نتونست ب هر دلیل خودشو بالا بکشه ، نباید فک کنه ما الان از غصه دق می‌کنیم و می‌میریم ، البته طبیعیه ک ناراحت میشیم ، مخصوصن در مورد دانشجویانی ک استعداد بالایی دارن و ما مطمئنیم ک میتونن ب جایی برسن و ب خونواده و جامعه‌شون خدمت کنن ولی اگه اون دانشجو هم توی کلاس من نبود ، من عینِ همون زحمتا رو واسه بقیه می‌کشیدم و بود و نبود اون دانشجو تأثیری در انجام وظیفه‌ی من نداره. اینا رو گفتم تا نتیجه‌گیری کنم ک دانشجو نباید یه استرس مضاعفی واسه خودش ایجاد کنه و فک کنه اگه خدای ناکرده توی آزمونی قبول نشه ما معلما افسرده میشیم یا ب طرز غیر قابل تحملی ناراحت میشیم یا فک می‌کنیم زحماتمون ب کلی بر باد رفته. هم بیخیالی دانشجویان نسبت ب زحماتی ک معلمش میکشه اشتباهه و بی احترامی ب استاد محسوب میشه ، هم اینکه نسبت ب پاسخگویی ب زحمت معلمانش استرس داشته باشه ب نحوی ک کارش ب افسردگی و یأس برسه اشتباهه.

سوم اینکه بعد از اینکه فهمیدیم این حس افسردگی طبیعیه و بعد از اینکه دونستیم ما موظف نیستیم ک برای پاسخگویی ب زحمت معلممون ب هر نحوی هست توی آزمونی قبول بشیم ، میمونه اینکه چطور ب جنگ این احساسات ناخوشایند بریم. راه چاره‌ش رو قبلن بارها عرض کردم ، بخصوص توی وبلاگ قبلی. چاره اینه ک فک کنیم ما اصلنِ اصلن قرار نیس ب جایی برسیم و قرار هم نیس پاسخگوی زحمت کسی باشیم ، قراره خودمون واسه لذت خودمون بشینیم و حقوق بخونیم ، چون توی دانشگاه ، آدم انقد استرس پرسش و نمره‌ی میان ترم و پایان ترم و فشردگی امتحانا رو داره ک از درس خوندن کمتر لذت می‌بره ، ب همین خاطر بعد از فارغ‌الحصیل شدن ، تازه بهترین زمانه واسه پرداختن ب تحصیل !!! وختی اینطور دیدی در خودتون ب وجود آوردید بعد می‌بینید چقــــــــــــــــدر از استرس و فشاری ک روتون هست کم میشه و چقــــــــــــــــدر از این احساس یأس دور میشین و چقــــــــــــــــدر درس خوندن لذت بخش میشه واستون.

چهارم و مهم‌تر از همه اینکه ارتباطمون رو با خدا نزدیک کنیم و بدونیم آرامش و سکینه‌ی واقعی فقط با یاد خداست ک بر دلهای ما نازل میشه و فراموش نکنیم ک « ألا بذکر الله تطمئنّ القلوب » ، اگر خودمون رو وصل کنیم ب دریای قدرت ، ثروت ، عزت، شوکت و مکنت ، حوضچه‌ی وجودمون پر میشه از اون صفات و در این صورت کوووووچکترین دلیلی واسه یأس و افسردگی و ترس از آینده و حسرت نسبت ب گذشته وجود نداره.


أَلَا إِنَّ أَوْلِیَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَحْزَنُونَ

هان! بیگمان دوستان خداوند (سبحان) ترسی بر آنان (از خواری در دنیا و عذاب در آخرت) نیست و (بر از دست رفتن دنیا) غمگین نمی‌گردند (چرا که در پیشگاه خدا چیزی برای آنان مهیّا است که بسی والاتر و بهتر از کالای دنیا است).

 « سوره‌ی مبارکه‌ی یونس ؛ آیه‌ی 62 »

  • سید نورالله شاهرخی
۱۳
دی
۹۴

مقدمه‌ی مطلب :

یکی از بازدیدکنندگان محترم ، لطف کردن خاطرات خودشونو از تابستان گذشته و درس خوندن در اون ایام با همه‌ی ما به اشتراک گذاشتن ؛ در راستای تشویق به درس خوندن در ایام تعطیل و به بطالت نگذروندن اوقات ، این مطلب رو در وبلاگ قرار میدم ؛ خوبیِ این درس خوندنای اشتراکی اینه که همیشه روزایی رو می‌سازه پر از خاطره ؛ همچنان که این مطلب هم ب خوبی همین خاطره‌سازی رو بازتاب میده.

این وبلاگ ، از انتشار خاطراتی از این دست ، در این زمینه و زمینه‌های مشابه دیگه استقبال می‌کنه ؛ از بازدیدکننده‌ی محترمی ک لطف کردن و خاطرات خودشونو ارسال کردم بسیار ممنونم.

اصل مطلب :

ما تابستون با دوستان شروع کرده بودیم واسه ارشد میخوندیم، بیشتر فقه میخوندیم! راستش برنامه ریزی کردیم که توی خونه بخونیم ولی خب همیشه به هر دلیلی نمیشد! بنابراین تصمیم گرفتیم با هم بخونیم و راهی هم جز رفتن به کتابخونه برامون باقی نموند! بعد از مشورت یکی از کتابخونه های شهر رو انتخاب کردیم قرار گذاشتیم 8 صب تا آخرین ساعت کاری کتابخونه بریم و درس بخونیم ناهار هم روزی یکیمون با خودش میاورد. 


این رو فرشی ای که در تصاویر فوق می‌بینید دورانی داشتیم ما باهاش!!! اصن هر وقت که تصمیم میگرفتیم بریم داخل کتابخونه و درس بخونیم یه اتفاقی میفتاد که مجبور میشدیم بیایم بیرون و من دوباره باید میرفتم خونه و این رو فرشی رو میاوردم!!! اصن یه وضی!!! دیگه میگفتیم سرنوشت ما با این رو فرشی گره خورده!!!! کاریش نمیشه کرد!!

 ما در حال خوندن فقه بودیم! هر کدوم از اون جا نوشابه کوچولوها رو که در تصویر ذیل می‌بینید شب میذاشتیم در یخچال یخ میبست و با خودمون میبردیم!!!

خاطره از روزهایی که درس میخونیدم که خییییییییییلی زیاده ولی اگه بخوام گزینش کنم براتون: یه بار داشتیم درس میخوندیم دو تا پیرمرد یا شاید هم میانسال (به هر حال هم سن و سالای باباهای خودمون) از کنارمون رد شدن یکیشون گفت: ماشالا، ماشالا، خدا حفظتون کنه ! ولی اون دیگری گفت چه فایده؟؟؟؟؟!!!!!! اینا هر کدومشون در آینده یه معتادی!!!!!! در انتظارشون هست!!! این همه درس میخونن و زحمت میکشن ولی فردا میخوا برن با یه معتاد فلان فلان شده کلنجار برن و بعد با دوتا بچه برگردن سر دست خال خالی پدر مادرشون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

درمورد اینکه چرا بیرون کتابخونه درس میخوندیم باید بگم که محیط کتابخونه به حدی تاریک بود که اصصصصصصلا تمرکز واسه آدم نمیموند!!! علاوه بر این ما چون سه نفری فقه میخوندیم و مشکلات ترجمه و مفهوم و... را با هم حل میکردیم و بحث میکردیم توی محیط کتابخونه نمیشد حرف بزنیم!!!!
دیگه اینکه همین! اون روزا با وجود تمام سختی هاش خییییییییلی خوش گذشت و خاطره انگیز بود!

اینم ناهارمون قبل از خوردن !!!! جاتون خالی سالاد الویه!!!!


همون ناهار ؛‌ منتها بعد از خورده شدن : 

هرچند که مطالبی که خوندیم الان نیاز به مرور داره چون بعضی جاهاش کلا یادمون رفته ولی خوبیش اینه که حداقل تابستون رو به بطالت نگذرونیم!!!!!

این عکسی که غوره دستمه مربوط به یه روز خاطره انگیزه! روزی که موفق شدیم 13 صفحه فقه بخونیم خییییلی دقیق و کامل !! اون روز یکی از دوستان با خودش غوره آورده بود و برای ناهار هم سمبوسه درست کرده بود به همراه فلفل اورده بود!!!!! من هم که کنترل خومو در مواجهه با طعم ترش و تند از دست میدم گفتم که غوره‌ها رو بیار بده تا با نمک بخوریم!! آخر اون روز بعد از خوردن اون چیزای خوشمزه و خوندن 13 صفحه فقه همه با هم رفتیم سینما !!!! فیلم خیلی خوبی بود و از قضا در مورد زندگی یه خانوم وکیل بود !!!! به هر حال خیلی خوش گذشت !!!!!!


  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
دی
۹۴

بارها در مناسبتای مختلف ، چ حضورن در کلاس و چ در وبلاگ سابق و چ اینجا توی همین وب ، خدمتتون عرض کرده بودم قدر بدونید ایام تحصیل رو ؛ همین شب نخوابی‌ها ، همین اشک در اومدن‌ها وخت امتحان ، همین کلاسای طولانی و خسته کننده و سخت‌گیری‌های - از نظر شما - غیر قابل فهم معلمی مثل من ، بعد از پایان دوره‌ی کارشناسی خاطره میشن واستون ؛ شاید حتا حاضر باشید مبلغ هنگفت یا قسمتی از عمرتون رو در مقابلش بپردازید تا شما رو سوار یه ماشین زمان کنن و برگردونن ب دوره‌ی کارشناسی تا دوباره همون حس و حالی رو تجربه کنید که در زمان اصلی ، حاضر بودید مبلغ هنگفت یا قسمتی از عمرتون رو بدید تا از دست اون برهه از زمان خلاص بشید.

میگید نه ؟

این کامنت و این کامنت رو بخونید تا به صحت حرفام ایمان بیارید ؛ اینا دو نمونه از ده‌ها کامنتی است که برخی بازدیدکنندگان محترم نگاشتن در این خصوص که بعد از رفتن از دانشگاه یا پایان دوره‌ی کارشناسی چقــــــــــــــــــــــــــــــد دلتنگ میشن واسه تجربه‌ کردن مجدد همون لحظات.


عبرت نوشت : در تصویر ذیل ، ب جای تلویزیون (ک البته میتونه علاوه بر صدا و سیمای ملی ، نمایان‌گر شبکه‌های ضاله‌ی ماهواره‌ای هم باشه) ،  آیکن شبکه‌های اجتماعی بخصوص اخیرن تلگرام رو هم بذارید پیام تصویر ، صحیحه و کااااملن منتقل میشه !!!!


  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
آبان
۹۴

یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ ک خودشون رو با نام مستعار « الماس » معرفی می‌کنن اینجا طی یه کامنت ، از حسرتی کهنه و قدیمی گفتن در خصوص معلمی فرضی ک دوس داشتن داشته باشن اما هیچوخت نداشتن ؛ فرمودن ک دوس داشتن انشائی در این زمینه بنویسن ، انشائی ک بنا ب دلائل مختلف هیچوخت نوشته نشد.

همونجا من از ایشون درخواست کردم ک اگه مایل باشن اون انشای نانوشته رو بنویسن تا من در وبلاگ منتشرش کنم ؛ ایشونم لطف کردن و متن زیر رو ب رشته‌ی تحریر درآوردن ؛ متنی ک خییییییلی خوب نوشته شده و ب خوبی پرده از احساسات درونی دانش‌آموزِ دیروز و دانشجوی امروز برمیداره ؛ من البته خودمو « استاد » ک نمیدونم ب کنار ، ب هیچوجه اطلاق عنوان مقدس « معلم » رو هم بر خودم جایز نمیدونم ؛ اگه هم در کلاس ، خودمو در موارد متعدد « معلم » خطاب می‌کنم ب خاطر اینه ک عنوان دیگه‌ای ب ذهنم نمیرسه ؛ اما اگه بخام .... هیچی بگذریم ؛ احساسی بود ک از بین رفت...

ب هر حال ، از ایشون بسیار ممنونم ک حس خودشون رو بیان کردن راجع ب مفهوم « معلم » و امیدوارم روزی برسه ک معلمین ، فارغ از دغدغه‌های صنفی و کمی و کاستی‌هایی ک احیانن در این زمینه وجود داره ، با عشق ب لحظه‌ لحظه‌ی تدریسشون فک کنن و کلاس رو مسجدی بدونن ک در اون میشه مقدس‌ترین عبادت‌ها رو انجام داد...

این بحث از نظر من مفتوحه و با کمال میل حاضر ب انتشار دل‌نوشته‌ها و خاطراتی هستم ک هر کدوم از بازدیدکنندگان محترم ، مِن جمله بازدیدکننده‌ی محترمِ نویسنده‌ی متن ذیل ، در مورد این موضوع و سایر موضوعات ب رشته‌ی تحریر میارن.

آغاز متن

موضوع انشا:

دوست دارید معلمتان چگونه باشد؟

عنوان:

نامه‌ای که هرگز به مقصد نرسید ....

اجازه!

هوا تابستان‌ها خیلی گرم است! آب دریا هم شور است! آفتاب بی‌رحمانه داغ و حال و هوای زمین غریبانه است.

داشتم فکر می‌کردم که چقدر دوست داشتم معلمم مادر باشد و برایم لقمه بگیرد؛ مادرم هر روز عاشقانه‌هایش را برایم لقمه می‌گیرد و مواظب است که شیرینی مربای آلبالویش دندان خرابم را اذیت نکند.

با دستان سبزش چانهٔ بالا رفتهٔ مقنعه‌ام را تنظیم کند و بلد باشد با الفاظ ، سناریوی شیرینی بنویسد که در فهم کودک خردسال دور افتاده از آغوش مادر باشد.

و پدر باشد!

چونانکه راه و رسم درستی بیاموزد مرا...

در چشم‌هایم خیره شود و اختصاصی حال مرا بپرسد

خوبی؟؟؟؟

با تمام تکراری بودنش اما ... غوغا می‌کند

گاهی با خود میگویم ای‌کاش شخص اول زندگی آن روزهایم گوش‌هایش را برای شنیدن باز می‌کرد.

م ع لم

کاش کمی بیشتر نگاهم می‌کرد آخر بعضی نگاه‌ها صدای قشنگی دارند تأثیر دلنشینی دارند

اصلاً آدم است و نگاهش....

شبی خواب می‌دیدم که نمرهٔ درس ریاضیاتم _11_ شده بود. در خواب طی تشریفات خاصی امضای پدر را جعل کرده و راهی مدرسه شده بودم ؛ معلم! دانای کل دست مرا خواند. خشمگینانه تماشایم کرد چهره در هم فروبرد و فریادکنان مرا دروغ‌گو خطاب کرد.....

آن شب بارانی در خواب آرزو می‌کردم که ای‌کاش معلم از من تنها حقیقت را پرسیده بود! و بعد در چشمانم نگاه کرده بود...

چشم‌های آدم‌ها بد جوری راست میگویند ... زیباتر پاسخ می‌دهند و قانع‌ترت می‌کنند ...
و صبح آن روزیکه نمره ریاضیاتم _4_ شده بود مرا تنبیه نمی‌کرد و برای همان چهار نمره هم که به نوبهٔ خودش چهههههااااااااااااار نمره بود و چههههههااار ساعت تلاش ... یک کارت 4 آفرین به من هم می‌داد!!!

پس از مکث‌هایش همیشه منتظر بودم سبحان اللهی بگوید و نفس عمیقی بکشد و بعد ادامه بدهد.

12 سال گذشت

و من هنوز منتظر بودم معلم مرا به نام کوچکم صدا بزند از علایقم بگویم و او کمی بیشتر ذوقم را بکند!

دوست داشتم از 40 سالگی‌اش برایمان بگوید و خبری از آینده به ما بدهد ... ای‌کاش که معلم به ما می‌گفت که چرا بزرگ‌ترها نمی‌خندند؟؟؟؟ همیشه کفش مشکی می‌پوشند و غمی در نگاهشان نهفته است ...

و حالا آموزگار چرخ و فلک به من آموخته که توقع زیاد داشتن چیز خوبی نیست !

معلم ما مقصر نبود ...

من! زخم داغ آدم اندر سینه دارم!! این غربت خاصیت کرهٔ خاکی است.

داغی آفتاب مثل آتش برای *صیقل دادن نقره * به خالص شدن ما کمک می‌کند.

آب شور دریا را معلم نمی‌تواند شیرین کند. ما تا به دریا رسیدیم گرفت بارانی ... اگر غلط نکنم اشک چشم فرهاد است.

نقطه سر خط ........

بیست و دوم آبان.

با احترام به جایگاه مقدس معلمی 

پایان متن

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آبان
۹۴

این مطلب نخستین بار در دوشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 23:7 با شماره‌ی پست 57 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.

ارائه شده از سوی بازدیدکننده‌ی محترم که با نام " تا آسمان "خود را معرفی کرده‌اند :

زندگی چیست؟ چرا می‌آییم؟

بعد ازاین چند صباح ، به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه ، به سفر باید رفت؟
نگذاریم همانگونه که دیروز برفت ، بگذرد امروز و فرداهامان!
زندگانی کردن ، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
هدف از زیستن این است رفیق:
من شدم خلق که باعزمی جزم/ پای از بند هواها گسلم / پای در راه حقایق بنهم 
با دلی آسوده ، فارغ از کینه و بخل ، آز و حسد / مملو از عشق و جوانمردی و علم / در ره کشف حقایق کوشم
زره جنگ برای بد و ناحق پوشم/ ره حق پویم و حق گویم و بس....حق گویم
 آنچه آموخته‌ام ، بر دگران نیز نکو آموزم/شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش
ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم / ای صد افسوس که چون عمر گذشت ، معنی‌اش می‌فهمیم!
همه تقصیر از ماست/ خودمان می‌دانیم ، که تامل ننمودیم روزی ، ساعتی یا آنی...

که چه سان می‌گذرد عمر گران!


سلوک خردمندانه!

مردم اغلب غیر منطقی ،خود محور و متعصب هستند ، در هر حال آنها را ببخش!

اگر صادق و صریح باشی ممکن است تو را فریب دهند ، در هر حال صادق و صریح باش!

 کار خوب امروز تو را اغلبِ افراد ، فردا فراموش می‌کنند ، در هرحال تو کار خوبت را انجام بده!

اگر مهربان باشی ، ممکن است تو را متهم کنند که پشت این مهربانی‌ها اهداف خودخواهانه‌ای پنهان شده است ، درهر حال مهربان باش!

چیزی را که برای ساختنش سالها تلاش کرده‌ای ، می توانند در یک شب نابود کنند ، در هر حال تو بساز!

 اگر موفق شوی دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد ، درهرحال موفق شو!

 بهترین هایت را به دنیا بده ، و این ممکن است هرگز کافی نباشد ، در هرحال تو بهترین هایت را به دنیا بده!

می دانی.....درآخر هرچه بوده بین تو و خداست! در هرحال هیچ کدام بین تو و آنها نبوده!!!  


حکایت مدیریتی

در محل دفن کشیشی در کلیسای وست مینستر انگلستان نوشته شده است: " کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم ، بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است و من باید انگلستان را تغییر دهم ، بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم ، در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده‌ام رامتحول کنم ، اینک که در آستانه مرگ هستم می‌فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می‌توانستم دنیا را هم تغییر دهم !"
  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
آبان
۹۴


با تشکر از بازدیدکننده‌ی محترم " پارسا " بابت ارسال این متن

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
مهر
۹۴

این مطلب نخستین بار در پنجشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:47 با شماره‌ی پست 160 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.

بازدیدکننده‌ی محترمی که اسم خودشان را، " یکتا " را ذکر کرده‌اند مطلب ذیل را به مناسبت آغاز ماه محرم به وبلاگ، هدیه کرده‌اند:

بازهم محرم

ماه خون...

به نشانه عزا،

همه یک دست سیاه پوش

ودر شهر من همه غرق در گِل

و سالهاست من در این اندیشه که

چرا برای حسین دِل را گِل نگیریم

نه تن را...

ایام پر از حزن ناله های زینب تسلیت باد

********************************************

بازدیدکننده‌ی محترم با نام "حالا" هم به همین مناسبت این شعر زیبا را از جناب شهریار به وبلاگ، اهدا کرده‌اند:

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین(ع)

روی دل با کاروان کربلا داردحسین(ع)

ازحریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست

مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسین

میبرد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

بیش از این ها حرمت کوی منا داردحسین

بس که محمل ها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین

بردن اهل حرم دستور بود و سِرّ غیب

ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین

سروران، پروانگان شمع رخسارش ولی

چون سَحَر روشن که سر از تن جدا دارد حسین

سَر به قاچ زین نهاده,راه پیمای عراق

مینمایدخود که عهدی با خدا دارد حسین

او وفای عهد را با سر کند سودا ولی

خون به دل از کوفیان بی وفا دارد حسین

دشمنانش بی امان و دوستانش بی وفا

با کدامین سر کند مشکل دو تا دارد حسین

سیرت آل علی(ع)با سرنوشت کربلاست

هر زمان از ما, یکی صورت نما دارد حسین

آب خود با دشمنان تشنه قسمت میکند

عزت و آزادگی بین تا کجا دارد حسین

دشمنش هم آب میبندد به روی اهل بیت

داوری بین با چه قومی بیحیا دارد حسین

ساز عشق است و به دل هر زخم پیکان زخمه ای

گوش کن عالم پر ازشور و نوا دارد حسین

دست آخر کز همه بیگانه شد دیدم هنوز

با دَم خنجر نگاهی آشنا دارد حسین

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا

جای نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین

اشک خونین گو بیا بنشین به چشم شهریار

کاندرین گوشه عزایی بی ریا دارد حسین

 
  • سید نورالله شاهرخی
۲۳
مهر
۹۴

این مطلب نخستین بار در دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 17:14 با شماره‌ی پست 267 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.


این کار زیبا رو یکی از بازدیدکنندگان فرستاده که علاقه‌ای به ذکر اسمش توی وبلاگ نداشت.

 
  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
مرداد
۹۴

این مطلب نخستین بار در جمعه بیست و چهارم آبان 1392 ساعت  1:25  با شماره پست : 167 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.


معمولاً دانشجویانم از من می‌پرسند چرا با اینکه در آزمون قضاوت به طور نهایی پذیرفته شده‌ام از رفتن به دوره‌ی کارآموزی اِبا دارم؟ با اینکه هم حقوقش از تدریس بیشتر است و هم مزایایِ جانبی‌اش. و پاسخ من این است که نمی‌دانم اگر قاضی شوم چگونه آدمی خواهم بود؛ دروغ چرا؟ از خودم می‌ترسم؛ نمی‌دانم در آزمون‌هایی که در آن منصب – و نَه شغل – خطیر مجبورم هر روز با آنها دست و پنجه نرم کنم سربلند خواهم بود یا خیر؛ نمی‌دانم آیا حاضرم خودم و آبرویم را با خدا معامله کنم یا نه؟ نمی‌دانم آیا می‌توانم از نظر روانی با این قضیه کنار بیایم یا خیر که این رأیی که صادر می‌کنم ممکن است بنیان یک زندگی، یک خانواده، و یا یک هستی را بر باد دهد؟

قضاوت شایسته‌ی بزرگانی است مثل استاد ما جناب آقای کاظم‌پور؛ اگر اینان هستند ما که هستیم؟ دیشب به وبلاگ ایشان سری زدم و دلی صفا دادم و برایتان این مطلب را به ارمغان آورده‌ام؛ ما مفتخریم که در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم و نفس می‌کِشیم که اینان هستند و نفس می‌کشند؛ خدا ما را به ایشان شبیه گردانَد و ما را از نعمت وجودشان محروم نفرمایَد. ایشان طی اظهارنظری ذیل همین مطلب مرا مورد تفقد قرار داده‌اند و عباراتی به کار برده‌اند که مثل همیشه اسباب شرمندگی‌ام را فراهم کرده است؛ از ایشان به خاطر اظهار لطفشان از صمیم قلب سپاس‌گزارم؛ و اما مطلب نوشته شده توسط ایشان به قرار ذیل است: 

ابتدای مطلب استاد

گذر و خاطره

دیدن برخی مناظر و صحنه ها شما را به خاطرات دور دست می برد. در فضایی قرار می گیری که گذشته را گاه تلخ و گاه شیرین می کند. سوار بر کشتی خاطراتت می کند و تا زمانهای دور و دورتر می برد. گذشتن از کنار بعضی صحنه ها برایت دردآور و گاه خنده آور است. بعضی صحنه ها تلخ و برخی شیرینند. برای من هم که منتظر سوژه ای مناسب و بهانه ای برای نوشتن هستم، گذری بر برخی خاطرات کافی است.

امروز صبح، مثل هر روز دیگر، برای خرید نانی داغ که بر سفره صبحانه فرزندان قرار گیرد تا با انرژی کامل به دانشگاه و مدرسه بروند، به امر عیال مکرم، به نانوایی رفتم و با خرید نانی داغ و ایضاً بقیه ملزومات صبحانه همراه با نشاطی که از هوای پاییزی بر دلم نشست به منزل برگشتم. صبحانه در کنار خانواده لذتی مضاعف دارد. بعد از صرف صبحانه، سید علی را به مدرسه اش رساندم و منتظر راننده ماندم تا مرا به اداره برساند.

سوار بر مرکب، به سمت بلوار کشاورز راه افتادم. در طول مسیر به علت سردرد شدید ( که گاه مهمان من است و از بس مهمانی اش هم زیاد شده الان به صاحب خانه تبدیل شده است) حوصله ای برای گفتگو با راننده و همکار دیگرم نداشتم. سکوت را ترجیح دادم و همکار من هم خوب میداند که وقتی سکوت میکنم و از آن نشاط دایمی و خنده های همیشگی خبری نیست، زمانی است که سردرد  را پذیرایی میکنم و او نیز با سکوتش همراهی میکند. هرازگاهی به رسم ادب به تک جملات راننده پاسخی میدهم.

نگاه کردن به خیابانهای تهران جذابیتی برایم ندارد، هیچگاه سعی نمیکنم که از طبقه هشتم ساختمان اداره خود که مشرف بر شهر تهران است، بیرون را نگاه کنم، چون دود نشسته بر آسمان شهرم سینه ام را می فشارد و مرا یاد دوری از وطن و دیار مادری ام می اندازد که برایم دلگیر است. اما سکوت، چشمت را به پیاده روهای خیابان خیره می کند و مجبوری که به تماشای این مردم بنشینی.

راننده از خیابان ستارخان وارد بزرگراه چمران و از آنجا وارد خیابان دکتر قریب می شود و از کنار بیمارستان امام خمینی می گذرد و سپس وارد بلوار کشاورز می شود. هر روز صبح وقتی از این مسیر عبور میکنم، سیل جمعیتی را می بینم که به راحتی می توانی در چهره خسته شان رنج  بیمارداری و خستگی سفر و ماندن پشت در این بیمارستان را ببینی. هر یک در گوشه ای نشسته اند. گاه بساط چای و صبحانه شان پهن است. نگرانی در چهره شان موج میزند و وقتی آنان را می بینم ناخودآگاه دعایی برای شفای بیماران بر زبانم جاری می شود و به حالشان دلسوزی میکنم. گاه دیدن کودکانی که به دیدار پدر یا مادر بیمارشان از راههای دور آمده اند، دلم را می رنجاند و غصه را مهمان آن میکند.

بر دیوار بیمارستان دو پسرک کم سن و سال به همراه زنی نسبتاً جوان بر روی یک زیلو تکیه زده اند و نسیم سرد پاییزی که این روزها سردتر نیز شده اند، چهره ی آنان را می نوازد. گونه های نازشان به سرخی رفته است. دستهای کوچکشان را جمع کرده اند و میان پاهایشان قرار داده اند تا از گرمای تنشان برای گرم شدن استفاده کنند. پسرکان در دو طرف مادر نشسته اند و نیم تنه خود را به مادر چسبانده اند تا شاید در این شهر غریب، آرامشی بیابند و شاید نیز به مادر پناه برده اند. دست مادر بر گونه های سرد فرزندان نوازش می کند، مادر به صورت پسرکان معصومش خیره میشود و شاید به چیزی فکر میکند که باورش برای او سخت می شود و به همین دلیل خود را از فکری که برایش پیش آمده خلاص میکند. گوشه چادر خود را بر روی پاهای پسرکانش میگذارد تا شاید اندکی از سوز سرما بکاهد و یا شاید میخواهد بفهماند که هنوز آغوش مادر هست. پناه مادری برپاست.  

 ماشین به سرعت از کنار آنان رد شد، اما دلم از کنارشان عبور نکرد و همچنان با چشم دیگرم به تماشای آنان نشسته بود. خاطره ای را از دوران قضاوتم به یاد آورد که بعد از چند سال هنوز بدنم را می لرزاند. نقل این خاطره برایم از دو جهت سخت است. نخست از این جهت که کار من، خلاف مقررات قانونی بوده است و خوانندگانی که اهل قانون هستند شاید بر این کارم خرده بگیرند و دوم از این جهت که شاید بوی خود ستایی از آن استشمام شود که از آن بیزارم. اما به هر جهت چون صحنه ای که امروز دیده ام و کودکان آن خاطره، مهمان دلم شده اند، نقل میکنم و ایراد دوستان قانونمندم را می پذیرم و امید دارم خوانندگان عزیز هم بوی خودستایی از آن استشمام نکنند.

اواسط سال 1379 تا اواسط سال 1381 رییس دادگستری شهرستان دورود بودم که هنوز مشمول محبتهای همکاران دورودیم هستم. رییس دادگستری ضمن اینکه رییس شعبه اول حقوقی هر شهرستان است در برخی شهرستانها دادرس دادگاه انقلاب آن شهرستان نیز هست و برای اینکه مراجعان و متهمان مسافت تا مرکز استان را طی نکنند و از خطرات احتمالی پیشگیری شود، در همان شهرستان به امور آنان رسیدگی میشود.

اواسط پاییز بود. باد سوزان و سردی که مخصوص منطقه سیلاخور و دورود بود، آن روز هم مثل روزهای دیگر می وزید. مردم از اتاق بازرسی که خارج می شدند برای فرار از سوز سرما با سرعت خود را به داخل سالن دادگستری می رساندند. دستور داده بودم که متهمان را برای در امان ماندن از سرما به بازداشتگاه موقتی که برای نگهداری موقت پیش بینی شده بود نبرند، بلکه تحت مراقبت مأموران در فضای داخل سالن نگهدارند.

مثل هر روز، اول وقت از خرم آباد خود را به دورود رساندم و پس از خوش و بشی کم با مراجعینی که برای ارجاع پرونده ها یشان و یا ملاقات با ریس دادگستری زودتر از من خود را به دفترم رسانده بودند، از لابلای آنان عبور کردم و خود را به اتاق رساندم. بر صندلی خود مستقر شدم و طبق عادتی که از بچگی دارم و آن را از پدرم یاد گرفتم، نام خدا را بر زبان آوردم و کارم را با توکل و امید به خدا شروع کردم. زنگ دفتر را که کلید آن روی میزم بود فوراً فشردم و مدیر دفتر بلافاصله وارد شد و گفتم که ابتدا پرونده های ارجاعی را بیاورد و پس از ارجاع پرونده ها نوبت به افرادی می رسید که به هر دلیل دوست داشتند با رییس دادگستری درد دلشان را بیان کنند. من هم طبق معمول شنونده خوبی هستم و وقتی گرم صحبت می شدند و گوش شنوا می دیدند از هر دری می خواستند حرف بزنند و من هم باید برای اینکه ذایقه شان تلخ نشود این مجال را به آنان می دادم. تمام سخن از رنج بود و درد! از فرزندی که در زندان  دارند و از برخورد ناصحیح همکار قضایی و یا مأمورین و بالاخره احکامی که به ضرر آنان صادر شده بود که بعضی گلایه ها صحیح و بعضی نیز ناصحیح بود.

بعد از پاسخگویی به این دسته مراجعین، نوبت پرونده های مواد مخدر بود، خیالم از طرف پرونده های حقوقی شعبه راحت بود، چون دادرس خوبی مثل دوست عزیزم آقای بوالحسنی که از قضات خوب دادگستری بود داشتم.

چند پرونده بررسی شد و متهمان بازجویی شدند و در همان لحظه رأی هم صادر شد و به تناسب نوع جرم و وضعیت متهمان جریمه و یا مجازاتهای دیگری در نظر گرفته شد. چهارمین و یا پنجمین آنان بود که دستور دادم متهم را بیاورند. مأموری جوان به همراه مردی میانسال وارد شد، به سلامشان پاسخ دادم. زیر چشمی به متهم نگاه کردم. او نگران بود! از چه چیزی؟ نمیدانم. حس ششمم به من گفته بود! اما با خود گفتم او هم مثل بسیاری دیگر از متهمان از کرده ی خود می ترسد و به همین دلیل توجهی نکردم.

از مأمور پرسیدم که کجا دستگیرش کرده اید؟

پاسخ داد: در قطار.

بازجویی را شروع کردم. مقداری تریاک به میزان کم از او کشف شده بود. اتهام را قبول داشت. بعد از پایان بازجویی، رأی را صادر کردم و او را به مبلغی جریمه محکوم کردم.

 آنانی که توان پرداخت فوری جریمه را ندارند به موجب قانون باید به زندان معرفی شوند. برای این شخص هم چنین کردم و پرونده ها تمام شد.

اتاق رییس مشرف به حیاط دادگستری بود. خسته بودم و از صندلیم بلند شدم، خودم را به کنار پنجره ای رساندم که مشرف به حیاط دادگستری و نیز درب ورودی آن بود. بر لبه طاقچه گلدانی از حسن یوسف بود که شاخه های بلندش تا کف اتاق پایین آمده بود. به اطراف گل نگاه کردم. دستی بر برگهای نرم و لطیفش کشیدم. قامت بلندش را ورانداز کردم.

از لابلای برگهای ظریف حسن یوسف، حیاط را نگاه کردم، جایی که مردم می آمدند و می رفتند. چشمم به دو پسرکی افتاد که از سرما به دیوار محل نگهبانی پناه برده بودند. پسرکی حدود ده ساله که بزرگتر بود بر روی زمین نشسته بود. پسرک دیگر که برادر کوچکتر بود بر روی زانوی برادر به خواب رفته بود. برادر بزرگتر دست بر صورت برادر گرفته بود تا سرما اذیتش نکند. آنقدر خسته بود که خودش نیز چرتش می برد و سرش به این طرف و آن طرف می افتاد. هر گاه هم که چشم باز می کرد نگاهی به برادرش می انداخت و نگاهی به درب ورودی سالن دادگستری! گویا منتظر کسی بود. لباس کمی بر تن داشتند.

دیدن این صحنه، حالم را دگرگون کرد. لرزه بر اندامم انداخت. معصومیت و مهر برادری و نگاه منتظر! اشک در چشمانم حلقه زد. دنیا دور سرم چرخید. دوست داشتم بروم و بچه ها را بغل کنم و به اتاقم بیاورم. بدون اینکه زنگ را به صدا درآورم با صدای بلند، مدیر دفتر را صدا کردم. از لرزش صدایم فهمیده بود که مضطرب و نگرانم! سراسیمه خود را رسانده بود. من همچنان کنار پنجره ایستاده بودم. او را به سمت پنجره فراخواندم. گفتم: آنجا را نگاه کن!

 گفت: کجا؟

با صدایی بلندتر گفتم: آن پسرکان معصوم را میگویم!

 گفت: بله، می بینم.

گفتم: این بچه ها کی اند و از کجا آمدند و برای چی اینجا هستند؟

 گفت: نمی دانم.

 گفتم: فوراً برو ببین جریان چیه؟

چشمی گفت و مثل برق از جلوی چشمان من دور شد. چند دقیقه بیشر نگذشته بود که هراسان و سراسیمه برگشت.

پرسیدم: فهمیدی؟

 گفت: فرزندان همین متهمی هستند که نامه زندانشان را نوشتی!! لرزه های دستم بیشتر شد. لرزش صدایم به بغض تبدیل شد. اشک بر گونه هایم غلتید.

پرسیدم: پدرشان را به زندان بردند؟

گفت: نه، هنوز کارهای مکاتبات تمام نشده.

 نفس راحتی کشیدم. فوراً گفتم که پدرشان را بیاورند و بچه ها را به جای گرمی منتقل کنند. پدر را آوردند. ضمن اینکه خیلی شماتت کردم به خاطر عمل مجرمانه و توبیخ کردم که چرا با سرنوشت کودکان معصومش بازی می کند.

 از او پرسیدم که چقدر پول داری؟

گفت: چهارده هزار تومان!

فاصله ی موجودی تا جریمه زیاد بود. مانده بودم چه کنم؟! حیران و درمانده!  چشمان نگران پسرکان، سینه ام را می فشرد. خشم ناشی از بی مسئولیتی پدر، زجرم می داد. رأیی که صادر شده بود فشار مضاعفی بر جانم وارد میکرد و قانوناً نمی توانستم در آن دست ببرم.

 برای اینکه متهم اشکم را نبیند او و مدیر دفتر را از اتاق به بیرون راهنمایی کردم. مدیر دفتر که بر درب خروجی اتاق قرار گرفت، ناخودآگاه صدایش کردم.

 گفتم: فعلاً او را به زندان نبرید تا ببینم چه خاکی به سرم بگیرم! چشمی گفت و از اتاق خارج شد. مثل هر زمان دیگری که خسته و درمانده میشوم، دو دستانم را لای موهای سرم گذاشتم. جنگ قانونمداری و حس انساندوستی در من درگرفت.

 قانونمداری نهیبم میزد که، حق تغییر رأیی که صحیح صادر شده است را نداری

ولی آن یکی میگفت: فرزندانش در این شهر غریبند!

 آن یکی می گفت: رفتارت تخلف است

 ولی این در گوشم میخواند: اینان مسافرند.

آن یکی میگفت: مجازات انتظامی در انتظار خودت

ولی این یکی می گفت: با فرزندان و همسر غریبش چه میکنی؟!

 آن یکی میگفت: دنیای خود را بخاطر مجرمی فدا نکن

 ولی این یکی می گفت: دنیایی که انسانیت در آن نباشد، همان بهتر که نباشد.

 آن یکی می گفت: شغلت!!

دیگری میگفت: دلت!!

آن یکی میگفت: وظیفه ات!!

 این یکی می گفت: رحم کن تا به تو رحم کنند.

این درگیری ادامه داشت. گویی قرار بود به مرز جنون ببرندم، فرصت زیادی نبود، باید تصمیم میگرفتم. نگاه منتظر پسرکان معصوم بر سینه ام سنگینی میکرد. پرونده را خواستم. صدای متهم در گوشم دوباره پیچید که در پاسخ به من گفته بود چهارده هزارتومان دارم. مبلغی که باید داشته باشند تا مجدداً سوار قطار شوند و به مقصد برسند. دو راه در ذهنم رخ می نمایاند.

نخست اینکه او را تبرئه کنم، در این حالت چه توجیهی برای حمل و نگهداری مواد مخدر می توانستم در رأی خود بیاورم.

راه دوم این بود که جریمه اش را کم کنم و چون هیچ قدرت پرداخت ندارد جریمه اش را خودم بپردازم.

هر دو راه، غیر قانونی بود و برای من قاضی هم تخلف محسوب میشد ولی در آن لحظه گزینه دیگری جز تخلف برای من مطرح نبود. پرونده را باز کردم، مبلغ جریمه رأی قبلی را کم کردم و تخلف را به جان خریدم و در همان لحظه آبروی خودم را با خدا معامله کردم و به حضرتش عرض کردم: این همان چیزی است که تو از من میخواهی، هرچند قانون را ناخوش آید. پس آبرویم رابه تو می سپارم.

جریمه را به ده هزار تومان کاهش دادم و همین مبلغ را از جیبم درآوردم و فوراً مدیر دفتر را صدا کردم و گفتم: سریعاً برو بانک و این پول را به عنوان جریمه واریز کن.

 نگاهی با تعجب به من کرد. در چشمانش برق موج میزد ولی ترسید از من چیزی بپرسد تا مبادا فریادی از من بشنود. سرش را پایین انداخت و گفت: چشم حاج آقا.

فاصله تا بانک نسبتاً زیاد بود. متهم در دفترم مانده بود. قبل از آن گفته بودم که زن و بچه اش در دفتر باشند و چای و بیسکویت به آنان بدهند تا گرم شوند.

 متهم که حالا محکوم بود، متعجب و حیران از کار من، به صورت بچه هایش با مهربانی خیره شده بود. اشک شوق در چشمان همسرش موج میزد، دست بر صورت پسرکانش میکشید. و من آسوده از رضای خداوند بر صندلی خود نشستم و نفسی عمیق که هنوز لذت آن را احساس میکنم، کشیدم.

آن روز چه با نشاط بر ماشین پیکانم که یادش بخیر، سوار شدم و به خرم آباد برگشتم. چه دیدنی بود لذتی که در نگاه همسرم می دیدم وقتی که این قضیه را برایش تعریف کردم! او هم، مثل خدایم، تحسینم کرد و من رضای پروردگارم را از اشکی که الان پس گذشت یازده سال، از یادآوری آن خاطره بر گونه هایم می غلتد، حس میکنم. خدایا سپاس که مرا در دامن پدر و مادری مهربان پرورش دادی. ربّ ارحمهما کما ربّیانی صغیرا.

منبع: این لینک

پایان مطلب استاد

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
تیر
۹۴

مقدمه

دو نفر از دانشجویان محترم ، لطف کردن ، بر من منت گذاشتن ، و نظر خودشون راجع ب من رو در اختیارم قرار دادن ک من هم هر دو مطلب رو تحت عنوان دو روایت ، در اختیار شما بزرگواران قرار میدم.

در روایت اول ، راوی معتقد هست که باید در کنارِ دانشگاه هایی ک من تدریس میکنم یه پمپ بنزین هم احداث بشه !!! تا اگر دانشجویان خواستن از دستِ سختگیریهای زائد الوصفِ من ، اقدام ب خودسوزی کنن ، ب راحتی و ب مقدار لازم ، دسترسی ب مواد اشتعال انگیز !!!! داشته باشن ؛ ک البته من معتقدم ایشون کم لطفی کردن ؛ باید ب جای پمپ بنزین ، پالایشگاه بنزین یا حتا چاهِ عمیقِ نفت رو میفرمودن که یه وخت در اثر کثرت تقاضا برای مواد لازم جهت خودسوزی ، عرضه با مشکل مواجه نشه !!! دعوایی ک علیه من اقامه شده در انتهای روایت اول ، منتهی ب صدور حکم میشه ک در انتها ، خودتون نتیجه ی پرونده رو مطالعه بفرمائید.

در روایت دوم ، راوی ک ظاهرن از دانشجویان سابق من هستن ، نظر لطفشون بیش از انداره شامل حال من شده و من رو در کنار بزرگان علم و اخلاق این سرزمین قرار دادن ؛ ضمن اینکه معتقدم در این روایت ، ب طرز شگرفی از صنعتِ ادبیِ اغراق ، استفاده شده !!! و خودم رو اصلن در این حد و اندازه ها ک هیچ ، در یک صدمِ این حد و اندازه ها هم نمی بینم اما فقط و فقط ب احترام اینکه ایشون زحمت کشیدن و این متن رو فرستادن اون رو در وبلاگ قرار میدم ؛ چیزی ک در متنِ نوشته شده توسط ایشون نمودِ ملموسی داره دایره ی واژگانِ وسیع ایشون و فخامت و استواری کلام هست ک نشونه ی مطالعات خوب ایشون در ادبیات کهنِ این سرزمین هست ؛ با تشکر از حُسنِ نظر ایشون.

همونطور ک سابقن عرض کرده بودم از هر مطلبی ک بازتاب دهنده ی نظر دانشجویان نسبت ب من باشه ، فرق نمیکنه در تمجید باشه یا در انتقاد ؛ ترجیحاً انتقادی باشه بهتره البته ؛ شدیدن استقبال کرده و با کمال میل از طریق همین وبلاگ ، منتشر خواهم کرد.

روایت اول

شرح پرونده :

اِهِم اِهِم! دستگیری استادی که به طور قاچاقی!!! کلاس تشکیل داد !!! (این قسمتِ تشکیلِ قاچاقیِ کلاس ، مربوط به یکی از خاطرات تدریس هست ک بعدن متنِ مربوط ب اون رو در این وبلاگ قرار خواهم داد – شاهرخی ؛ ببخشید مزاحم شدم ! ادامه ی متن رو مطالعه بفرمائید : ) در تحقیقات اولیه به این نتیجه رسیدیم که این استاد عاااااشق تدریس است و خون دانشجویان را در شیشه گرفته به نحوی که تعدادی از دانشجویان  تصمیم گرفتند به رئیس دانشگاه پیشنهاد بدهند یک پمپ بنزین !!!! در دانشگاه تأسیس کرده تا در مواقع لزوم برای آتش زدن خود به مواد لازم دسترسی داشته باشند!!!!!

در تحقیقات بعدی ثابت شد تعدادی از دانشجویان، مفقود شده و پس از مدتی با کاوش و تجسس پلیس در کوه و بیابان !!! پیدا شده و تحویل دارالمجانین!!!!!! داده شده اند! روانپزشکانی که وظیفه ی درمان این دانشجویان را بر عهده داشته اند معتقدند: اینان دچار یک نوع اختلال روانی نادر شده اند که هنوز موفق به کسب علت آن نشده ایم!

با تحقیق از خانواده های این دانشجویان این نتیجه حاصل شد: اینان در اثر اضطراب شدید ناشی از پرسش کلاسی دچار اختلالات روحی و همچنین اختلالاتی در خواب شده اند. به گفته ی خانواده های آنها این دانشجویان ظاهرا در خواب، عرق سردی!!!!!! بر پیشانیشان نمایان شده و در حالی که به شدت تکان میخوردند با صدای بلند فریاد میزدند: شاااااااااااااهرخیییییییییییی!!!!!!!!!! نه!!!! نه!!!!!! شااااااااااااااااهرخییییییییییییی !!!!!!!!! نه!!!!!!! نه!!!!!! و با اضطراب شدید از خواب پریده و به سمت کتابخانه حمله ور شده و کتاب معرفی شده از جانب این استاد را به بیرون از اتاق پرتاب کرده و در حالی که دستان خود را به لباس های خود میمالند (همانند قاتلی که آلت قتّاله را پرتاب میکند و دستان خون آلود خود را با لباسش تند تند پاک میکند!!!!!!!!!!!!!) روی زمین نشسته و به شدت گریه میکردند!
خانواده ی برخی دیگر ار دانشجویان نیز معتقدند زندگیشان مختل شده و فرزندشان شب و روز در حال خواندن درس است به نحوی که آرامش را از خانواده سلب کرده است!

این استاد به دلیل دیر تعطیل کردن کلاس باعث شده که تاریکی هوا بر روح و روان دانشجویان تاثیر سوء نهاده و حتی چند بار به علت دیر تعطیل شدن کلاس، دانشجویان در محوطه ی دانشگاه مورد حمله ی سگ!!!! قرار گرفته اند!!!!

آنچه که باعث تشدید مجازات برای این استاد میشود تأثیر سوئی است که این استاد بر روی سایر اساتید گذاشته و دانشجویان را بیچاره تر کرده است!!!! به نحوی که از وقتی ایشان وارد دانشگاه شده چند تن از اساتید دیگر از روش ایشان استفاده کرده و با سختگیری های به عمل آمده باعث آشفتگی در روح و همچنین در کارنامه ی!!! دانشجویان شده اند که این امر از موارد تشدید مجازات محسوب میشود!

عده ای از دانشجویان که با این استاد درس کارتحقیقی برداشته اند دچار مشکلاتی نظیر: اختلالات دو قطبی روانی!!!!! در اثر درگیری با حقوقدانان به منظور اعلام نظر یکی از آنها؛ سائیدگی مفاصل پا ناشی از رفت و آمد زیاد به کتابخانه و کافی نت؛ کوری از هر دو چشم در اثر زل زدن زیاد به صفحه ی مانیتور برای رسم نمودار!!!!!! و در نهایت، مرگ!!! ناشی از هیجان زیاد در اثر رد شدن کارتحقیقی توسط استاد مربوطه شده اند.

البته تعدادی از دانشجویان نیز به علت سه درسی بودن و برداشتن 8 واحد!!!!!! درس با این استاد، نشان شجاعت دریافت کرده اند!!!!!!

رای دادگاه : 

با توجه به جمیع جهات! علی رغم کنکاش فراوان در کتاب های قانون، رویه ی قضایی و... هیچ ماده یا حکم قانونی برای محکومیت این استاد یافت نشد!!! و با توجه به اصل قانونی بودن جرم و مجازات علی رغم میل باطنی دانشجویان!!!!! حکم به برائت این استاد عزیر میدهیم! 
اینجانب قاضی این پرونده تسلیت و همدردی صمیمانه ی خود را به قشر مظلوم دانشجو تقدیم میکنم! ما را در غم خود شریک بدانید!!!!!!!

روایت دوم

در طول ترم گذشته دانشجویان زیادی به ویژه آنهایی که ترم های دوم یا سوم تحصیل شان را می گذراندند به امثال ما که در ترم آخر تحصیل بودیم مراجعه می کردند و از ویژگی های شمایی که بر اثر بی مهری های عده ای قدر ناشناس برای نخستین ترم پس از سالهای طولانی دیگر در مقطع کارشناسی در مرکز محل تحصیل ما تدریس نداشتید پرسش هایی را مطرح می کردند مبنی بر اینکه ایشان چگونه منشی داشتند؟روش تدریس شان به چه شکل بود؟نگاه شان به حیات چگونه بود؟و... ما نیز به قدر بضاعت مزجاة خود به آنها پاسخهایی میدادیم تا اینکه تصمیم گرفتیم این متن را در معرفی شخصیت شما انچنان که ما درک نمودیم به رشته تحریر در آورده و از طریق همین وبلاگ به نمایش بگذاریم، چنانچه این متن مورد استفاده مشتاقان شخصیت والای شما قرار گیرد.

{از بخت شکر دارم و از روزگار هم}.

شاهرخی ، غزالی دیگر

آشنایی من با ایشان به ترم آغازین تحصیل ما در رشته حقوق که گویا ترم نخستین تدریس ایشان نیز بود باز می گردد. جوانی به تقریب 30ساله با ته ریشی نشانه ی ایمان به اسلام، نگاهی ارام و آهستگی و وقار بسیار و زبان ادیبانه ی با ادبانه داشت و هنوز هم دارد. او چنان که از بیان و بنانش برمی آمد، در کار علم آموزی یک طلبه و ملای تمام عیار بود

ادبیتی و عربیتی کامل داشت و معارف اسلامی را ، از فقه و کلام گرفته تا حکمت و ادبیات عرفانی ، به خوبی می شناخت و با حافظه ی شگرف خود بخش بزرگی از ادبیات آن را در لوح سینه داشت و هنوز دارد. با حقوق کلاسیک و مدرن اروپا نیز به خوبی اشنا بود. فرهنگ و پرورش ایمانی در او ریشه ای ژرف داشت و همچنان دارد. او که در نهاد ، مرد اهل ایمان است در نگاهش ارامشی هست و چهره ی نجیب اش آمیخته با اندکی غبار اندوه، که از تسلیم و رضای عارفانه ای حکایت دارد. اما این تسلیم و رضای ایمانی، که ریشه آن در دل است،سبب نمی شود که او بار سنگین وظیفه اجتماعی خود را فرو گذارد. اگر چه در آن دوران ایشان را به خاطر تلفیقی که بین فقه سنتی و حقوق مدرن ایجاد کرده بودند با مرحوم استاد دکتر سید حسن امامی قیاس می کردند، اما شاید بیش از هرکس او را با ابوحامد غزالی طوسی همانند می توان کرد. او نیز مانند ابوحامد غزالی والامنشی و گردن کشی ای دارد که از نزدیکی به بارگاه قدرت بازَش می دارد و در پی سوداهای خود به آوارگی نیز می کشاند. کشش او به قدرتِ معنوی است و در این راه، همچون ابو حامد،با قدرت قلم و پیشاهنگی برای اعتلای دانش، در جهت پدیدار کردن گوهر نیالوده علم ، می کوشد.

استعداد ادبی و زبان آوری او نیز ، اگر چه از استادان شعر فارسی بسیار مایه می گیرد ،بیش تر در همان راستای استعداد ادبی و زبان آوری ها ی غزالی است. و اگر چه به مولوی نیز بسیار ارادت می ورزد،سبک و روش و منش او بیش تر غزالی وار است و در وقار و سنگینی او چیزی از شور و شیدایی مولوی وار به چشم نمی خورد.با شعر سعدی و حافظ نیز اگر چه به خوبی آشناست و درباره ی آنان نیز سخن می گوید،اما به نظر نمی رسد که طبع گراینده به زهد وی با عرفان ایشان و شیوه سلوک بی پروای رندانه ی آنان میانه داشته باشد.

شاهرخی تا انجا که من توانسته ام که از محضر او کسب فیض کنم، به نظر من، بر روی هم میراثدار و پیرو تاویل عارفانه ی خراسانی از قرآن و شریعت اسلام است که کاشف جمال الهی و عاشق آن است.این تاویل در مولوی و آثار او عالی ترین تَن اوردگی خود را یافته است.اما در عالم رفتار و شیوه باز تاباندن اندیشه خود شباهت معنوی عمیق تری با دینداری غزالی نشان می دهد.

شاهرخی با منش و روش و شیوه ی اندیشه ی خویش از کسانی است که از نظر منطق تاریخی درست در سر جای خود پدیدار می شوند،زیرا که به وجودشان نیاز هست.دانشکده حقوق در زمان ما به چنین وجود گرانمایه ای نیاز داشت که در سیاه ترین روزهای آکنده از دود و دمِ جهالت،افق تازه ای را به دانشجویان راستین برای خروج از آن ظلمات، نشان دهد.من اگر چه در مواردی با او هم افق نیستم،اما ارج و اهمیت چنین وجود و حضوری را می فهمم و به آن احترام می گذارم.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
تیر
۹۴

این مطلب نخستین بار در دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۳ ساعت 7:23 با شماره پست : 504 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

یکی از دانشجویان من لطف کردند و خاطرات خودشان را از کلاس‌های من ، برایم نوشتند و اجازه دادند که این خاطرات را در وبلاگ ، منتشر کنم ؛ ضمن تشکر از این دانشجوی محترم ، باید بگویم من از انتشار مطالب مشابه در این وبلاگ استقبال می‌کنم ؛ خصوصا از کلیه‌ی دانشجویانی که در مقطع خاصی از عمر شریفشان ، من کابوس بزرگ زندگی‌شان !!! بودم خواهشمند است خاطرات خود در این خصوص را ارسال کنند ؛ با کمال میل ، در وبلاگ ، منتشر خواهد شد.

این شما و این مطلب ایشان

برش اول - روز اول

روز اول هیچ رغبتی به دانشگاه اومدن نداشتم، چون هدف من دانشگاه تهران بود اما نشد بنابراین منم رغبت خاصی به دانشگاه اومدن نداشتم به طوری که وقتی از تاریخ شروع کلاس ها خبردار شدم که یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود و از قضا یک جلسه هم از کلاس استاد شاهرخی تشکیل شده بود و من جلسه‌ی اول غیبت کردم!! به هرحال وقتی داشتم میرفتم دانشگاه فکر میکردم با یک استاد پیر و خشن که حال و حوصله‌ی خودش رو هم نداره رو به رو خواهم شد!! از این اساتیدی که دستانشون به هنگان نوشتن میلرزه و یه عینکی هم روی نوک بینی خودشون دارن و هی مدام از بالای عینک به دانشجویان نگاه میکنن!!! اما وقتی استاد وارد کلاس شدند متوجه اشتباهم شدم! بعد از حضور و غیاب و اینکه چرا هفته‌ی گذشته خیلی از دانشجویان حاضر نبودند؟! بعد از اندک گفت و گویی طرح درسی رو استاد روی تابلو نوشتند و دانشجویان هم چیزهایی روی دفتر مینوشتند(که بعدا معلوم شد همون طرح درس بوده) من اما فقط به تابلو نگاه می‌کردم و غرق در فکر بودم! بدون هیچ خودکار و دفتر و کاغذی! استاد بعد از اینکه طرح درس رو نوشتند منتظر موندند که دانشجویان هم به نوشتن پایان بدن و بعد شروع به تدریس کنند که نگاهشون به من افتاد و با تعجب پرسید: شما چرا چیزی نمی‌نویسید؟؟!!! و من بدون هیچ معطلی و ترس و لرزش صدایی گفتم: من معمولا روز اول کلاس‌ها خودکار و دفتر با خودم نمیبرم !!! کلاس به یکباره رفت رو هوا !!! یکی از بچه ها می‌خواست خودکار و کاغذ بهم بده که با بی اعتنایی گفتم: نه! نیازی نیست! اصولا عادت ندارم روز اول کلاس چیزی بنویسم!! لبخندی بر لبان استاد نقش بست، نمیدونم! شاید با خودشون فکر می‌کردن " چه دانشجوی گستاخی!! " یا " ما رو باش دلمون خوشه دانشجو داریم!!" 

یا شاید چیزی در همین مایه ها و بعد شروع به تدریس کردند. مدتی از شروع کلاس گذشت که بحث آزاد پیش اومد، بحث درمورد قطع کردن انگشتان به علت دزدی بود، هرکس نظری می‌داد و استاد هم در جواب هرکدام چیزهایی می‌گفتند و در لابه‌لای پاسخ‌های ایشان نکاتی بود که نشان می‌داد استاد شاهرخی با سایرینی که من تا به اون موقع دیده بودم فرق داشت، پاسخ‌هایی از قبیل " من حتی تحمل ندارم یه مرغ جلوم سر ببرن" یا " نمی‌دونم برای بعضی از مردم دیدن صحنه‌ی اعدام یه مجرم چه لذتی می‌تونه داشته باشه!!" و... بعد از شنیدن این مدل پاسخ‌ها ، بیشتر به سخنان ایشون دقت کردم، حرف‌هایی که می‌زدند چنان به جانم می‌نشست که از رفتار چند دقیقه پیش خودم شرمنده شدم! بلاخره طاقت نیاوردم و من هم در بحث شرکت کردم، چند خطی از کتاب جامعه شناسی آنتونی گیدنز رو گفتم، انتظار داشتم با توجه به رفتاری که چند دقیقه پیش ازم سر زده بود استاد پاسخی کوتاه و سرد بدهند و یا حتی پاسخی ندهند! اما ایشون نه تنها این کار رو نکرد بلکه از گفته‌ی من استقبال کرد و با تصدیق آن، مطالبی هم به اون اضافه کردند و حرف‌های من رو کامل کردند! جان تازه‌ای گرفتم! شاید اون غمی که بر چهره داشتم و ناشی از عدم موفقیت در دانشگاه مورد نظرم بود به یکباره زدوده شد! وقتی دوباره استاد شروع به تدریس کردند خودکار و کاغذی از هم‌کلاسی‌م گرفتم و شروع به نوشتن کردم! بعد از مدتی استاد دوباره نگاهش به من افتاد و وقتی دیدند که مشغول نوشتن هستم دوباره لبخندی زدند و مشغول تدریس شدند

اون ترم همیشه دوست داشتم از استاد بیشتر و بیشتر یاد بگیرم، مطالبی که سر کلاس می‌گفتند رو با جان و دل گوش می‌دادم و مو به مو می‌نوشتم، سر کلاس‌های استاد به قول سعدی از پای تا به سر همه سمع و بصر می‌شدم، سایر هم‌کلاسی ها راحت تر از من با استاد حرف می‌زدند، بعد از کلاس دور تریبون حلقه می‌زدند و سوالاتی از ایشون می‌پرسیدند، من اما همیشه فاصله داشتم، نمیدونم چرا !! با وجود اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر با افکار و عقایدشون آشنا بشم و بیشتر از ایشون یاد بگیرم اما نمیدونم چرا نمی‌تونستم مثل سایر هم‌کلاسی‌ها راحت حرف بزنم!

برش دوم - روز موعود !

به یاد دارم موقع پرسش کلاسی چنان آشوب و ترسی در دلم برپا بود که از شدت استرس خودکار رو نمیتونستم نگه دارم!!! بالاخره روز موعود !!!! فرا رسید، شتری ک توی کلاسای استاد شاهرخی ، حداقل یه بار در هر ترم ، در خونه‌ی هر دانشجویی می‌خوابه ! ممکنه تبدیل بشه به یه شانس برای افزایش نمره و کمک ب برگه‌ی امتحانی ، یا تبدیل بشه به یه پتک ، که با یادآوریش هر بار بر سر آدم فرود میاد !!! اینکه کدوم یکی از اینا میشه ، بستگی به خیلی چیزا داره ؛ مهم‌ترینش اینه که چقد درس خونده باشین در طول هفته‌ی قبلش و البته چقد شانس داشته باشین که سؤالی که از شما پرسیده میشه رو بلد باشین ! حالا البته اما نوبت من بود که به سوالات استاد پاسخ بدم، یک لحظه احساس کردم ایست قلبی کردم! کل سیستم بدنم به یکباره هنگ کرد! استاد سوالش را پرسید و من با تعجب فراوان گفتم: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! استاد که خودشون می‌دونستن چه سوال سختی پرسیده خندید و دوباره سوالش رو تکرار کرد، تفاوت حقوق دریایی با حقوق دریا ها !!! یا خدا !!! سوالی بود از پاورقی کتاب!! شانس اوردم که من درس ها رو سرسری نمی‌خونم و موقع درس خوندن کل کتاب رو زیر و رو می‌کنم، بعد از نفس عمیقی با صدایی لرزان! پاسخ استاد رو دادم، انگار استاد انتظار نداشت پاسخ اون سوال رو بلد باشم، در بین پاسخ ، استاد چند بار حرفم رو قطع کرد و من درحالی که داشتم از ترس سکته می‌کردم با اعتراض گفتم: بزارین خودم بگم دیگه!!! استاد هم خندید و گفت : خو بفرمایید! اون سوال رو جواب دادم و استاد تشکر کرد و سوال دیگه‌ای از من نپرسید، بر خلاف سایرین که حداقل دو یا سه سوال از آنها می‌پرسید! دوستم می‌گفت چون همچین سوالی رو بلد بودی استاد مطمئن شده که درس خوندی! اون روز بعد از اون پرسش تا آخر کلاس از شدت استرسی که بهم وارد شده بود دستانم از لرزش نیفتاد و زمانی که جزوه می‌نوشتم لرزش دستانم به وضوح آشکار بود!! 

برش سوم - روز جزا !

نمیدونم چرا اون ترم اونقدر از استاد می‌ترسیدم! البته ترس خودم رو آشکار نمی‌کردم، اما در دل حسابی از ایشون حساب می‌بردم!! ترم تموم شد و موقع امتحان فرا رسید، اما عجب امتحانی!! من درس رو به خوبی خونده بودم اما امتحانات استاد شاهرخی با سایر اساتید زمین تا آسمون فرق داشت، من همه‌ی سوالات رو جواب دادم اما حس می‌کردم همه رو اشتباه جواب دادم!! در پایان برگه در بخش نظر خواهی عقده‌ی خودم رو خالی کردم و هرچه در دلم بود نوشتم!!! بعد از اعلام نمرات با دیدن نمره‌ی 20 خیلی تعجب کردم که اونهمه انتقادم در برگه‌ی امتحانی هیچ تاثیری در نمره‌ی من نداشت!! و این امر باعث شد بیش از پیش به استاد ارادتمند بشم! از اون موقع تا به امروز اسطوره‌ و الگوی من در زندگی ایشون هستند، هرچند که خیلی اذیت کردم، هرچند که خیلی از موارد شاید حتی بی احترامی کردم، و هرچند که شاید حاضرجوابی‌هام باعث رنجش ایشون شده باشه اما همین که افتخار شاگردی در محضر ایشون نصیب من شد از خداوند منان بسیار سپاس گزارم، امیدوارم روزی بتونم تمام زحمت های ایشون رو جبران کنم.        

پایان مطلب

  درس نوشت : درسی ک خوندن این مطلب ب من داد ، این بود که هر واکنش کوچک من در کلاس ، چ تأثیر عمیقی روی زندگی بچه‌ها !!!!! حتا ممکنه داشته باشه و من نباید هیچی رو در محیط کلاس سرسری بگیرم !!!!! حتا یه نگاه و حتا یه اخم یا یه لبخند!!!!!!!!!!

حواس جمع نوشت : همین جا بگم که من حواسم جَمع جَمعه و به هیچوجه خودمو در حد و اندازه‌هایی که این بزرگوار در سطور پایانی نوشته‌شون بیان کردن نه دید‌ه‌م و نه می‌بینم و نه خواهم دید !!! من جایگاه خودمو خوب میدونم و نیک ، آگاهم که کجای این دنیا ایستاده‌م ؛ چنین اظهار لطف‌هایی رو ذره‌ای هم در حق خودم جدی نمی‌گیرم حتا !!! اینا رو واسه خودم نوشتم فقط که یادم بمونه اوضاع از چه قراره !!!

ادامه نوشت : به زودی مطلب دیگری با همین موضوع ، در وبلاگ قرار خواهد گرفت ؛ ب قول برخی مجریانِ تلویزیونی : « با ما باشید » !!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
خرداد
۹۴

این هم نقل قولیست از یک وبلاگ ، برای جناب آقای بلاگفا ک خیییییلی ریلکس‌تر است از آنچه تصورش رو بکنید ، کافیه سری بزنید اینجا ، در صفحه‌ی کاربری جناب آقای شیرازی (مدیریت محترم سایتِ معدومِ بلاگفا !!!! ) در سایت تویتر و ببینید ک در همین ایام مصیبت ، چطور مثلا از جمله در خصوص اینکه مدارس غیرانتفاعی توی ایران از والدین بچه‌ها پول زیادی میگیرن ابراز تأسف کرده یا از اینکه مهندسین نرم‌افزار هندی آدمای پر تلاشی هستن ابراز شادمانی کرده حتا !!!! مث اینکه کسی پدرت رو بکشه بَعْدَم خییییلی راحت بره بشینه توی خونشون و فوتبال ببینه و از باخت یا برد تیم محبوبش ناراحت یا خوشحال بشه ، یه همچین حسی دارم من نسبت ب این آقای شیرازی ِ بلاگفا !!!!



آغاز نقل قول : 

سلام آقای بلاگفا!


حال ما خوب نیست. خیلی حرف ها داریم که دوست داریم بگوئیم... مجالش نیست. خلاصه می کنیم...


ما هیچ نیازی به تغییر صفحه اول سایت نداشتیم؛ تصویر گلی که برای ابتدای سال 94 گذاشته بودی و بعد تصویر دست فرزند در دست پدر!


برای هر تغییر یکی دو هفته (با نمک و فلفل زیاد البته!) دسترسی ما قطع می شد.

فکر می کردیم این بار هم همان خبر است. اما نبود!


خودت به تاریخ آخرین پست ها نگاه کن. وبلاگهای نازنین ما دارد خاک می خورد. این وسط مشکل تو چیست واقعا به ما ربطی ندارد...


ما وبلاگهایمان را می خواهیم. وبلاگهایی که شاید سالها خانه مجازیمان بود. ارتباط هائی برای ما ایجاد کرد که خیلی هایش از حالت مجازی خارج شد.

ما وبلاگهایمان را می خواهیم. خانه هائی که شادی و غم را صاف و صادق حفظ و منتقل می کرد.


ما وبلاگهایمان را میخواهیم. کلی خاطره در دکوراسیونش چیده ایم.


عکس هایش را بگو... برای نداشتن گزینه ای به نام آپلود مستقل در سایت، ناز هزاران آپلود کننده را کشیدیم...


عکس هایمان دارد خاک میخورد. کلید را بدهید... ما هر روز خانه تکانی می کردیم؛ یک بند انگشت خاک نشسته روی گوشه کنار خانه ها.


آقای بلاگفا باورت می شود با اینکه وبلاگ جدیدی ساخته ام اما هر بار همزمان که بلاگ را باز میکنم تو را هم باز میکنم؟


آقای بلاگفا قبول کن که بد کردی. و باید تاوان بدهی.

مدتهاست دارم به تاوانت فکر میکنم...


به اینکه باید در ازای این اتفاق ناگوار غرامتی بپردازی.

و این غرامت چه می تواند باشد؟


عذرخواهی مثلا؟!


نه. این درد با عذرخواهی تو کم نمی شود. ما زا ب راه شده ایم. و این چیز کمی نیست. دوستانمان را از دست داده ایم و این اصلا اصلا بازیچه نیست. دوستانی که شماره ای از هم نداریم.... ایمیلی نداریم....


کمترین کاری که می توانی انجام دهی تا کمی دلمان تسلی پیدا کند اینست که شرایطش را فراهم کنی تا وبلاگمان را به هر جا که خواستیم منتقل کنیم.



شاید حتی بشود گفت یکی از نشانه های رشد و بلوغ تو همین امکان است... اینکه اجازه بدهی هر کس خواست برود؛ با همه بار و بندیلش.


هر کس ماند هم ، بایـــــــــد نهایت تلاشت را انجام بدهی تا راضی شود.... راضی.


یعنی آیا تو هم رشد را دوست داری؟!



بعدا نوشت: آمار وبلاگم شده: 

بازدید امروز 1 

بازدید دیروز 1


و اون یک نفر خودم هستم.... خودم!

چون حالا دیگه همه کسانی که نمی دونن بلاگفا به هم ریخته و توی این مدت هنوز هم وفادارانه میومدن سر می زدن مطمئن شدن که دیگه اون خونه صاحب نداره !


یه جورائی بوی مرگ میاد از وبلاگ های بلاگفا.

پایان نقل قول ....


  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
خرداد
۹۴

خلاصه که نمی دانم چه بلایی قرار است سر بلاگفا بیاید؛ می ماند، از بین می رود. ولی اگر از بین برود، نه فقط وبلاگ هایش، که یک دنیا ارتباط مجازی، یک جهان ارتباطی از بین می رود؛ جهانی که ایجاد مجدد آن تقریباً ناممکن به نظر می رسد.
علی ای حال، با تمام این اوصاف، بعد از این همه مدت که منتظر ماندم و هی ننوشتم حرف هایم را، ..... اسباب اثاثیه کشیدم به این خانه. فعلاٌ به صاحبخانه گفته ام خانه را اجاره بدهد تا ببینیم وضعیت خانه کلنگی قبلی مان که صاحبش می خواست بکوبد و نوسازی اش کند انگار، ولی زده با خاک یکسانش کرده، به کجا خواهد رسید. درست شد که چه بهتر، نشد همینجا می مانیم؛ هر چند هیچ وقت هیچ وقت نه اینجا و نه هیچ جای دیگر، نمی تواند جهانی را که بلاگفا ساخته بود، برایمان بسازد.

مطلب فوق ، نقل قولی از یک وبلاگ ؛ ک تو گویی از بُنِ دلِ من سخن میگوید ....

  • سید نورالله شاهرخی