یک دلنوشته : ذهن خسته
یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ، که تمایلی به بیان نامشون نداشتن، متنی رو ارسال کردن تحت عنوان «ذهن خسته» و در این متن حالات ذهن خودشون رو با ما به اشتراک گذاشتن، من البته سابقاً خدمت این بازدیدکننده محترم، توصیههایی رو عرض کرده بودم که از قرار معلوم متأسفانه ظاهراً نتونسته کمک قابل توجهی به ایشون بکنه، به هر حال همونطور که قبلن هم خدمت ایشون عرض کرده بودم قسمتی از مشکلات ایشون اقتضای سن هست که اگه به خودمون مهلت بدیم و فک نکنیم به آخر خط رسیدیم، خود به خود حل میشه یه قسمتائیش، یه قسمتش هم باید با خود مراقبتی درمان بشه، ینی حواسمون به خودمون و افکارمون باشه و به هر فکری ولو از طریق سرگرم و مشغول کردن خودمون هم که شده اجازه ورود به مغزمون رو ندیم، قوی کردن ارتباط با خدا که از نظر من، مهمترین عامل برطرف شدن این قبیل مشکلات هست رو نباید فراموش کنیم، توصیههای دیگری هم هست که خدمت خود ایشون قبلن عرض کردم.
این متن رو با شما به اشتراک میذارم، شما هم هر مطلبی به ذهنتون میرسه در رد یا تأیید فرمایشات ایشون بیان بفرمایید، شاید بتونه به ایشون کمک کنه از این احساس تنهایی خارج بشه و خودش رو یک تافته جدا بافته از اجتماع ندونه.
از ایشون متشکرم که وبلاگ منو محرم رازهای خودش دونست و از شما که لطف میکنید و این متن رو میخونید هم سپاسگزار هستم.
آغاز متن ارسالی
نمی دونم از کجا بگم یا از چی بگم فقط میدونم میخوام با تخلیه افکارم کمی آروم بگیرم. خستهام، واقعاً خستهام اونقدر خسته که گاهی دلم میخواد وقتی میخوابم دیگه بیدار نشم، حس میکنم دارم اطرافیانم رو فریب میدم هر روز خودم و افکارم رو زیر خندههای تصنعی پنهان میکنم مدتهاست که افکارم ورای تصور اطرافیانمه که اگه گوشهای ازش رو توصیف کنم ...
نمی دونم خوبه یا بد ولی دیگه نمی تونم اشک بریزم، انگار قلبم مرده، شدم یه مرده متحرک هیچ احساسی نسبت به هیچ چیز و هیچ کس ندارم، نمیدونم تا کی میتونم دووم بیارم فقط میدونم روز به روز دارم نابود میشم و اینو با تک تک سلولام حس میکنم. بارها دنبال یه راه حلی بودم اما نتونستم پیدا کنم چون هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه کمکم کنه. یه خلأ رو توی وجودم احساس میکنم، نمیدونم این خلأ چطوری و کجای زندگیام ایجاد شده فقط میدونم که هست میدونم که داره داغونم می کنه. نمی دونم این افکارم باعث پیشرفتم میشه یا اینکه ...
خدایا حتی اینجا هم نمی تونم تمام افکارم رو بیان کنم!!!!! من با این افکار زندهام اما ادامه این افکار خوشایند به نظر نمیاد. وقتی توی خیابون قدم میزنم به آدمایی نگاه میکنم که شاد به نظر میان، به راحتی با یه موضوع کوچیک شاد میشن و اکثراً عاشق زندگیشون هستن. واقعاً نمیدونم چطوری با این زندگی کسالت آور کنار میان!!!!!!! آیا رفتارشون حقیقت داره یا اینکه اونا هم فقط تظاهر می کنن که شادن!!!!!؟؟؟
تنها یه چیزو میدونم اونم اینه که چیزایی که من باهاشون شاد میشم با دیگران فرق داره که البته نمیدونم خوبه یا بد!!!!
تصمیم گرفتم خودمو مثل قایق روی موج افکارم رها کنم چون دیگه نمی تونم کنترل یا تسلطی روش داشته باشم.
ببخشید وقتتون رو گرفتم
شاد باشید.
پایان متن ارسالی
- چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ
وقتی که هوای حوصله ام ابریست
دلم یک عصر دلگیر میخواهدو یک پیاده رو بی انتها
تا تمام دردهایم را در تن سردش جا گذارم.آنقدر گلایه کنم
که آسمان بشکند سد غرورش را
و رد پایم را از دل سنگفرش های زخمی پاک کند
تا شاید دل بی قرارم اندکی آرام گیرد...
شاید که لبخند درختان به وقت گریه ی ابر اجابتی باشد
و خدا آغوش بگشاید به روی تنهایی هایم
خدایا خوش به حالت
**** ****** ***** **
** ***** ** *** **** **
** ***** **** *** *****
*** ** ** *** **** *** *** ** ****** *****
***** ** ** ** *** ** **** ****** ** ******* ******