عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۸۳ مطلب با موضوع «خاطرات خودم :: سایر خاطرات» ثبت شده است

۰۸
دی
۰۲

دیروز توی گوگل دنبال مطلبی میگشتم برخوردم به این عکس، جالبیش اینه متنی که با این عکس منتشر کردم نیستش اما این عکس توی سرچ تصاویر میاد.

میز من هست توی دوره‌ی دکتری توی خوابگاه دانشگاه علامه. رفتم به اون حال هوا. لباسای هم اتاقیام که آویزونه به چوب رختی کنار میزم، گوشی دوازده دو صفر نوکیا 😂 گوشی هوشمند نداشتم اون موقع 😂 کارای تدریس و اینا رو با یه تبلت جلو می‌بردم توی دانشگاه، لپ تاپم که هنوز هم ازش استفاده میکنم. مداد فشاریم، جا مدادیم، ام پی تری پلیری که صوت استادا رو باهاش ضبط میکردم، نخ دندون، سجاده‌ی کوچولوی سبز، کلیدام، اون چوب کبریت روی لپ تاپ هم نمیدونم چرا اونجاست 😂 (اهل دود و دَم نبودم 😂 و نیستم).

 

اون جزوه‌ سفیده جزوه‌ی متون حقوقی 1 هست که از روش توی دانشگاه آیت الله بروجردی درس میدادم، اون کتاب هم کتابی هست که برای درس استادم دکتر کاویانی میخوندم.

 

این عکسی که در فوق گذاشتم رو دیدم، یادم به دانشگاه علامه و استادم دکتر کاویانی افتاد،  الان که با عقل الانم نسبت به احساس گذشته‌ی خودم به ایشون نگاه میکنم می‌بینم که قبلاً چه بی ادبانه فکر  میکردم راجع به استادم، عشقم، محبوبم. یه جوری فکر می‌کردم انگار من استاد کاویانی رو دوس داشتم چون هر وقت که لازم بوده ایشون مث یه پدر بهم کمک میکرده یا هر وقت نیاز بهشون داشتم پشت و پناهم بوده و میتونستم روشون حساب کنم. زبونم لال. انگار خودم اصل بودم و ایشون رو چون به من کمک میکردن و میتونستم بهشون تکیه کنم دوس داشتم. خییییلی خودخواهانه و بی ادبانه به نظرم میاد همچین دیدی الان. الان دیدی که به ایشون و همچنین استاد رحیمی دارم اینه که هم استاد کاویانی - که متأسفانه سایه‌شون از سرم کم شد - و هم استاد رحیمی که امیدوارم تا 120 سال سایه‌ی پر مهرشون روی سرم باشه، فقط باید باشن که من ببینمشون و بهشون عشششششق بورزم، هر چند هیچوقت هیچ کاری هم برام نکنن. همین که هر از چند گاهی یه بهانه‌ای جور کنم به استادم زنگ بزنم، ایشون هم لطف کنن شماره‌ی منو که روی گوشیشون میبینن رد تماس نزنن و جواب بدن و اجازه بدن من فقط صداشون رو بشنوم بزرگترین لطفیه که در حقم میکنن، همین که فقط بدونم هستشون و منم این افتخار رو دارم که توی دنیایی نفس میکشم که اونام هستن همین بهترین هدیه ست برام. ولو که هیچ کاری هم برام نکنن. بودنشون بهترین و بزرگترین هدیه ست. بی ادبیه که بخام برام کاری هم بکنن و بعد به این خاطر دلتنگشون بشم که قبلاً میتونستم توی کارام روشون حساب کنم. واقعاً مشمئزکننده هست همچین محبتی. عشق واقعی، یعنی یه محبت خالص و بی چشمداشت. یعنی اینکه شما باشید، من فقط در همین حد مجاز باشم که ببینمتون و بهتون ابراز ارادت کنم کافیه. 

 

+ استاد کاویانی در من زنده هست. همین که بین تدریسم چند دقیقه استراحت میدم بعد شروع میکنم دوباره، عادت استاد کاویانی بود. البته ایشون بر خلاف من، تأکید نمی‌کرد "به جای خود" 😂 که البته اونم بخاطر این بود که ما دانشجویان استاد کاویانی، بدون اینکه نیاز به تذکری باشه، سر جای خودمون میموندیم و فوری مث کسی که از زندون رها شده باشه، دست به تلفن، بدو بدو نمیدویدیم بیرون 😂، همینم که سعی می‌کنم معمولاً چند دقیقه قبل از زمان شروع کلاس، در کلاس باشم عادت استاد کاویانی بود. همه‌ی امیدم اینه خدا با موقعیتی مث استاد کاویانی که نه، با مقامی در حد یک دهم استاد کاویانی، منو به حضور بپذیره و منو مفتخر کنه به عنوان معلمی در روز قیامت. وقتی توی روز قیامت به کارنامه‌ی اَعمالم نگاه میکنم اونجا منو در عِداد معلمین نوشته باشن. همین. 

 

+ الان میفهمم چرا حضرت علی علیه السلام در حق استادشون حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم فرمودن من بنده‌ای از بندگان محمد هستم. الان میفهمم چرا ایشون فرمودن هر کس کلمه‌ای به من یاد بده من بنده‌ی او هستم. استغفار میکنم از احساسی که قبلاً نسبت به استاد کاویانی عزیزم داشتم - چون به واقع یه احساس محبت نبود، نشانه‌ای بود بر اینکه عشقم واقعی نبود و همراه با خودخواهی بود - امیدوارم خدا منو ببخشه.

 

+ بازم با خوندن جملات آخر این مطلب، اشک توی چشام جمع شد و نتونستم خودمو کنترل کنم. زبانم بریده باد و قلمم شکسته و قلبم از حرکت ایستاده. کاش میمردم و خبر مرگ استاد کاویانی رو نمیشنیدم. کاش نبودم و نمیدیدم. ببخشید استاد که شاگرد خوبی براتون نبودم و قدرتون رو ندونستم و اون احترامی که لایقش بودید رو بهتون هدیه نکردم. باید هر روز و هر ساعت میدیدمتون و هر چی میتونستم از جونم، از قلبم، نثارتون میکردم، ببخشید که نتونستم، ببخشید که اون موقع نمی‌فهمیدم عشق چیه، باید عمر خودم رو میدادم که خدا شما رو بیشتر نگه داره. ای خدا چققققدر سخته وقتی آدم معلمش رو از دست میده...

 

+ ببخشید که حال و هوای این نوشته اینجوری شد. حال شما رَم بد کردم لابد. ببخشید.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
آبان
۰۲

یکی از بزرگترین افتخارات دنیا برای یه دانشجو اینه که استادش ازش تعریف کنه. اونم استادی که نه تنها براش احترام قائلی بلکه عااااشقانه دوسش داری. استاد رحیمی گرامی استاد محترمی که کتابی که همراه با استاد صفایی تحت عنوان مسئولیت مدنی نوشتن الان منبع اصلی مقاطع تحصیلات تکمیلی و دوره‌ی دکتری رشته‌ی حقوق خصوصی هست. یه وقتی توی مکالماتی که توی فضای مجازی جهت هماهنگی‌های جلسه‌ی دفاع داشتیم بعد از خوندن پاسخی که بر ایرادات استادان داور نوشته بودم به من گفتن "شما خیلی دانشجوی خوبی هستید" در جواب نوشتم استاد باورم نمیشه این جمله رو دارم از زبون شما می‌شنوم. واقعا توی آسمونا بودم و هر آینه ممکن بود از خوشحالی قالب تهی کنم. قلبم توی سینه داشت می‌کوبید و هُرم و ضربان تپشش رو حسسس میکردم. درست مثل کسی که از عزیزترین شخصش یه جمله‌ی محبت آمیز شنیده باشه.

 

با این اوصاف لازم نیست بگم وقتی استاد لطف کردن و این توصیه‌نامه رو برای من نوشتن، کجای دنیا ایستاده بودم از خوشحالی. کلاً بالاتر از زمین ایستاده بودم و انگار از آسمونا داشتم خودمو میدیدم.

 

استاد رحیمی از اون استاداست که ممکنه بهت هم علاقه داشته باشه ولی هیچوقت برخوردی ازشون نمی‌بینی که اینو نشون بده. واسه همین وقتی کوچکترین نشونه محبتی از ایشون می‌بینی واااقعا وصف ناپذیر هست لذت تجربه‌ی اون لحظه. به خودم میبالم بخاطر شاگردی ایشون. مدتهاست دوست داشتم این شادی رو هم با شما تقسیم کنم و بالاخره مجالی فراهم شد خوشبختانه. 

 

امیدوارم برای شما هم انگیزه‌ای باشه که در راه کسب علم سر از پا نشناسید و قدر استادای خوبتون رو بدونید. لذتی که در علم هست بخصوص در علم حقوق توی هیچ چیز دیگه نیست بدون تردید. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
تیر
۰۱

 

برنامه‌ی سین (زمان‌بندی اوقات روزانه) دوره‌ی سربازی (آموزشی) من هست.

 

نمیدونم اون بزرگواری که این برنامه رو بسته، چطور بعد از این برنامه‌ی فشرده‌ی روزانه، ساعت 20 تا 20.45 رو گذاشته برای مطالعه 😂

 

اون "بای بای" رو هم یکی از بچه‌ها آخر دوره نوشته بود توی برنامه.

 

منم از توی بُرد گُردان ورداشتم اینو آوردم خونه 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
ارديبهشت
۰۱

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
فروردين
۰۱

پدرم از خاطرات تحصیل خودش تعریف می‌کرد، می‌گفتن که در قبل از انقلاب یه معلم زبان انگلیسی اهل بروجرد توی خرم‌آباد کار می‌کرده که خیلی متعهدانه درس می‌داده، اصطلاح "خودکشی" رو برای شیوه‌ی درس دادنش استفاده میکردن پدرم. می‌گفتن که سر کلاس "خودکشی" می‌کرده ایشون در راه تعلیم دانش‌آموزان. بعد می‌گفتن که چون خیلی خوب درس می‌داده دانش‌آموزای خوب حسابی طرفدارش بودن و مخالفین که معمولاً برای زهر چشم گرفتن از معلما بهشون چاقو میزدن😐 - بله دارید درست می‌بینید همون چاقوی وسیله بُرنده منظورمه - روی این معلم کاری نمیتونستن بکنن.

بعد میگفتن که چون خوب درس می‌داده توی نمره دادن هم فله‌ای نمره نمیداده ایشون. توی یکی از امتحانای پایان سال تحصیلی، دختر رئیس سازمان ساواک خرم‌آباد، دانش‌آموزش بوده و توی درس زبان صفر گرفته. صفر مطلق. بعد قضیه اینجوری بوده که اگر در امتحانا توی جمع نمره‌ی دروس، دانش‌آموزی میتونسته از مجموع دویست نمره‌ی ممکن، صد نمره بگیره، توی اون سال قبول می‌شده مشروط به اینکه هیچکدوم از درساش صفر نشده باشه.

بعد این دختره صفر گرفته بوده و در معرض رفوزگی هم بوده گویا. به این معلمه میگن بابا تو بیست و پنج صدم به این دختره نمره بده که رفوزه نشه لااقل، تا ما یه فکری بکنیم براش. 

میگه محاله. صفر گرفته منم همون صفر رو رد می‌کنم و بیست و پنج صدم هم نمیدم. 😐

 

هیچی دیگه، نمره نمیده و همون صفر رو رد میکنه. مسئولین آموزش و پرورش هم از ترس اینکه بلایی سرش بیاد، شبانه اسباب و اثاثیه خونه‌ش رو بار میکنن میفرستنش بروجرد!!! 

 

یادم افتاد به خودم و دانشجوای خودم که طرف صفر گرفته بهش میدم 09.99 هنوزم ناراضیه و ایکبیری گویان تازه منو بلاک هم میکنه! 

 

+ بابام میگفتن قضیه اون موقع اینجوری بوده که وقتی باخبر می‌شدیم که کسی موفق شده دیپلم ریاضی بگیره ما با خودمون می‌گفتیم بریم از دور شکل و شمایلش ببینیم، ببینیم چه ریختی هست اصن همچین اعجوبه‌ای! در این حد ینی. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
آبان
۰۰

برای کلیه‌ی دانشجویان ارجمند یه خبر خوب دارم و یه خبر بد. اول کدومشو بگم؟ خبر خوب یا بد؟ 

 

از خبر خوب شروع میکنم: بالاخره گذر پوست به دباغ‌خونه افتاد و شتر کرونا بعد از نزدیک به دو سال از آغاز حرکتش به در خونه‌ی من هم رسید و دعای خیر دانشجویان :-/ در حق اینجانب کارگر شد و همچنان‌که در تصویر ذیل می‌بیند اینجانب هم به نحوی اثبات شده، به کرونا مبتلا شدم. (صدای جیغ و کف و هورا از شهرهای استان، هفت آسمان را درمی‌نوردد و دست‌های دعا برای استدعای از روی خاک به زیر خاک رفتن من، به سمت درگاه قادر متعال بالا می‌رود ;-)

 

اما خبر بد اینکه: حالم حداقل فعلاً خوبه و علائم خاصی جز سرفه‌های گاه و بیگاه و از دست دادن چشایی و بویایی ندارم. تا خدا چه خواهد و دعایتان به چه نحو کارگر اوفتد... 

 

حالا از این موضوع گذشته، این از دست رفتن حس بویایی و چشایی شمشیر دو لبه هست. برای کسی که با خیلی از غذاها مشکلی نداره خب یه نقمت محسوب میشه چون خیلی از لذتا رو از دست میده و خیلی از غذاها براش علی السویه میشه خوردن و نخوردنشون اما... برای منی که مشهورم به بد غذایی و مثلاً پیاز توی هر غذایی باشه نمی‌خورم یا از طعم غذاهای شِفته‌مانند :-| نظیر استانبولی و کته گوجه متنفرم و... نمیخام کفران نعمت چشایی کنم اما... همچینم برای من بد نشده انگار... اون غذاهایی که قبلاً با اخ و پیف فراوان می‌خوردم الان راحت و بی‌خیاااااال می‌خورم و اسباب خوشحالی خانواده هم از این جهت فراهم شده!!!! 

 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
فروردين
۰۰

امروز به مناسبت انجام کاری گذرم افتاد به اون قسمت شهر که در دوران پس از کارشناسی میرفتم اونجا و برای آزمون ارشد، متون فقه میخوندم. کتاب شرح لمعه و شرح فارسیش النضید. همین جا دقیقاً تکیه زده به این جدول سیمانی (صبحا که آفتاب از پشت این دیوار میومد بالا و اون قسمتی که ما نشسته بودیم مث همین عکسی که الان گرفتم سایه بود)

مطالعه صبحگاهی

و همین جا تکیه زده به پشت این ساختمون (عصرا که اونور کنار اون جدولی که صبحا می‌نشستیم آفتاب عصرگاهی  بود)

مطالعه عصرگاهی

با دو نفر دیگه از هم ورودیهای دانشگاه. یکیشون الان قاضیه و دیگری الان وکیله. من با دوچرخه از خونه میرفتم اونجا. یه زیلوی بافت محلی (به قول اینجایی ها "ماشْتِه‌") لول میکردم روی تنه دوچرخه و با طناب می‌بستم که در حین دوچرخه سواری نیفته و یه کیسه که کتابا رو مینداختم توش و یه پلاستیکی که خوراکی ساده‌ای مث نون یا همچین چیزی توش مینداختم که توی وقت استراحت بخوریم و از ساعت 8 و نیم نُه تا 12 و از اونور هم از 4 و اینا تا شیش و هفت. حدود پنج شش ماه افتان و خیزان این کارمون بود. اون دوره از شیرین‌ترین دوره‌های عمر من هست. تازه داشتم با دنیای نورانی، شیرین و شگفت انگیز فقه آشنا می‌شدم و هررررچی میخوندم بیشتر تشنه می‌شدم. اعجاب‌آور بود اونهمه دقت و ظرافت و قاعده‌مندی که توی فقه نهفته هست و هر چی میخوندم بعینه می‌دیدم که قدرت استدلالم داره توی بقیه‌ی دروس هم قوی و قوی‌تر میشه و اصلاً درس به کنار، داشت دیدم رو به زندگی عوض می‌کرد و منو آدمی می‌کرد متفاوت از اونچه که قبلاً بودم.
این اخلاق من که - از نظر بعضیا - به طرز بعضاً کلافه‌کننده آزاردهنده‌ای برای هرررر چیزی دنبال استدلال و دلیل و مدرک هستم حتی توی مباحث زندگی روزمره و هیچی رو بدون دلیل قبول نمی‌کنم البته از قبل در من سابقه داشت اما با خوندن فقه تشدید هم شد.
اولاش فقه میخوندم نه چون علاقه داشتم بلکه چون به هر حال توی آزمون ارشد یه درس تعیین کننده بود، یه کم که مطالعه کردم و جلوتر رفتم، فقه میخوندم نه چون درسی تعیین کننده توی آزمون ارشد بود بلکه چون بعینه می‌دیدم هر چی اینجا میخونم توی بقیه‌ی درسام داره کُمَکَم می‌کنه و از یه جایی به بعد فقه میخوندم نه چون توی آزمون ارشد درس تعیین کننده‌ای بود و نه چون توی بقیه‌ی درسام کُمَکَم میکنه بلکه چون عاشق و دیوانه فقه بودم. فقه میخوندم چون حس می‌کردم نخونم مریضم. حس می‌کردم از معشوقم دور افتادم، وقتی مشکلی پیش میومد و دو سه روز برنامه‌مون انجام نمیشد دلم شور میفتاد، احساس بطالت میکردم، از خودم متنفففر میشدم، فکر کن معشوقت که نمیتونی بی وجودش نفسسس بکشی جایی منتظرته و تو نمیری پیشش. بعد از اون دو سه روز که میرفتم فقه میخوندم نه برای یادگیری چیزی بود بلکه برای این بود که بتونم توی اون فضا تنفس کنم، برای این بود که از خفگی دوری از معشوق رها بشم، برای این بود که متنفر نباشم از خودم.
میدونم..... الان با خودتون میگید پاک دیوونه هستم. ولی عشقه دیگه... چ میشه کرد. دچااااااااار فقه بودم. دچار نه ها. دچاااااااااااار. میدونید دچاااااااااار ینی چی؟ ینی اون حالتی که ماهی داره واسه آب. می‌بینید وقتی از آب میارنش بیرون چطور خودش رو بی عقل و بی حواس میزنه و میکوبه و اینور اونور میندازه که با هرررررر بدبختی هست فقط توی آب بیفته و یه نفسسسسسسس عمییییییییق بکشه و بگه "آخیییییییییش نزدیک بود بمیرم". فقه که میخوندم مث ماهی توی آب بودم و وقتی نمیخوندم مث ماهی خارج از آب بودم. مصداق این شعر بودم که
"خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بِنَمانْد هیچش الا هوس قمار دیگر" 
از یه جایی به بعد ازمون ارشدم رو هم قمار کردم روی زبان و فقه. انقققدر به این دو تا علاقمند شده بودم که به بقیه نمی‌رسیدم. نه اینکه بقیه رو دوس نداشته باشما. اصن هر چی میخوندم دوس داشتم منتها وقت نمیشد به همه برسم خب! انقدر عاشق این دو تا شدم که به بقیه نمی‌رسیدم. به قول حافظ در غزلی با مطلع "من دوستدار رویِ خوش و موی دلکشم / مدهوشِ چشم مست و میِ صافِ بیغَشَم" من واقعاً همه‌ی درسای حقوق خصوصی رو دوس داشتم. تا به اونجا میرسه که وصف حال منه در خصوص این دو درس: ‌"شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم" ینی میگه پول ندارم وگرنه خریدار همه هستم، چیزیم نیست یعنی پول ندارم، حالا منم وقتشو نداشتم همه‌ی دروس رو بخونم وگرنه اگر شبانه روز 48 ساعت میشد از خجالت همه درمیومدم! منتها چون وقت نبود من موندم و همین دو درس:/ 
از یه جایی به بعد که نزدیک آزمون ارشد شده بودم با خودم گفتم عجججججبببب کار ابلهانه‌ای کردم. رفتم دنبال عشقبازی و سرخوشی! حالا پای آزمون شده من این دو تا رو خوب بلدم، ولی توی بقیه دروس، این اندازه تبحر ندارم. اوووونقدر ناامید شدم که یک ماه مونده به آزمون ارشد هیییییچ نخوندم اصن. عیناً مث کسی بودم که رفته دنبال یَلَّلی تَلَّلی و اصن درس نخونده و حالا پای آزمون، شرمنده س که عجب غلطی کردم به موقعش درس نخوندم. حالا من درس خونده بودم منتها اونقدر توی عشقم به اون دو تا غرق شده بودم که بقیه رو اون اندازه نخونده بودم. البته ناگفته نماند که من توی خود دوره کارشناسی، بقیه دروس رو شخم زده بودم و بذرشون رو هم کاشته و آبیاری هم کرده بودم! منتها پای آزمونها بدلیل قماری که کردم سر فقه و زبان دیگه نرسیدم اونا رو عمیق بخونم.
دردسرتون ندم اون یکماه آخر که فرصت حیاتی جمع‌بندی و ایناست من اوووونقدر پشیمون بودم که هیییچی نخوندم. حتی فقه و زبانم نخوندم. دیگه بفهمید من چقدر پشیمون بودم. مث کسی هست که گندی زده و قایمش کرده یه جا و اصن نمیخواد اسمشو بیاره و بره سر وقتش؟ همونجور بودم من. با خودم میگفتم فقط امتحان ارشد رو بدم برم سربازی. قال قضیه رو بِکَنم.
خدا اما خواست و قمار جواب داد. زبان رو حدود 50 زدم و فقه رو 92 درصد و بقیه درسا رم بین شصت تا 80 زدم و رتبه م شد 21 ارشد و دانشگاه علامه طباطبایی قبول شدم و بقیه‌ی ماجرا....

خلاصه میخوام بگم این همون پارکه و این همونجاست که ما می‌نشستیم و درس می‌خوندیم. امروز از کنار پارکه و این دو موضع که رد شدم، هجوم خاطرات بود که میومد سمتم و منو واداشت با شما به اشتراکشون بذارم.

+
اگر مایلید از توصیه‌های من در خصوص خوندن درس متون حقوقی انگلیسی مطلع بشید این لینک و در خصوص متون فقه این لینک رو ببینید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۹

من از سال 91 شروع به نوشتن توی فضای مجازی کردم، اون موقعا لابد شما یادتون نیست، چیزی به اسم پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی نبود، ما بودیم و یه وبلاگ که همه‌ی زندگیمون توی فضای مجازی توی مطالبی که اونجا می‌نوشتیم و کامنت‌هایی که از بازدیدکنندگان می‌گرفتیم خلاصه می‌شد (اون موقع مفهومی به اسم فالوور یا عضو وجود خارجی نداشت هنوز!). توی بلاگفا بودم اون موقع. محبوب‌ترین سرویس ارائه خدمات برای بلاگرها. حال و هوایی داشت برای خودش. از وقتی تدریس رو شروع کردم دانشجوها هم به توصیه من میومدن اونجا همه و جمعمون جمع بود خلاصه. توی اساتید، یه استاد پیشرو!!! به نظر میومدم چون خارج از فضای دانشگاه هم به بچه‌هام دسترسی داشتم و مثلاً لازم نبود زنگ بزنم به امور کلاسا بگم امروز نمیام کلاس یا دیر میام، توی وبلاگ می‌نوشتم بچه‌ها امروز نمیام کلاس و همه می‌رفتن چک می‌کردن (و البته نیومدنم معمولاً در هر دو سه سال یکبار اتفاق میفتاد! طوری که وقتی نمی‌رفتم کلاس، بعضی بچه‌ها از کلاس خالیم عکس و فیلم میگرفتن و یادگاری برمی‌داشتن :-/ که یعنی این تصویر مال همون روزیه که شاهرخی قرار بود بیاد کلاس و نیومد :-/ هر ورودی در کل دوران تحصیلش ممکن بود فقط یکبار همچین روزی رو ببینه و بعضی وقتام کلاً نمی‌دید :-/) خلاصه اون موقعا بر لبه‌ی تکنولوژی به نظر میومدم چون از وبلاگ استفاده می‌کردم! الان به بچه‌ها میگم سؤالات درسی تون رو برید از طریق وبلاگ بپرسید یه جوری واکنش نشون میدن انگار ماموتی چیزی هستم :-/ خیلیام که میگن وبلاگ چی هست اصن؟ بعضی هم که میدونن وبلاگ چی هست نمیدونن چطور باید اونجا سؤال بپرسن و جوابشونو بگیرن :-(

إن شاء الله ک یه وقتی فرصت بشه مطالب بهاریه رو به ترتیب تاریخ منظم کنم و سال به سال بذارم اگر دوس داشتید بخونید. فعلاً همین وجیزه رو به عنوان بهاریه 1400 از من قبول کنید تا بعد.

🌹🍃🌺 سال نوتون هم مبارک. من البته بشخصه به این یکی هم اعتقادی ندارم (خود را برای کوبیده شدن آماده می‌کند (-:) نه اینکه یعنی معتقدم همش باید درس بخونید یا عبادت کنید و اینا، تفریح هم لازمه، ولی در کل به ایام خاص اینطوری نظیر یلدا و عید نوروز و 13 به در و اینا اعتقادی ندارم. ولی چون من اعتقاد ندارم دلیل نمیشه که نگم سال نوتون مبارک. ایشالا مبارکتون باشه و سال خوب و خوشی داشته باشید.

بچه‌ها لازم هم نیست تک تک تشریف بیارید پیوی و با متون مُطَنطَن و مُسَجَعِ کپی پیستی که نوشته‌ی خودتون هم نیست و انگار نویسنده‌ی تاریخ بیهقی :| نوشته اونو، به من تبریک بگید. همین که سالم و خوشحال باشید و اون وسط مَسَطا درستونم بخونید انگار به من تبریک گفتید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
بهمن
۹۹

همین برادر کتابفروش محترمی که اینجا هم در موردش نوشتم خواهری داره که معلمی است وظیفه‌شناس در دبیرستان، چنین می‌گفت که از وقتی آموزش، مجازی شده پرسیدنش از دانش‌آموزان به این شکل شده که باهاشون ارتباط تصویری می‌گیره، قاب تصویر هم باید به نحوی باشه که بتونن کتاب درسی مربوطه رو بگیرن جلوی بدنشون و معلوم باشه توی تصویر که کتاب بسته ست و چشماشون هم باید مستقیم به دوربین باشه و به سؤالات مطروحه جواب بدن تا به این شکل، امکان تقلب، به صفر برسه!!!!!

ضمن اینکه یکی از اون قهقهه‌های معروف من فضای کتابفروشی رو درنوردید برقی هم در چشمام درخشیدن گرفت و با خودم گفتم چه فکر خوبیه اگر منم عملیش کنم!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۵
آذر
۹۹

طرف اومده بود کتابفروشی، کتاب بخره، حالا کار به این ندارم که آخر ترمه و طرف تازه اومده بود کتاب بخره، به شیوه کتاب خریدنش کار دارم اینجوری کتاب می‌خرید: کتاب مقدمه علم حقوق فلانی رو داری؟ بعد بجای اسم مولف، اسم مدرس رو می‌گفت، فکر کنید کسی بره کتابفروشی بجای "کتاب حقوق مدنی کاتوزیان" بگه "کتاب حقوق مدنی شاهرخی" رو نداری؟!!! ینی طرف فرق مولف و مدرس رو نمیدونست....بعد کتابفروش محترم می‌گفت این یه چیز کاملا طبیعی هست اینجا و خیلیا همینجوری کتاب میخرن!!!! با خودم فکر کردم من همچین دانشگاهی درس بدم همون ترم اول سکته میکنم! 

بعد کتابفروشه می‌گفت توی یکی دیگه از دانشگاهها کیفیت آموزش خیلی افتضاح شده، گفتم چطور؟ چون نمره افتاده دست اساتید و دیگه امتحانشون سیستمی نیست؟ گفت نه. گفتم چون بجای امتحان ازشون کار تحقیقی میخان؟ گفت نه. گفتم پس چی؟ گفت چون امتحان حقوق مدنیشون اینجور بوده که مدرسشون بهشون برای هر دانشجو ده ماده اختصاص داده گفته از روی ماده بخونید بر اساس نحوه قرائتتون نمره رد می‌کنم براتون!!!!! یکی از اون قهقه های معروف من به محض شنیدن این کلام، فضای کتابفروشی رو درنوردید!!!!

بعد خود آقای کتابفروش می‌فرمود من خواهرم دبیره. اینجور از دانش آموزان درس میپرسه که میگه ارتباط تصویری بگیرن و کتاب رو ببندن بگیرن روی سینه شون که اطمینان ایجاد بشه از روی کتاب نمیتونن بخونن!!!! با خودم فکر کردم منم به این مدل پرسیدن ابتکاری واقعا نیازمندم! بخصوص توی یکی از کلاسام که خودشون میدونن کی هستن:-D

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
خرداد
۹۸

دیشب در محضر بابام بودم، یه مهمون داشتیم می‌گفت رفتم با دوستم سینما، توی اون سانس، من بودم و دوستم بوده و یه نفر دیگه، فقط سه نفر!!!! سانس هم شب بوده، نه یه تایم خیلی عجیب و غریبی.

بعد به بابام گفتم مردم خرم‌آباد چرا برخلاف بعضی شهرای دیگه زیاد سینما نمیرن؟ علیرغم اینکه مردم شهرای دیگه هم عوامل سینما نرفتنی ک در خرم‌آباد هست در مورد اونام هست ولی اونا زیاد میرن سینما - مثل فقیر بودن برخی یا ماهواره داشتن برخی دیگه یا دیدن کپی غیرمجاز فیلم‌ها از اینترنت -

بابام به یاد آورد که قبل از اومدن تلویزیون به خرم‌آباد توی قبل از انقلاب، وقتی توی خیابون نزدیک پارک شهر، جنب سینما استقلال فعلی، درس میخونده شبا زیر نور چراغ، - میومده بیرون درس میخونده که خونواده اذیت نشن از نور چراغ - وقتی ساعتای 11، 11 و نیم شب، سینما تعطیل می‌شده اونقد آدم توش بوده که وقتی میومدن بیرون انگار راهپیمایی می‌شده (-:

بعد میگفت همین خرم‌آباد وقتی تلویزیون اومده اوووووونقد مردمش تلویزیون خریدن و اوووووونقد جوونا به تلویزیون نگاه میکردن که اولاً سینماها سوت و کور شده و ثانیاً همون سال اول ورود تلویزیون به خرم‌آباد 400 دانش‌آموز، یکضرب توی خرداد رفوزه شدن و دیگه کارشون به تجدید آوردن و امکان جبران و اینا نکشیده حتی :-( ینی سال بعد، به طور کامل در همون مقطع قبل، ادامه‌ی تحصیل دادن، می‌گفت چون مقررات آموزشی هم سفت و سخت اجرا می‌شده و پارتی بازی هم در کار نبوده اون نفرات رو رفوزه کردن!!!! 


نتیجه‌ی اخلاقی: ینی میخام بگم اولاً اینکه میگن قبل از انقلاب، خیلی از مردم بخاطر مسائل مذهبی تلویزیون نمیخریدن زیاد درست نبوده، قطعاً یه کسانی بودن که نمیخریدن بخاطر مسائل مذهبی، اما خیلی نبودن و ثانیاً الان زیاد عجیب نیست که خیلی از دانشجوا سرشون توی موبایله و همچینم درس خون نیستن، نسلای قبلی ما هم همچین وضعیت بهتری نداشتن!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
اسفند
۹۷

پارچه‌ی حریر سپید برف چه خوش روی پستی و بلندی‌های تَن کوه نشسته بود

همین امروز - امام آباد - بین راه دورود و الیگودرز 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
اسفند
۹۷


این منم. بدون توضیح. همین. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۴
آذر
۹۷

برادرم دیشب جشن عروسیش بود، بعد تدریس هم میکنه البته نه توی دانشگاه. امروز هم که بین التعطیلین بود. بعد امروز رفته بود و کلاسش رو تشکیل داده بود!!! کلاسش هم صبح بود و نه عصر!

گفت به شاگردام گفتم من عروسی خودم بوده اومدم کلاس، اونوخ شما منتظرید عروسی نوه خاله‌ی عموی باباتون باشه کلاس نیاید :-/

ینی میخام بگم دانشجو و شاگرد جماعت از دست ما شاهرخی‌ها اَمون ندارن :-/ یه همچین پیش زمینه و تربیت خونوادگی هم داریم ما که اون وظیفه‌ای که بر عهده‌مون هست رو سعی می‌کنیم در حد توانمون تمام و کمال انجام بدیم.

به همین دلیله که میگم اگر به طور غیر مترقبه‌ای و بدون پیش آگهی سر کلاسام نیومدم تقریباً می‌تونید مطمئن باشید که من مُردم و حسسسابی خوشحال بشید (-:

+ عید همه‌تون مبارک. همیشه با خودم فکر می‌کنم هیچ شعری به طراوت و خلوص این بیت سعدی در وصف حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله و سلم سروده نشده که : سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی / عشق محمد بس است و آل محمد. ینی اگر سعدی همین یک بیت رو ازش در روز قیامت بپذیرن جاش توی اعلا علیین خواهد بود. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۳
آذر
۹۷
امشب که شب شنبه هست خواستم از خونه برم بیرون تا یه دستگاه خودپرداز، کاری داشتم. اومدم توی ایوون خونه دوچرخه(1) رو بردارم برم بیرون، دیدم دوچرخه نیست. اصصصلن یادم نبود دوچرخه رو جایی بیرون گذاشته باشم. زنگ زدم خونه‌ی یکی دو تا از آشناها گفتن حروم سیه! دوچرخه‌ای اینجا نیست. تقریباً داشتم مطمئن می‌شدم که در خونه باز مونده و یکی اومده دوچرخه رو برده و رفته. در مغازه‌های نزدیک خونه رَم رفتم گفتم شاید جا مونده باشه نبود. 
در آخرین اقدام از روی ناامیدی سمت مقابل مغازه‌ها رَم نگاه کردم دیدم بععععله دوچرخه‌م در حالی که قفله به یه میله‌ی علامت راهنمایی و رانندگی و افتاده کف خیابون و بارون داره حسسسابی خیسش میکنه اونجاست! 
بگید از کی اونجا بوده؟ دوشنبه شب هفته‌ی گذشته :-( شبی که فرداش میخواستم بیام بروجرد، رفتم پولی که از محکومٌ‌علیه وصول کرده بودم رو انتقال بدم به حساب یکی از مُوَکّلا. اونوخ دو سه تا خودپرداز دور و بر خونه رو با دوچرخه رفتم و مشکل داشتن و نشد انتقال بدم. بالاخره جایی رو پیدا کردم و انتقال دادم. هیچی دیگه بعد از انتقال، خییییییلی شیک برگشته بودم خونه پای پیاده و دوچرخه به مدت چهار شبانه روز بیرون خونه مونده بود!!!!!!!!!!!
یه همچین آدم حواس‌‌جمعی هستم من!!!! تا حالا دوبار سابقه داشته بود که دوچرخه رو یک شبانه روز یادم بره و بیرون خونه جا بذارم - اینجا شرح اون دوبار رو میتونید بخونید - اما چهار شبانه روز واااااااااااااااقعن نوبر بود دیگه!!!!

1 - من اصولاً فواصل داخل شهر رو با دوچرخه میرم و میام و بعضی وختا که دانشجویان محترم منو سوار دوچرخه می‌بینن قیافه‌هاشون دیدنی میشه، انگار که با خودشون میگن اگه این شاهرخیه چرا سوار دوچرخه‌س؟ وکیل مملکت! اگر شاهرخی نیست چرا انقد شبیه شاهرخی هست پس!!!! یه بارَم که یکی از دانشجویان محترم از درس من نمره نگرفته بود منو تهدید کرد به اینکه اگر به من نمره ندی میگم که فلان‌جا با دوچرخه دیدمت! کور شَم اگر دروغ بگم. این عین کلامشه. انگار که مثلاً فسق و فجور کردم سوار دوچرخه شدم!!! ینی بعضیا انننننقد بی ظرفیت هستن!!!! 
  • سید نورالله شاهرخی
۱۵
آبان
۹۷

رقص نور و رنگ و طراوت باران پاییزی و هوای سرد و تازه در دانشگاه آیت‌الله العظمی بروجردی - امروز حدودای ساعت چهار و نیم عصر. 

عااااشق اون برگ‌های زردی هستم که مث تیکه‌های طلا افتادن روی زمین و با زیبایی چشمگیرشون، خیره میکنن دید آدم رو. 

اینم بی ارتباط با تصویر فوق هست اما در اپلیکیشن ابلاغ الکترونیکی که اپلیکیشن رسمی قوه‌ی قضائیه هست مشاهده بفرمایید احراز رو چطوری نوشته. این از نظر من چیزی بیش از یه غلط املایی ساده هست. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
مرداد
۹۷



 

تصویر فوق، تزئینی و بی ارتباط با متن مطلب ذیل است. 

یه وسیله‌ی برقی خریدیم، بعد توی دفترچه‌ش نوشته قبل از اولین استفاده بشوریدش، شک کردم زنگ زدیم کارخونه‌ش و اون عبارت دفترچه رو خوندیم، گفتن آخه کسی وسیله‌ی برقی رو میشوره؟ این چ صحبتیه؟ بعد یه سؤال دیگه هم ازش پرسیدیم، - من آخه دفترچه‌ش رو با همون دقتی خوندم که کتب کاتوزیان رو میخونم واسه همینم هی از دل عباراتش سؤال درمیومد :-\ - گفت بابا ما این دفترچه رو واسه کسی نوشتیم که به ما زنگ نمی‌زنه ولی واسه شما که زنگ زدید به همون نحوی عمل کنید که ما میگیم، دفترچه رو بی‌خیال شید :-|


باز دیدم توی دفترچه‌ش نوشته فلان درجه‌ی روی دستگاه رو اول، نود درجه ببرید جلو و بعد برگردونید روی درجه‌ی دلخواه. باز شک کردم زنگ زدم کارخونه، گفت این دفترچه اشتباه در ترجمه شده، اصلاً درجه رو برگردونید هرز میشه پیچش و دستگاه خراب میشه، لازم نیست اول ببرید جلو بعد برگردونید، از همون اول درجه رو روی جایی که میخاید تنظیم کنید :-\


ینی میخام بگم حتی به اونچه توی دفترچه محصولات نوشته هم اعتباری نیست :-|

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
تیر
۹۷

با دوچرخه رفته بودم در مغازه چیزی بخرم، ساعت، حدودای 9 شب بود، اجناس رو خریدم و پای پیاده، راه افتادم برگشتم خونه :-| دوچرخه همینجوری مونده بود در مغازه. متوجه نشدم تا فردا شب :-| اومدم بخاطر کاری دیگه با دوچرخه برم بیرون، دیدم اصن دوچرخه‌ای نیست. هی فکر کردم ببینم کجاس یادم اومد دیشب با دوچرخه رفتم و بدون دوچرخه برگشتم :-|

بدو بدو بعد از 24 ساعت برگشتم در همون مغازه، دیدم دوچرخه رو گذاشته کنار پیاده‌رو و تکیه‌ش رو داده به درخت. گفتم آقا این دوچرخه مال منه، دیشب اومدم فلان چیزا رو ازت خریدم، یادم رفته ببرمش :-| بنده خدا گفت در به در داشتیم سراغ صاحبش می‌گشتیم و از مغازه‌های همسایه هم پرسیدن گفتن مال فلانیه. هیچی دیگه سوارش شدم و برگشتم خونه. رکورد دیگری در زمینه حواس پرتی زدم :-|

یه بارم رفتم داخل پارک بشینم حال و هوایی عوض کنم، دوچرخه رو گذاشتم و روی صندلی‌ای همون کنار نشستم، بعد یه مدتی پا شدم پیاده، قدم‌زنان و سرخوش برگشتم خونه. فرداش دیدم دوچرخه نیست، باز بدو بدو برگشتم پارک، دیدم گذاشتنش کنار کیوسک نیروی انتظامی توی همون پارک. باز بَرِش داشتم و اومدم خونه.

ینی میخام بگم یه همچین آدم حواس پرتی هستم من. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۵
تیر
۹۷

بعید میدونم خیلی‌هاتون این کتاب استاد کاتوزیان رو دیده باشید یا حتی از وجودش مطلع باشید. استاد همیشه برای من یه اسطوره‌ی به تمام معنا بوده، بجای اسطوره بگم معشوق بهتره، با همه‌ی مختصات یه معشوق. باورتون میشه وقتی برای خرید کتابی چیزی میرفتم دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، مثل کسی که رفته توی محل رفت و آمد معشوقش، مدام قلبم تالاپ تولوپ میزد که اییییییی خدا الان ممکنه همینطور که دارم راه میرم توی راهروها استاد رو ببینم؟ همینجور معمولی که راه میرفتم نفسم توی سینه حبس بود. اونوخ تا اونموقع حتی عکس استاد رو هم ندیده بودم و اگر فرد مسن و جا افتاده‌ای از جلوم رد میشد با خودم فکر میکردم ممکنه این استاد باشه؟

بعدن توی یکی از همین رفت و آمدها یه اطلاعیه توی بورد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران دیدم که دعوت کرده بودن برای حضور در مراسم بزرگداشت استاد - هنوز در قید حیات بودن ایشون - تصویرش رو هم توی اون اطلاعیه زده بودن و اونجا بود که اولین بار ایشون رو دیدم و دیگه از اون به بعد چشمای تشنه‌م می‌دونستن که معشوقم کیه و باید سراغ کی بگردم. جالبه که چهره‌ی استاد دقیقاً با اون چیزی که نزد خودم مجسم کرده بودم سازگار بود. اون چشمای تیزبین و دقیق، دماغ بزرگ و عینک ته استکانی، موهای یکدست سفید، صورت اصلاح شده، چین‌های عمیق روی گونه، دقیییقن همون بود، اونوخ چهره‌ش شباهت عجیبی به بابام داشت و همین ارادت منو به ایشون صد چندان کرد. 

همیشه دوست داشتم اسطوره‌م، معشوقم رو توی کانتکست زندگیش بشناسم و وارد حیطه‌ی خصوصیش بشم و ببینم پشت ایییینهمه استدلال و منطقی که توی کتاباش هست چی خوابیده، دیدید کسی رو که دوست دارید، میخاید از همه چیز زندگیش از کوچکترین جزئیاتش سر درارید. برای منم همین طور بود، قبل از اینکه استاد، زندگینامه‌ش رو - تحت عنوان : از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود - بده بیرون، تنها دریچه به زندگی استاد و عقایدش در زمینه‌های دیگری غیر از حقوق، همین کتاب بود - گذری بر انقلاب ایران - استاد، توی این کتاب، دیدگاه‌های سیاسی خودش رو توضیح میده، احتمالاً کاملاً براتون قابل پیش بینی هست که چرا این کتاب، فقط یکبار اونم توی سال 1360 چاپ شد و دیگه بعداً هرگز چاپ نشد. با چه ولع و شیفتگی‌ای دنبال این کتاب بودم، باورتون میشه فقط برای خریدن این کتاب اونم به چهارصد برابر برابر قیمت پشت جلد :-| توی یکی از کتاب فروشی‌های عتیقه توی یکی از پاساژهای خاک خورده‌ی خیابون انقلاب، چند بار رفتم تهران و برگشتم؟ حتماً با خودتون میگید دیوونه‌س این! حق دارید فاصله‌ی بین عشق و جنون، خیلی وختا محو میشه و به صفر میرسه. چققققققدر با ولع این کتاب رو می‌خوندم، خط به خطش رو میبلعیدم و مدام این حس که دارم صفحه به صفحه به آخرای کتاب نزدیک میشم عیشم رو منغّص می‌کرد.

بعدها که استاد کتاب زندگینامه‌ش رو داد بیرون از تهران که خریدمش تا اومدم خرم‌آباد، به مقصد که رسیدم توی اتوبوس دو سومش رو با نور موبایل توی اتوبوسی که در شب حرکت می‌کرد خونده بودم، خونه که رسیدم هم نخوابیدم تا کتاب رو تموم کردم. اون کتاب گذری بر انقلاب ایران که محاله گیرتون بیاد، بنابراین بهتون توصیه میکنم کتاب زندگینامه استاد رو حتمن بخونید، بسسسسسسیار الهام‌بخش و روحیه دهنده است. اینه :

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
تیر
۹۷

بدون تردید، این به‌یادماندنی‌ترین تصویر برای من از جام جهانی 2018 بود. خدا میدونه چ تصاویری از جلوی چشمش عبور کرد توی این لحظه که بعد از گرفتن پنالتیِ رونالدو - برترین فوتبالیست حال حاضر جهان - توپ رو گرفت و اون رو در آغوش کشید، روی توپ افتاد طوری که انگار عزیزترین کَسِش رو در آغوش کشیده و چشماش رو بست، ....مث یه رستاخیز بود، یه لحظه‌ی نزدیک به مرگ، چشمانش رو به هم فشرد، مث وقتی که آدمِ محتضر داره نفسای آخرشو میکشه و آماده‌س که وارد یه دنیای جدید بشه، همونقد عمیق و همونقد تنها... فارغ از اون همه هیاهو و صدای اطراف و آدما، فقط تو هستی و جانی (توپی) که تنگ در آغوشش کشیدی و خلائی به گستره‌ی ابدیت در پیش رو... این تصویر، چند لحظه هممون رو از آشفتگی اون بازی و جام جهانی خارج کرد و مات و مبهوت صفحه‌ی تلویزیون شدیم...شریک اون آدم، آماده‌ی مرگ شدیم، اِستاده (ایستاده) بر کرانه‌ی ابدیت...


تصویر رو از کانال خبرآنلاین گرفتم، فردا نگن ماهواره داره! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۳
فروردين
۹۷

یکی از اقوام با شور و شوق تعریف می‌کرد که توی عید رفته حافظیه شیراز و اونقد شلوغ بوده که باید از سر و کله‌ی ملت بالا می‌رفته تا دستش برسه به شیشه‌ی روی قبر و بتونه فاتحه‌ای نثار مرحوم حافظ بکنه! حتی گفت از زور ازدحام، با یه نفر هم دعواش شده! اونوخ میگفت هر جا میرفتیم اوووووونقد شلوغ بوده که باید دو سه ساعت وامیستادیم توی صف تا بریم داخل. بعد من ازش می‌پرسیدم خو این چ مسافرتی هست دیگه؟ با کمال بهت و حیرت جواب می‌داد که وااااا !!! خب آدم میره مسافرت یه چار نفر آدم ببینه، اگر همه جا خلوت باشه دیگه چ لذتی داره؟

با خودم فک میکردم چققققققدر آدما با هم فرق دارن. من شیرین‌ترین مسافرت عمرم، شیراز بود، توی اردیبهشت با اردوی دبیرستان. شیراز رو تصور کنید توی اردیبهشت، بوی بهار نارنجی که توی همه‌ی خیابونا پیچیده بود دیوونه کننده بود اصن، مهمترین دلیل لذت بردن من از این سفر این بود که چون توی ایام مدارس بود، هر جا میرفتیم خلوت بود. میتونستی توی سکوت حافظیه و سعدیه و تخت جمشید بری به یه خلسه‌ی بی انتها، نوازش باد بر روی گونه‌های خودت رو حسسسس کنی و نفس عمییییییق بکشی و با زمزمه‌ی چند غزل، روح خودت رو وصل کنی به روح حافظ و سعدی از فراز قرون و اعصار... 

به همین خاطره که از عید مسافرت رفتن متنففففرم. آخرین عیدی که مسافرت بودم یادم نیست و آخرین سیزده به دری که بیرون بودم، متجاوز از ده پونزده سال پیش بوده !!! تو رو خدا این عکس بالایی رو ببینید، مال قلعه‌ی فلک‌الافلاک خرم‌آباد هست توی همین عید نوروز 97. وجداناً جایی به این شلوغی، رفتن داره اصن؟

+ امسال خرم‌آباد به طرز بهت آوری شلوغ‌تر از سنوات اخیر بود توی نوروز، هر روز، عصر، همه‌ی خیابونای اصلی قفل بود. علت اینهمه اقبال چی بود واقعاً؟ هر سال، خرم‌آباد توی نوروز، تقریباً مثل تهران توی نوروز بود، امسال همه جاش مث همین عکس فوق بود :-\

این تصویر، مال سیزده به در منه، همین امروز. کنج خونه، مشغول سر و کله زدن با فقها و اصولیون !!!

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
فروردين
۹۷

رفتم تخم مرغ بخرم، از سوپری سر کوچه، گفتم تخم مرغ چند؟ گفت 3 تا 2000، شوک بهم وارد شد! به نظرم خییییییلی گرون اومد! در حالی که پیش خودم مجسم میکردم که اگه زنگ بزنم 124 و گزارش بدم حتماً باهاش برخورد میشه و دادِ ما مظلومین(!) رو ازش می‌گیرن، اومدم خونه و تماس گرفتم با 124، میگم خو این سوپری تخم مرغ رو میده سه تا 2000، میگه گرون میده، رسیدگی می‌کنیم، میگم قیمت اصلی و مُجازش چنده الان؟ میگه دونه‌ای 600، بضی جاها 650 هم میدن! با خودم فکر کردم خب اگر ما قیمت مجاز رو 650 حساب کنیم سه تاش میشه 1950! ینی این مغازه‌دار بدبخت سر کوچه‌ی ما فقط داشت 50 تومن گرون‌تر می‌داد :-|

هیچی دیگه در حالی که شرم سراپای وجودمو گرفته بود و از خودم متنفر شده بودم قطع کردم تلفن رو. الان میخام برم از مغاره‌داره حلالیت بطلبم و بهش بگم اگر اومدن و جریمه‌ت کردن من خودم جریمه‌ش رو میدم :-|

ینی میخام بگم مسؤولین مچکریم!

دلار نوشت : یادتونه قبل عید مدام مسؤولین میگفتن دلار ارزون میشه و هر کی دلار بخره ضرر میکنه و میشینه به خاک سیاه؟ هیچی، فقط خواستم بگم دلار دیروز پنج هزار و بیست تومن شد. بازم مسؤولین دارن میگن هر کی دلار بخره بعداً ضرر میکنه و میشینه به خاک سیاه!

مرز نوشت : در جدیدترین نمونه‌ها از در هم نوردیدن مرزهای حواس پرتی توسط من، چَن وَخ پیشا رفتم در مغازه، پول 4 تا شیر دادم به مغازه‌دار، بعد وختی اومدم خونه دیدم 3 تا شیر آوردم! دوچرخه‌م رو هم قفل کرده بودم توی خیابون، چند روز بعد دیدم قفل دوچرخه نیستش. وختی توی پس کوچه‌های ذهنم جستجو کردم متوجه شدم چند روز قبل وختی برگشتم خونه، قفل دوچرخه رو بجای اینکه وخت باز کردن، ببندم به تنه‌ی دوچرخه بستم به اون میله‌ای که توی خیابون بود! هیچی دیگه بعد از چند روز رفتم، قفل همونجا بود، از میله‌ی داخل خیابون بازش کردم و بستمش به تنه‌ی دوچرخه :-|

ینی انقد آدم حواس جمعی هستم من! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۳
اسفند
۹۶

روز شنبه تا خود ساعت شیش و نیم صبح بیدار بودم، بعدم ساعت هشت و نیم صبح هم پا شدم و رفتم دانشگاه لرستان تا ساعت 6 عصر هم کلاس داشتم، به تلافی، قسمتای اعظمی از روز یکشنبه رو خواب رو بودم، توی یکی از همین قسمتای اعظم، خوابی دیدم که حسسسابی مغشوش بود و البته هشدار دهنده، میخواستم باهاتون در میون بذارم!

خواب دیدم یه نفر، اکانت من یا یکی از ادمینای محترم کانال رو هک کرده و داره چرت و پرت میذاره روی کانال، من هی پاک میکردم اون هی میذاشت، بعد با خودم گفتم خب برم توی قسمت مدیریت کانال، ادمینا رو حذف کنم از مدیریت، شاید دسترسی اون هکر هم قطع بشه، بعد اون صفحهٔ مدیریت کانال هم حالت محو داشت و تصویر اکانت ادمینا رفته بود توی هم و دقیقن معلوم نبود چی به چیه، از دم همینجوری داشتم حذف میکردم ادمینا رو، خودم رو هم حذف کردم :-| و بعد هم کل کانال و مطالبش حذف شد :-| با خودم گفتم تو که دید درستی نداری چرا الکی هر چی میاد دَمِ دستت، داری حذف میکنی؟ خوب شد حالا؟

بعد توی همون لحظه از خاب پریدم، مونده بودم اونچه اتفاق افتاد واقعی بود یا خواب بود؟ با خودم استدلال میکردم که والا توی واقعیت اصن یادم نیست همچین کارایی کرده باشم، بعد به این جمع بندی رسیدم که خواب بوده، بنابراین باز به ادامهٔ خواب پرداختم!

حالا قسمت هشدار دهنده‌ش این بود که خواستم از طریق همین تریبون از ادمینا و البته بیشتر، خودم بخام که مواظب هک و این چیزا باشید و با رفتارای پر خطر :-| ادامه‌ی حیات کانال رو به مخاطره نیفکنید :-| البته مخاطب این هشدار بیشتر خودم هستما چون اون دفه که هک شد رفتار پر خطر از جانب خودم سر زده بود :-) به هر حال گفتم ینی حواسمون بیشتر جَم باشه... 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
بهمن
۹۶

احتمالاً آخرین چیزی که در مورد من به ذهنتون خطور میکنه اینه که نقد فیلم بنویسم!!! اما نوشتم!!! این صفحه‌ی اول نقد فیلمی است که در دوران کارشناسی برای چاپ توی مجلهٔ دانشگاه نوشته بودم!!! الان خواستم یه جزوه‌ای پیدا کنم اینم اومد جلوی دستم!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
بهمن
۹۶

  • سید نورالله شاهرخی
۱۴
آذر
۹۶

این تصاویر زیبا و فرحبخش رو گذاشتم برای بزرگوارانی که ممکنه سابقاً دانشجوی دانشگاه آیت‌الله العظمی بروجردی بوده باشن و الان دلشون تنگ شده برای دانشگاه. این تصاویر، متعلق به صبح تنها روزی هست که توی پاییز امسال، توی بروجرد بارون اومده. بوی نَمِ بارون و طراوت و شادابی‌ای که توی فضا موج میزنه رو به راحتی از طریق عکسا هم میشه مزمزه کرد!!!

# # #

###

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
آبان
۹۶

بارها از سوی برخی از دانشجویان محترم، مورد سؤال قرار گرفتم که وقتی برای ارشد درس میخوندم برنامه‌ی روزانه‌ی درس خوندنم به چه شکل بوده و منم هر بار جواب میدادم که نحوه‌ی برنامه‌ریزی روزانه، یه امر شخصی هست و برنامه‌ی کسی ممکنه مناسب برای دیگرون نباشه و چه بسا حتی برای دیگرون گمراه‌کننده هم باشه. این از این.

چن وخ پیشا، توی جزواتم، سراغ یه جزوه‌ی قدیمی دورهٔ کارشناسیم می‌گشتم که برخوردم به دو صفحه‌ی ذیل، مال آبان ماه همون سالی هست که من توی اسفند ماهش آزمون کارشناسی ارشد دادم و رتبه‌ی 21 رو کسب کردم. توی این دو صفحه میتونید برنامه روزانه‌ی 3 روز منو ببینید، اون ترم مرخصی گرفته بودم، ترم نهم کارشناسی بودم و دانشگاه نمی‌رفتم، عمده برنامه‌م متمرکز بود بر خوندن زبان عمومی. 

 

+ ایام پر از استرس و ناامیدی بود، نه میدونستم قبول میشم یا نه، نه میدونستم آینده‌ی شغلیم چی میشه اصن، عاشق تدریس بودم و ازش دور، زیادم خوشم از وکالت نمیومد، خیلی ایام بدی بود. اما باید تلاش کرد. هیچ چاره‌ای جز تلاش نیست. تلاش آدمو میرسونه به جایی. تنبلی به هیچ میرسونه آدمو.

 

قسمتایی از متن که محو شده به علت شخصی بودن اطلاعات مندرج در متن هست.

 

***

 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
آبان
۹۶

برداشت اول : در محضر استاد 


امروز اومدم تهران، دانشگاه. خدمت استاد راهنمام دکتر رحیمی هم رسیدم. که با آقای صفایی مشترکاً کتاب مسؤولیت مدنی نوشتن. از باب تجدید خاطره، سر کلاس مدنی 3 ایشون هم حاضر شدم. فایل صوتیشو اگر شد میذارم توی کانال که با ایشون و شیوه‌ی تدریسشون آشنا بشید. چ حس خوبیه وختی آدم میره پیش معلمش؛ وختی خودت معلمی، همش بقیه انتظار دارن براشون تعیین تکلیف کنی و در مورد کاراشون تصمیم بگیری. مدام باید بگی این تحقیق خوبه یا نه، این موضوع برای پایان نامه خوبه یا نه، این ارائه در کلاس خوب بود یا نبود، فردا مشکل دارم میشه نیام؟ ووووو.... و تو مدام باید تصمیم بگیری، اما وختی خودت معلم نیستی، وختی میری و در محضر معلمت می‌نشینی مث یه بره آرام میشی!!!! مودب می‌نشینی روی صندلی، حالت خضوع و خشوع از تمام رفتار سکناتت میباره، حرف نمیزنی مگر ایشون اجازه بده،حالا مدام تویی که اگر سؤالی داشته باشی مطرح میکنی و ایشون هست که باید برای تو تصمیم بگیره و تو تمام تنت گوش میشه و مدام حواست هست که یک کلمه از حرفای استاد رو از دست ندی، حالا تو نیستی که میشنوی استاد، این خودتی که مدام اول هر جمله‌ت هی استاد استاد میکنی، نمیدونم شاید به نظرتون منطقی نباشه، اما من این حس مطیع بودن، این ادب آمیخته با احترام، این قوت قاهره‌ی استاد رو خییییییلی دوس دارم و از وختی خودم معلمم و کمتر این حس مطیع بودن رو در درون خودم می‌چشم ارزش این حس رو بیشتر درک می‌کنم و وختی یه روزی مث امروز، در محضر یکی از استادام قرار می‌گیرم لحظه لحظه اون مدت رو با لذذذذذت می‌بلعم و مزمزه می‌کنم. این از این...


برداشت دوم : کتب خریداری شده


امروز رفتم انقلاب این کتاب زیر رو واسه پایان‌نامه خودم گرفتم

این کتاب زیری رو هم واسه یکی از دوستام گرفتم، در دو جلد صد قاعده فقهی رو به طور مختصر، بررسی کرده ینی معنای قاعده، مدارک قاعده و برخی فروع و مسائل مرتبط با قاعده رو بیان کرده و در مواردی که امکانش وجود داشته با مواد قانونی هم تطبیق داده، برای شرکت توی مصاحبه‌های حضوری و همچنین برای درس قواعد فقه، کتاب خوبی هست. البته خب طبیعتاً زیاد تحلیلی نیست. دو جلدش 32000 تومن. 


برداشت سوم : کتب ملاحظه شده


دو تا کتاب تست هم دیدم، یکی کتاب تست حقوق مدنی دکتر قربانی، قبلاً دو جلدی بود، الان یکجلدیش چاپ شده 55000 تومن. پاسخ تست‌ها رو تحلیلی بحث کرده و ترجیحش نسبت به تست حقوق مدنی شهبازی اینه که شهبازی فقط آزمون‌های تا سال 92 رو داره ولی این کتاب تا سال 96 رو پوشش میده، فقط فروشندهه میگفت اشکالش اینه نظرات شخصی خودشم توی پاسخاش دخیل کرده و ممکنه پاسخی که ارائه کرده مد نظر طراح سؤال نبوده باشه(العهدة علی الراوی = مسؤولیت با گوینده)، یه کتاب تست دیگه هم دیدم حقوق مدنی پیری، باز فروشندهه گفت این تست، خوبیش اینه نظرات شخصی توی پاسخاش دخیل نیست و تا همین آزمون قضاوت اخیر رو پوشش داده و به روز هست، می‌گفت با داشتن این کتاب، چنین تصور کنید که کتاب تست حقوق مدنی شهبازی رو به صورت به روز شده دارد.این قیمتش 50 تومن بود. باز العهدة علی الراوی. 

این کتاب زیری رو هم دیدم، از این جهت به نظرم جالب بود که همهٔ مواد قانون مدنی رو ماده به ماده اومده با مثال توضیح داده واسه کسانی که مطالب رو از طریق مثال، بهتر یاد میگیرن، کتاب مفیدی هست.

این بود سوغاتی من از سفر تهران برای شما! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
مرداد
۹۵

نمیخام بگم من خیلی آدم خوبی هستم ک خوابام به واقعیت می‌پیونده، بحث، اصن این نیست، بحثم هم این نیس که مث اون شخصیت کارتونی توی کارتون سفرهای گالیور همش نفوس بد بزنم و بعدم بگم من میدونستم که آخرش اینجوری میشه، بحث، اصن اینا نیس، فقط پیرو اون خوابی که دیده بودم راجع به سرنوشت حمید سوریان توی المپیک و اینجا هم نوشته بودم، خییییییلی خییییییلی متأسفم که امروز به واقعیت پیوست، سوریان همون کُشتی اولش توی المپیک مغلوب شد و دستش از مدال طلا کوتاه شد متأسفانه، نکته‌ی دردآور قضیه هم این بود که توی مسابقه‌ی شانس مجدد برای دستیابی به مدال برنز، ضربه فنی شد و حتا به مدال برنز هم نرسید ایشون!!!!!  

کلیشه‌ای شده این حرف دیگه، ولی همیشه یه سَرِ مسابقه باخت هست و سوریان هم چه جای بدی باخت و بدتر از همه اینکه سوریان حتی شبح خودش هم نبود، بسیار خسته و از نفس افتاده بود. 

به هر حال همه چی تموم شد، دارم با خودم فک میکنم، آیا یه مسابقه ولو المپیک ایییینهمه ارزش داره که آدم ماهها و شاید حتا سالها با رؤیاش بخابه و بیدار شه و بعدم توی روز مسابقه در اثر یه اشتباه یا هر چیز دیگه از سکو باز بمونه و همه‌ی زحمتاش به هدر بره؟ آیا ارزششو داره؟ 

یا اون خانوم تیراندازی که( الهه احمدی رو میگم) که خودش گفت من ماهها به جهت تمرین از پسر کوچکم دور بودم و خیلی زجر و بدبختی کشیدم تا در المپیک مقام بیارم اما در نهایت فقط تونست همون مقام ششم دورهٔ قبلی المپیک لندن رو تکرار کنه. آیا واقعاً ارزش داره که آدم زندگی خونوادگی خودشو به این ورطه بندازه و در نهایت هم به جایی نرسه؟ اصن فک کنید برسه، آیا ارزش دور بودن از خونواده رو داره؟

نتیجه‌ی اخلاقی: به نظرم ورزش قهرمانی خییییییلی چیزا رو از آدم میگیره و خییییییلی بعید میدونم که در مقابل چیز دندون گیری به آدم بده. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
تیر
۹۵

امروز یا بهتره بگم امشب، خیر سرمون خواستیم پس از مدتها با خانواده‌ای از اقوام شام رو بریم پارک صرف کنیم، چشمتون روز بد نبینه، اولاً که از زور پشه چپونده بودیم خودمون رو توی لباسامون و سعی میکردیم کوچکترین عضوی از بدنمون بیرون نباشه، لامصب از روی شلوار و پیرهن هم نیششون رو فرو میکردن توی بدن آدم!! انقد اینا شرور بودن!!!! از این پشه پا درازا که مث پشه‌های آنوفل ناقل بیماری مالاریا هستن!!!

بعد از آدمهایی بگم ک توی پارک بودن، فک می‌کنید واسه فراری دادن پشه‌ها از چ راهی استفاده میکردن؟ اگه فک میکنید از توری یا پشه بند یا همچین چیزایی استفاده میکردن سخخخت در اشتباه هستید، از دود!!!! بله درست می‌بینید مث آدمای عصر حجر از دود استفاده میکردن!!! ینی وسط پارک، توی چمنا!!!! نه توی پیاده‌رویی چیزی، همون توی چمن! جایی که خانواده‌های متعددی نشسته بودن یه سری خس و خاشاک می‌آوردن، آتیش میزدن، بعد آتیش رو خفه میکردن که فقط دود کنه بعد در فاصله یک متریِ همون دود غلیظ و خفه کننده مینشستن و با خیال راحت غذا میخوردن و تعریف میکردن از خاطراتشون!!!! بعد فقط یه خونواده هم نبود که از این ابزار فجیع استفاده میکرد، اون منطقه‌ای که ما نشسته بودیم دو خونواده این کار رو میکردن، ما که حدوداً ده متری با اونا فاصله داشتیم رسماً داشتیم خفه میشدیم، اونا خودشون عین خیالشان نبود انگار، اصلاً کوچکترین ارزشی برای حق و حقوق بقیه‌ای که اونجا نشسته بودن قائل نبودن، هیچم به این موضوع فک نمیکردن که اگه قرار باشه هر خانواده‌ای توی چمنِ پارک و بدون منقل حتا، آتیش روشن کنه و گُله گُله چمن رو بسوزونه چی ب روز پارک میاد!!!! بعضیا خیلی بیفکر و نادون هستن واقعا، اصن انقد حرص خوردم که اون شام شد کوفتم، بعدم شامو که خوردیم هنوز چای نخورده پیشنهاد دادم برگردیم خونه و توی آرامش خونه بشینیم میوه و چای رو بخوریم و تلویزیون نگا کنیم! بقیه هم قبول کردن و برگشتیم، ینی فک کنم رفتن و برگشتنمون یک ساعت هم نشد!

نظر نوشت: البته نیک، آگاه هستم که انسان نباید از یه ماجرای کوچیک و مقطعی، نتائج بزرگ و کلی بگیره، اما حتی صرف نظر از ماجرای امشب، نظر شخصیم اینه و امشبم باز بهم ثابت شد که آدم اگه میخاد اعصابش آروم باشه و تا حد ممکن از زندگیش لذت ببره باید تا جایی که میتونه از تجمعات انسانی دوری کنه و خو بگیره به عزلت و انزوا و با کتاب و سایر سرگرمی‌های تک نفره از خودش و زندگیش لذت ببره، وختی آدم میره داخل مردم اننننننقد کار غیر منطقی میبینه، اننننقد تجاوز میشه به حقوقش که از بیرون رفتن پشیمون میشه و باید با اعصاب ناراحت برگرده خونه!!! خو این چ کاریه، آدم از همون اول بمونه خونه و بیرون نره، سنگین‌تر نیست؟ این البته فقط نظر شخص منه و اصراری هم ندارم به بقیه بقبولونم ک نظر درست همینه. 

نتیجه‌ی اخلاقی: 

دلا خو کن به تنهایی که از تَن ها بلا خیزد  :: سعادت آن کسی دارد که از تَن ها بپرهیزد

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
ارديبهشت
۹۵


ینی همه رو زیرِ یک دقیقه و سی ثانیه ضربه کرده ها !!!!! ماشاءالله

  • سید نورالله شاهرخی
۰۳
ارديبهشت
۹۵

پیرو مطلبی که سابقاً اینجا و اینجا در مورد خابی که دیدم نوشته بودم، حالا اینم داشته باشید؛ سوریان، پسر محجوب ما علاوه بر قزاقستان، توی مغولستان هم توی رقابتای گزینشی المپیک شکست خورد متأسفانه:


  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
فروردين
۹۵

من کلاً توی فامیل معروفم به اینکه بچه‌ی بسسسسسسیار بسسسسسسیار شروری بودم و اینا!!!! اصن تبدیل شدم به ضرب‌المثل!!! یه اسطوره حتا شاید!!!!! به نحوی که پس از گذشت سال‌ها از پایان کودکیِ من و با وجودِ به دنیا اومدن و بزرگ شدنِ نسل‌های متعدد کودکان در فامیل، اونایی که از نزدیک شاهد دوران کودکی من بودن هنوز هنوزه با اعجاب و شگفتی در خصوص اوووونهمه اذیتی که من میکردم حرف میزنن و وختی منو می‌بینن هی یاد دوران قدیم رو زنده میکنن!!!!! و منو شرمنده میکنن واقعاً!!!! حالا البته این موضوع علت و عواملی داره که اینجا از طریق وبلاگ قابل بیان نیست، ولی به هر حال یه همچین وضعیتی داشتم من. 

یکی از نمونه‌هاش که همین دیشب مادرم داشت تعریف میکرد و خودمم یادمه این بود که وختی میخواستن واسم چای بریزن من کااااملن دقیق میشدم، واااااای به روزی که یک میلی متر از سرِ استکان خالی میبود، دمار از روزگار خونواده در می‌آوردم که چرا این استکان، کاملاً پر نشده، گریه گریه گریه..... بعد وختی چای میریختن روش که اون قسمت خالی پُر بشه از دو حال خارج نبود یا پر میشد و ازش سر ریز میکرد توی نعلبکی، ولو یکی دو قطره، در این صورت باز دمار از روزگار خونواده در می‌آوردم که چرا ازش سر ریز کرده!!!!!! به همین خاطر گریه گریه گریه... اگر هم خییییییلی دقت میکردن که قسمت خالیِ استکان، پُر بشه ولی توی نعلبکی سر ریز نکنه، باز دمار از روزگار خونواده در می‌آوردم که الان دیگه؟ من نمیخام‌‌‌!!!!! چرا از همون روز اول درست پُرش نکردید!!!!!! باز گریه گریه گریه..... 

نتیجه اخلاقی : حالا اگه خدای ناکرده یه زمانی بچه خودم اینجور کنه تا میخوره میزنمش فقط!!!!!!! خدا رحم کرد خودم پدر مادر خودم نشدم!!!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
فروردين
۹۵

یکی از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ پرسیدن که چرا امسال به روال مألوف سال‌های گذشته مطلبی تحت عنوان آنچه در سال 1394 بر من گذشت رو در وبلاگ قرار ندادم؟ 

من خودم در این زمینه قصد توضیح داشتم و الان این سؤال رو به فال نیک میگیرم و دلیلشو عرض میکنم. 

راستش برخی از وقایعی که در سال 1394 بر من گذشت اوووووونقد اعجاب انگیز و خارق‌العاده بودن که یه زمانی حتتتتتمن باید باهاتون در میون بذارم اما الان بنا به دلایلی انتشار اون مطالب رو به مصلحت نمیدونم. این مصلحت هم ربطی به من و منافع من نداره، در واقع بخاطر حفظ آبروی برخی دانشجویان محترم فعلاً ترجیحم اینه که این مطلب رو منتشر نکنم. 

شاید چند سال دیگه که این نسل از دانشجویان فارغ التحصیل شدن و انتشار این مطلب، تبعاتی واسه این برادران و خواهران ارجمند نداشت تصمیم به انتشار این مطلب گرفتم و باهاتون در میون گذاشتم. 

یه راه حل دیگه هم این بود که بنویسم اما به کلی هیچ اشاره‌ای به این ماجراهای خاص نداشته باشم، در این صورت فک میکنم یه طورایی خود سانسوری کردم و در این مورد خاص نمیخام خود سانسوری کنم. 

این بود که به کلی از خیر نوشتن مطلب آخر سال گذشتم!!! 

نتیجه اخلاقی : شاید وقتی دیگر!!! 

فحش نوشت : شاید یکی از جالب ترین موضوعات سال گذشته، فحش‌های چارواداری و بشددددت منشوری‌ای بود که از سوی برخی از دانشجویان محترم، در وبلاگ بیان می‌شد، جالبیش هم اینجاست که ولو کسی خودش رو مظلوم بدونه و فک کنه معلم، حقش رو مفت و مسلّم خورده - که در واقع اینطور نبوده واقعاً، چون بسیاری از دانشجویان که معترض بودن، برگه‌هاشونو بردم واسشون جلوشون صحیح کردم و بعضیاشون اقرار کردن که ما واقعاً شرمنده شدیم - ولی بر فرض که من حق یه دانشجو رو خوردم، این دانشجوی محترم با این سطح از اخلاق و عفت، اگه خدای ناکرده بشه وکیل یا قاضی، چچچچچچه دماری از روزگار مردم در خواهد آورد!!!! کسی که به معلم خودش فحشی میده که انتشارش با عفت عمومی سازگار نیست و مثلاً الان از قشر فرهیخته جامعه هست و فردا هم قراره یا قاضی بشه یا وکیل!!!! خدا به ما و این جامعه رحم کنه واقعاً!!!! البته تا اونجا که به خود شخص من مربوطه، من وختی مورد انتقادات این شکلی قرار میگیرم خدا رو شکر میکنم، چون به حقانیت راهی که انتخاب کردم بیشتر و بیشتر مطمئن میشم، اگه من هیچ بدخواهی نداشتم و همممممممه دانشجویان، زرنگ و تنبل، درسخون و درس نخون، مذهبی و غیر مذهبی وووو از من، اخلاقم، درس دادنم و نمره دادنم راضی بودن معلوم بود که حتتتمن یه جای کارم میلنگه!!! خدا رو شاکرم که اینطور نیست!!! 

نتیجه اخلاقی دوم : آدم همیشه دشمن داره و آدم همیشه دوست داره، تا اینجا چیز عجیبی نیست، مهم اینه چه کسایی دشمنت هستن و ازت متنفرن و چه کسایی دوستت هستن و دورِت رو گرفتن. خدا رو شکر میکنم که همیشه به دشمنیِ دشمنام و بدخواهام افتخار کردم و به دوستیِ دوستانم هم افتخار کردم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۴

این مطلب نخستین بار در چهارشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۳ ساعت 15:27 با شماره‌ی پست 872 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

تذکرات آغازین

اول – در این نوشته ممکن است ارجاعاتی به لینک‌هایی وجود داشته باشد که با حذف مطالب بلاگفا، حذف شده‌اند؛ مطالب محذوف، به تدریج در همین وبلاگ قرار خواهند گرفت. عجالتاً الان از همه‌ی بازدیدکنندگان محترم، عذرخواهی میکنم از این بابت.

دوم – از همین اول ، بابت طولانی بودن مطلب ، عذرخواهی میکنم و از شکیبائی شما بابت خوندنش تشکر میکنم ؛ این نوشته ، سه بخش کلی داره که با رنگ زرد از سایر قسمتا متمایز شده :

بخش اول : آنچه بر ما گذشت ؛

بخش دوم : آنچه بر وبلاگ گذشت

و در پایان : سورپرایز آخر سال.

تصاویر رو هم شماره زدم که نظر دادن راجع بهشون آسون‌تر باشه. تقدیم ب همه‌ی شما :

برگ سبزیست تحفه‌ی درویش :: چه کند بینوا همین دارد


اول – آنچه بر ما گذشت

ما را به سختْ جانیِ خود ، این گمان نبود !

خدا رو از عمق جان شاکرم که توفیق داد این سال رو هم تا پایان از فرصت بی بدیلِ زندگی و حیات بهره مند باشم و امیدوارم تونسته باشم گرچه نه شاکر ، حداقل کافر به این نعمت نبوده باشم.

قبولی در آزمون جامع دوره‌ی دکتری

     اگه بخوام یه تحلیل کلی از اتفاقایی که سال 93 واسم افتاد به دست بدم ، قطعن مهمترین این اتفاقات واسه من ، قبولی در آزمون جامع دوره‌ی دکتری بود ، آزمونی که بین من و پونزده نفر همکلاسیام فقط دو نفر ، در وهله‌ی اول ، موفق به گذشتن از سدّ اون شدن و خدا رو شاکرم که لطفش شامل حالم شد و من یکی از اون دو نفر بودم.

همین جا ب همین مناسبت ، عکسی از خودم ، همکلاسیام و استاد ارجمندم دکتر سید حـ.ـسین صـ.ـفایی قرار میدم (اسم ایشون رو مقطع نوشتم چون نمیخام کسی از طریق سرچ در موتورهای جستجو ب عکس ایشون در این وبلاگ برسه !) ؛ ما افتخار داشتیم در دوره‌ی دکتری ، درس حقوق مدنی پیشرفته رو در حضور ایشون بودیم ، همون موقع ، هنگام گرفتن این عکس ب ایشون عرض کردیم ک استاد ، ما این تصویر رو جزو رزومه و افتخاراتِ کاری خودمون تا همیشه نگهداری خواهیم کرد و همیشه بهش مفتخر خواهیم بود ؛ ایشون هم با تواضع همیشگی خودشون لبخند میزدن فقط.

-1-

-2-

برای دیدن تصویر اول در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا و برای دیدن تصویر دوم در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا را کلیک کنید.

تدریس ؛ تدریس و باز هم تدریس

    بیشتر وقتم توی این سال هم مث سال قبل (نوشته‌ی پایانی سال قبل رو اینجا میتونید ببینید) ، به تدریس گذشت ، کاری که دیوانه وار عاشقش هستم و فکر می‌کنم اگر عمرم پای هر کار دیگه‌ای تلف می‌شد واسم جز حسرت ، ثمری نداشت.

     شاید مهمترین اتفاقی که بیشتر از اتفاقات دیگه توی سال 93، توی ذهنم مونده و البته زیادم خوشایند نیست تدریس توی دو تا مرکز آموزشی هست که باعث شد اتفاقات بی سابقه‌ای رو تجربه کنم که به عنوان یه معلم واسم غیر قابل تصور بود.

اولین مرکز آموزشی‌ای ک یه طوری بود

1 - درس خوندن واسه بعضیا ، مأموریتی است غیرممکن !

اولین مرکز آموزشی ، مرکزی بود که من در ترم دوم سال تحصیلی 92-93 توفیق داشتم اونجا باشم و ماه‌های فروردین تا خردادش کشیده شد به 93. بزرگوارنی که اونجا مشغول تحصیل بودن البته احترام و ادب رو رعایت می‌کردن اما چیزی به اسم درس خوندن رو در 99 درصد موارد به رسمیت نمی‌شناختن و من هرچی می‌گفتم این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست و اگه واگذار کنید به شب امتحان واگذار می‌شید به ترم بعد ، واسه کسی قابل باور نبود که نبود.

 بیشترشون از درس دادنم استقبال می‌کردن و اذعان می‌کردن که من زحمت خودمو می‌کشم اما تو گویی وظیفه‌ای تحت عنوان درس خوندن واسه خودشون قائل نبودن ، به وضوح ، معلوم بود که معلمای قبلی ، این بزرگواران رو به شدت ، متوقع ، طلبکار و بدون دانش بار آوردن و حالا که مواجه شده بودن با پرسش‌های هفتگی خیلیاشون از همون جلسه‌ی اول می‌رفتن حذف می‌کردن ؛ بعضیاشون که می‌موندن با منفی خوردنای هفتگی ، هر هفته ، عصبی و عصبی‌تر می‌شدن و تا آخر ترم دووم نیاوردن ، بعضیاشونم تلاش خودشونو کردن ، اما سر جلسه‌ی امتحان که سؤالا رو دیدن ، ترجیح دادن که برگردن و نمونن ، اونایی هم که به هر دلیلی موندن تا آخر و امتحان هم دادن ، اوضاع برگه‌شون اسفناک بود واقعن ، طوری که در یه درس سه واحدی ، از چندین نفری که موندن تا آخر ، در یه کلاس فقط دو نفر قبول شد ، بالاترین نمره‌ی کلاس هم 11 بود !!!!!!! اونم تازه با کمک مثبت کلاس!

2 - پولی ک از اینجا گرفتی حرومت !

بعدتر ها که یکی از بزرگوارانی که در همون مرکز تحصیل می‌کرد منو دید ، قویاً معتقد بود که پولی که من می‌گیرم حرام هست و میگفت من حق خودم رو حلال نمیکنم ، استدلالش هم این بود که توی کلاس ما بوده افرادی که حتا اونقدر بی پول بودن که کرایه‌ی رفت و برگشت خودشون رو هم نداشتن که پرداخت کنن و من وقتی باعث شدم اونا نمره‌ی قبولی نگیرن خیلی از نظر مالی ضرر کردن !!!! بعد گفت سؤالای شما رو نشون استاد دیگه‌ای دادیم گفته این از اول ، هدفش این بوده که شما قبول نشید !!!!!

     درحالی که دلم شکسته بود بهش گفتم والا من که با شما خصومتی نداشتم ، اینکه شخص کرایه داره یا نداره هم مشکلی نیست که من حلش کنم ، اگر کسی باشه که پسر قارون هم باشه وقتی توی برگه ، خوب بنویسه من موظفم بهش نمره بدم ، وقتی هم برگه‌ش خراب باشه و فعالیت کلاسی هم نداشته باشه من شرعاً ، عقلاً و اخلاقاً نمی‌تونم نمره بدم ، حالا اینکه اون شخص فقیر هست یا نیست قاعدتاً نمی‌تونه تأثیری در نمره دادن من داشته باشه ! اینی هم که اون استاد محترم گفته این سؤالا با هدف نمره ندادن ، طرح شده من واگذارش کردم به خدا ، اینی هم که شما می‌فرمایید من حلال نمی‌کنم ، اشکال نداره ، اگه حقی داشتید در صحرای قیامت جلوی منو بگیرید تا خدا بین ما داوری کنه.

3 - یا باید موند و تغییر کرد یا باید رفت و تغییر نکرد

کاملاً مشخص بود که من و شیوه‌ی تدریس و کلاس‌داریم متعلق به همچو مراکزی نیستن ، یا باید تغییر می‌دادم خودم رو یا باید اونجا نمی‌بودم اما اینکه اونجا بمونم و و جَوّ رو تغییر بدم نا ممکن به نظر می‌رسید به همین دلیل از بین موندن و تغییر کردن از یک طرف و نموندن از طرف دیگه طبیعیه که دومی رو انتخاب کردم ! مسؤولای اونجام وقتی دیدن که من تا آخر روی همه‌ی حرفام موندم و حتا در نمره دادن هم کوتاه نیومدم علیرغم اینکه در طول ترم از قانون‌مداریم تمجید می‌کردن اما ترجیح دادن که خودشونو با متعلمین (ینی همون فراگیرندگان دانش) درگیر نکنن و این شد ک ترم بعد ، ینی نیمسال اول سال تحصیلی جاری منو اصلن دعوت به همکاری نکردن توی اون مرکز!

4 – لیست حذف غیبتایی ک دادم توی اون مرکز ، گم شد اصن !

یه قلم از وضعیت این مرکز رو بگم که با عمممممق فاجعه بیشتر آشنا بشید. نزدیک پایان ترم که شده بود رفتم به کارشناس گروه گفتم فرم خام حذف غیبتا رو بدید ، یه عده هستن سر کلاس نیومدن اصلن ، اینا فردا میان امتحان میدن ، انتظار قبولی هم دارن ! بعد اون کارشناس گروه ، تا چند لحظه همینطور مات و متحیر بود که فرم خام حذف غیبتا رو از کی باید بگیره ، معلوم بود توی چند سال اخیر اصن نداشتن همچین معلمی که بخواد کسی رو به خاطر غیبت کلاس حذف کنه !!!! بعد شروع کرد به تماس تلفنی گرفتن با همکاراش ، یه چند جا زنگ زد تا بالاخره موفق شد فرم ‌های خام رو پیدا کنه ، گفت برو از فلانی بگیر ، منم رفتم گرفتم و در مهلت تعیین شده ، اسامی رو تحویل دادم ، بعد آخر ترم متوجه شدم هیچکدوم از اونایی که من تعیین کردم رو حذف نکردن ، پیگیری که کردم گفتن لیستی که دادی گم شده !!!!!!!! منم پیش خودم گفتم باشه ، هرکدوم از اون حذفیا اگه امتحان داده باشن من برگه شون رو صحیحی نمی‌کنم!

البته تحقیقات بعدی نشون داد حذف شدگان که نیومدن امتحان بِدَن هیچ ، خیلی از افرادی که سر کلاس حاضر بودن هم ترجیح داده بودن امتحان ندن !!!! بنابراین از اون حیث ، مشکلی پیش نیومد در کمال تعجب و شگفتی!

5 – برخیا هستن بین اجرای قانون و رضایت دانشجو ، رضایت دانشجو رو انتخاب می‌کنن ؛ آخه همیشه حق با مشتری است !

اطلاعات تایید نشده حاکی از این بود که مسؤولای دست اندرکار ، وقتی با سیل اعتراضاتِ ناشی از حضور من در اون مرکز مواجه شدن رسمن از پشتیبانی از من و اصولم – که چیزی جز اجرای قوانین نبود – دست کشیدن و به معترضین گفتن ایشون همین یه ترم اینجاست ، خودمونم پشیمونیم ، بذارید بره ، همه‌ی درساش رو ما مجددن ترم تابستون ارائه میدیم ، شما بمونید ترم تابستون درس بگیرید !!!!!

ینی باید بگم اونجا مشتری مداریِ محض حاکم بود " مشتری " هم که میگم با تعمد این کلمه رو استفاده کردم. واسه من تصور وجود چنین مرکز آموزشی‌ای غیر ممکن بود ، بعدن با همکارای دیگه هم که رفتن اونجا، حرف زدم ، اونام گفتن مام که اونجا درس می‌دیم واقعا حس می‌کنیم داره به شخصیت و مقاممون به عنوان یه معلم توهین میشه ، چون هم مسؤولا و هم متعلمین (فراگیرندگان علم) به ما فقط به عنوان ابزار کسب نمره نگا میکنن و علم ما ، تدریس ما و زحمات ما واسه هیشکی مهم نیست!!!!!

     خدا رو شاکرم که دیگه اونجا نیستم و خدا رو شاکرم که اونجا چند نفر دوست خوب ، از بین متعلمین پیدا کردم که هنوزم بعضیاشون جزء بازدیدکنندگان وبلاگ هستند و از تدریس من با نظر لطف خودشون به نیکی یاد می‌کنن.

دومین مرکز آموزشی‌ای ک یه طوری بود

     دومین مرکز آموزشی‌ای که در نیمسال اول سال تحصیلی 93-94 افتخار تدریس در اونجا رو داشتم و خاطرات خوشایندی ازش ندارم جایی بود که گرچه مسؤولانش با نظر لطفشون تا جایی که می‌تونستن ازم حمایت کردن اما چیزی که واسم عجیب و غیرمنتظره بود نحوه‌ی برخورد و رعایت آداب معاشرت از سوی بسیاری از متعلمینِ اون مرکز نه تنها در برخورد با من بلکه با معلمین دیگه و خودشون حتا ، بود.

1 – از نظر اونا معلم ، نه فردی مث خودشون ، که فردی بسیار پایین‌تر از خودشون بود !

به وضوح معلوم بود از نظر اونا ، معلم یه فردیه که لازم نیست در برخورد باهاش حریمی رعایت بشه ، معلم حتا یه پادو شاید باشه ، یه کسی که پول می‌گیره و موظفه که نمره بده ، اینکه توقع داشته باشه که احترامش و حرمتش رعایت بشه هم توقع بسیار بسیار بیجائیه ، مثلا چی کرده یا کجا رو گرفته که توقع احترام داشته باشه !

2 – تحمل توهین ،‌ سخت ، تکراری میشه

حجم عظیمی از خاطرات تدریس من توی ترم اول سال تحصیلی 93-94 اختصاص پیدا کرد به توهین‌های غیر قابل تحملی که از بزرگواران این مرکز به طور هفتگی می‌دیدم ، اونقدر این خاطرات ناخوشایند ، تکرار شد که عده‌ای از بازدیدکنندگان اومدن نوشتن چرا هی تکراری می‌نویسی ، چرا خاطراتت همه یه شکله؟ غافل از اینکه ممکنه واسه اونا یه شکل بوده باشه اما واسه من هر توهین با توهین دیگه فرق می‌کنه و تحملش بسیار مشکله ، اونم واسه منی که تمام سعی‌ام بر اینه که – نمیگم همیشه موفق بودم و نمیگم ، هیچوقت اشتباهی نداشتم ، اما به هرحال تمام سعی‌ام بر این بوده که- از وظیفه‌م کم نذارم و تا جایی که می‌تونم حرمت و احترام مخاطبم رو حفظ کنم و نذارم عمرش ، هزینه‌ش و وقتش توی کلاس به بطالت بگذره. واسه من تحمل اون توهینا و بی ادبیا خیلی سخت بود.

3 – ریلکس بودنِ طرف ، نشون میداد اصن نمیفهمه ک رفتارش توهینه !

جالب این بود که در بعضی از موارد ، اون طرفِ توهین کننده اصلن تصور نمی‌کرد که این کارش با معلم و در حضور معلم ، توهین به معلمه. مثلا در حضور من ، قبل از شروع رسمیِ ساعتِ کلاس ، از ته کلاس با صدای بلند با نفر ردیف اول کلاس ، بلند بلند حرف می‌زدن ، انگار نه انگار الان معلم سرکلاسه و اصلن هم فکر نمی‌کردن که این کارشون زشت باشه و توهین تلقی بشه ، از نظر اونا من خییییییییلی نازک نارنجی !!!!! و حسسسسسسساس بودم! این برخوردی که من الان اینجا عرض کردم دیگه کمترین توهینی بود که من اونجا دیدم ، می‌تونید به خاطرات تدریس من در ترم قبل که توی همین وبلاگ نوشتم رجوع کنید (حدفاصل ماه های آبان و آذر) تا ببینید چه کشیدم من!

درواقع این مرکز ، روی دیگر سکه‌ی همون مرکزی بود که در قسمت قبلِ همین نوشته ذکر کردم. توی مرکز قبلی ، رفتار مسؤولا عجیب بود توی این مرکز ، برخورد دانشجوا عجیب بود.

به هرحال ترجیح دادم در ترم جاری ، توی این مرکز دوم هم نباشم!

     در دو ماهه‌ی آخر امسال ، برای اولین بار ، توی دانشگاه لرستان مشغول به تدریس شدم که شکر خدا فعلا راضی هستم ، امیدوارم اولاً این رضایت ، مستدام باقی بمونه و ثانیاً رضایت ، دوطرفه باشه و دانشجوا هم راضی باشن.

    دوم - آنچه بر این وبلاگ گذشت

وبلاگ ، صدهزارتایی شد ، به لطف شما بازدیدکنندگان محترم.

1 - کامنتای خصوصی

قبلا قول داده بودم در پست ویژه‌ی پایان سال ، چندتا از حدود 400 کامنت خصوصی‌ای که بهم رسیده و نگه داشتم رو در وبلاگ منتشر کنم. حالا الوعده وفا ؛ البته تعداد واقعی کامنتای خصوصی ، خب خیلی بیشتر از ایناس ، اما بعضیا رو که دلیلی واسه نگه داشتنشون نمی‌بینم حذف می‌کنم.

     خب بعضیا کامنت خصوصی رو بهترین مکان می‌دونن برای بیان عقایدشون راجع به من، حالا این عقیده ممکنه ابراز تنفر باشه مث این کامنت :

-3-

     یا ممکنه یک تعریف جامع و مانع باشه از شخصیت و حتا وضعیت ظاهری من مث این کامنت :

-4-

یا ممکنه یه ابراز عقیده‌ی توأم با دلسوزی و البته اندکی تند باشه :

-5-

یا ممکنه حتا یه احوال پرسی ساده و بی ریا باشه از آقا مرتضا که باز مدتی هست ازش بی‌خبرم :

-6-

بعضی از دانشجوام وقتی اشکالات برگه‌شون رو از طریق وبلاگ می‌بینن ، متوجه میشن اون نمره‌ای که بهشون داده شده واااااقعن حقشون نبوده و باید خییییلی کمتر می‌گرفتن ، بنابراین علی‌رغم اینکه قبلن طیّ کامنتای عمومی شدیدن و قویاً ابراز می‌کنن که حقشون رو حلال نمی‌کنن و با کامنتای عمومیِ مکرر در ذیل مطالب متعددی از وبلاگ ، دست به جوسازی و حاشیه سازی می‌زنن ، بعداً طی یه کامنت کوتاه خصوصی ، میگن ما از اول هم به نمره‌مون معترض نبودیم و اینا همش کار دشمنه! مث این:

-7-

2 - کامنتای غیر خصوصی

بنا به مصالحی ، نظر به حفظ حقوق اشخاص ثالث !!! این قسمت از مطلب ، قبل از انتشار ، حذف شد ! (آیکنِ اِعمالِ خودسانسوری در شدیدترین وجه ممکن !)

(انتقادات)

      برخی از کامنت ها حاوی انتقاد بود ، انتقاداتی بعضاً تند ، مث این که شاید میتونم بگم انتقادی ترین کامنت در سال 93 بود :

-8-

-9-

-10-

و انتقادات ملایم و مهربان هم بود البته :

-11-

بعضیام انتقاد نکردن ، به قول خودشون صادقانه گفتن از من متنفرن :

-12-

بعضیام منو «از خود راضی» و «مزخرف» خطاب کردن و توی هنگامه‌ی جام جهانی فوتبال وقتی من یه پستی گذاشتم که درمورد فوتبال بود گفتن فوتبال نبین ، بشین برگه صحیح کن! 

-13-

-14-

بعضی وقتا منم در پاسخ گویی احساساتی میشدم ، دروغ چرا؟! به همین دلیل اون طرف فکر می‌کرد اگه اسم درسشو بگه تا من اون درس رو بذارم توی اولویت تصحیح ، لابد من حتمن توی اون درس او رو رد خواهم کرد :

-15-

اما بعد که استدلال منو شنید راضی شد که اسم درس رو بگه :

-16-

برخی از کامنتا هم نه انتقاد بود ، نه فحش حتا ، رسمن حاوی  نفرین بود ، ببینید اینو :

-17-

برخی انتقادات هم از نظر من کاملن وارد بود :

-18-

(اظهار لطف‌ها)

بعضی وختا دقیقاً ذیل همون کامنتی که حاوی تندترین انتقادات بود ، کامنت دیگه می‌رسید که حاوی شدیدترین تأییدات بود و این می‌رسوند که معلم باید بر اساس منطق و عقلانیت جلو بره وگرنه اگه قرار باشه بر اساس حرف یه دانشجو شیوه‌ش رو عوض کنه هر روز باید به یه رنگ دربیاد :

-19-

بعضی وختا ، بعضی دانشجویان محترم که با ما درس نداشتن می‌گفتن واسه تجدید خاطره با کلاسای من ، قصد دارن کلاس اصلی خودشون رو نرن و یک جلسه بیان در کلاسای من حاضر باشن تا این حد ینی :

-20-

بعضی بزرگواران هم  به نحوی درمورد من اظهار لطف می‌کردن که من در خودم لیاقتشو نمی‌دیدم :

-21-

-22-

(دسته‌بندی به هر قیمت)

برخی پاسخ های من مث طرح درسام حسابی شق‌بندی شده بودن ، مث این :

-23-

بازدیدکننده‌ای که بنا به دلایلی از یه جایی به بعد ، هیچوقت ، هیچکدوم از کامنتاش دیگه تایید نشد در یکی از همون کامنتای تایید نشده‌ش ، با اشاره به دسته بندی من نوشت :

-24-

 و البته باید بگم در کماااال مسرت شاهدم که وسواس من در دسته بندی هرررر چیزِ قابل دسته‌بندی ، به دانشجوام و بازدیدکنندگان وبلاگ هم سرایت کرده :

-25-

-26-

(کوتاه و بلند)

بعضی سوالات کوتاه بازدیدکنندگان ، جوابای بسیار بلند به همراه داشت :

-27-

برخی کامنتای بلند هم فقط با یک جواب سه حرفی مواجه بود :

-28-


(طنزها)

یه وختایی پیش میومد که از فرصت‌های یکّه‌ای که برای ایجاد طنز در کامنتا پیش میومد استفاده میکردم ، البته صرفاً در پاسخ به کامنت اون بازدیدکنندگان محترمی که این ظرفیت رو در اونا و شخصیتشون میدیدم ، این رو ببینید مثلن :

-29-

 یا این دوتا کامنت رو ؛ ینی جایی که یکی از بازدیدکننده‌ها درمورد نمره‌ی درس اخلاقم در دوره‌ی کارشناسی کنایه‌ای به من زده بود (کارنامه‌ی نمرات دوره‌ی کارشناسیم رو در همین وبلاگ گذاشته بودم آخه) ، بعد خودش در درس اخلاق ، دقیقن همون نمره رو بُرد :

-30-

 -31-

یکی از بازدیدکنندگان هم با اشاره به (حذف مطلب) های معروف من در متن کامنت‌ها‌ی بازدیدکنندگان ، با خوش سلیقگی فراوان ، کامنتی گذاشت که یکی از به یاد ماندنی ترین کامنتای وبلاگ در سال 93 تبدیل شد :

-32-

     خوندن بعضی از کامنتای جذاب بازدیدکنندگان که حاوی خاطرات اونا از زندگی خودشونه ، واقعا جالبه :

-33-

     بعدتر البته به این نتیجه رسیدم که با توجه به ظرفیتِ روانیِ اندکِ برخی از اعضای جامعه‌ی مَجازی ، آدم باید تا حد ممکن بهونه به دست اینا نده و تا جایی که امکانش هست شأن خودشو نگه داره و اجازه نده افرادیکه تا همین دیروز آدم رو نمی‌شناختن اصن ، یه دفه اونقدر با آدم احساس نزدیکی کنن و به اصطلاح پسر خاله ، دختر خاله بشن که به خودشون اجازه بدن هرچی از دهنشون درمیاد نثار آدم کنن! مواردی هم در سال گذشته از این دست داشتم در وبلاگ ، بنابراین تقریباً از نیمه‌ی دوم امسال به بعد رویه‌ی کلی پاسخ به کامنتا عوض شد و حفظ لحن رسمی در پاسخ‌ها در اولویت اول ، قرار گرفت که نتیجه‌ی مطلوبی در پی داشت از نظر من و به شدت از تعداد کامنتای متفرقه‌ای که هدفی جز به چالش کشیدن وبلاگ نداشت ، کم کرد ؛ اما البته از ایجاد طنز و فضای سرخوشانه در وبلاگ هم به همون نسبت کم کرد که به هر حال بهای ضروری‌ای بود که باید پرداخت میشد.

(خوشحال کننده‌ها و امید بخش ها)

     وقتی که یکی از بازدیدکنندگان وبلاگ ، در پاسخ به یکی دیگه از بازدیدکنندگان وبلاگ ، داستان زندگی خودشو تعریف کرد تا اثبات کنه با تلاش شبانه روزی میشه در هر دانشگاهی و در هر شرایطی موفق شد :

-34-

وقتی یکی از بازدیدکنندگان وبلاگ تصمیم گرفت به انتخاب خودش چادری بشه :

-35-

     وقتی من جواب یه کامنت رو بعد از سه ماه !!!! دادم و بازدیدکننده‌ی نویسنده‌‌ی اون کامنت بعد از پنج ماه !!!! اونم ساعت سه نصف شب !!!! پاسخ من به کامنت پنج ماه پیش خودشو دید! این یکی از غیر منتظره ترین کامنتای وبلاگ واسه من :

-36-

(تلخ‌ها)

     دردمندی‌ای که در برخی کامنتا موج میزنه ، آدمو حسابی اذیت میکنه بی هیچ توضیحی :

-37-

-38-

-39-

-40-

(نوستالژیک‌ها)

     وختی یکی از بازدیدکنندگان محترم که فارغ التحصیل شده ، حسرت روزایی رو خورد که توی دانشگاه بود و البته منم در پاسخ ایشون گفتم اون چیزایی رو که باید می‌گفتم:

-41-

     وختی یکی از دانشجویان که الان دانشجوه اما عاشق شغل معلمیه ، کامنت پر حس و حالی گذاشت درمورد روزایی که لذت معلم بودن رو تجربه کرده بود و لحظاتی که در ذهنش موندگار شده بود : 

-42-

-43-

     وختی یکی از بازدیدکنندگان ، تکرار دورانی رو آرزو کرد که من یک کلاس رو در خدمتشون بودم و منم از ته دل باهاشون هم صدا شدم:

-44-

 بعدن یکی دیگه از دانشجویان اون کلاسِ خاص هم با ما دو نفر هم آوا شد و آرزوی تکرار اون روزا رو کرد :

-45-

(متفرقه)

اینا کامنتایی هستن که توی هیچیک از دسته‌های قبلی نمیگنجن اما خوندنشون خالی از لطف نیست.

     یکی از دانشجوا وخت رسیدن به امتحان درس من ، از بس که استرس داشت ، توی راه ، هنگامِ رانندگی تصادف کرد و زد پای یکی رو شکوند :

-46-

به همین خاطر توصیه میشه در روزِ امتحانِ درسی که من در خدمتتون هستم از هرگونه رانندگی (ولو با دوچرخه یا موتور گازی حتا) !!! یا هر امر دیگه‌ای که نیاز به هشیاری کامل داره ، موکّداً بپرهیزید!

     بعضیا از من سوالاتی می‌پرسن که کاملا با حیطه‌ی تخصصی فعالیت من مربوطه ، سوالاتی مث اینکه باید چه کرد تا یه معتاد ، اعتیادش رو ترک کنه:

-47-

منم که اصولا در پاسخ به هر سوالی یه چیزی دارم بگم بالاخره! 

     فکر کنید کامنت گذاشتید و پیگیر نمره‌ی کارتحقیقی هستید یه دفه معلم با سند و مدرک به شما بگه کار تحقیقی‌تون کپی‌برداریه و نباید منتظر نمره‌ی قبولی باشید ، چه حسی میشید؟ 

-48-

     بعضی سوالاتی که توی وبلاگ از من میشه جنبه‌ی شخصی و خصوصی داره که منم البته مشروح و مفصل!!!!! از خجالت این سوالا درمیام :

-49-

     فکر کنید ارتباط روحی یکی با شما اونقدر برقرار باشه که وختی شما توی وبلاگ هستید او دقیقاً همین امر رو حس کنه ، بدون اینکه کوچکترین نشونه‌ای دالّ بر این امر وجود داشته باشه :

-50-

     بعضی سوالات درسی‌ای که از من پرسیده میشن ، یه طوری هستن ، به سوال دوم این کامنت توجه کنید :

-51-

(تَرین پُست های وبلاگ)

1 - به یاد ماندنی‌ترین

     پستی که در روز سیزده شهریور گذاشتم و همون موقع هم پیش بینی می‌کردم که این پست تبدیل خواهد شد به تلخ‌ترین و متأسفانه به یادموندنی‌ترین پست وبلاگ در سال 93. مربوط بود به تشییع جنازه‌ی استاد کاتوزیان (این لینک) :

-52-

این همون تنها پستی بود که وقت نوشتن و گذاشتن عکساش ، اشک ، اَمونم رو بریده بود ، بخصوص وقتی که پست با این شعر پروین خاتمه میافت :

صاحب آنهمه گفتار امروز :: سائل فاتحه و یاسین است

2 - نوستالژیک‌ترین

     مطلبی که اینجا (14 مرداد) گذاشتم به مناسبت پنجاه هزار تایی شدن وبلاگ ، راجع به استاد احمدی و نیز مطلبی که اینجا روز سه اردیبهشت ما گذاشتم تحت عنوان «ای دبستانی ترین احساس من » که تجدید خاطره‌ای بود با خاطرات مدارس ابتدائی در دهه‌ی شصت :

-53-

 3 – ورزشی‌ترین

     مطلبی که اینجا یک شنبه یک تیر گذاشتم درمورد بازی آرژانتین با ایران در جام جهانی فوتبال و در آن گفتم از در افتادن با غول‌ها نباید هراسید :

-54-

4 – معنوی‌ترین

     راه انداختن طرح هر روزه‌ی قرائت قرآن (اینجا) در روز سه شنبه 23 مهر و شروع طرح سَرِ وقت خواندن نمازها (اینجا) :

-55-

در شنبه 18 مرداد که با توفیق الهی با استقبال بازدیدکنندگان مواجه شد. خدا رو شاکرم بابت توفیق انجام این کار.

5 – پُر حس و حال‌ترین تصویر

     این عکسی که میتونم به جرات بگم من ، وبلاگ ، حرفام ، تلاشام ، و خیلی از بازدیدکنندگان وبلاگ رو حتا در خودش خلاصه کرده ، این تصویر ، شعار ماست ، الان و امیدوارم تا همیشه! 

-56-

6 – از دید شما

اینجا نظر سنجی‌ای ترتیب دادم در خصوص ب یاد ماندنی‌ترین پست وبلاگ از دید بازدیدکنندگان ؛ بزرگوارانی زحمت کشیدن و در این نظر سنجی شرکت کردن که همین جا ازشون سپاسگزارم و همون‌طور ک واسه خودمم قابل پیش‌بینی بود ، مهمترین خبر حقوقی در سال 1393 (رحلت استاد کاتوزیان) بیشترین آراء رو آورد ؛ منظور بازدیدکنندگان البته این پست بود ؛ میتونید این لینک رو ببینید و نظر بقیه‌ی بازدیدکنندگان در خصوص ب یادموندنی‌ترین پست وبلاگ در سال 93 رو مشاهده کنید.

سوم – سورپرایز آخر سال

خدای ناکرده در مطالبی ک اینجا طرح میکنم قصد تخطئه یا تمسخر یا تحقیر کسی رو نداشته و ندارم ؛ تمام تلاشم رو هم کردم ک هویت مرکز آموزشی و دانشجوی مربوطه ، ب جهت لزوم حفظ احترامشون مکتوم و مخفی بمونه ؛ اما قصدم از انتشار این قسمت از مطلب ، نشون دادن و برجسته کردنِ بلایی است که این روزها در برخی مراکز آموزشیِ این کشور داره بر سر علم و علم آموزی میاد.

اول

این تصویر رو ببینید

-57-

برای دیدن تصویر فوق در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا را کلیک کنید.

برگه‌ی متعلمی (=فراگیرنده‌ی دانش) که وختی سؤالا رو دید ، ترجیح داد ب قیمتِ گرفتن نمره‌ی نیم !!!! و ثبتِ همون نمره در کارنامه هم که شده ، بدون نوشتن حتا یک کلمه در برگه ، جلسه‌ی امتحان رو ترک کنه ! (دروغ نگم البته ؛ فقط یه دونه عدد یک ، اون بالا نوشته!!!)

دوم

تصویر ذیل رو ببینید ؛ این از اون قبلیه خیییییلی جالبتره

-58-

برای دیدن تصویر فوق در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا را کلیک کنید.

همونطور ک می‌بینید ایشون ترک نکرده جلسه رو ، و تازه اون بالا نوشته (به سؤال دوم پاسخ داده نشده است !!!) ینی منظورِ این بزرگوار این هست که من به بقیه‌ی سؤالات ، پاسخ دادم !!! و سؤال دوم رو حذف کردم !

اینم صفحه‌ی دومِ برگه‌ی پاسخنامه‌ی ایشون :

-59-

برای دیدن تصویر فوق در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا را کلیک کنید.

همونطور ک می‌بینید این بزرگوار ، در پایان صفحه‌ی فوق ، ادامه‌ی سؤال پنجم رو ارجاع داده ب پشت صفحه ؛ حالا پشت صفحه رو با هم می‌بینیم :

-60-

برای دیدن تصویر فوق در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا را کلیک کنید.

حالا یه چیزی بگم ک ممکنه باورش براتون سخت باشه ؛ همین دانشجوی بزرگوار ، یکی از آشنایانِ ما رو ب عنوان واسطه فرستاده بود ک موفق بشه نمره‌ی قبولی بگیره !!!!! اون واسطه هم سفت و سخت ، واستاده بود ک من نمره‌ی قبولی میخام واسه ایشون !!!! من البته چیزی بیش از نمره‌ی نیم !!!! ب ایشون ندادم ؛ ک معتقدم همونم ب سَرِ ایشون خییییلی زیاد بوده ؛ ولی با خودم فِک کردم اگه صفر بدم ، فردا اون بزرگواری ک میخاد نمره رو توی اون مرکز آموزشی وارد سیستم کنه ممکنه تصور کنه من منظورم این بوده ک ایشون غائب بوده در جلسه و ب همین دلیل بزنه درس ایشون رو حذف کنه ؛ بخاطر اینکه چنین موضوعی پیش نیاد مجبور شدم ب ایشون نمره‌ی نیم بدم ؛ وگرنه نمره‌ی ایشون تصدیق می‌فرمائید ک باید صفففففر می‌شد !

نتیجه‌ی اخلاقی : چرا شخص ، باید عمر خودش و خونواده‌ش رو و هزینه‌ی خودش و خونواده‌ش رو پای کاری بذاره ک هییییچ علاقه‌ای ب انجامش نداره ؟ صرفن واسه چشِ بقیه رو در آوردن ؟ حتا اگه واسه اینم باشه خو باید درس رو خوند !


با تشکر از بازدیدکننده‌ی محترمی ک با صبر و حوصله‌ی مثال‌زدنی ، زحمت تایپ هر دو قسمت این نوشته رو متقبل شدن.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۴

بود که قبلاً اینجا گفتم محمد بنا سرمربی تیم ملی کشتی فرنگی رو خاب دیدم و گفته از وضعیت حمید سوریان راضی نیستم؟ 

حالا امروز سوریان توی مسابقات انتخابی المپیک که توی قزاقستان برگزار شده، توی همون مسابقه اول، نتیجه رو واگذار کرده، سهمیه‌ی المپیک رو بدست نیاورده و اوووووونقد از نظر روحی داغون شده که مسابقات رو ادامه نداده و توی شانس مجدد هم شرکت نکرده!!!!! 

خدا نکنه اون خاب به واقعیت بپیونده، هنوز فرصت واسه کسب سهمیه المپیک از بین نرفته. امیدوارم خابم اضغاث احلام بوده باشه. 


  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
اسفند
۹۴
این مطلب نخستین بار در پنجشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۲ ساعت 20:20 با شماره‌ی پست 332 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

پرده‌ی اول : آنچه در سال 1392 شنیدم ؛ در یک نگاه :

استاد خعلی بی‌وجدانی ، استاد خسته نباشید ، استاد ساعت درس تموم شد ، استاد هوا تاریک شد ، استاد تو بهترین استادی هستی که در طول زندگیم داشتم ، شاهرخی تو بدترین " مدرسی " هستی که تا حالا دیدم ، استاد همه چیز شما " خاصه " ، (نمیدونم معنای کلمه‌ی " خاص " چیه ؛ ولی حدس می‌زنم وختی طرف مقابل ، نمی‌تونه جلوی روی آدم ، اون چیزایی که تو دلشه – منظورم از چیزا ، همون فحش‌ها است – نثار آدم کنه از این کلمه استفاده می‌کنه) ، استاد چرا نمره‌مو کم دادی ، استاد این چه سؤالایی بود تو رو خدا ، خعلی ریاکاری ، استاد یه چیزایی پشت سرت میگن ، راسته ؟ ، (آیکون سانسور و اینا !) مجردی یا متأهل ؟ (من نمیدونم بعضی از دانشجوا به زندگی شخصی معلمشون چکار دارن عایا ؟ (با عین مشدد!!!) من هیچوخ به این سؤال ، جواب ندادم و نمیدم ، نه که چون دوس ندارم ابهام زدایی ! کنم، نه ، دلیلش اینه که اصولن پرسیدن این سؤال و به طریق اولی پاسخ دادن به اون رو توهین به خودم میدونم ، یکی نیس بگه مسائل شخصی من چه ربطی به شما داره؟) ، شاهرخی اگه نمره‌مو درست کردی که کردی ، وگرنه آدرس خونه‌تو به همه میدم !!!! کاش همه‌ی دَرسا با شما بود استاد ! (توجه بنمویید ، یک یک این حرفا رو شنیدم ها ! همه‌ش هم در طول یک سال ، نه یک قرن ! ینی کُشته‌ی این تفافت نظراتم ! وای به حال کسی که بخواد رفتار خودشو بر اساس نظر مردم تنظیم کنه ، رسماً بددددبخته ینی !)

پرده‌ی دوم : آنچه در سال 1392 حس کردم ؛ در یک نگاه :

وبلاگ ، نوشتن تو وبلاگ ، پاسخ دادن به نظرات تو وبلاگ ، خوندن وبلاگ یه سری آدمای دیگه ، کلاً هر چیزی که به وبلاگ ، مربوط باشه ! مسافرت‌های بی ‌اَمون (ناقابل ، 5 روز در هفته !) ، سر دردهای اتوبوسی ، خواب‌های داخل ماشین که از صد تا بی‌خوابی بدتره (منظورم خستگی و کوفتگی بعد از خوابه) ، به طاها به یاسین به معراج احمد ، آشفتگی‌های روحی ماه محرم ، آشنایی‌های وبلاگی (آشنایی‌هایی که گاه به دوستی ماندگار بدل شدند و گاه خیلی زود پژمردند) ، این نامه رو لیلا فقط بخونه ، استاد کاظم‌پور ، ندیدم شهی در دل‌آرایی تو ، سید حسین ، مرگ خورشید ، گیج و ویج سر کلاس استاد رحیمی رفتن ، مرتضا ، ده ساعت در روز درس دادن و آخ نگفتن (بعضی وختا ساعت 7.30 شب که از دانشگاه میام بیرون از دست خودم حرصم می‌گیره که چرا هیچ خسته نمی‌شم ، البته دلیلش که معلومه ، آدم وختی عاشق کاری باشه که انجام میده ، اون کار واسش مث تفریحه ، و تفریح ، آدمو خسته نمی‌کنه!) ، از ته دل متأسف شدن واسه بی‌انصافی بعضی آدما و حماقت بعضیای دیگه‌‌شون !

پرده‌ی سوم : سال نو :

سال قبل اینجا در تاریخ چهارشنبه سی‌ام اسفند 1391 ،‌( چه جالب ! ظاهرن سال 1391 کبیسه بوده ، هیچ یادم نیس !) با این شعر به پیشواز بهار 1392 رفتم :

در دو عالم ، جلال ما زهرا ست

رمزِ تحویلِ حالِ ما زهرا ست

عید با فاطمیه می‌آید

ذکر تحویل سال ما زهرا ست

این شعر رو خیلی دوس دارم ، استفاده از کلمه‌ی " جلال " در این شعر ، اشاره‌ای است به تقویم جلالی یا همان هجری شمسی ، که منصوب است به جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی .

الان هم با توجه به اینکه در ایام فاطمیه هستیم بی‌مناسبت نیست که با همین شعر ، شروع کنم .

پرده‌ی چهارم : حس من در سال‌هایی که نو می‌شه :

باور می‌کنین ، هیچ حس خاصی ندارم ؛ الان فقط از این خوشحالم که یه چند روزی بی‌دغدغه‌ی اومدن و رفتن و رسیدن و نرسیدن به کلاسا و اینا ، توی خونه هستم ! البته توی عید اینقد کار عقب مونده دارم که هیچ فرصتی واسه استراحت حتی توی عید ندارم !

اصولاً توی مراسماتی که به اوقات مختلف سال مربوطه من کلاً هیچ حس خاصی ندارم ؛ مثلاً یه عده‌ای از دانشجوا خودکشی می‌کنن که شب یلدا پیش خونواده‌هاشون باشن ؛ من هیچوخ چنین حسی نداشتم ، نه الان ، نه وختی دانشجوی ارشد بودم و تهران بودم ؛ آخه شب یلدا چه فرقی با بقیه‌ی شبا داره ؟ ته تهش یه دقیقه درازتره ! اگه هم بحث دیدار آشناها و خونواده باشه که همیشه فرصتش هس ، اینقد گیر دادن به این شب خاص ، واسم غیر قابل فهمه ، ایضاً چارشنبه‌سوری و سیزده به در و سایر موارد ! البته منظورم این نیس که این عقیده ، عقیده‌ی درستیه ، یا همه باید این طور فک کنن ، من اینجا فقط ، عقیده‌ی خودمو بیان می‌کنم .

پرده‌ی پنجم : ترین‌های وبلاگ در سالی که گذشت :

بهترین پست وبلاگ : این مطلب ؛ تحت عنوان (هر روز عاشورایی شویم) پیشنهادی برای انجام طرحی در خصوص قرائت روزانه‌ی زیارت عاشوراء تا پایان عمر ، خودم را صاحب این طرح نمی‌دانم و خدا را شاکرم که چنین توفیقی نصیبم کرد . راستی افرادی که توی این طرح شرکت کردن ، هنوز بهش پایبند هستن ؟

تلخ‌ترین پست وبلاگ :

اول : بدون تردید این پست، ینی  پستی که با این متن ، شروع می‌شد که :

دوم : این پست  در خصوص مرگ سید حسین .

خنده‌دارترین پست وبلاگ : این پست (در خصوص دختر خانمی که به پزشکش معالجش اصرار می‌کرد که در موقعِ عملِ انحرافِ بینی‌ش ، کار رو یکسره ! کنه و دماغشم عمل زیبایی کنه و اونقد هم نوک دماغشو بده بالا که اگر بعد از مدتی دماغ ، به سمت پایین میل کرد ! همچنان عروسکی باقی بمونه ! وجدانن هنوز که هنوزه باورم نمیشه خودم ناظر یا بهتره بگم سامع ! این صحنه بودم ! ، ینی آدم نمیره و بمونه همه‌ چی می‌بینه ! البته همین پست ، با همین مطالب ، می‌تونست کاندیدای گریه‌دارترین پست وبلاگ در سال جاری هم باشه !)

خاطره‌انگیزترین پست وبلاگ :

اول : این پست تحت عنوان (کاش می‌شد برگشت و روی همان صندلی نشست و همین طور مبهوت پشت دوربین شد !) که ضمن اون در یه اقدام متهورانه ! عکس دوران کودکیمو گذاشتم و سر اینکه این عکس متعلق به کیه ، مباحثات جالبی بین بازدیدکنندگان وبلاگ درگرفت)

دوم : این پست تحت عنوان (اونجا هوا چطوره؟) در خصوص اینکه برف بهتره یا بارون اتفاقات جالبی در قسمت نظرات ذیل مطلب افتاد !

چالش برانگیزترین پست وبلاگ :

اول : این پست تحت عنوان (در این بحث شرکت کنید؛ آیا با کار کردن مادران در بیرون منزل موافقید؟) که ذیل اون 97 نظر ! به ثبت رسید.

دوم : این پست تحت عنوان (چرا ما اینطوریم .....آیا ؟؟؟) در خصوص انتقادات وارد بر من ! با 82 نظر ، ذیل مطلب.

بهترین کامنت وبلاگ : (از این حیث که بیشتر از همه به دلم نشستن)

اول : این کامنت از استاد کاظم‌پور

 

که طی اون ایشون شماره تلفن خودشون رو بهم دادن ؛ البته من می‌تونستم شماره تلفن ایشون رو گیر بیارم (هر چی نباشه ما هم زمانی دانشجو بوده‌ایم و الانم هستیم ! و گیر آوردن شماره تلفن استاد جزو مقتضیات ذات ! دانشجویی است) اما اینکه خود استاد ، شماره تلفنشون رو به من دادن برام یک دنیا ارزش داشت.

دوم : این دو کامنت از آقا مرتضی :

 

ناراحت کننده‌ترین کامنت‌های وبلاگ :

اول : وختی یکی از دانشجویان ، در کمال بهت و حیرت من ، خبر مرگ خانم خورشیدی رو تأیید کرد :

 

دوم : این دو تا کامنت از آقا مرتضی :

کلاً نوشته‌های آقا مرتضی به قول انگلیسی‌ها قلبم رو لمس می‌کنه (touches my heart) ، با خوشحالیاش ، شاد و با ناراحتیاش غمگین می‌شم ، شاید چون خودمو توی آیینه‌ی نوشته‌هاش می‌بینم ، حس‌هاش و دغدغه‌هاش در مورد آینده‌ش ، در مورد علم آموزی و در مورد خیلی چیزای دیگه ، به اون چیزی که من چند سال پیش بودم خیلی شبیهه ؛ امیدوارم خدا این توفیق رو بهش بده که توی همین راه ، استوار و بدون انحراف ، حرکت کنه و توی زندگیش ، همیشه موفق باشه .

تلخ‌ترین کامنت وبلاگ : وختی مطلبی از یکی از دوستان در وبلاگ نقل کردم ، و یکی از بازدیدکنندگان وبلاگ ، بدون اینکه از چیزی اطلاع داشته باشد مرا به اموری متهم کرد که باعث شد کل آن پست را حذف کنم و از روی عصبانیت ، این پست را بنویسم ؛ کاش اینقدر زود ، در مورد همه چیز قضاوت نمی‌کردیم .

زیباترین هدیه‌ی شما به وبلاگ :

اول : این پست که طی آن ، یکی از بازدیدکنندگان ، فایلی صوتی از علی فانی را برایم فرستاد و این فایل ، تا هفته‌ها پریشانم کرده بود.(به طاها به یاسین به معراج احمد)

دوم : این پست که طی اون ، مرتضی فایلی واسم فرستاد که واقعاً تکان دهنده بود. (این نامه رو لیلا فقط بخونه)

پرده‌ی آخر : بزرگترین کشفم در سال :

بزرگترین کشف سال من ، همین دیروز اتفاق افتاد ، در آخرین روز سال !

این لینک ، این لینک و این لینکو ببینین ، همیشه این دغدغه رو  داشتم که با محدودیت‌های سیستم عامل اندروید (سیستم عامل تبلت‌ها) چطو کنار بیام ؛ عمده‌ترین این محدودیت‌ها این بود که ما در سیستم عامل ویندوز ، نرم‌افزار‌هایی داریم که با کلیک کردن روی لغت ، بخصوص در متون پی دی اف ، معنای لغتو به ما میده و این یکی از نعمات الهی است ، و گرنه ما هنوز که هنوزه باید سرمون توی دیکشنری‌های قطور انگلیسی بود و در حالی که چشمامون دو دو می‌زد با ذره بین دنبال معانی لغات می‌گشتیم ! اونوخ از وختی که تبلتا اومدن همیشه من این دغدغه رو داشتم که چطور باید با این قضیه کنار بیام که باید هر لغتی رو که توی یه متن می‌بینم ، حروفشو به خاطر بسپارم و به صورت دستی توی یه نرم‌افزار ، حرف به حرف ، وارد کنم و منتظر باشم که معنای لغتو ببینم ، به خاطر همینم زیاد انگیزه‌ای واسه خریدن تبلت نداشتم ، تا اینکه مسافرت‌ها و صعوبت حمل کتابا وادارم کرد یه تبلت بگیرم ، اما همیشه از این قضیه ناراضی بودم که چرا توی تبلت‌‌ها یه همچین امکانی فراهم نیس ؛ تا اینکه دیروز زد و به طور اتفاقی یه سرچ کردم توی گوگل و دیدم به‌به چه خبراس اینجا ؛ این نرم‌افزارهایی که بهتون معرفی کردم دقیقن همین کار رو انجام میدن ؛ در واقع Mdic و Bluedic نرم‌افزارهایی هستن که به عنوان یه پلتفورم یا یه قالب ، به کاربر اجازه میده در آن واحد ، معنای یه لغت رو از چندین و چند دیکشنری ببینه و لازم نباشه هی از این دیکشنری به اون دیکشنری بپره یا چندین دیکشنری با حجم بالا رو ، روی سیستم عامل اندروید ، نصب کنه ؛ و جالب‌تر از همه ، این قابلیت رو داره که با لمس صفحه و انتخاب کلمه ، بدون هیچ کار اضافه‌ای معنای کلمه رو در همه‌ی دیکشنری‌های نصب شده نشون بده ؛ خدایا شکرت ؛ آقای قمشه‌ا‌ی توی یکی از سخنرانیاش می‌گفت یک انسان معمولی در عصر حاضر ، امکاناتی براش فراهمه که پادشاهان گذشته به خوابم نمی‌دیدن ، واقعن راس می‌گفت ، فک کن آدم توی تبلت ، به اندازه‌ی یه کف دست و توی یه نرم‌افزار بتونه معنای یه کلمه رو در دیکشنری‌های آکسفورد ، مک‌میلان ، لانگمن ، وبستر ، کمبریج و.... ببینه و تلفظشو بشنوه ؛ فرهنگ 6 جلدی انگلیسی به فارسی و 4 جلدی فارسی به انگلیسی آریان‌پور هم توی همین نرم‌افزار هست !!!! فرهنگ لغت حقوقی انگلیسی به فارسی هم داره !!!! ینی کور از خدا چی میخاد ، دو چشم بینا ؛ حالا فک کنین یه دفه خدا چهار تا چش داده باشه به همون شخص کور مادر زاد ؛ یه همچین حسی دارم من !!! این یکی دو روزه سر این قضیه خواب ندارم من از بسکه خوشحالم !!! ( تو رو خدا ببینین سر چه قضایایی ما انقد شاد میشیم !!! )

یرده‌ی بعد از آخر ! (فک کنین ؛ مثلن آنتراکت بعد از پایان فیلم !) : اندر احوالات برخی‌ها ! در سال نو :

بی‌معنا نوشت : کارای بعضی از آدما توی دید و بازدید عید به نظرم بی‌معناس و همین طور آدم انگشت به دهن میمونه از حیرت ؛ من توی قضیه‌ی " دید " و " بازدید " عید ، با " دید " عید مشکل ندارم ؛ ولی قضیه‌ی " بازدید " واسم قابل هضم نیس ؛ نمی‌دونم ینی چی که من اگه روز هفتم عید برم خونه‌ی یه شخصی ، اونم حتماً باید تا قبل از سیزده به در ،‌جواب رفتن منو پس بده ؛ (که می‌شه همون بازدید) ؛ اینجوری که می‌شه نمودار دید و بازدید ما حالت سینوسی پیدا می‌کنه ؛ یعنی چنین حالتی پیش میاد که خیلی از ماها در طول سال ، حتی یه بار هم همدیگه رو نمی‌بینیم بعد در طول سیزده روز ، حتمن باس ، دو مرتبه ، همدیگه رو ببینیم ؛ خو اونی که میخا بازدید پس بده چه اشکال داره شیش ماه دیگه بیاد ؟ چی می‌شه مثلن آیا ؟ تازه اینطوری بیشتر و در مقاطع زمانی متفاوت از حال هم خبر دار می‌شیم.

لالمونی (همون لال مانی!) نوشت : یکی از آشناها تعریف می‌کرد یکی از فامیلاشون که نمی‌گم زن بوده یا مرد ، واسه یه کاری که که به عید و اینا مربوطه ( و نمی‌گم چی بوده! ) ، رفته یه جا نوبت بگیره ، طرف در اومده بش گفته همه‌ی نوبتام پُره ، فقط ساعت سه صُب !!!! ( ها ؟ چی ؟ کی ؟ کجا ؟ واقعن اینجا کجاس ؟ ) نوبت دارم ؛ اگه میخای درخدمتیم ؛ طرف هم قبول کرده !!!!! ینی آدم لالمونی می‌گیره از اینهمه پشتکار و استواری !!!! در راه رسیدن به مطلوب !!!! اصن ما حرف نزنیم سنگین‌تریم !! نیس ؟.

تشکر نوشت : یکی از دانشجوا زحمت افتاد و به یکی از برنامه‌های بیست ساله‌ی من ! جامه‌ی عمل پوشوند ، دو جلد از کتاب النضید (ج 13 و 14) رو نداشتم ؛ ایشون تشریف بردن قم ، دوره‌ی کامل کتابو واسه خودشون بگیرن (خداییش من باید از انتشارات داوری پورسانت بگیرم ، بس که مشتری واسشون جَم می‌کنم !) ، این دو جلد رو هم واسه من آوردن ؛ از ایشون هم متشکرم .

انگیزه نوشت : این لینک و این لینکو ببینین ؛ کارنامه‌های آقا مرتضاس ؛ مخصوصن ترم اول همین سال تحصیلی جاری (ینی اون لینک دومیه)؛ آدم ، حظ می‌کنه از دیدن کارنامه‌ش ، داره چراغ خاموش ، رکورد منو میزنه ها ! گفته باشم ..... حواسم هس به کاراش ! آدم به داشتن چنین دانشجویانی افتخار می‌کنه. بقیه هم انگیزه بگیرن و تلاش کنن یا تلاششونو مضاعف کنن. از آقا مرتضا عذر میخام ؛ اینا رو باید دو ماه قبل !!!! میذاشتم ؛ فرصت دست نداد ؛ تا حالا طول کشید.

جهت توضیح واضحات : طبیعیه اونچه اینجا در خصوص بهترین‌ها و بدترین‌های سال 92 نوشته شده ، بدون توجه به اتفاقاتیه که در زندگی شخصی من افتاده ؛ اونا مال عرصه‌ی دیگه‌ای از زندگی منه که لازم نیس عمومی بشه ! البته معلومه که اینطوره ،‌ولی بعضی وختا آدم باید واضحات رو هم توضیح بده. 

درخواست نوشت : خوشحال می‌شم اگه شما هم " ترین " های وبلاگ یا زندگی خودتون در سال 92 رو با من و سایر بازدیدکنندگان وبلاگ به اشتراک بذارین.

به یاد داشته باشیم‌شان  : نمیخام کلیشه‌ای حرف بزنم ؛ ولی عزیزانی بودن که بهار پارسال همین موقع بین ما بودن ،‌ با خونواده‌هاشون و دوستاشون و شاید همسر و بچه‌هاشون می‌گفتن و می‌خندیدن و الان نیستن ؛ خدا این فرصتو به ما داد که یه بهار دیگه ببینیم و به اونا این فرصتو نداد ؛ معلوم نیس که بهار دیگه ما باشیم ؛ به یادشون باشیم و براشون یه فاتحه و یه صلوات بفرستیم ؛ بخصوص برای سید حسین و برای خانم خورشیدی.

پایان نوشت : بیتی که ظاهرن من و استاد کاظم‌پور خیلی بش علاقه داریم :

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

ساعت نوشتن مطلبو در ابتدای نوشته نگاه کنین : دقیقن 7 دقیقه قبل از تحویل سال ! ینی می‌شه عایا ؟؟

  • سید نورالله شاهرخی
۲۵
اسفند
۹۴

این مطلب نخستین بار در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 03:08 با شماره‌ی پست 30 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید. 

بهار از نظر شما مرادف با چه مفاهیمی است؟

بهار و حال و هوای ویژه‌ی آن چه حسی را در شما برمی‌انگیزد؟

از نظر من بهار یادآور سال‌های کودکیم در روستا است. راستش را بخواهید از آن سال‌ها به بعد هیچ‌وقت بهار را به‌تمامی و با تمام دلم حس نکرده‌ام. یا به این دلیل است که از آن موقع به بعد هیچ‌گاه بی‌واسطه با طبیعت در ارتباط نبوده‌ام یا به این دلیل است که با بالا رفتن سنّ، متأسفانه حال و هوای کودکی هم‌دست از سر آدم برمی‌دارد.

به‌هرحال از این خوشحالم که بهار همچنان دست‌نخورده با من باقی مانده است، خوشحالم از اینکه بهار همچنان همان حس پاکی و لطافت و شور و سرزندگی‌ای را در من برمی‌انگیزد که وقتی کودک بودم در من برمی‌انگیخت.

در بسیاری موارد دیگر افسوس می‌خورم که حسم با آن حسی که در زمان کودکی داشتم فرق کرده و به‌اصطلاح، منطقی‌تر شده است!

اما خوشبختانه بهار همان است. بوی علف تازه، آفتاب درخشان، هوای تمیز که تا منتهای افق را دست و دل‌بازانه به تو نشان می‌دهد، فارغ‌البال روی علف‌ها دراز کشیدن و تن به نوازش آن‌ها سپردن. بهار که نزدیک می‌شد - وقتی در روستا نبودیم – لحظه‌شماری می‌کردم برای بازگشت. تو گویی به جایی می‌روم که با آنجا معنا می‌شدم

هرکسی کو دور مانْد از اصل خویش :: بازجوید روزگار وصل خویش

پس از آن هیچ‌وقت خاطره یا حسی پایا و تأثیرگذار نداشته‌ام که این حس را از ذهنم محو کند.

مرحوم فریدون مشیری چه زیبا در قالب کلمات همین حسّ مرا منتقل می‌کند، این شعر تمام آن چیزی است که من می‌خواهم بگویم – آن را با تلخیص، نقل کرده‌ام-:

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده، پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمه‌ی شوق پرستوهای شاد

نرم‌نرمک می‌رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال آفتاب ........

جناب حافظ هم در این بیت همین مفهوم را به زیبایی به بند کشیده است:

نوبهار است، در آن کوش که خوش‌دل باشی :: که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی!

بااین‌همه صورتگری که خدای توانا در طبیعت کرده است حیف نیست که در مسافرت‌ها آدم خود را به دیدن بناهایی دل‌خوش کند که از عمر برخی حتی صدسال هم نمی‌گذرد؟ بازدید از بنای قبور باباطاهر، بوعلی و حافظ از همین قبیل است.

برخی که به بازدید از قبر حافظ رفته و به خیال خود، او را شرمنده می‌کنند بعید است به‌جز بیت

ألا یا ایها الساقی، أدر کأساً و ناولها :: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

حتی یک بیت دیگر از حافظ بلد باشند؛ و البته از همین یک بیت هم معنای یک مصرعش را به احتمال قریب به یقین بلد نیستند! خود حافظ توصیه کرده نوبهار به دامان طبیعت بروید، ما می‌گوییم خیر، تو بی‌خود می‌گویی، ما سر قبر تو می‌آییم، طبیعت رو بی‌خیال.

و وقتی هم که به دامان طبیعت می‌رویم چنان گندی به آن می‌زنیم که بعضی – مثل خود من – عطای رفتن به نقاط توریستی را به لقایش می‌بخشند و آرزو می‌کنند کاش جایی بود که قبلاً کسی به آنجا نرفته بود.

ببخشید درد دل زیاد است.

وقت نوشتن از خوشی‌هاست. از چیزهایی نگوییم که تلخ‌کاممان کند.

راستی این خرافه که وقت تحویل سال هر کاری بکنید تا پایان سال به همان کار مشغول خواهید بود امسال به طرز باورنکردنی‌ای در مورد من مصداق داشت. وقت تحویل سال 91 در قطار بودم و قسمت عمده‌ی این سال هر هفته پنج روز در مسافرت بودم!

بر همین سیاق برحسب اینکه جزو کدام دسته باشید – مشتاقان علم یا سینه‌چاکان ثروت- توصیه می‌شود وقت سال‌تحویل یا درس بخوانید یا پول بشمارید! البته اگر پولی برای شمردن داشته باشید!

سال 91 برای من پر بود از اتفاقات باورنکردنی.

خدا را از صمیم قلب شکر می‌گویم.

قبولی در آزمون قضاوت، اتمام سربازی و درست در همان روز، ثبت نام در دوره‌ی دکتری، مهم‌تر از همه قبولی در آزمون دکتری، گرفتن پروانه‌ی وکالت، اشتغال تمام‌وقت به کاری که عاشق آن هستم (تدریس)......

اگر کسی روز 29 اسفند سال 90 همین پاراگراف فوق را جلوی رویم می‌گذاشت و می‌گفت این لیست کارهایی است که قرار است در سال نود و یک انجام دهی، تنها کاری که می‌کردم کتک زدن او بود! از این جهت که مرا دست‌انداخته است.

امیدوارم سال 92 هم همین‌طور برای شما باورنکردنی باشد.

با توجه به معنی، این دعا را با هم بخوانیم، دعایی که سال 91 تمام و کمال در مورد من اجابت شد.

یامقلّب القلوب و الأبصار

یا مدبّر الیل و النّهار

یا محوّل الحول و الأحوال

حوّل حالنا الی أحسن الحال

به تاریخ و ساعت نگارش این مطلب هم ( که با خط سبز در ابتدای مطلب، نگاشته شده است ) نگاهی بیاندازید!

  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
اسفند
۹۴


چون کلاً آدم بدخابی هستم روی جام توی اتوبوس بین شهری خیلی حساسم، اگه صندلی‌های جلو باشم سر و صدای ضبط راننده اذیتم می‌کنه، اگه صندلی‌های عقب باشم هوای گرمی که جمع میشه عقب اتوبوس باعث بی‌خوابیم میشه، نفر بغل دستیم توی خاب، غش کنه روم یا وخت جابجا شدن توی خواب، بهم بخوره بدخاب میشم، خلاصه، درد نیارم سرتون رو، روی همین حساب هست که با پیش‌بینی این موارد، وختی از قبل، تاریخ حرکتم معلومه و سفر، غیرمترقبه نیست، از روز قبل، بلیط رو رزرو وسط اتوبوس، وی آی پی اگه باشه تک صندلی میگیرم شماره‌ی 13، اگه هم اتوبوس معمولی باشه می‌شینم همون صندلی پشت یخچال شماره‌ی 25، که صندلی نفر جلویی نداره و دیگه با این مشکل مواجه نمیشم که صندلی جلویی واسه خاب خم بشه و بیاد توی حلقم!!!! حالا داشته باشید اینا رو.

واسه یه سفر کاری قرار بود برم تهران، از روز قبل رفتم بلیط گرفتم، شماره‌ی 13 وی آی پی، روبروی در عقب، شب بعد، با خیال راحت، ده دقیقه مونده به حرکت رسیدم به تعاونی مربوطه، بلیطمو دادم به مسؤول این کار، می‌بینم چار پنج ثانیه‌ای چشم دوخت به بلیط و شماره‌ای که روی اون درج شده بود، بعد گفت افتادی صندلی بیست و دو، بیست و سه!!!! - که توی اتوبوسای وی آی پی میشه در واقع آخر اتوبوس!!!! - با تعجب و شگفتی پرسیدم صندلی من شماره سیزدهه، چرا افتادم اون آخر؟ گفت یکی رو آوردن نشسته جات!!!! برو بهش بگو بلند شه!!!! شستم خبردار شد که اوضاع از چه قراره، گفتم مسؤولیت من نیست برم با مردم درگیر بشم، خودتون برید بلندش کنین!!!! گفت حالا تو برو بالا خودشون میان ورش میدارن!!!

در حالی که به شدت از اوضاع پیش اومده ناراضی و عصبانی بودم رفتم بالا، دیدم یکی از خانومای بشدت بدحجاب، خیلی راحت و ریلکس، نشسته روی صندلی‌ای که بلیطش دست من بود، انقد عصبی شدم که منتظر نشدم شاگرد راننده بیاد، بهش گفتم خانم جنابعالی شماره صندلیتون چنده؟ گفت من بیست و دو هستم بهم گفتن بیام اینجا بشینم!!! گفتم اشتباه گفتن!!! گفت خو حالا شما برید اونجا بشینید، گفتم من از روز قبل بلیط گرفتم که روی این صندلی باشم، شاگرد راننده سر رسید، به من گفت میای روی این صندلی بشینی و اشاره کرد به صندلی مجاور در ردیف دوتائیا، گفتم نه، میخام روی جای خودم بشینم!!! هیچی دیگه پا شد رفت سر جاش نشست اون خانومه!!!!

وختی روی صندلیم نشستم با خودم فک کردم که در برخی از موارد، چه تفکر بی منطقی حاکم بر برخی از قسمتای جامعه ما هست، ینی حتا وختی از قبل، بلیط هم خریدی باز نمیتونی مطمئن باشی که بی دردسر میشینی روی جات!!!!! 

نتیجه‌ی اخلاقی : نمیدونم چرا بضیا فک میکنن اگه یه زنی یا دختری بدحجاب بود از حقوق شهروندی بیشتری نسبت به بقیه برخورداره و باید احترامش رو بیشتر نگه داشت!!!!!

نتیجه‌ی اخلاقی 2 : و باز نمیدونم چرا بعضیا، بخصوص بضی از مَردای ضعیف‌النفس، فک میکنن بانوانی که آرایش فجیع و غلیظ می‌کنن شهروند درجه‌ی اول محسوب میشن و بقیه باید جلوی اینا دولا راس بشن !!!!!!!! اینم یه مدلِ خفیف از نژاد پرستیه ها !!! البته توی این مورد بجای واژه‌ی « نژاد پرستی » باید بگیم « غریزه پرستی » !!!!!

حواس پرت نوشت : نمیدونم توجه کردید یا نه، یه مدت بین برخی از رانندگان محترم اتوبوس، رسم شده بود خانومای بدحجاب رو مینشوندن اون صندلیای جلویی که در برخی از موارد خطراتی رو واسه بقیه‌ی مسافرا به وجود می‌آورد، چون برخی از رانندگان، بسکه از توی آینه دید میزدن، از جاده‌ی جلوی خودشون غافل میشدن!!!! اینه که ظاهرا پلیس راه ممنوع کرده که صندلیای ردیف اول، خانوم بشینه!!!! دیدم یکی از راننده‌ها به یه مسافر خانوم که قصد داشت بشینه ردیف اول، میگفت!!!!

وقاحت نوشت : توی یه شهر دیگه هم که بنا به ملاحظاتی از جمله اینکه اهالی اون شهر ممکنه فک کنن قصدم توهین به اونا بوده، اسمشو نمی‌برم، دقیقاً از یه هفته قبل از حرکت، صندلی پشت یخچال رو رزرو کرده بودم و بلیطشم دستم بود، بعد وختی شب حرکت رفتم دیدم در کماااااال وقاحت، بلیط منو باطل کرده بودن، فروخته بودنش به یکی دیگه!!!!! و اصرار هم میکردن که من بر اساس بلیط جدید باید برم بشینم صندلی شماره یک!!!!! مسؤول فروش تعاونی میگفت صندلی شماره یک که جای خیلی خوبیه!!! گفتم اگه جای خوبیه خب بدینش به همون کسی که جای منو غصب کرده!!!! بعد در اومد بهم گفت تو انگار هیچی نمیفهمی!!!! بر خودم مسلط ‌شدم بعد از چند ثانیه و گفتم میفهمم یا نمیفهمم بلیطی دارم که بدون دلیل باطل ‌شده و الانم میخام بشینم همون جا!!! گفت نه، اون اتوبوس، حرکتش کنسل شده این الان یه اتوبوس دیگه‌س، گفتم توی اتوبوس جایگزین هم شماره‌ی صندلی من باید همون شماره‌ی صندلی قبلی باشه، من از یه هفته قبل بلیط گرفتم که بشینم روی این صندلی!!! کوتاه نیومدم و نشستم روی صندلی‌ای که از قبل رزرو کرده بودم!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
بهمن
۹۴

بعد از ظهریه چرتی میزدم، بدون هیچ مقدمه ای و بدون اینکه قبلا اصن بهش فکر کرده باشم یا چیزی خونده باشم یا شنیده باشم راجع بهش، خواب دیدم یه جایی محمد بنا، سرمربی تیم ملی کشتی فرنگی رو گیر آوردم، کشیدمش کنار و در حالیکه اشک به شدت از چشمه‌ی چشمام سرازیره به نحوی که خود محمد بنا رَم به گریه انداختم دارم بهش میگم «استاد تو رو خدا به این حمید سوریان بگو اگه امسال توی مسابقات المپیک مدال طلا بگیره، من اوووووونقد خوشحال میشم که اگه خودمم طلا بگیرم اونقد خوشحال نمیشم، چون کسی که یه مدال طلا توی جهان بگیره کار زیاد شاقی نکرده، ولی هفت مدال طلای جهان و المپیک تا حالا افراد معدودی توی جهان تونستن همچین کاری انجام بدن!!!!!» بعد، آقای بنا هم هر چند از وضعیت تمرینی سوریان ناراضی بود و گفت خبرای زیاد خوبی در راه نیست، قول داد این مطلب رو انتقال بده به آقای سوریان!!!!! 

مکالمات متعددی توی این خواب بین من و آقای بنا رد و بدل شد که دیگه سرتون رو با گفتنش درد نمیارم ولی حاصلش این بود که ایشون زیاد از وضعیت کشتی‌گیرا راضی نبود و گفت نمیتونم این دفعه قول سه مدال طلای المپیک و تکرار افتخارات المپیک لندن رو بدم!!!! 

نتیجه‌ی اخلاقی : اگه فک می‌کنید خوابایی که من می‌بینم همه‌شون جنبه‌ی علمی و حقوقی دارن سخخخخت در اشتباهید!!!!!!! 

آرزو نوشت : از ته قلب آرزو می‌کنم اونچه در این خواب به من گفته شد واقعیت نباشه و امسال (سالِ میلادی منظورم هست!) تابستون سوریان توی المپیک، طلا بگیره؛ توی این مورد خاص بیشتر از اینکه به فکر بالا رفتن پرچم و افتخار ملی و این صوبتا باشم واسه خود سوریان هست که دوس دارم طلا بگیره!!! پسر محجوب و دوس داشتنی !!!

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
بهمن
۹۴



در صورت تمایل برای دیدن دو تصویر در ابعاد واقعی اینجا و اینجا را کلیک کنید.

خرم‌آباد ؛ همین امروز


+ خدایا شکرت بابت همه‌ی نعمتات.

++ آبیِ آسمون رو ببینید ؛ چیزی ک دیدن و نفس کشیدنش آرزویِ امروزینِ خیلیاس.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
بهمن
۹۴

باز دیروز رفتم بازار میوه فروشا و مشاهدات جالبی داشتم !!! 

هر کسی واسه معرفی محصولی ک ارائه می‌داد ب نحوخاصی تبلیغ می‌کرد ، اونوخ خوبه اون فروشنده‌ای ک پرتقال پیوندی می‌فروخت چی جار می‌زد ب نظر شما ؟؟؟

جار می‌زد : « پیوندتان مبارک » !!!!!!!!!!!!!

منظورش لابد اون دو میوه‌ای بود ک با هم پیوند کرده بودن تا پرتقال پیوندی ب وجود بیاد !!!!!! ماجرایی داریم با این میوه‌فروشای شهرمون ها !!!!!!!

توی این مسأله‌های غامض و پیچیده هس آخرش میگن « پیدا کنید پرتقال فروش را » ؟ من الان پیداش کردم !!! بدون تردید همین پرتقال فروشی هست ک جار می‌زد پیوندتان مبارک !!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۵
دی
۹۴

قبلنم گفتم من برای انجام امور روزمره در داخل شهر از دوچرخه استفاده میکنم ، هم یه ورزشه ، هم حتی برای کسانی ک ماشین دارن - ک البته من ندارم - ، نسبت ب استفاده از ماشین ، انتخاب بهتری محسوب میشه ، چون مسائلی مث ایجاد آلودگی‌های محیطی ، جای پارک و ترافیک و حتا خیابون یک طرفه و اینا نداره !!! - بنابراین اگر توی شهر کسی رو دیدید سوار دوچرخه ک شکل و شمایلش از دور شبیه منه ، ب چشمای خودتون اعتماد کنید ، همون ، خودِ منم !!! - حالا این ب کنار.

امروز از یکی از این میوه‌فروشایی ک سرِ چرخ میوه میفروشن قیمت شلغم و لبو رو پرسیدم ، دوچرخه هم باهام بود ، هنوز قیمت نداده دست برد سمت پلاستیک ک شروع کنه ب ریختن داخل پلاستیک ، بعدم گفت چند کیلو میخای ؟ - اینم یکی از عادتای بدشونه ؛ ب فروختن یک کیلو راضی نیستن باید حتمن دو سه کیلو بخری ک با طیب خاطر و با رضایت بفروشن - در همین حیص و بیص قیمتی داد ک گرون بود ، یا حداقل من فک میکنم ک گرون بود ، تصمیم گرفتم نخرم ، حرفی نزدم و راه خودمو گرفتم و از کنار میوه‌فروش یا ب عبارت بهتر شلغم فروش رد شدم.

شروع کرد از پشت سر به لُغُز خوندن ، ک تو اگه فلان و بهمان نبودی ک الان دوچرخه سوار نبودی !!!!! و یه چن تا حرف دیگه ک از پشت سر صدای مبهمی از اون حرفا می‌شنیدم !!! خواستم برگردم به طنز بهش بگم خو الان من و تو همکاریم !!! من دوچرخه‌سوارم ، تو هم روی چرخ میوه میفروشی !!!! چرا حرمت همکارتو نگه نمیداری پس !!!

اما مدتهاست یاد گرفتم آدم دهن ب دهن بشه با بعضیا حرمت خودش میره زیر سؤال و اون طرف مقابل اگه بی حیا باشه برمیگرده چیزی میگه ک برای فرد با حیا جواب دادنش مشکله و سکوت در مقابلش هم مشکل‌تر. 

حدیثی یادم اومد ک « زکات عقل ، تحمل نادانان است » یا این آیه ک وختی از طرف جاهلان طرف خطاب قرار میگیری کریمانه بگذر. حتا اگه این حدیث و آیه رو هم نمیدونستم کلن شخصیتم اینطوریه ک در مقابل این حرفا جواب نمیدم ، ولی خب حالا با دونستن این آیه و روایت ، راحت‌تر تحمل میکنم.

فروشنده نوشت : بضی فروشنده‌ها یه طوری از بالا ب پائین ب آدم نگا میکنن ک انگار میخان جنس رو مفتی بدن یا مثلن در راه رضای خدا یا از سرِ سیری اومدن فروشنده شدن !!! بعضیام در طرف مقابل وختی میخا چیزی بخری ازشون اونقد چیپ ، قربون صدقه‌ی آدم میرن ک آدم عُقققققش میگیره !! متنفرم از هر دو دسته !!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
دی
۹۴

اول - کارنامه

بازدیدکننده‌‌ی محترم (سجاد) که همونطور که سابقن اینجا عرض کردم من هیچوخت سعادت نداشتم ایشون رو از نزدیک ببینم و از چن وخت پیش ، تشریف می‌آوردن و در قسمت سؤالات درسی یا حقوقی ، سؤالات خودشونو مطرح میفرمودن و موفق شدن ب یاری خدا و تلاش پیوسته‌ی خودشون ، رتبه‌ی چهار کانون خوزستان رو کسب کنن بنا به درخواست من لطف کردن و کارنامه‌ و منابع مورد مطالعه‌ی خودشون رو ارسال کردن که در ذیل کارنامه‌ی ایشون رو مشاهده میفرمائید.



دوم - منابع و شیوه‌ی مطالعاتی

مطلب ذیل رو هم خود ایشون زحمت کشیدن و ب درخواست من طی کامنتی ک اینجا گذاشتن ، نوشتن.

حقوق مدنی :

من کتاب‌های نظم کنونی و درس‌هایی از عقود معین 1 و 2 دکتر کاتوزیان و حقوق خانواده دکتر صفایی و جزوه ارث دکتر شهبازی رو خوندم و CD مدنی دکتر شهبازی رو خریدم و گوش دادم که برای کسایی که پایه ضعیفی دارند عالیه و همچنین تست حقوق مدنی دکتر شهبازی.

آئین دادرسی مدنی :

من فقط جلد 1 و 3 بنیادین و جلد 2 پیشرفته دکتر شمس رو خوندم و قانون‌های خاص مثل دیوان عدالت اداری و اجرای احکام و خانواده و شورای حل اختلاف رو خوب خوندم و تست ساده ساز فرحناکیان رو خوندم که عالیه ؛ بنظرم تسلط به قانون هم خیلی مهمه.

حقوق تجارت :

من فقط ساده ساز فرحناکیان که هم توضیح و هم تست بود رو خوندم و متاسفانه کتاب‌های دکتر اسکینی رو کامل نخوندم البته سؤالات امسال تجارت پر از ایراد بود و یک سؤال اختلافی هم دادن و دو سوال هم که حذف شد اما جدیداً کتاب اسناد تجارتی دکتر کاویانی رو دارم میخونم بنظرم عالیه وتسلط به قانون هم خیلی مهمه.

اصول استنباط :

حتماً اول اصول فقه دانشگاهی رو بخونید بعد کتاب مرحوم ابوالحسن محمدی ؛ درس اصول یاد گرفتنیه نه حفظ کردنی و بسیارشیرین و به دردبخور ؛ بر خلاف نظر بعضی‌ها درس سختی نیست و همچنین تست دکتر شهبازی در این درس رو هم خوندم.

حقوق جزا :

من فقط خود قانون و قانون یار چتر دانش رو خوندم و تست فقط تست‌های ارشد و وکالت وقضاوت 92 به بعد رو زدم و دیگر هیچ!

آئین دادرسی کیفری :

من کتاب نکته‌های دکترخالقی رو خوندم و هیچ تستی هم نزدم و تسلط به قانون مهمه.

من انصافاً فقط همین منابع رو خوندم البته کمک حافظه‌های مدنی و تجارت و آیین دادرسی مدنی رو هم خوندم که برای مرور روزای آخر بد نیست.

دو تذکر مهم :

اول اینکه باید قانون خوانی جزء برنامه روزانتون باشه در همه درسها.

دوم اینکه دقت سر جلسه آزمون خیلی مهمه ؛ من خودم اگر دقت میکردم راحت دادرسی مدنی و دادرسی کیفری رو 100 میزدم و رتبه‌م بهتر میشد. 


شادی نوشت : خبری ک ایشون ب من دادن مبنی بر قبول شدنشون در آزمون وکالت با این رتبه‌ی خوب ، اووووونقد شادم کرد ک رنگِ امشب منو ب کللللی عوض کرد و امشب از یه شب معمولی تبدیل شد ب یه شب خاطره‌انگیز ک همیشه در ذهنم خواهد موند. امیدوارم مطالبی ک ایشون لطف کردن و مرقوم فرمودن مورد استفاده‌تون قرار بگیره ؛ از ایشون سپاس‌گزار هستم و براشون توی همه‌ی مراحل زندگیشون سلامت ، موفقیت و در پایان زندگی ، عاقبت ب خیری رو از درگاه خدا مسئلت دارم.

+ اگر تمایل ب دیدن نمونه‌های دیگه‌ای از کارنامه‌های شرکت‌کنندگان در آزمون وکالت سال 1394 دارید ، این لینک رو ببینید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
دی
۹۴

پس از اعلام نتایج آزمون وکالت امسال ، هم خوشحالم هم ناراحت.

خوشحال بابت اینکه بازدیدکننده‌ی محترم (سجاد) ک من هیچوخت سعادت نداشتم ایشون رو از نزدیک ببینم و از چن وخت پیش ، تشریف می‌آوردن و در قسمت سؤالات درسی یا حقوقی ، سؤالات خودشونو مطرح میفرمودن و منم در حد علم ناقص خودم جواب میدادم موفق شدن ب یاری خدا و تلاش پیوسته‌ی خودشون ، رتبه‌ی چهار کانون خوزستان رو کسب کنن - میتونید اینجا ببینید ک ایشون خبر موفقیت خودشونو لطف کردن و ب من دادن - و این منو خییییییلی خوشحال کرد ، شاید انگار ب اون اندازه ک برادر خودم شرکت کرده و با کسب رتبه‌ی عالی موفق ب قبولی در آزمون شده. برای ایشون در سایر مراحل و مقاطع زندگیش و بخصوص در آزمون ارشد ک پیش رو دارن آرزوی موفقیت دارم.

ناراحتم از این بابت ک بازدیدکننده‌ی محترم (رها) ک ایشون هم تشریف می‌آوردن و سؤالات درسی خودشونو با من در میون میذاشتن نتونستن در آزمون وکالت امسال ، نتیجه‌ی دلخواهشونو کسب کنن. نمیدونم حس می‌کنم اگه بجای خوندن کتب خلاصه‌نویسی شده ک احتمالن در برنامه‌ی مطالعاتی ایشون سهم اصلی رو داشته ، ایشون منابع اصلی و مفصل رو میخوندن شاید نتیجه‌ی بهتری عایدشون می‌شد ، ب هر حال دلیلی واسه یأس و ناامیدی وجود نداره ، هیچ شکستی پایان دنیا نیس و با توجه ب اینکه ایشون فاصله‌ی چندانی با رتبه‌های قبول شده نداشتن با اندکی تلاش بیشتر و حفظ تمرکز در جلسه‌ی امتحان میتونن حتمنِ حتمن در این آزمون موفق بشن.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
دی
۹۴

صُبی رفتم تو صفِ یکی از اماکن دولتی ؛ کاری داشتم ؛ از این سیستمای نوبت‌دهی داشتن - باز خدا پدرشونو بیامرزه ؛ انباشته !!! نبودیم روی هم ، حداقل - ؛ بعد خوبه چن نفر جلوم بودن ؟ 


دقیقن 133 نفر 


+ حال و هوایی داره اصننن !!!! آدم یاد دهه‌ی شصت میفته !!! ک خیلی از شماها هنو پا ب این کره‌ی خاکی نذاشته بودین اونموقع !!!!! ما نسل صف‌های طولانی و لایتناهی هستیم ؛ صبوووووووور و حرف گوش کن !!!!!!!

عجیب نوشت : ما ، ینی نسل ما ، هیچوخ حس نمی‌کنیم چیزای عجیبی جلوی رومون داره اتفاق میفته !!! بسکه عجایب زیاد دیدیم !!!

  • سید نورالله شاهرخی
۰۴
دی
۹۴



اینا اسباب بازیای دوران کودکی ماست ؛ این غلطکه فک کنم رسمن از خودِ من بزرگتر باشه ؛ چون تا جایی ک یادم میاد از وختی چش وا کردم اینو داشتیم !!!!

+ یکی از متعدد مهارت‌هایی ک پدرم داشته و داره تعمیر اسباب بازی هست ؛ چرخ عقب غلطک ، اتاقک غلطک و دودکش غلطک ، نشونی از همین مهارته ؛ با سیم وصل شدن به بدنه‌ی اصلی !!!! بچه‌های فامیل هم وختی شیطونی میکردن و اسباب‌بازی گرون قیمتی رو لت و پار میکردن ، پدر مادراشون جنازه‌ی اسباب‌بازی رو می‌آوردن خونه‌ی ما و دس ب دامن بابام میشدن ک با همین ترفندا ، اون اسباب‌بازی رو احیا کنه !!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
آذر
۹۴

مادر گم شده پیدا شد !

اون مادری ک اینجا نوشتم گم شده و حتا بچه‌هاشم نفهمیدن گم شده بالاخره بعد از مدتهاااای مدید پیدا شد !!!! قضیه‌ش یه طورایی شبیه فیلم هندیا بوده ! همونقد عجیب و باور نکردنی.

خودش سرِ خود پا میشه میره تهران ، در خصوص یه موضوعی پیگیری اداری کنه !!!! یه سری اغتشاش‌گر هم توی اون مکان هستن ، اونا رو دسگیر می‌کنن ، این خانومم قاطی اونا !!! اونا رو می‌برن مراکز قضائی ک ب اتهامشون رسیدگی کنن ، ایشونم چون سنی ازش گذشته و لباسایی تنش هست ک ب نظر اونا عجیب و غریبه و حرفایی میزنه ک از نظر اونا نامفهومه و اون قسمتیش هم ک مفهومه غیر معقوله !!! (مث اینکه میگه من توی محل خودم جزو خوانین هستم و فلان قدر زمین دارم و اینا !!! واقعنم راس میگفته بنده خدا !!!) میفرستنش یه خونه‌ی سالمندان توی تهران !!!! 

اونجا بش میگن اسمت چیه ، یکی از این اسامی طولانی محلی رو میگه ک اسم تیره و طایفه‌شم توی فامیلیش هست ، اونام از اونجا ک فک میکنن ایشون باز داره هذیون میگه - و البته هذیون نمیگفته بنده خدا - اسمشو سرِ خود کوتاه میکنن و اسمِ کوتاه شده رو ثبت میکنن توی سیستمِ رایانه‌ای و همون اسم کوتاه شده در کل کشور در دسترس ادارات و نهادها قرار میگیره ب عنوان اسم این شخص !!! اینه ک بچه‌هاش ب هر جا مراجعه میکنن و اسم کاملشو میگن پاسخ میشنفن ک ما اسمی از همچین شخصی توی سیستممون ثبت نشده !!!! 

اما چطوری پیدا میشه ؟؟؟ اینجاش دیگه واقعن محیر العقوله !!!! توی اون خونه‌ی سالمندان ، این زن هم مث خییییلی از زَنای پیرِ دیگه یک رییییز حرف میزنه ، واسه همه داستان زندگی خودشو میگه از جمله اینکه من توی محلمون زن یک خان هستم و فلان و بهمان. برید ب بچه‌هام بگید بیان سراغم ، ولی کسی حرفاشو جدی نمی‌گیره. لباسای محلی رو هم ازش می‌گیرن و لباس فرم همون مرکز رو می‌کنن تنش !!! داروی اعصاب هم بهش میدن ک دچار رخوت بشه و کمتر حرف بزنه !!!! یکی از کسانی ک در جریان این موضوع قرار میگیره دربونِ همون مرکز باشه ، بچه‌هاش ک میفتن دنبالش بیمارستانا و همچین جاهایی رو می‌گردن واسه پیدا کردنش ، یکیشون هم تصادفن میره سراغ همون مرکز توی تهران ، توی پذیرش مرکز میگه یه زنی با این مشخصات و همچین لباسایی اینجا نیاوردن ؟ اونام ک جستجو میکنن اسمش ک نیست ، لباساشم ک عوض کردن ، بنابراین در وهله‌ی اول بهش میگن همچین کسی نداریم. نا امید داره برمیگرده که همون دربونه بهش میگه یه پیر زنی اینجا داریم ک هی خودشو بعنوان یه زنِ مَلّاک و دارنده معرفی میکنه و ظاهرن مال همون طرفائیه ک تو داری ازش حرف میزنی ، ولی نه اسمش اینه ، نه لباساش اینطوریه ک تو داری توصیف میکنی ، کلن هم معقول نیس حرفاش ، لهجه‌شم ک ما خییییلی از حرفاشو نمی‌فهمیم اصن !!! پسره میگه خب بیارید ببینمش ، ضرری نداره ، وختی میارمش می‌بینه ک بعله ، این همون مادرشه !!!! بعدم ب قول فیلم هندیا از اونموقع تا حالا ب خوبی و خوشی دارن در کنار هم زندگی میکنن !!!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۴

به لطف مستمر همه‌ی شما بازدیدکنندگان محترم جمع آمار نمایش‌های این وبلاگ و وبلاگ قبلی از مرز 200000 (دویست هزار بار نمایش) رد شد ؛ این امر میسر نبود مگر با نظر خطاپوش شما همه‌ی بازدیدکنندگان محترم ؛ قدر این مرحمت و نظر لطف رو میدونم و ازتون صمیمانه عذرخواهی میکنم بابت کم و کاستی‌هایی ک اینجا در این وبلاگ وجود داشته و داره و مهربانانه تحملش می‌کنید و باهاش می‌سازید ؛ بخصوص تأخیرهایی ک ب دلیل مشغله‌های من در پاسخ ب کامنت‌ها هست و گاه و بیگاه موجبات دلخوری شما رو فراهم میکنه.

از همه ، از عزیزانی ک قبلن بودن و بیشترشون ب هر دلیل الان دیگه همراه من نیستن اینجا مرتضی، حالا هر چی، حالا، جرم‌شناس، تا آسمان، AD، موفقیت، میزان، صاد، مریم، سبز، سماء ، اقلیما ، من منم، آقایان محسن گودرزی و احمد ابدالی، خانم بهرامی، دانشجو، مهر، مهدیار، @!@، یکتا ، احسان و نیلوفر .....از همه عزیزترم استاد کاظم‌پور ) و از بزرگوارانی ک افتخار دارم الان در خدمتشون هستم و قبلن تشریف نداشتن الماس ،  احمد ، دیناروند ، سجاد ، رها ، پارسا ، ذوالشهادتین ، علی ، منتقد ، ترم اولیِ اسبق «فعلن ترم سومی» و زهرا ) و همه‌ی بازدیدکنندگان محترم دیگری ک الان اسامی شریفشون یادم نیست ، از صمیم قلب تشکر می‌کنم و بهترین‌ها رو آرزو دارم واسشون ؛ هر کجا ک هستن ...

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۴

این مطلب نخستین بار در یکشنبه سوم اسفند ۱۳۹۳ ساعت 5:59 با شماره‌ی پست 815 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

وبلاگ ، از مرز صد هزار بازدید گذشت ؛

بدون تردید ، بی وجود بازدیدکنندگان وفادار ، این امر هیچگاه میسر نمی‌شد ، این وبلاگ ،‌بدون بازدیدکنندگان ثابتش ، چیزی بیش از چند صفحه‌ی بی معنا و خالی از روح در اقیانوسی از صفحاتِ بی پایان اینترنت ، نبوده و نیست.

ضمن تشکر ازهمممممممه‌ی شما ، اعلام میدارد (کی اعلام میدارد ؟ این استفاده از صیغه‌ی غائب ب جای متکلم هم ماجرائیه واسه خودش !!!) ب همین مناسبت مطالب خاصصصصصصی بر روی وبلاگ قرار داده خواهد شد ، ک البته با توجه ب نزدیکی ایام عید ، ب همراه مطالب مربوط ب پایان سال ، در وقت مقتضی ب حضورتان ارائه خواهد شد. 

عجالتاً این مناسبت فرخنده !!!! (صد هزار تایی شدن) مبارکتان ؛ تا بعد !!!

  • سید نورالله شاهرخی