عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات خودم :: خاطرات وکالت» ثبت شده است

۱۷
بهمن
۰۰

🚨به عنوان یک تجربه حقوقی و وکالتی خطاب به آقایون مجرد: 

 

مهریه‌ی زوجه ولو هزاران سکه معین بشه باید پرداخت بشه. اصولاً مهریه برای " تأدیه کردن " هست و نه برای " تأدیه نکردن ". هر کس بهتون گفت حالا تو فلان قدر سکه بزن من سربلند بشم بین دوست و فامیل، حالا کو تا مهریه، بدونید سنگ بنای اول بدبختیون همونجاست. 

 

نپرداختن مهریه، هم کیفر شرعی داره هم ضمانت اجرای قانونی. از نظر شرعی در احادیث هست که اگر مهریه‌ای می‌زنید که قصد پرداختش ندارید مثل اینه که دارید زنا می‌کنید. از نظر قانونی هم همین الان چه بسیار مردانی که باید بشدت تلاش کنن که این دین رو که حق زن هم هست به دستش برسونن ماهانه و هر ماه هم میرن در مجلس تحصن میکنن که آقا گناه ما چی بود. 

 

بنابراین به اون میزانی مهریه بزنید که بتونید از پس پرداختش بربیاید. اولین چیزی که در اولین اختلاف جدی، زوجه ازتون مطالبه خواهد کرد مهریه‌ش خواهد بود و اون موقع دیگه قانون و خود اون زوجه ازتون نخواهد پذیرفت که بگید بنای ما بر نپرداختن مهریه بود. باید تا قرون آخرش بدید. 

 

پس اگر حتی دختری گیر نیاوردید که با مهریه‌ای که پرداختش در توان شما باشه حاضر باشه به عقدتون دربیاد خیلی رک و پوست کنده بگم ازدواج نکنید. 

 

مهریه بالا برای هیچ کس نه اعتبار میاره و نه خوشبختی. مهم تفاهم هست. بنابراین اگه فردی رو برای ازدواج انتخاب کردید و اون فرد اصرار به مهریه ای داشت که پرداختش در توان شما نیست با دلیل و منطق طرفتون رو قانع کنید و اگر هنوز بر نظر خودشون پافشاری میکنه قید اون ازدواج رو بزنید. چون عقل حکم میکنه که آدم باید دینی رو قبول کنه که بتونه پرداختش کنه.

 

اگر هم فکر می‌کنید که حالا مهریه رو کی داده و کی گرفته یه سر به دادگاه خانواده بزنید و ببینید چه خبره.. کار به استثنائات ندارم، معلوم هم نیست که شما و اون خانم محترم جزو استثنائات باشید. خیلیا دارن مهریه میدن و خیلیا هم دارن مهریه میگیرن. شما هم احتمالاً جزو همونها خواهید بود اگر خدای نکرده کار به اونجا بکشه. 

 

اینجا هم بگم مهریه بالا دلیل بر شرافت یا اصالت زن نیست و چه بسا انتخاب و قبول مهریه پایین میتونه قرینه‌ای بر شرافت زن و اصالت زن باشه.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۳
دی
۰۰

همین لایحه و ضمائم هست اینجا ارسال کردم؟ اینقدم راجع بهش توی وبلاگ و کانال تبلیغات کردم 😂 این شعبه بدوی که لایحه‌ی تجدیدنظرخواهی رو براش ارسال کردم یه اخطار رفع نقص فرستاده بود که تمبر وکالتنامه رو کم زدی و هزینه دادرسی هم حدود دویست تومن کم پرداختی! هر چی با خودم ضرب و تقسیم می‌کردم دیدم من والا تمبر به اندازه کافی زدم، هزینه‌ی دادرسی رَم که سیستم دفتر خدمات الکترونیک قضایی حساب کرده چطور میشه کم شده باشه؟

 

پا شدم رفتم شعبه گفتم تمبر وکالتنامه که من چهل درصد از پنج درصد میزان حق الوکاله* رو باید میزدم که زدم، کجاش کمه؟ گفت نه باید بر اساس میزان خواسته بزنی! گفتم پناه بر خدا، میزان خواسته چه ربطی به تمبر حق‌الوکاله داره؟ گفت برو به قاضی بگو!!! حالا چون دعوا رو مقوم کرده بودم** به سیصد و یک هزار تومن اصلاً اون تمبری که زده بودم خیلی بیشتر بود و نباید همین قدرم میزدم، دیگه فهمید در این خصوص اشتباه کرده، این از این.

 

در مورد هزینه‌ی دادرسی هم فکر کرده بود من نسبت به اصل مبلغ اجرت‌المثل که دادگاه رأی داده معترض هستم و همون مبلغ رو به عنوان مأخذ احتساب هزینه دادرسی حساب کرده بود و در نتیجه روی همین حساب اخطار رفع نقص صادر کرده بود که من بیام و باقیمانده هزینه دادرسی رو واریز کنم، گفتم سرکار خانم من وکیل خواهانم، من نسبت به اصل مبلغی که دادگاه به عنوان اجرت‌المثل رأی داده حرفی ندارم که هیچ، معتقدم باید خسارت تأخیر تأدیه هم مورد حکم قرار بگیره و بهش اضافه بشه. خسارت تأخیر تأدیه هم که الان مبلغش مشخص نیست که مأخذ پرداخت هزینه دادرسی قرار بگیره. گفت اهااااااا. 

 

خلاصه اینکه هر دو اخطار رفع نقص الکی بود و هیچ هزینه‌ای لازم نبود من بدم!!!! 

 

بعد پرونده رو که وا کرد مدارک رو ببینه دیدم اون لایحه و ضمائم که من انقد براش زحمت کشیدم رو با یه پرینت کمممممممم رنگ گرفته و حاشیه‌های صفحه هم کلاً رفته زیر پرینت و اصلاً یه سری از مطالب معلوم نیست چی به چیه و با همین وضع می‌خواست بفرسته برای دادگاه تجدید نظر. دادگاه تجدید نظر هم که در قید نیست که ببینه من واقعاً چی میخواستم بگم یا این صفحات اصلشون چی بوده، همینطور یه نگاه سرسری میندازه و مینویسه "اعتراض مُدَلَّلی که به اساس رأی بدوی خدشه‌ای وارد آورد مشاهده نشد نتیجتاً رأی بدوی، عیناً ابرام می‌شود"!!! و من میمونم و موکلین طلبکار و مدعی!

 

اون چیزی که من دادم دفتر خدمات الکترونیک قضایی:

 

VS 

اون چیزی که دفتر شعبه‌ی دادگاه بدوی پرینت گرفته بود که بده به دادگاه تجدید نظر:

خدا بگم چکار کنه اونو که دستور داد ارسال لوایح، سیستمی بشه و دیگه فکر سیستم اداری فشل و پرینترهای خراب دادگستری رو نکرد! 

 

هیچی دیگه خوشبختانه اصل پرونده و مدارک رو از خونه همراه خودم برده بودم و رفتم کپی پر رنگ گرفتم اومدم جایگزین کردم روی پرونده.

 

نتیجه اخلاقی یک: وکیل که شدید تا براتون اخطار رفع نقص اومد که بیا پول بده، بدو بدو نرید پول بدید، چه بسا کارمنده کلاً اشتباه کرده توی محاسباتش.

 

نتیجه‌ی اخلاقی دو: سیستمی که مدارک رو میفرستید دوباره دستی هم برید تحویل بدید همون مدارک رو!!! خنده‌دار هست، میدونم ولی فعلاً چاره‌ای نیست.

 

نتیجه‌ی اخلاقی سوم: برای کار راجع به هر پرونده‌ای میرید دادگاه اصل مدارک خودتونم ببرید، احتمال زیاد لازم میشه.

 

* کلاً وقتی وکیل پرونده‌ای هستید باید پنج درصد حق‌الوکاله رو تمبر باطل کنید و پول به صندوق دولت واریز کنید. از این پنج درصد، شصت درصدش رو باید توی مرحله بدوی تمبر بزنید و چهل درصدش رو توی مرحله تجدیدنظر.

 

** تقویم خواسته یعنی اینکه بنویسید خواسته‌تون چقد ارزش ریالیش هست. تقویم خواسته و احکامش مفصلاً توی آیین دادرسی مدنی دو میخونید. مبحث خیلی مهم و کاربردی‌ای هم هست. 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
دی
۰۰

سریع دو خاطره‌ی وکالتی در خصوص خسارت تأخیر تأدیه خدمتتون عرض کنم چه بسا به دردتون خورد در آینده‌ی کاریتون.

 

1. توی بحث اعسار، اینجا سؤال رو مطرح کردیم و اینجا جواب گفتیم که مدیون فقط تا وقتی باید خسارت تأخیر تأدیه بده که حکم اعسارش صادر نشده باشه و بعد از صدور حکم اعسار و در هنگام پرداخت اقساط محکومٌ‌به دیگه لازم نیست خسارت تأخیر تأدیه بپردازه. چون بموجب ماده‌ی 522 قانون آیین دادرسی مدنی یکی از شرایط تعلق خسارت تأخیر تأدیه به دین، متمکن بودن مدیون از پرداخت (مال‌داری مدیون) هست و صدور حکم اعسار وی نشون میده که دیگه از این به بعد این شرط وجود نداره و به همین دلیل دیگه خسارت تأخیر تأدیه از اون به بعد به دین تعلق نمی‌گیره. 

 

حالا باید بدونید اگر دین ناشی از صدور چک باشه مدیون باید تا تاریخ پرداخت آخرین قسط، همچنان خسارت تأخیر تأدیه بپردازه چون خسارت تأخیر تأدیه چک، مستند به ماده‌ی 522 قانون آیین دادرسی مدنی نیست و مشمول قانون خاص خودش (قانون صدور چک) هست و در اون قانون هم متمکن بودن مدیون از ادای دین به عنوان شرط تعلق خسارت تأخیر تأدیه ذکر نشده بنابراین قاعدتاً ثبوت اعسار هم تأثیری در اسقاط خسارت تأخیر تأدیه نداره. در این زمینه نظریه‌ی مشورتی هم هست. ایناهاش:

اما محاکم استان لرستان، بدون هر دلیل موجهی در بحث چک هم صدور حکم اعسار مدیون رو باعث توقف خسارت تأخیر تأدیه میدونن و در مقابل هر استدلالی بلاوجه مقاومت میکنن. اینه که بعضی وقتا اون چیزی که میخونین یه چیزه اون چیزی که اجرا میشه یه چیز دیگه‌س. 

 

به قاضیه که پرونده پیشش بود گفتم آخه چرا؟ گفت منم خودم موافق شمام، همین نظریه‌ی مشورتی رَم توی جلسه‌ای که با همکارا داشتیم نشون دادم اما همکارا گفتن اجرای این نظر سخته از لحاظ عملی :-\ و اضافه کرد حتی من یه بار بر اساس همین نظر رأی دادم رفتن شکایتمو کردن. منم دیگه دست از این نظر برداشتم :-|

 

همینقد راحت! 

 

2. آیا خسارت تأخیر تادیه مخصوص دیونی است که از اول مبلغشون معلومه؟ مث دیون قراردادی؟ یا حتی دیون غیرقراردادی مثلاً ناشی از اتلاف و تسبیب رو هم شامل میشه؟ مثلاً اگر کسی مال شما رو به مدت یکسال غصب کنه و شما مطالبه‌ی اجرت‌المثل بکنید ازش و شاهد هم داشته باشید برای مطالبه و ایشون نده و مالدار هم باشه و بعد از چند سال برید مطالبه‌ی خسارت کنید، و دادگاه پرونده رو بده کارشناسی تا اجرت‌المثل اون یکسال معین بشه، آیا به این دین، خسارت تأخیر تأدیه تعلق می‌گیره؟

 

توی یکی از پرونده‌های من، دادگاه رأی داد چون در زمان غصب میزان دین معلوم نبوده و الان معلوم شده خسارت‌ تأخیر تأدیه تعلق نمی‌گیره، رأی ایناهاش:

 

 

منم اینجوری در رد این قسمت از رأی استدلال کردم:

اگر دوس داشتید میتونید در قسمت دیدگاه‌ها نظرات خودتون رو بگید. بعید می‌دونم دادگاه تجدیدنظر رأی بده بهم. هر چند از نظر استدلالی خدشه‌ای به حرفام وارد نیست. قاضی بدوی که این پرونده پیشش بود اول گفت اصلاً چنین دیونی محاله خسارت تأخیر تادیه بهشون تعلق بگیره و محاله رأی من در مرجع تجدیدنظر نقض بشه اما وقتی رأی دادگاه تهران رو بردم براش که در اتلاف و تسبیب هم رأی به خسارت تأخیر تأدیه داده و کتاب حقوقی رو هم براش پرینت گرفتم بردم یه تلاش ناامیدانه کرد و گفت این لابد رأی دادگاه کیفری هست، نشونش دادم دید نه، رأی حقوقی هست :-/ باز گفت نه! من از اول میدونستم نظر مخالف هم هست منتها منظورم این بود اینجا توی این استان رویه اینه و رأی من نقض نمیشه :\ خلاصه کامل عقب‌نشینی کرد. ولی چه فایده دیگه رأی‌ رو صادر کرده بود.

 

در کل خودمم بعید میدونم رأی نقض بشه. حالا نتیجه رو بهتون میگم وقتی رأی اومد. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
شهریور
۰۰

خبببب از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است...

 

در قسمت اول و دوم و سوم از این خاطره به اینجا رسیدیم که تا اینجا در روزی که امیدوار بودم کارم سریع راه بیفته پنج بار خیابون بین دادگاه و بانک رو رفته بودم و نه بانک کوتاه میومد فیش رو دوباره به شکل سه برگی صادر کنه و نه دادگاه می‌پذیرفت که فیش دو برگی رو از من قبول کنه و بذاره روی پرونده و من هم مستأصل شده بودم و تصمیم گرفتم دوباره مبلغ رو واریز کنم و حتی رفتم فیش سه برگی رو بردارم و شروع کنم نوشتن که متوجه شدم رئیس بانک که قبلاً گویا توی شعبه نبود الان برگشته و مشغول رتق و فتق امور هست. و حالا باقی ماجرا...

 

رفتم باز پشت همون پارتیشن واستادم و فیش‌های دو برگی رو از روی دیوار پارتیشن که از قدم کوتاه‌تر بود گرفتم جلوی مرد کت و شلواری و گفتم "ببخشید من برای فلان حساب دادگاه پول می‌ریختم، اشتباهاً فیش دو برگی ریختم، همکارتون هم درست منو راهنمایی نکرده، الانم حاضر نیست اینو عوض کنه و فیش سه برگی بده، میگه نمیشه، چکار باید بکنم من؟"

بلادرنگ گفت "مشکلی نیست، بگو فیش رو چاپ مجدد برات بزنن"

با تعجب و شگفتی گفتم"یعنی مشکلی نیست؟ لازم نیست کار خاصی بکنم؟"

گفت" نه، یه فیش جدید بنویس، برو اونجا بگو چاپ مجدد بزنن، چاپ مجدد" و با دست اشاره کرد سمت باجه کارمندا. طوری که دستشو گرفت فکر کردم داره اشاره میکنه به باجه‌ی بغل دستی ِ همون باجه‌ای که برای من فیش دو برگی واریز کرده بود. 

 

خودم رو دلداری دادم و با خودم فکر کردم لابد اون کارمند شکم گنده که گفته راهی نداره از این قضیه‌ی چاپ مجدد خبر نداشته وگرنه اگر این امر، چنین راه‌حلی ساده‌ای می‌داشت، اون کارمنده منو مجبور نمی‌کرد اینهمه راه رو مکرراً برم و بیام. 

 

باور نمی‌کردم قضیه‌ای که چنان پیچیده می‌نمود به این راحتی قابل حل باشه. فیش سه برگی که به قصد واریز مجدد پول برداشته بودم نوشتم اما نه به قصد واریز مجدد پول بلکه به قصد گرفتن چاپ مجدد و رفتم پیش کارمند بغل دستی.

 

فیش دو برگی رو گرفتم سمتش گفتم "آقای رئیس فرمودن اینو چاپ مجدد بزنید سه برگی".

گفت "پول رو پیش من واریز کردی مگه؟"

گفتم "خیر، همین باجه‌ی بغل دستی واریز کردم."

گفت "پس چرا آوردی پیش من چاپ مجدد بزنم؟ برو همونجا."

 

باور نمی‌کردم. داشت می‌گفت همون کارمند شکم گندهه که می‌گفت اصصصصصصصصلا راهی نداره و باید دوباره پول رو واریز کنی، میتونه چاپ مجدد بزنه. جل الخالق.

 

با ناباوری رفتم سمت همون باجه و روبروی همون کارمند شکم گنده قرار گرفتم. فقط یه جمله‌ی کوتاه گفتم که کلی خشم و عصبانیت و نفرت و انزجار و اشمئزاز ووو توش بود "آقای رئیس گفتن اینو چاپ مجدد بزنید"

 

صحنه‌ای که دیدم قابل باور نبود بدون هیچگونه واکنشی انگار که اولین بار منو دیده باشه و انگار که وظیفه‌ی روتین و همیشگیشو بهش گفته باشم فیش رو از دستم گرفت چند تا دکمه روی کیبورد زد فیش دو برگی رو پاره کرد و فیش سه برگی رو گذاشت توی دستگاه و چاپ زد و کمتر از سی ثانیه بعد فیش دستم بود. سه برگی...

تصویر چاپ مجدد کذایی! 

 

باورتون میشه؟ کسی که می‌گفت اصلاً نمیشه کاری کرد، کسی که یکساعت و نیم وقت منو گرفت، کسی که منو وادار کرد شش بار توی گرما اون خیابون رو از سر تا ته پیاده برم و برگردم در کمتر از سی ثانیه میتونست کارم رو راه بندازه...

 

اوووونقدر عصبانی و بهت زده بودم که فیش رو گرفتم و از شعبه اومدم بیرون. توی راه که برای بار ششم اون خیابون رو طی میکردم از ته دل از خدا خواستم که خیر و برکت از زندگی این آدم رخت ببنده و به درد بی درمونی دچار بشه :-| ممکنه فکر کنید سنگدل هستم ولی به هر حال حس اون لحظه‌ی من این بود.

 

خیابون رو برگشتم و به دادگاه رسیدم، فیش سه برگی رو گذاشتم جلوی مسئول دادگاه، فکر کرده بود پول رو دوباره واریز کردم و حسابی ناراحت شد. گفتم نه چاپ مجدد زده، گفت "دیدی گفتم میتونن اینکار رو بکنن؟" فقط گفتم "کارمنده خیلی احمق بود" همین.

 

اون روز که من دنبال خوش شانسی بودم و میخواستم کارام زود راه بیفته روز عجیب غریبی از کار دراومد. بعد از این ماجرا رفتم یه بانک دیگه هزینه‌ی کارشناسی یه پرونده رو واریز کنم، ملبغش ششصد تومن بود، اونجا دیگه صریحاً از کارمند باجه پرسیدم" دو برگی پر کنم یا سه برگی" (-: بعد از مدت زیادی که توی نوبت بودم نوبتم رسید بعد متصدی گفت "پونصد از کارتت میکشم، صد تومن برو از خودپرداز بگیر بیا" رفتم واستادم توی صف خودپرداز و صد تومن گرفتم. اومدم صد تومن رو بهش دادم و منتظر موندم پونصد تومن رو از کارت بکشه، کارت رو کشید و بعد از چند ثانیه گفت "کارتی که دادی ازش برداشت کنم کارت رفاه کارگران هست اونم اینجا اجازه برداشت نمیده، برو یه شعبه رفاه کارگران پیدا کن پولو اونجا بریز" :-/

 

دوس داشتم داد بزنم دیگه... هیچی. همونجا با اپلیکیشن پونصد تومن رو از کارت رفاه انتقال دادم به کارت بانک تجارت و کارت تجارت رو گذاشتم جلوش، بهونه‌ای برای عدم انجامش نداشت دیگه.

 

فیش رو گرفتم رفتم سوار تاکسی بشم برم دادگاه، فیش کارشناسی رو بذارم روی پرونده. چون نزدیک ظهر بود دیگه، مسافر نمیومد که سوار بشه که تاکسی راه بیفته، چند دقیقه‌ای منتظر موندم. از شدت گرما نمی‌تونستم توی تاکسی بنشینم، اومدم بیرون نشستم. یه خانمه اومد ماشین رو دربست کرد این یعنی این که من با اون تاکسی نمی‌تونستم برم دادگاه :\ راننده خیلی عذرخواهی کرد که شرمنده و اینا. گفتم نه اشکالی نداره. کلاً روی مدار بدشانسی و تأخیر بودم. تاکسی چند متری رفت و یه دفه واستاد و راننده داد زد که بیا. مسیرت با خانم یکسان هست. خلاصه ماشینه تا در دادگاه منو رسوند.

 

فیش رو بردم گذاشتم روی پرونده و اومدم بیرون. حالا تاکسی نبود که برگردم مرکز شهر!!! یعنی تاکسی بود اما چون ظهر بود مسافر نبود و باز مدتی منتظر موندم تاکسی پر بشه. باید میرفتم دفتر خدمات الکترونیک قضایی یه کاری هم اونجا داشتم.

 

از تاکسی که پیاده شدم و از عرض خیابون که رد میشدم یه ماشینه که داشت با سرعت مهیبی دنده عقب میومد نزدیک بود بزنه بهم اگر در ثانیه آخر ترمز نکرده بود!!! کلاً انگار همین که زنده موندم اون روز باید خدا رو شکر می‌کردم، انجام کارام پیشکش... 

 

رسیدم دفتر خدمات، یه وکیل خانم جلوم بود چند تا دعوا آورده بود طرح کنه. اینم یه بدشانسی دیگه. حالا چند تا دعوا طرح کردنش به کنار، توی مرحله‌ی آخر طرح دعوا، وکیل باید متن دادخواست رو که توی سامانه براش ثبت شده بخونه و مطابقت کنه با نسخه‌ی اصلی که تحویل دفتر داده و بعد در صورت اوکی بودن امضا کنه. این خانمه خط به خط هر چند تا دعوا رو داشت میخوند و نشون به اون نشون چهل و پنج دقیقه داشت مطابقت می‌کرد!!! کنار هم نمی‌رفت که!!! منم منتظر پشت سرش.

 

نوبت من که رسید سامانه از کار افتاد و به صورت هندلی هر چند دقیقه یکبار وصل میشد...

 

خلاصه من ساعت سه و ربع بعد از ظهر موفق شدم برسم خونه!!!! در روزی که کلکسیونی از خطرات رو پشت سر گذاشته بودم، خطر از دست مال و جان و وقت....

 

 

نتیجه‌ی اخلاقی یک: وکیل که هستی نصف بیشتر عمرت توی صف میگذره. صف بانک، صف پشت در دادگاه، صف دفتر خدمات الکترونیک قضایی ووو

 

نتیجه‌ی اخلاقی دو: حساب دولتی = فیش سه برگی. کوتاهش کردم یادتون بمونه :-/

 

نتیجه‌ی اخلاقی سه: اداره‌ای جایی گیر کردید و کار غیرقانونی کردن رجوع به رئیسشون و تظلم‌خواهی بعضی وقتا معجزه میکنه.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
شهریور
۰۰

در قسمت یک و دو از این خاطره به جایی رسیدیم که چهار بار مسیر بین دادگاه و بانک رو پیاده رفتم و برگشتم و بانک مصر وایساده بود که چون حساب، حساب دولتیه و چون ما بهت گفتیم این باید سه برگی باشه و خودت قبول کردی و ما تقصیری نداشتیم دیگه کاری نمیشه کرد.

 

برای بار سوم در اون روز برگشتم پیش مسئول دادگاه و بهش گفتم بانک میگه از سمت ما راه حلی برای این موضوع وجود نداره برو دادگاه شاید کاری بکنن برات.

 

مسئول مربوطه در دادگاه دست برد توی یکی از کشوهای میزی که کنارش بود یه دسته کاغذ که دورشون هم یه کِش پیچیده بود رو درآورد نشونم داد گفت "اینا رو نگاه. من حتماً باید یه فیش رو بذارم روی پرونده و اینا رَم باید به حسابداری اداره خودمون تحویل بدم، محاله از من کپی قبول کنن" کاغذا رو که اون کِشِه دورشون پیچیده بود نگاه کردم، همه یک شکل و یک اندازه بودن و اندازه شون هم با اون فیش دو برگی که من آورده بودم کاملاً فرق می‌کرد، فیش من رنگی و زرد بود دور و برش، سایزش هم کامل فرق می‌کرد با اون دیگریا که دست اون بود. اگرم بر فرض، فیش منو قبول می‌کرد و میذاشت توی اون دسته، مث گاو پیشونی سفید میشد فیش من و کاملاً محتمل بود که به مسئولی که این فیش رو قبول کرده بود ایراد بگیرن که "این چیه که قبول کردی. این یکی چرا اینجوریه؟ اینو وردار ببر." قبول کردم که نمیتونه فیش منو بپذیره.

 

با ناامیدی گفتم "حالا چیکار کنم من الان؟" گفت" اینا اگر بخوان راحت میتونن اون پرداخت قبلی رو باطل کنن و یه فیش جدید صادر کنن، چون این پرداخت اشتباه مال امروز بوده میتونن این کار رو بکنن، اگر یه روز می‌گذشت دیگه نمیتونستن ابطال کنن، ولی چون مال امروزه میتونن اینکار رو بکنن، ولی نمیخان بکنن"

گفتم" والا میگن چون شماره سریال خورده دیگه نمیشه کاریش کرد"

گفت" دروغ میگن، ما همکارانی داشتیم که این اشتباه رو کردن و بعدم رفتن فیش رو ابطال کردن و یه فیش جدید آوردن"

گفتم" حالا اینا که میگن امکانش نیست، در نهایت من باید چکار کنم؟ دوباره پول بریزم"

گفت" والا چی بگم، اگر میگن نمیشه باید دوباره پرداخت کنی و بعد این فیش رو نگه داری ببینی چکار میشه کرد. یه راه حل دیگه اینه که ببینی کدومیک از وکلا همین کار رو داره و باید یه اینجور پرداختی بکنه این فیش رو بدی به اون وکیله و او پولشو بهت بده "

میدونستم این راه حل ها دلخوش کنکی بیش نیست. اگر این فیش برای من پول نمیشه چطور یه وکیل دیگه می‌پذیرفت این فیش رو از من قبول کنه؟ بنابراین از این سمت، امیدی نبود.

اینی هم که می‌گفت اگر فیش مال امروز باشه بانک میتونه ابطالش کنه ولی اگر یک روز ازش بگذره دیگه نمیشه ابطالش کرد هم برام قابل قبول نبود، با خودم فکر می‌کردم که بالاخره اگه این پرداخت من اشتباه بوده و قابل ابطال باشه دیگه چه فرق میکنه بیست و چهار ساعت از این پرداخت بگذره یا بیست و پنج ساعت یا چهل و هشت ساعت، و اگر هم قابل ابطال نیست که همین الانم نباید قابل ابطال باشه. به نظر می‌رسید از این حیث بانکیا داشتن راست میگفتن و پرداخت دیگه قابل ابطال نیست.

 

درد سرتون ندم. از دادگاه اومدم بیرون و برای بار پنجم داشتم اون خیابون حدفاصل دادگاه و بانک رو پیاده طی می‌کردم اونم در یه روز گرم که اول روز با خودم فکر می‌کردم نیاز به یه کم خوش شانسی دارم که کارام زود راه بیفته و به همه‌ی کارام برسم :'(

 

اون روز به طرز عجیبی از خونه که میومدم بیرون بر خلاف همیشه که میومدم دادگاه کتم رو نپوشیدم. اگر کت تنم بود که از گرما بیچاره می‌شدم. همین الانشم با یه پیرهن و زیر پیرهن فقط، تمام تنم خیس عرق بود و از خودم بدم میومد از فرط گرما.

 

هیچی دیگه. رسیدم بانکه. برای بار سوم. بحث بیشتر رو بی مورد دیدم و به همون کارمند شکم گنده گفتم "یه فیش سه برگی میدید به من؟" اشاره کرد به باجه‌ی بغلیش. قبلاً کارمندی توی باجه بغل دستی نبود. الان یه نفر اونجا نشسته بود. به اون کارمنده که توی باجه بغل نشسته بود گفتم "یه فیش سه برگی لطفاً" اشاره کرد به یه دسته فیش که کنارش گذاشته بود یعنی بردار.

 

بالاخره چشمم به جمال اون فیش‌های سه برگی روشن شد و رفتم که بردارم. یه دفه چشمم افتاد به قسمتی که پارتیشن رئیس بانک بود. دیدم یه مردی که کت و شلوار سرمه‌ای که معمول کارمندان بانک هست تنشه اونجا هست و داره به بقیه دستوراتی میده و سر و وضعش از بقیه مرتب‌تره. معلوم بود که رئیس بانک در واقع ایشون هست و اونی که قبلاً فکر میکردم رئیس بانک بوده در واقع رئیس بانک نبود. حدسم وقتی به یقین تبدیل شد که دیدم همین آقای کت و شلواری همون کارمندی که من فکر کرده بودم رئیس هست رو صدا زد و فرا خوندش به سمت میز خودش و او هم اومد پیش میز رئیس بانک و رئیسه یه چیزایی بهش گفت. نمیدونم چرا قبلاً که با اون کارمنده حرف زده بودم به من نگفته بود من رئیس نیستم و صبر کن خودش بیاد.

 

رفتم سمت پارتیشن رئیس که گزارش ما وقع رو بهش بگم...

 

بقیه در قسمت چهارم... دیگه قسمت بعد، پایانیش هست!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
شهریور
۰۰

در قسمت قبل رسیدیم به اینجا که مسئول دادگاه گفت باید برگردی و فیش سه برگی بیاری و گفت کپی قبول نمی‌کنیم.

 

برای بار دوم مجبور شدم توی گرما پیاده برگردم سمت بانکه. بعد از ده پونزده دقیقه پیاده روی رسیدم شعبه. به همون کارمنده که فیشو برام واریز کرده بود و یه شکم گنده هم داشت که باعث شده بود یه نیم متری با پیشخون جلوش فاصله داشته باشه (به عنوان یه ویژگی دارم راجع به شکمش حرف میزنم، قصدم تخطئه ایشون به خاطر شکمش نیست :-/) گفتم آقا گفتن باید فیش سه برگی ببرم لطف کنید عوض کنید اینو. 

گفت مگه نگفتم "مال دادگاه باید سه برگی باشه؟" 

گفتم "نگفتید مال دادگاه، فقط فرمایش کردید این باید سه برگی باشه، منم اصلاً متوجه نشدم منظورتون از این، چی هست"

گفت "من نگفتم دادگاه؟"

گفتم "نه"

گفت "من گفتم"

گفتم "آقا اصلاً بر فرض که گفتید. شما مگر نمی‌دونید این مال حساب دولتیه و دو برگی قبول نمیکنن، وقتی می‌بینید من دارم اشتباه میکنم و فیش اشتباهی برداشتم خب باید به من بگید این فیش رو قبول نمیکنن، ببر عوضش کن، سه برگی بنویس"

با حالتی که خشم و اعجاب از پشت ماسک توی چهره ش دویده بود، شکمش رو تکون داد، از پشت عینک نگاه خشمگینی بهم کرد و گفت "الان من مقصر شدم؟ تقصیر منه یعنی؟" 

 

من که فقط قصد داشتم مشکلم حل شه و قصد تنش زایی و داد و بیداد راه انداختن نداشتم گفتم "آقا بدون تردید مشکل از منه و من مقصرم، الان راه حلش چیه؟"

یه کم آروم شد، لم داد توی صندلی و باز شکمش رو مثل قبل داد جلو، خیلی ریلکس گفت" هیچی، راه حلی نداره، این فیش دو برگی شماره سریال خورده و منم کاری نمیتونم بکنم"

باورم نمیشد دارم اینو می‌شنوم. چه ریلکس، واسه خودش نشسته بود و داشت حکم صادر می‌کرد.

آخرشم گفت" خودت اشتباه کردی"

گفتم "خب الان عوضش کنید یه سه برگی بهم بدید" گفت "نمیشه"

گفتم" یعنی میفرمایید دوباره باید پول واریز کنم؟ " گفت" هر طور که خودت صلاح میدونی، این دیگه قابل اصلاح نیست"

 

 

حسسسسابی عصبانی شده بودم اما می‌دونستم با عصبانیت نشون دادن و داد و بیداد راه انداختن در واقع دارم توی زمین اون بازی می‌کنم و خیلی راحت تیریپ مظلومیت ورمیداره و به همه میگه" من به این آقا گفتم برای دادگاه باید فیش سه برگی ببری، خودش گفته اشکال نداره الانم برگشته داد و بیداد راه انداخته" و میدونستم من نمیتونم ثابت کنم که اون کارمنده نگفته "برای دادگاه باید فیش سه برگی ببری" بلکه فقط گفته "این باید سه برگی باشه". چطوری می‌تونستم ثابت کنم؟ راهی نبود.

 

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که برم پیش رئیس بانک و موضوع رو باهاش در میون بذارم و ازش استمداد بطلبم. رفتم سمت باجه رئیس بانک. بخاطر کرونا یه صندلی گذاشته بودن پشت در پارتیشن و نمیشد بری پیشش. پشت میز کسی نبود. یه آقاهه اونجا نزدیک میز رئیس بانک واستاده بود و قاعدتاً باید خود رئیس بانک می‌بود. داشت کار مردم رو راه مینداخت و یه کاغذهایی از پشت پارتیشن به ارباب رجوع می‌داد.

 

بهش گفتم "این کارمندتون منو درست راهنمایی نکرده و من به حساب دولتی، فیش دو برگی ریختم و به من نگفته نمیشه و قبول نمیکنن، الان بردم دادگاه قبول نمی‌کنن. چکار باید بکنم؟"

گفت "راهی نداره. این حساب دولتی هست و پولی که رفت توش دیگه قابل برداشت نیست."

گفتم "ینی الان من باید چکار کنم؟ "

گفت" چه عرض کنم والا، احتمالا باید بری حسابداری دادگستری ببینی آیا میتونن بهت برگردونن"

 

میدونستم که چنین چیزی محاله که من برم حسابداری دادگستری و فیش رو بدم و بگم اینو اشتباهی ریختم حالا پولشو به من بدید. خیلی راحت داشت اون همه پول از دست میرفت.

 

چاره در این دیدم که برای بار چهارم اون خیابون رو پیاده بیام و برگردم دادگاه ببینم چکار میشه کرد. توی راه با خودم داشتم فکر میکردم حالا من برام این پوله و مقدارش مسأله مرگ و زندگی نیست. اگر کسی همه پولش همین باشه و با قرض و قوله جمع کرده باشه این مبلغ رو چکار باید بکنه؟ از چه کسی باید تظلم خواهی کنه و ضمناً همین طور که پیاده برمی‌گشتم سمت دادگاه توی ذهن خودم داشتم خودم رو برای از دست دادن پول و واریز دوباره پول، اینبار با فیش سه برگی آماده میکردم، بدون اونکه کوچکترین تقصیری برای خودم قائل باشم خودمو وسط یه ورطه می‌دیدم. درست مث فیلمای هالیوودی که یه دفه یه آدم کاملاً معمولی با یه زندگی معمولی می‌بینه وسط یه گَنگ مجرم تک و تنها هست و باید با افرادی که تا الان فکر می‌کرده آدمای معمولی هستن ولی یه دفه می‌فهمه مجرمانی سنگدل و قسی‌القلب بودن مبارزه کنه (^o^)، اون کارمند شکم گنده با اون صورت سنگیش و اون یکی مَرده که ظاهراً رئیس بانک بود هم در واقع چیزی کم از ضد قهرمان‌های سنگدل فیلمای هالیوودی نداشتن .... 

 

بقیه در قسمت سوم. قول نمیدم اما سعی خودمو می‌کنم قسمت بعد تموم بشه. البته احتمال کشیدنش به سیزن دوم هم هست (^_-) (مزاح)

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
شهریور
۰۰

امروز برای یکی از پرونده‌ها لازم بود یه هزینه‌ای به حساب یه اداره‌ی دولتی واریز کنم. شب دیر خوابیده بودم و صبح هم مثلاً بجای اینکه هفت صبح از خونه بیام بیرون، ساعت حدودای هشت و نیم و اینا بود از خونه زدم بیرون. بنابراین چون میخواستم امورات مربوط به چند تا پرونده رو با هم پیگیری کنم با محدودیت وقت مواجه بودم و روی این حساب باز کرده بودم که با اندکی خوش شانسی یه چند تا از کارام زودتر از معمول راه بیفته و بتونم به همه‌ی کارام برسم. روی این حساب که بانکی که میخوام توش پول واریز کنم نزدیک دادگاه هست نرسیده به دادگاه به تاکسی گفتم منو روبروی بانک بذار زمین. قصدم هم این بود که برم پول رو واریز کنم و بعدم برم دادگاه واسه پیگیری پرونده‌ها. وقتی تاکسی واستاد دیدم کلاً بانک رو تخلیه کردن و ساختمون خالیه. دقیقاً از همین جا بود که این روز عجیب شروع شد. فکر کن چقد احتمالش کمه که تو دیرت باشه و یه بانک دولتی که روش حساب کردی برای واریز پول کلاً جمع کرده باشه و تخلیه کرده باشه :-| بانکه هم از اون بانکاس که حساب‌های دولتی زیادی توش مجتمع هست. این شعبه‌ای که نزدیک دادگاه بود معمولاً خلوت بود و حتی بدون نوبت هم میتونستی پول واریز کنی. هیچ معلوم نبود که من میرفتم یه شعبه‌ی دیگه پیدا می‌کردم وضعیتش از نظر شلوغی چطور بود و چقد وقتمو می‌گرفت.

 

هیچی دیگه. درد سرتون ندم. توی اپلیکیشن بلد زدم بانک فلان، یه چند شعبه نشون داد که نزدیک دادگاه نبود ولی چاره‌ای نبود. به عنوان یه راه حل به ذهنم رسید برم از خود اون مسئول مربوطه توی دادگاه بپرسم با توجه به اینکه بانک تخلیه کرده چکار کنم. وارد دادگاه شدم و پرسیدم گفت فلان جا نزدیکترین شعبه هست و آدرسی داد که با اون آدرسی که توی اپلیکیشن بلد دیده بودم فرق می‌کرد. مصلحت در این دیدم همین آدرسی که این مسئول دادگاه میگه رو برم. همچین آدرس دقیقی نداده بود و راهش هم تاکسی خور نداشت ولی چون فکر کردم بخاطر فرعی بودنش ممکنه خلوت‌تر از بقیه‌ی شعبی که توی اپلیکیشن دیده بودم باشه دلو زدم به دریا و پیاده راه افتادم برای پیدا کردن شعبه و واریز پول.

 

یه ده پونزده دقیقه‌ای پیاده رفتم و در تقاطع خیابونی که جلوم بود دیدم دقیقاً شعبه‌ی بانکه روبروم هست. خیلی خوشحال شدم که توی گرما مجبور نشدم زیادتر راه برم و به پرس و جو هم نیفتادم برای پیدا کردن شعبه. خوشحالیم وقتی روزافزون شد که دیدم مطابق حدسی که زده بودم شعبه خلوت هست و هیچ نیاز به نوبت گرفتن هم نیست. وقتی مقایسه کردم با شعب دیگه همین بانک که نزدیک خونه‌مون بود و برای واریز یه فیش معمولی مجبور می‌شدم یک ساعت و بلکم بیشتر توی صف بمونم، بیشتر به این پی بردم که چقد خوش شانس بودم امروز و با خودم گفتم این همون شانسی هست که منتظرش بودم امروز سر راهم قرار بگیره و باعث بشه کارام زودتر راه بیفته و به همشون برسم.

 

دو مبلغ جداگانه باید واریز میکردم و چون مبلغ، نسبتاً معتنا به (زیاد) بود و پول نقد هم به اندازه‌ی کافی همرام نبود، باید یه فیش برداشت از کارت بانکی هم پر میکردم که بجای پول نقد از کارت بانکیم پول برداره و به اون دو تا حساب واریز کنه. پس شد سه تا فیش. یه فیش برداشت از حساب و دو فیش واریز به حساب. 

 

نوشتم و بردم دادم کارمنده. وقتی داشت فیشِ برداشت از کارتم رو وارد کامپیوتری که جلوش بود می‌کرد گفت "این باید سه برگی باشه" دقیقاً همین جمله. "این باید سه برگی باشه". منم گفتم "ببخشید، حواسم نبود". فکرم هم این بود که این فیشی که باید بموجبش از کارت من پول برداشت کنه باید سه برگی باشه که یکیش هم بمونه دست خودم. با خودم گفتم حالا چکاریه که به این خاطر برم یه فیش جدید بنویسم. من که میدونم چقد پول دادم. حالا به خودمم نداد یکی از فیشا رو عیبی نداره. هیچی دیگه. کارمنده هم مشغول واریز فیشا به حساب شد و از کارتم هم اون مبلغ معتنا به کم شد و دو فیش بهم داد که رسید پولی بود که واریز کرده بودم. 

 

سرخوش از اینکه کارم راه افتاده زود و تخلیه‌ اون بانک نزدیک دادگاه اثر سوئی بر اتلاف وقتم نداشته دوباره پیاده برگشتم دادگاه. 

 

وارد دادگاه شدم. فیش رو دادم مسئول مربوطه. قیافش دگرگون شد. گفت "باید فیش سه برگی می‌آوردی، این چرا دو برگیه؟" یه دفه سرم سوت کشید که پس اون جمله‌ی کارمنده که گفت "این باید سه برگی باشه" منظورش فیش برداشت از کارت من نبوده. منظورش فیش واریز اون دو مبلغ بوده. اونقد اون کارمنده نقطه چین بود بهم نگفت ضمیر "این" در جمله‌ی "این باید سه برگی باشه" به چی برمیگرده و اصلنم بهم نگفت این قاعده‌ی آمره هست و دو برگی نمیشه و قبول نمیکنن. مسئول دادگاه گفت باید از این جهت سه برگی باشه که یکیش میره روی پرونده، یکیش برای حسابداری دادگاه هست و یکیشم نزد بانک میمونه. می‌گفت اصلاً اینو بعنوان یه قاعده بدون که هر جا میخای به حساب دولت پول واریز کنی باید فیشا سه برگی باشه و فیش دو برگی مال اشخاص خصوصیه. گفتم آهان. من نمیدونستم. 

 

با خودم گفتم حالا هم چیزی نشده. کپیش رو میذارن روی پرونده یا کپیش رو می‌گیرم توی دادگاه نگه میدارن. بالاخره حالا دو برگی یا سه برگی تفاوت آنچنانی نداره. اما سخخخخت در اشتباه بودم. قضیه وقتی پیچیده شد که مسئول دادگاه گفت اصلاً کپی قبول نمی‌کنیم. هم روی پرونده و هم برای دادگاه باید اصل باشه. باید برگردی بگی فیش رو عوض کن. مورد داشتیم که همکارا اشتباه ریختن. برگرد بگو عوضش کنن. با خودم فکر کردم بخشکه شانس، من فکر کردم کارم راه افتاده الان متوجه شدم نه تنها جلو نیفتادم بلکه دارم از همون حالت معمول هم عقب میفتم. 

 

اما قضیه فقط همین اتلاف وقت نبود. در قسمت بعد خواهید دید که پولی که واریز کرده بودم هم داره از دست میره.... 

 

بقیه در قسمت بعد.... 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
آبان
۹۸

برداشت اول - خاطره تدریس 

صبحی یکی از مسؤولین دانشگاه زنگ زد، گفت اومدی دانشگاه؟ گفتم آره، چطور مگه؟ (قبل از اینکه جواب سوالمو بده داشتم با خودم فکر میکردم لابد میخان چک کنن توی این شنبه‌ی بین التعطیلین کدوم استاد اومده و کدوم استاد نیومده) گفت آخه استاد فلانی پرسیده دانشجوها میان امروز که منم بیام؟ منم گفتم صبر کن من بپرسم اگر شاهرخی بیاد یعنی دانشجوها حتماً میان! گفتم آره من هستم، سنگر رو حفظ کردم، پرچم بالاست! به اون استاده بگو بیاد!

 

برداشت دوم - خاطره تدریس 

دانشگاه گفته کلاسای بعد از ظهر بجای ساعت یک، ساعت یک و نیم تشکیل بشه، با این حساب، ساعت اول کاملاً می‌چسبه به ساعت دوم که ساعت 3 هست و وقتی برای استراحت نمیمونه، من از پیش خودم گفتم که بچه‌ها ساعت یک و ربع بیان که یه وقتی برای استراحت بین دو کلاس باقی بمونه، حالا یکی از اساتید داشت شِکوِه می‌کرد که با این جابجایی نیم‌ساعته کلاسا نظم برنامش به هم خورده و کلاساش رفته توی هم، من بهش گفتم خب شما هم مثل من بگو یک و ربع بیان سر کلاس، با یه لبخند عجیب نگام کرد، گفت بابا تو بگی یک و ربع نیمه شب هم بیان سر کلاس، میان سر کلاس، من ساعت رو تغییر بدم کسی گوش نمی‌کنه :-/

 

برداشت سوم - خاطره وکالتی 

یه دادگاه تجدیدنظر اومده در حالی که تجدیدنظرخواهان دو نفر بودن، رأی رو نسبت به یه نفر صادر کرده و دعوا هم غیر قابل تجزیه هست و رأی برگشته دادگاه بدوی، داره توی دادگاه بدوی اجرا میشه، اینجای کار، منو یکی از همکارا شدیم وکیل پرونده، هیچی وارد کار شدیم و رفتیم دادگاه تجدیدنظر گفتیم آقا تجدیدنظرخواهان‌ها دو تا هستن یه شرکته و یه مدیرعامل شرکت که جداگانه اعمال شرکت رو ضمانت کرده، شما توی رأی، فقط راجع به شرکت اظهار نظر کردین، الان رأی داره علیه هر دو اجرا میشه. چطوریه؟ هیچی دیگه، قاضیای دادگاه تجدیدنظر، که دو نفر بودن، یه نگاه به خودشون کردن، به نگاه به ما کردن، یه نگاه به پرونده کردن و دستور دادن پرونده ثبت مجدد بشه و از دادگاه بدوی که برای اجرای رأی رفته بود برگرده و وقت رسیدگی تعیین شد که به تجدیدنظرخواهی مدیر شرکت هم رسیدگی بشه، چون دعوا هم قابل تجزیه نبود، اگر رأی مدیر شرکته بشکنه، علیرغم قطعی شدن رأی علیه شرکت، اون رأی هم اجرا نمیشه، چون اساس کار در مورد هر دو تجدیدنظر خواه یکی هست. ینی تا اینجا تقریباً یه کار نشد کردیم، پرونده‌ای که از دادگاه تجدیدنظر دراومده بود و رفته بود برای اجرا و رأی هم قطعی شده رو دوباره برگردوندیم به پروسه رسیدگی. 

آقا دردسرتون ندم، رأی داشت توی دادگاه بدوی اجرا می‌شد و این مدیرعامله هم توی هول و ولا بود که نیان منو بگیرن و ببرن.

من یه درخواست نوشتم خطاب به دادگاه بدوی مبنی بر اینکه این پرونده قطعی نشده و دستور اجرایی که سابقاً صادر شده با توجه به ثبت مجدد پرونده در مرجع تجدیدنظر باید لغو بشه و روند کار پرونده رَم از سامانه ثنا گرفتم و ضمیمه درخواست کردم که نشون میداد پرونده دوباره در حال رسیدگی هست توی مرجع تجدید نظر و حتی براش وقت رسیدگی تعیین شده.

آقا چند ساعت راه بکوب رفتم تا اون دادگاه بدوی، چند ساعتم منتظر واستادم پشت در اتاق قاضی تا جلسه‌ی رسیدگیش تموم بشه، رفتم و درخواست رو گذاشتم جلوش، گفت این چیه، من اصلاً دستور اجرا رو لغو نمی‌کنم، ابطال دستور اجرا مستلزم تقدیم دادخواست هست، منم اصلاً ابطال نمی‌کنم، به من چه که اشتباه کردن و حالا یادشون افتاده و دوباره پرونده رو ثبت کردن، من وقتی دستور اجرا دادم رأی، قطعی بوده و حالا که دوباره ثبت مجدد شده خود دادگاه تجدیدنظر باید بیاد و به من بنویسه تا من لغو کنم دستورم رو. اصلنم حرف و استدلال توی کَتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. 

منو میگی؟ یخ کردم، اومدم بیرون شعبه، کتاب اجرای احکام دکتر شمس رو باز کردم از طریق تبلت، تا می‌تونستم اینور اونورش کردم دیدم چیزی در این زمینه توش نیست. فقط یه ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی هست که میگه اگر دادگاه در صدور اجرائیه اشتباه کرده باشه خودش رأساً یا به درخواست یکی از طرفین دعوا میتونه اجرائیه رو ابطال کنه. قاضیه داشت الکی میگفت که ابطال اجرائیه مستلزم تقدیم دادخواست هست.

واستادم تا سر قاضیه خلوت شد باز - این منتظر موندن پشت در اتاق قاضی هم از بدیای شغل وکالته، حالا باز خوبه میذارن تبلت و تلفن ببریم داخل و سرمون گرم میشه وگرنه رسماً دیوانه می‌شدیم - رفتم توی شعبه گفتم آقای قاضی ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی میگه اگر اجرائیه اشتباه باشه قاضی میتونه رأساً ابطالش کنه، باز گفت اولاً ابطال مستلزم تقدیم دادخواست هست، ثانیاً من اجراییه‌م اشتباه نبوده، وقتی صادرش کردم واقعاً رأی، قطعی بوده، حالا اینکه بعداً دادگاه تجدیدنظر دوباره ثبت مجدد کرده پرونده رو به من ارتباطی نداره! دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتم اوکی دست شما درد نکنه از شعبه اومدم بیرون!

حالا مونده بودیم چه کنیم با این قضیه!

بقیه در قسمت بعد! الان زیاد نوشتم. این دو تا کامنتم از دانشجوای سابقم داشته باشید، بامزه‌ست.

سینه‌سوخته‌ها بالاخره هر جا باشن همو پیدا میکنن، می‌بینین من چطور شدم عامل نزدیکی قلب‌ها به هم؟ میگن مصیبت مشترک که سر چند نفر بیاد نزدیکشون میکنه به هم، حالا من همون مصیبت مشترکی هستم ک سر دانشجوا میام! 

اینم جالب بود. داشته باشید اینو 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
آذر
۹۷

این قسمت پنجم و إن شاء الله :-/ آخر این مطلب هست. برای دیدن قسمت اول، اینجا، قسمت دوم، اینجا، قسمت سوم، اینجا و قسمت چهارم، اینجا رو مشاهده بفرمایید.

ببخشید این قسمت آخری طولانی شد، گفتم باز بنویسم ادامه در قسمت بعد، ترورم می‌کنید :-/

آقایون و خانوما رسیدیم به اینجا که من رسیدم سر قرار با اون راننده‌ای که یکبار و فقط یکبار به تماس‌های مکرر من با تبلت جواب داد و وقتی در محل قرار بهش زنگ زدم نه شماره‌ای که از خودش بهم داده بود جواب می‌داد و نه شماره‌ی تبلت جواب می‌داد. راستشو بخاید اصلاً شک کردم که چرا من بارها با تبلت تماس گرفتم و این شخص، بعد از ده‌ها بار جواب داد، چرا از همون اول جواب نداد؟ با خودم گفتم نکنه من شماره‌ی ماشین و اینا ازش خواستم ناراحت شده و توهین به خودش تلقی کرده و حالا با جواب ندادن گوشی مثلاً میخاد ازم انتقام بگیره! خلاصه هزاران فکر میومد به کله‌م! اون راننده مهربونه :-/ هم که همرام بود گفت بذار خودم با تلفن خودم شماره‌شو بگیرم ببینم جواب میده یا نه. بنده خدا خودش گرفت، تلفن اونم جواب نمی‌داد. من از ماشین این راننده پیاده شدم اما چون گفته بود میرسونمت درِ خونه، باهاش خداحافظی نکردم و پولشم هنوز حساب نکرده بودم. بعد، در هنگام پیاده شدن از ماشینش، مردد بودم الان که دارم پیاده میشم که برم سراغ اون راننده‌ای که تبلت باهاش هست بگردم، آیا باید کیف دستیم رو بذارم توی ماشین این راننده مهربونه و برم جستجو کنم خیابون رو یا کیف دستیم رو ببرم با خودم؟ اگر کیف دستیم رو میذاشتم توی ماشین، خب خطرناک بود و ممکن بود علاوه بر تبلت، کیف دستیم رو هم از دست بدم، اگر هم کیف دستی رو با خودم برمی‌داشتم و میرفتم دنبال جستجو، با خودم فکر کردم الان این راننده با خودش فکر میکنه این میخاد بره و کرایه‌ی منو حساب نکنه!

هیچی دیگه بین بردن کیف دستی و جا گذاشتن کیف دستی، کیف دستی رو هم همراه خودم بردم و البته هنوز کرایه رو هم حساب نکرده بودم. یه ده بیست متر بالا و پایین محل قرار رو رفتم و اومدم و هی چِش چِش میکردم ببینم یه تاکسی زرد می‌بینم یا نه، ولی هیچ خبری نبود.

اون راننده مهربونه هم با سرعت کم همرام اومد و اونم هی نگاه می‌کرد ولی چیزی نمی‌دید. بازم با تلفن خودش گرفت ولی جوابی نیومد. گفت بیا بریم خونه الان. بعد از ظهر بیا بگرد، پیداش میکنی از طریق همین شماره تلفنی که داده. گفتم نه بابا، چطور پیداش می‌کنم؟ همین الان باید خوب بگردم ببینم پیداش میشه یا نه. باید واستم همین جا. وقتی گفته اینجا هستم لابد دیر یا زود، سر و کله‌ش پیدا میشه. پولش رو بهش دادم و باهاش خداحافظی کردم رفت.

فکری به ذهنم رسید. این راننده‌ای که تبلت رو جواب داد، اول که خواست آدرس بده گفت روبروی بانک ملت وامیستم، بعد حرفش رو اصلاح کرد گفت نه، بانک روبروی بانک ملی هستم. فکری که به ذهنم رسیده بود این بود که گفتم شاید همون روبروی بانک ملت، منظورش بوده، چون دویست سیصد متر بالاتر از اونجا یه بانک ملت بود. تا اونجا رفتم دیدم نه. هیچ تاکسی زردی اونجا هم نیست. باز برگشتم سر محل قرار اصلی. 

در راه بازگشت به محل قرار اصلی باز داشتم تبلت و شماره‌ی راننده رو میگرفتم و باز خبری نبود. مثل کسی بودم که در عمممممق یک چاه تاریک، که روی چاه هم یه سنگ باشه، اسیر باشه و یه دفه سنگ بزرگ، از روی چاه کنار بره و نوری به درون چاه بتابه و بعد دوباره سنگ، با صدای قیییییژ قیییییژِ آروم و سنگینی، کامل برگرده روی چاه و باز دوباره تاریکی و سکوت و سرما. اونطور حسی داشتم من، روزنه‌ی امیدی باز شده بود و باز مسدود شده بود.

رسیدم به محل قرار اولی که خود راننده گفته بود، دیدم که یه تاکسی پیکان زرد واستاده بود روبروی همون بانک ملی و راننده که همون پیرمرده بود کنارِ درِ جلویِ تاکسی واستاده بود و داشت اطراف رو نگاه می‌کرد سراغ من. در حالی که انگار روح به کالبدم برگشته بود بدو بدو رفتم سمتش. انگار میترسیدم بازم دست تقدیر یه بامبول دیگه سوار کنه و باز این سوزن ریز رو توی انبار کاه گم کنم. تا منو دید شناخت و اومد سمتم. دست برد داخل ماشین و اشاره کرد به سرنشینا که اون رو بهم بدید، منظورش تبلت بود، وقتی نگاه کردم دیدم داخل ماشین چند تا دختر دبیرستانی نشسته بودن، از روی روپوش مدرسه‌شون فهمیدم دانش‌آموز هستن. اونی که جلو نشسته بود دست برد و تبلت رو با کاور سفیدش داد به دست راننده و راننده هم دادش بهم. الان فهمیده بودم که چرا راننده اون اول، هیچ تماسی با تبلت رو جواب نداد و نزدیک ظهر جواب داد. چرا جواب نداد؟ چون بلد نبود جواب بده. چرا نزدیک ظهر جواب داد؟ چون اون دختر دبیرستانی‌ها که وقت سرویس مدرسه‌شون بود بلد بودن جواب بدن و گوشی رو بِدَن دست پیرمرده که باهام حرف بزنه. هیچی دیگه الان تبلتم رو مدیون قشر محترمه و مکرمه‌ی دختر دبیرستانی‌ها هستم :-/ اگر دانشجوم بودن یکی یه مثبت براشون میذاشتم :-/

تقریباً باور نمی‌کردم تبلتم رو گم کنم توی این شهر سیصد چهارصد هزار نفری و در عرض دو ساعت بتونم دوباره بدستش بیارم.

گوشی راننده وقتی داشت باهام حرف می‌زد مدام زنگ میزد و جواب نمی‌داد! از خونه‌ی ما داشتن بهش زنگ میزدن، چون شماره‌‌ش رو داده بودم و گفته بودم مدام بهش زنگ بزنن. خواستم بگم عمو چرا جواب نمیدی؟ تو که ما رو نیمه جون کردی خب!!!! اما چیزی بهش نگفتم.

کیف پولم رو درآوردم یه پنجاه تومنی بهش دادم گفتم اینم مژدگانیت. گفت نه این زیاده. رفت داخل ماشین و سه تا ده تومنی بهم برگردوند. گفت من خودم به سرم اومده و چیزی ارزشمند ازم گم شده واسه همین هم هست که درک می‌کنم چی کشیدی! وقتی خواستم ازش جدا بشم ناخودآگاه دستم رو انداختم دور سرش یه ماچ گنده گذاشتم اینور پیشونیش، به ماچ گنده اونور پیشونیش:-/ اونم قدش کوتاه‌تر از من بود و دقیقاً مثل یه بچه‌ی کوچیک که منتظره بزرگتر ماچش کنه همونطور آروم و بی‌حرکت مونده بود و منتظر بود تا مراسم ماچ‌کنونِ من تموم بشه! خیلی مظلوم بود توی اون لحظه :-/ خلاصه، دستشم بشدت فشار دادم و ازش جدا شدم. از رفتار خودم تعجب کردم چون اصولاً توی سلام و احوالپرسی دید مثبتی نسبت به ماچ کردن ندارم، اما دیگه اوووووونقد احساساتی شده بودم که اختیار رفتار خودم دستم نبود :-/

وقتی از راننده چند قدم فاصله گرفته بودم دیدم گوشیش رو جواب داد و بعد از مکثی کوتاه گفت دادمش بهش، دادمش بهش.

نشستم توی تاکسی به سمت خونه. تبلت توی دستم بود، دلم نمیومد بذارمش توی کیف! کارت حافظه و سیمکارت رو چک کردم هر دو سر جاشون بودم، تقریباً بدون هیچ تلفاتی از این خطر رَسته بودم.

توی راه زنگ زدم به اون دوستم که وکیل بود و اولین نفر در جریان گم شدن تبلت گذاشته بودمش. یادم اومد که همین دیروز برام تعریف کرده بود که با یکی از دوستاش مشترکاً وکالت یه موکلی رو بر عهده داشتن و دعوا رو تا نزدیکی اتمام برده بودن و بعد فهمیده بودن وکالتنامه‌ای که به دادگاه داده بودن، امضای موکل رو نداشته :-/ قاضی هم دعواشون رو رد کرده بود، منم بعد از اینکه دو سه دقیقه از خنده ریسه رفته بودم پشت تلفن، بهشون گفته بودم شما دو تا مصداق بارز پت و مت هستین! حالا الان که داشتم باهاش حرف میزدم میگفت بیا، دیروز به من گفتی پت و مت، خدا اینجوری گذاشت توی کاسه‌ت! گفتم آره واقعاً!

حالا همه‌ی این ماجراها اصلاً به این معنا نیست که دیگه خیلی حواسم هست که تبلت گم نشه! به هیچ وجه. اوندفه هم با دوستم رفته بودیم توی یه شعبه‌ای سر بزنیم به مدیر دفتر یکی از شعبات دادگاه که از قبل، دوستمون بود، تبلت رو گذاشته بودم روی میز و وقتی خواستیم پا شیم بیایم بیرون، من طبق معمول، تبلت یادم رفته بود، دوستم گفت اونو بردار و اشاره کرد به موضعی از میز که تبلت اونجا بود، من فکر میکردم گوشی موبایلی رو میگه که که همون دور و برها بود و البته مال من هم نبود، گفتم مال من نیست. اون بیچاره هم دیگه حرفی نزد، از دادگستری که اومدیم بیرون گفتم واااا تبلتم جا موند توی شعبه! دوستم چپ چپ نگام کرد، گفت مگر بهت نگفتم؟ گفتم من فکر میکردم اون موبایل رو میگی :-/

اون دعوای اعسار هم که جلسه‌ش رو لنگ در هوا یا به قولی مُراعی رهاش کرده بودم همین دیروز حکمش اومده بود، طرف مقابلم مستنداً به همون ایراداتی که من در لایحه‌ی دفاعیه نوشته بودم و مسؤولین دفتر ضمیمه کرده بودن به پرونده، دعواش رد شده، البته رأی از جانب او قابل تجدیدنظرخواهی هست، امیدوارم باز در جلسه‌ی دادگاه تجدیدنظرش تبلت من گم نشه و بتونم توی جلسه شرکت کنم!

+ از طریق همین تریبون لازمه تشکر کنم از صبر و حوصله جناب آقای تیموری دانشجوی محترم، که قسمت عمده‌ی این متن رو در راه برگشت از بروجرد و در داخل ماشین ایشون نوشتم. آخر سر که دیگه متن، تموم شد گفت تبلت پیدا شد؟ گفتم آره بالاخره پیدا شد! گفت هی نگران بودم که پیدا نشه. خب خدا رو شکر که پیدا شد :-/ حالا میدونست که همین تبلته هست که دستمه اما داشت تجاهل می‌کرد! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
آذر
۹۷

این قسمت چهارم این مطلبه، برای دیدن قسمت اول، اینجا، برای مطالعه‌ی قسمت دوم، اینجا و برای مشاهده‌ی قسمت سوم، اینجا رو کلیک بفرمایید. 

رسیدیم به اینجا که نشسته بودم پشت میز کارمند تاکسیرانی و ایشون داشت یکی یکی عکس 710 نفر راننده‌ی تاکسی پیکانا رو نشونم می‌داد و منم از هر 10 نفر تقریباً یک سومش رو به عنوان گزینه‌ی احتمالی انتخاب می‌کردم!

ادامه‌ی ماجرا اینکه توی این اتاق، دو تا میز و طبعاً دو تا کارمند بود، اسم اینی که داشت به من عکس نشون می‌داد رو میذاریم آقای الف و اسم اون دیگری رو میذاریم آقای ب. البته من اسم هر دو شون رو میدونم خودم اما برای احترام به حریم خصوصی و لو نرفتنشون از همین اسم آقای الف و ب استفاده می‌کنیم.

وقتی آقای الف داشت به من عکسا رو نشون می‌داد صندلیش اختلاف ارتفاع داشت با صندلی‌ای که من روش نشسته بودم، ینی صندلی آقای الف از صندلی من خیلی بالاتر بود، در نتیجه او می‌تونست آقای ب رو که اون طرف اتاق، پشت میز خودش نشسته بود، از روی صندلی خودش ببینه اما من که پایین‌تر بودم فقط مانیتور آقای الف که روبروم بود رو می‌دیدم و در واقع بین من و آقای ب، مانیتور آقای الف، حائل بود و من چیزی از آقای ب نمی‌دیدم عملاً. حالا واسه چی اینا رو گفتم؟ واسه اینکه وختی آقای الف داشت عکسا رو به نشون می‌داد یه دفه دیدم گردن خودش رو از پشت مانیتورش کشید بالا و خطاب به آقای ب گفت باشه حواسم هست! در حالی که من اصن نشنیدم آقای ب حرف خاصی زده باشه. بعدم دیدم آقای الف خطاب به آقای ب ادامه داد و گفت اگر چیزی به نظرت رسید بگو. از این حرفای آقای الف متوجه شدم آقای ب با توجه به اینکه من از پشت مانیتور نمیدیدمش داشته به آقای الف اشاره میکرده که بابا بیخیال این شو، حوصله داری برای خودت دردسر درست کنی؟ با خودم گفتم حالا توی این هیری ویری همین تو یکی رو کم داشتم آقای ب! 

هیچی دیگه، در عین حالی که داشتم عکسای راننده‌های پیکان رو یکی یکی می‌دیدم و البته خیلی از پرونده‌ها هم اصن عکس نداشتن، موبایل دستم بود - نه روی گوشم - تبلت رو هم مدام میگرفتم. یه دفه همونطور که موبایل توی دستم بود دیدم تایمر تماس موبایلم داره شماره میندازه و حتی رفته روی عدد 11 ثانیه. ینی یازده ثانیه‌س کسی پشت خط تبلت هست و تبلت رو جواب داده و من محو تماشای عکسای مانیتور آقای الف بودم. سریع از جا پا شدم :-/ غیر ارادی ها، از جا پا شدم و گفتم سلام، آقا تبلت من توی ماشین شما جو مونده! گفت آره. بیا بگیرش! اون آقای الف که مسؤول تاکسیرانی بود و خییییییلی هم آدم خوش قلبی بود دست به شکرگزاری برداشت و در حالیکه دستاش مثل حالت قنوت نماز جلوی صورتش بود گفت خدایا شکرت. این عملش به دلم نشست خیلی. بعدم مدام هی میگفت اسم راننده رو بپرس، شماره تاکسیش رو بپرس، اون بنده خدا از پشت خط تبلت هی داشت میگفت بیا من فلان جا هستم، بیا بگیرش، من از اینور خط بنا به اصرار آقای الف مدام هی ازش می‌پرسیدم اسمت کیه، شماره‌ی تاکسی‌ت چنده؟ گفت اسمم آقای ج هست - واقعاً هم اول نام خونوادگی رانندهه جیم بود! - شماره‌ی تاکسیش رو هم به اصرار من گفت. تازه آقای الف مدام اصرار می‌کرد پلاک ماشینش رو هم بپرس که دیگه من روم نشد، گفتم این رانندهه الان با خودش میگه این صاحب تبلت چرا از من عین دزدا داره سین جیم میکنه! همون جا آقای الف، شماره‌ی اون تاکسی رو زد توی سیستم تاکسیرانی، اولاً که اون شماره‌ی تاکسی جزو اون پرونده‌های بی عکس بود :-/ ینی من کُل 710 نفر راننده‌ی تاکسی پیکان رو هم می‌دیدم باز از اون طریق به راننده نمیرسیدم، بعدم اصن اون شمارهٔ تاکسی توی سیستم به اسم آقای جیم نبود! ینی کلاً اصن احتمال پیدا کردن راننده‌ی اون تاکسی از طریق سیستم تاکسیرانی زیر صفر بود!

هیچی دیگه در حالی‌که توی پوست خودم نمی‌گنجیدم با آقای الف خداحافظی کردم و او هم مدام هی می‌گفت خدا رو شکر بِرار (ینی برادر) پیدا شد، من که کاری نکردم. آقای ب هم وقت خداحافظی توی اتاق نبود و من لازم نشد باهاش خداحافظی کنم وگرنه اصلاً خوش نداشتم باهاش خداحافظی کنم. به نظرم آدم نچسبی میومد. رانندهه بهم گفته بود زود بیا فلان جا، من روبروی بانک ملی واستادم، شماره‌ی تلفن خودشم بهم داد که یه شماره‌ی ایرانسل بود. شماره‌ی تلفن رو من میخوندم و آقای الف، مثل کسی که مُنشی من باشه زود زود می‌نوشت! در حالی که اصن وظیفه‌ای در قبال من نداشت. توی اون حالت که من داشتم شماره تلفن تکرار میکردم و او خیلی مظلومانه و البته با شوق و ذوق می‌نوشت نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش سوخت! 

از تاکسیرانی اومدم بیرون و منتظر ماشین شدم، یه ماشین پراید اومد، دربست کردم تا همون جایی که اون رانندهه گفته بود اونجام. توی تاکسی هم به اون راننده تاکسی گفتم وضعیتم چی بوده و الان چرا اینجام. کلاً اون روز بر عکس معمول که توی برخوردای اجتماعی آدم کااااملن کم حرفی هستم دوس داشتم به همه بگم که توی چه شرایطی هستم. انگار فشار رو روم کم می‌کرد. اون رانندهه گفت توی تاکسیرانی آقای ب رو دیدی؟ گفتم آره، همش به آقای الف میگفت این عکسا رو چرا نشونش میدی! یه دفه دیدم سر درد دلش وا شد گفت بخدا قسم باید برم کارت هوشمند تاکسیرانی بگیرم ولی با خودم عهد کردم که تا آقای ب توی اون اداره‌س نرم. گفتم چرا خب؟ گفت اصلاً یه طوری سر کتکی :-/ با ما برخورد میکنه انگار ما چون راننده هستیم شخصیت نداریم برای خودمون. گفتم والا توی همون چند دقیقه‌ای که من اونجا بودم هم داشته توی کار من اخلال میکرده، اونوخ جالبه وختی برگشتم خونه، اون عضو خونواده هم که رفته بود تاکسیرانی و همه‌ش چند دقیقه توی اون اداره بود می‌گفت اون کارمنده که اینور اتاق نشسته بود چرا انقد برخوردش بد بود؟ :-/ ینی اون آقای ب این استعداد بسسسسسسیار شگرف رو داشت که در کوتاه‌ترین زمان ممکن، بدترین حس ممکن رو در مخاطبین خودش به وجود بیاره! خلاصه برام عجیب بود این قضیه. 

هیچی دیگه، اون رانندهه که داشتم باهاش میرفتم سر قرار ملاقات با راننده‌ی اصل کاری، آدم دلسوزی از کار دراومد، طوری که مسیر خونه‌مون رو ازم پرسید و گفت تبلت رو که گرفتی منم دارم برمی‌گردم خونه و مسیرم هم با تو یکیه، میرسونمت درِ خونه. با خودم فکر کردم انگار این روز تلخ داره به پایان خوشی میرسه، اما کور خونده بودم. هنوز التهاباتی در پیش بود. 

رسیدیم اونجا که رانندهه گفته بود، تماس گرفتم با ایرانسلی که بهم داده بود، دیدم جواب نمیده. اونقد التهاب داشتم که از روی کاغذی که آقای الف برام نوشته بود هم داشتم شماره رو اشتباه میگرفتم. دیگه خود راننده‌ای که سوار ماشینش بودم کاغذ رو گرفت و ارقام رو خوند و من شماره گرفتم، گوشی راننده در دسترس نبود و تبلت رو هم جواب نمی‌داد! 

مطلب اگه طولانی‌تر از این بشه، تلف میشه و شما هم دیگه حوصله‌تون نمی‌گیره بخونیدش. بقیه‌ش رو إن شاء الله زود مینویسم و منتظرتون نمیذارم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۷

این قسمت سوم این مطلبه. برای دیدن قسمت اول، اینجا و برای دیدن قسمت دوم، اینجا رو مشاهده بفرمایید. 

خب در قسمت قبلی این داستان سریالی :-/ رسیدیم به اینجا که در دو جبهه دنبال تبلت می‌گشتم. توی میدون اصلی شهر، واستاده بودم و دنبال تاکسی‌های زرد پیکان، از اینور میدون به اون سمت میدون در نوسان بودم :-/ و یک‌نفر از اعضای خونواده رو راهی کرده بودم به سمت تاکسیرانی.

این وسط، همون دوستم که گفتم وکیل بود گفت یه شکایت هم بنویس و درخواست مسدودی شماره سیمکارت و ردیابی تبلت رو هم بکن. گفتم خب من میخام به اون سیمکارت زنگ بزنم بالاخره شاید کسی ورداشت، اگر مسدود بشه که به ضرر خودم هست، گفت اونا که فوری مسدودش نمی‌کنن بالاخره باید شکایت کنی چون ممکنه ازش سوءاستفاده کنن و طبیعتاً به اسم تو تموم میشه. دیدم راس میگه، بالاخره تا بخاد دستور مسدودیش صادر بشه منم نتیجه‌ی تماسام معلوم میشه، اگر تبلت دست کسی باشه که بخاد صاحبش رو پیدا کنه، تا قبل از مسدودی سیمکارت، جواب میده. 

این بود که در همون حینی که حواسم به تاکسی‌های میدون بود که ببینم توشون پیکان هست یا نه، شروع کردم نوشتن اون شکایتی که در قسمت اول، تصویرش رو دیدید. انشای شکایته خب طبیعتاً افتضاح از کار دراومد ولی حوصله و دل و دماغ عوض کردن و پاکنویس کردنش رو هم نداشتم. شماره‌ی سریال تبلت هم در دسترسم نبود، همون دوستم گفت فعلاً جاشو خالی بذار، دستور ارجاع شکایت به کلانتری رو بگیر فعلاً. بعد پُرش میکنی. البته یه نیم ساعت بعد زنگ زدم از خونه، شماره‌ی سریال تبلت رو گرفتم. 

اما چرا اعلام سرقت کردم به دروغ؟ چون اگر اعلام مفقودی میکردم اصلاً کسی نمی‌رفت سراغ ردیابی و اینا. چون میگفتن جرمی واقع نشده، فقط سیمکارت رو میسوزوندن و قرار منع تعقیب میزدن و پرونده رو مختومه می‌کردن، ناچار شدم برای سرقت، سناریو هم بسازم، و چه سناریوی آبکی و احمقانه‌ای از کار دراومد، دوباره برید اون شکایتم رو بخونید واقعاً مسخره شده متنش! کلاً توی دروغگویی استعدادم خوب نیست متأسفانه یا خوشبختانه!

اونی که رفته بود تاکسیرانی گفت مسؤول مربوطه اینجا نیست و گفتن چند دقیقه بعد میاد، من توی این حیص و بیص با چند نفر راننده‌ی تاکسی که سر خط واستاده بودن هم وارد مذاکره شدم اونام گفتن با توجه به اینکه تاکسی پیکان زیاد نیست، تنها راهت مراجعه به به تاکسیرانی هست. گفتم مرسی. 

هیچی دیگه جستجوی نافرجام من در میدون و همزمان تماس‌های مکرر و البته بی پاسخ من با تبلت ادامه داشت. بعضی وختا تبلت، مشغول میزد، البته میدونستم مشغول بودن تبلت بخاطر اینه که منشی اون دوستم از دفتر وکالت داره زنگ میزنه بهش احتمالاً! تا اینکه عضو محترم خونواده از تاکسیرانی تماس گرفت و گفت مسؤولش اومده اما میگه اصلاً امکان‌پذیر نیست من عکس راننده‌ها رو بهت نشون بدم، فقط با حکم قاضی میتونم همچین کاری بکنم. گفتم خب باشه. برگرد خونه.

تلفن رو قطع کردم دیدم دقیقاً دور میدون، یکی از این گشت‌های تاکسیرانی واستاده، از اینا که مثلاً میان تخلف راننده‌ها رو دربیارن. چراغی مثل چراغ پلیس هم روی ماشیناشون هست. رفتم پیشش، گفتم همچین وضعیتی هست. چکار کنم؟ گفت برو پیش آقای فلانی توی تاکسیرانی بگو عکس‌های راننده پیکانها رو نشونت بده، گفتم همین الان یکی رو فرستادم گفته نمیشه. گفت بذار بهش زنگ بزنم. بنده خدا تلفن خودشو درآورد بهش زنگ زد. بهش گفت یکی اینجاست، سید هست و فامیلمون هست - حالا من اصن فامیلش نبودم ها، فقط برای راه افتادن کار داشت اینجوری میگفت! - میاد پیشت، قصدش هم این نیست به راننده تاکسی‌ها تهمت سرقت بزنه، تو عکسا رو نشونش بده اگر شناخت، خودت زنگ بزن بهش، فقط هم ازش سؤال بپرس تبلت توی ماشینت جا مونده یا نه. همین! اونم گفت باشه. بفرستش بیاد.

این وسط به توصیه‌ی یکی از اعضای خانواده یه مرغ هم نذر کردم که پیدا بشه. حتماً میگید با اونهمه اطلاعات توی تبلت، درستش این بود گاو یا شتر نذر میکردم! 

دیگه دیدم موندن توی میدون بیش از این فایده نداره، میرم تاکسیرانی، اگر پیداش نکردم مستقیم میرم دادسرا برای اعلام سرقت. سوار یه ماشینه شدم به سمت تاکسیرانی. این ماشینه هم بدتر از اون ماشینی که تبلتم توش جا مونده بود درب و داغون بود. طوری که درش رو بستم اصلاً چفت نمی‌شد! راننده گفت از اون طرف گیر کرده پیاده شو درستش کن، گفتم ولش کن، همین جوری با دست میگیرمش. عجله دارم. دیگه خودش پیاده شد درستش کرد:-/

رسیدم تاکسیرانی. رفتم پیش مسؤول مربوطه. تحویل گرفت خیلی و گفت بیا بشین کنارم روی صندلی. من عکس راننده‌ها رو میزنم جلو، تو شناسایی کن. گفت 710 نفر راننده تاکسی پیکان داریم توی شهر. هففففففتصصصصصد و دهههههههه نفررررررر. اصن خودم شرمنده شدم. چطور میشد هفتصد و ده نفر رو مورد به مورد نگاه کرد؟ ولی خب، چون به نفع خودم بود حرفی نزدم! ولی وجداناً اگر خودم جای اون کارمنده بودم، هیچوخ این کار رو نمیکردم!

شروع کردیم به نگاه کردن تصاویر، اولاً که خیلی از راننده‌ها اصلاً عکس نداشتن و فقط مشخصات خالی بودن! ینی ممکن بود هر کدوم از اون پرونده‌های بی عکس، همون پیرمردی باشه که من دنبالشم! ممکن بود اصن تاکسی به اسم اون راننده نباشه پرونده‌اش و هزار ممکنه‌ی دیگه. اونوخ ما چقد راننده پیکان زن داریم، از هر سه تا پرونده‌ای که توی کامپیوتر رد میکردیم یکیش زن بود!

بعد جالبیش اینجاست که من می‌خواستم از روی قیافه، راننده رو شناسایی کنم در حالی که در حقیقت، اصلاً قیافه‌ی راننده رو نمی‌شناختم و فقط موهای جو گندمیش یادم بود :-/ واسه همین هم هر پیرمردی میدیدم بهش میگفتم شاید این باشه! اون کارمند هم شماره تلفنا رو یادداشت می‌کرد که مثلاً در پایان هفتصد نفر با اون راننده‌ها تماس بگیره و ازشون سؤال بپرسه که آیا تبلتی توی ماشینشون جا مونده یا نه! تا عدد سی که رسیدیم هف هَش نفر جدا کرده بودم! البته شانس می‌آوردم که بعضی از پیرمردها طاس بودن و خودبخود از دایره‌ی احتمالات میرفتن کنار:-/

خلاصه با همین دس فرمون اگر میخواستم برم جلو و من از بین راننده‌ها انتخاب کنم احتمالاً از بین هفتصد نفر من 200 نفر انتخاب می‌کردم :-(

بقیه در قسمت بعد!

آقا من معذرت میخوام قول میدم قسمت بعد، آخرش باشه. ولی اصل ماجرا انقد جالبه که نمیتونم سانسور کنم. فوقش شما ناراحتید نخونید دیگه. ها؟ 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
آذر
۹۷

این قسمت دوم این مطلبه. برای مشاهده‌ی قسمت اول، اینجا رو مشاهده بفرمایید. 

به اینجا رسیدیم که جلسه‌ی دادرسی رو لِنگ در هوا :-/ رها کردم و اومدم بیرون، دنبال تبلت گمشده‌ای که هیچ نشونی ازش نداشتم الا اینکه یه تاکسی زرد درب و داغون بود با یه پیرمرد با موهای جو گندمی.

توی خیابون دادگاه - نه توی پیاده‌رو، در حاشیه‌ی خیابون، اگر بخام دقیق‌تر بگم - بی‌هدف به سمت پایین، بر خلاف جهت حرکت ماشینا داشتم حرکت می‌کردم و چِش چِش می‌کردم توی تاکسی‌های زرد به هدف اینکه بخت باهام یار باشه و دوباره اون ماشین رو ببینم. اینجا بود که متوجه شدم چقد تاکسی پیکان توی شهر کمه. امیدم زیادتر شد، چون بالاخره بین تعداد کمتری ماشین باید می‌گشتم.

زنگ زدم دفتر وکالت یکی از دوستام. قضیه رو بهش گفتم. گفت شماره‌ی سیمکارت تبلت رو بده، من می‌سپارم به مُنشی‌ام که مدام بهش زنگ بزنه تو هم برو تاکسیرانی و ازشون بخواه عکس راننده پیکان‌ها رو بهت نشون بدن تا بتونی ردی از راننده بدست بیاری. 

سیمکارت تبلت، طبق معمول همیشه روی ویبره بود و زنگ خوردنش صدا نداشت، خودم مدام داشتم شماره رو می‌گرفتم، جواب نمی‌داد. با خودم فکر می‌کردم این رانندهه پیرمرد هست و اصلاً صدای ویبره‌ی زنگ تبلت رو هم بشنفه، بلد نیست جواب بده. البته همین که تبلت زنگ می‌خورد خودش برای من جای خوشحالی بود، حداقل نشون می‌داد هنوز گیر آدم نابابی نیفتاده که سیمکارت رو ازش دربیاره و قصد تملکش رو بکنه! مدام هی زنگ می‌زدم و مدام هی جواب نمی‌داد. ترسم این بود که این تاکسی یه مسافری سوار کنه و این مسافر، بدون اینکه به راننده چیزی بگه وقت پیاده شدن خییییییلی راحت دس بِبَره و از زیر داشبورد، تبلت رو آروم و بی سر و صدا ورداره و دِ برو که رفتی....

از طریق اکانت سامسونگ میشد محل گوشی رو ردیابی کرد اما مشکل این بود که اینترنت تبلت غیر فعال بود! خلاصه که تقریباً هیچ امیدی نداشتم، اگر راننده آدم نابابی بود تبلت رفته بود، اگر راننده آدم نابابی نبود ولی مسافر نابابی سوار می‌کرد، تبلت رفته بود، اگر هیچکدوم از اینا نبود و تبلت تا شب می‌رسید به خونه راننده و یکی از اعضای خونواده راننده اینو میدید و وَرِش می‌داشت و صداشم درنمی‌آورد تبلت رفته بود، اگر توی یه ترمز شدید، تبلت میفتاد کف ماشین و آسیب جدی می‌دید عملاً غیر قابل استفاده می‌شد، خلاصه که شاید احتمال اینکه تبلت، سالم به دست من می‌رسید یک به میلیون بود!

سوار یه ماشین شدم برم تاکسیرانی. مثل کسی که مصیبت‌زده باشه و دوس داشته باشه مصیبتش رو با دیگران شریک بشه، با این راننده تاکسیه هم قضیه رو در میون گذاشتم، در خلال حرفام با این راننده تاکسی به این نتیجه رسیدم که بجای تاکسیرانی که میشه آخر وقت اداری برم، فعلاً برم توی یکی از میادین اصلی شهر در پایان مسیر تاکسی‌ها واستم و منتظر باشم که این راننده تاکسی وقتی دور میزنه بالاخره گذارش به اینجا بیفته و من ببینمش! وقتی داشتم پیاده می‌شدم راننده‌ی این تاکسی برای دلداری دادن به من گفت اگر منم ماشینی با این مشخصات دیدم حواسم هست. خواستم بگم مرد مؤمن حواست به چی هست؟ چطور میخای خبر به من بدی؟ هیچی نگفتم و پیاده شدم! 

مثل علی نصیریان توی فیلم بوی پیراهن یوسف، وقتی یه تاکسی پیکان با راننده‌ی غیر جوون می‌دیدم سریع بدو بدو میرفتم جلوی ماشین و زیر داشبورد رو نگاه می‌کردم، طرف فک می‌کرد عجله دارم و میخوام سوار ماشینش بشم اما وقتی زود منصرف می‌شدم تعجب می‌کرد که چرا اینجوری سراسیمه می‌رفتم به سمتش و چرا اینجوری برمی‌گشتم عقب! یه وضی داشتم اصن! بعدم با خودم فکر می‌کردم شاید یکی از همین جوونا الان راننده‌ی اون ماشین باشه، ینی شاید مثلاً پدره پیاده شده و الان پسرش نشسته جاش، ولی به هر حال سراغ پیکان‌هایی که رانندهشون جوون بود نمی‌رفتم اصن. 

چقدم که تاکسی پیکان کم شده، شاید توی هر سه چهار دقیقه یه تاکسی میومد رد میشد، توی میدون به این فک می‌کردم که این رانندهه انگار زیاد در قید مسافر نبود و منم چون سَرِ مسیرش بودم ورداشته بود، چون وقتی داشت منو میرسوند به مقصد از یه راه فرعی داشت می‌رفت! با خودم فکر می‌کردم اگر زیاد در قید و بند مسافر نبود پس بعید نیست که اصلاً سر و کله‌ش اینورا توی این میدون اصلاً پیدا نشه.

برای اینکه توی دو جبهه به جستجو ادامه بدیم زنگ زدم به خونه و به یکی از اعضای خونه گفتم که بره تاکسیرانی ببینم اصن حاضر هستن تصویر راننده‌ها رو نشونمون بدم، بهش گفتم من می‌مونم توی میدون، شما برو ببین چی میگن. اگر حاضر بودن تصویر، نشون بدن به من بگو تا زود ماشین بگیرم بیام! بیچاره‌ها توی خونه هم افتادن توی هول و وَلا. 

بین تماس‌های مکرری که با تبلت داشتم، زنگ زدم دفتر دادگاه، گفتم طرف‌های مقابل من اومدن؟ گفت آره اومدن، بیا. گفتم دیگه اومدن من نیازی نیست، همون لایحه‌ای که نوشتم آوردم رو ضمیمه پرونده کنید. گفت ینی نمیای؟ گفتم نه دیگه. نیازی نیست بیام.

اصلاً حوصله‌ی برگشتن به دادگاه رو نداشتم. 

اونوخ عجیب و حتی احمقانه اینکه گرچه احتمال پیدا کردن تبلت، بر اساس عقل و منطق یک در میلیون بود، اما تقریباً مطمئن بودم دوباره پیداش می‌کنم. نمی‌دونستم چطوری، ولی مطمئن بودم بدستش میارم دوباره، شاید این حس احمقانه بخاطر این بود که تا حالا تقریباً علیرغم حواس‌پرتی‌های مکرر، هر چی توی عمرم گم کردم دوباره پیداش کردم! البته بجز یه بار که توی اتوبوس بین شهری به سمت تهران، در روز دفاع از رساله‌ی ارشد، کیف دستیم رو که گذاشته بودم توی محفظه‌ی بالا سر مسافر، ازم دزدیدن. در واقع وقتی رسیدم ترمینال جنوب، دیدم کیفم نیست. حالا الان با خودم حس می‌کردم این تبلته رو هم پیدا می‌کنم. البته یه قسمتی هم از دلم می‌گفت فعلاً ماجرا گرمه و هنوز دقیق عمق فاجعه رو نمیدونی، بعد از چند ساعت که از گم شدنش بگذره تازه می‌فهمی که برگشتی در کار نیست! 

یه طورایی گم شدن چیزی که بهش وابسته‌ای نمونه‌ی کوچک‌تری از مرگ هست به نظرم. تفاوتش با مرگ واقعی اینه که توی مرگ، از همه‌ی چیزایی که بهشون وابسته‌ای یه دفه میکَنَنِت، اما گم شدن یه چیز، خب فقط مخصوص به همون یه چیز هست! 

بقیه در قسمت بعد.... 

حالا این تبلت من گم شده باید به اندازه‌ی یه سریال کره‌ای هشصد قسمتی ماجرا ازش دربیارم و براتون تعریف کنم :-/

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
آذر
۹۷

بالاخره اون اتفاق بزررررررگ افتاد. توی دفتر دادگاه در حالی که منتظر شروع جلسه‌ی دادرسی بودم دس کردم توی کیفم که تبلت رو دربیارم تا یه مروری داشته باشم روی مباحث متون حقوقی که فردا قرار بود واسه دانشجوای ارشد تدریس کنم. خبری از تبلت نبود!!!!! تبلت رو از خونه بیرون آورده بودم، الان توی دادگاه، توی کیفم نبود.

ساده و سر راست. تبلت گم شد!

یادم افتاد که رفته بودم اون شعبه‌ی دادگستری توی چند خیابون اون طرف‌تر برای اینکه وکالتنامه رو تمبر مالیاتی بزنم، از دادگستری که بیرون اومدم، هشت دقیقه مونده بود تا جلسه‌ی دارسی که توی ساختمون دیگری از دادگستری برگزار می‌شد و حداقل ده پونزده دقیقه طول می‌کشید با ماشین برسم اونجا. یه تاکسی پیکان زرد درب و داغون اومد که راننده‌‌ش یه پیرمرد با موهای جو گندمی بود. سوار شدم، خودمم لعنت میکردم که این الان هی ماشینش فس فس میکنه و تا منو برسونه دادگاه، قطعاً جلسه‌ی دادرسی دیر میشه. دستم پر بود از کیف دستی و وکالتنامه و پروانه وکالت و کیف جیبی و باقیمونده پول و کارت عابر بانک، توی این هیری ویری تبلت هم دستم بود، تبلت رو گذاشتم زیر داشبورد ماشین، تا این چیزای دستم رو مرتب کنم و بعد توی راه یه مطالعه‌ای بکنم تا دادگاه..... 

هیچی دیگه، الان ساعت ده و ده دقیقه‌ی صبح هست، توی دفتر دادگاه بودم، طرف مقابل که برای ادعای اعسار از هزینه دادرسی تجدیدنظرخواهی شکایت کرده بود، هنوز نیومده بود. من دس کردم توی کیف که تبلت رو برای مطالعه دربیارم و تبلتی در کار نبود، یادم افتاد که تبلت رو بعد از خلوت کردن دستم، از زیر داشبورد اون پیکان برنداشتم و تبلت الان گم شده.......

از اطلاعات تبلت، بک آپ دارم، عکس خصوصی به هیچ وجه روش نمیندازم، بنابراین از این جهات خیالم راحته، اما مشکل اینه که توی این دور و زمونه‌ی گرونی، تبلت سامسونگ با یه کارت حافظه 128 گیگابایتی با کلی برنامه که برای پیدا کردن و هماهنگ کردنشون با سیستم عامل تبلت، مرارت‌های زیادی کشیدم......تقریباً داشتم دیوونه می‌شدم.

یادم افتاد که همین چند روز پیشا یکی از فامیلا داشت میگفت آدم الان هر چیز فکسنی و درب و داغونی هم که داره باید سفت و سخت بچسبه که از دستش نره، چون بخای مجدداً بخری و جایگزین کنی رسماً بیچاره میشی بسکه همه‌چی گرون شده و الان تبلت از دست من رفته بود! 

لازم نیست بگم که من کلاً همه‌ی کارهای دانشگاهی و تقریباً قسمت عظیمی از مطالعات وابسته‌س به همین تبلت! داشتم با خودم فکر می‌کردم از این به بعد یا باید با یه لپ‌تاپ سنگین هی برم دانشگاه و برگردم، تازه تضمینی هم نیست که لپتاپ رو هم جایی جا نذارم و یا باید هر هفته چمدونی از کتاب ببرم با خودم دانشگاه :-(

اینا به کنار، دانشجوا چققققققدر خوشحال میشن که تبلت گم شده! 

پیدا کردن یه تاکسی توی یه شهر به این بزرگی اونم بدون اینکه شمارهٔ ماشین یا شماره‌ی تاکسیرانیش رو داشته باشی، قطعاً از پیدا کردن یه سوزن توی انبار کاه سخت‌تر هست! تنها نشونه : تاکسی زرد درب و داغون، پیرمرد با موهای جو گندمی :-/

چه مرثیه‌ی پر سوز و گدازی نوشتم:-(

در حالی که مثل اسفند روی آتیش از روی صندلی دادگاه پا شدم، لایحه‌ی دفاعیه رو از قبل آماده کرده بودم، همون رو دادم به مدیر دفتر، گفتم طرفم که هنوز نیومده، این رو بذارید روی پرونده من میرم بیرون و برمی‌گردم! واقعاً نمی‌دونستم حالا بیام بیرون از دادگاه مثلاً دور از جون شما چه غلطی میخام بکنم توی این شهر دَرَندَشت، اما اوووووونقد حالت تهوع داشتم میترسیدم بیارم بالا و احتیاج به هوای تازه داشتم.

زدم بیرون.... 

میدونم که انشای حقوقی نامه افتضاحه و یه جاهاییش هم متضمن اکاذیب هست، در قسمت بعدی خواهم گفت اینو توی چه شرایطی نوشتم. 

بقیه در قسمت بعععععد

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
آبان
۹۷

از جلسه‌ی دادرسی اومدم بیرون، قدم‌زنان داشتم برمی‌گشتم خونه، نزدیک خونه بودم از دادگاه زنگ زدن، گفتم یا خدا ببینم چی شده؟ یه خانم بود گفت فلانی‌ام از فلان شعبه. قاضی گفته فردا خودت و موکلت بیاین دادگاه ساعت 10 و نیم برای اخذ توضیح. یه دفعه همه‌ی مقررات ابلاغ - در مورد لزوم ابلاغ صحیح الکترونیکی از طریق سایت یا از طریق سنتی با استفاده از کاغذ و همه‌ی قواعدش - توی ذهنم شروع کردن به رژه رفتن، اونوخ جالبه من فرداش ساعت ده و نیم می‌باید مشغول تدریس درس حقوق مدنی کارشناسی ارشد توی دانشگاه بروجرد می‌بودم و اگر می‌رفتم باید کلاسای صبح رو کنسل میکردم! با تصور احتمال کنسل کردن کلاس - به قول یکی از دانشجویان محترم کلاس حقوق مدنی 3 - ذهنم شروع کرد به ارور دادن :-/ و اصلاً نمی‌پذیرفت که با یه تلفن، کلاس رو باید کنسل کنم.

نتیجتاً چون ابلاغشون هم به شکل صحیح و مطابق مقررات قانونی نبود و ما در قانون آیین دادرسی مدنی اصلاً ابلاغ تلفنی نداریم، گفتم من فردا دانشگاه هستم و نمیتونم بیام دادگاه :-/ گفت پس فردا بیا، گفتم پس فردا هم دانشگاه هستم و نمیام :-/ گفت پس شنبه بیا، موکلت رو هم بیار. گفتم باشه :-/


با پایان یافتن تلفن، مقررات بحث ابلاغ در قانون آیین دادرسی مدنی که داشتن از جلوی چشمام رژه میرفتن رفتن و در افق محو شدن (-: احتمالاً داشتن با خودشون میگفتن اصلاً به چه دردی می‌خوریم ما؟ 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
آبان
۹۷

برداشت اول 

بر اساس ماده‌ی 19 قانون نحوه‌ی اجرای محکومیت‌های مالی(1)، قاضی موظف هست به درخواست محکومٌ‌له، از بانک مرکزی بخاد که حساب‌های بانکی محکومٌ‌علیه رو جهت استیفاء محکومٌ‌به، به مرجع قضایی معرفی کنه تا محکومٌ‌له بتونه با توجه به حساب‌های بانکی اعلام شده، رأی دادگاه رو از محل اونا اجرا کنه. 

امروز به قاضی اجرای احکام میگم خب با توجه به این ماده، من از دادگاه میخام با بانک مرکزی مکاتبه کنید و آمار حساب‌های این آدم رو دربیارید، میگه ما همچین رویه‌ای نداریم. میگم جناب قاضی همچین رویه‌ای نداریم ینی چی؟ مُرّ قانون هست و من تقاضای اجرای این ماده رو دارم. میگه ما رویه‌ای مبنی بر مکاتبه با بانک مرکزی نداریم :-( 

میخام بگم ینی مقنن یه چیزی میگه و دلش خوشه که توی محاکم اجرا میشه! 

البته در این مورد خاص، من از یک راه دیگه به همون هدف مکاتبه با بانک مرکزی رسیدم که حالا بماند چطور!!!!


برداشت دوم 

توی یه پرونده‌ای وکیل فروشنده هستم که میخاد قرارداد رو فسخ کنه، رفتم طرح دعوا کردم به خواسته‌ی تأیید فسخ قرارداد بعلاوه‌ی استرداد مبیع. دفتر خدمات الکترونیکی قضایی میگه ما چیزی تحت عنوان استرداد مبیع توی سیستم الکترونیکی قضایی نداریم و نمیتونی این خواسته رو بخای :-/ میگم ینی چی؟ میگه همین دیگه. نمیتونی بخای. میگم خب وقتی قرارداد موکل من فسخ بشه، متعاقب اون، استرداد مبیع رو هم میخام دیگه. میگه نمیشه. فقط استرداد ثمن داریم :-( میگم بزرگوار خب وقتی خریدار، ثمن رو پس بگیره، منم باید مبیع رو پس بگیرم دیگه. میگه نه نمیشه :-/

میگم خب مشکلی نیست، توی ستون خواسته حذفش کن، توی قسمت شرح دادخواست بذار بمونه. میگه اونم نمیشه، چون قسمت ستون خواسته باید با شرح دادخواست یکسان باشه. میگم من الان میخام وقتی فسخ قرارداد، تأیید شد، مبیع رو هم پس بگیرم. کی رو باید ببینم الان؟ میگه برو با مسؤول دفتر، صحبت کن. رفتم پیش اون. اونم میگه خب توی سیستم که نیست نمیشه!!!

ینی میخام بگم اون آدم هوشمندی که استرداد ثمن رو برای سیستم، تعریف کرده، اون روی دیگر سکه که استرداد مبیع هست رو تعریف نکرده! به همین راحتی.

من حرفی ندارم.


(1) ماده 19 - مرجع اجراکننده رأی باید به درخواست محکومٌ له به بانک مرکزی دستور دهد که فهرست کلیه حساب های محکومٌ علیه در بانک ها و مؤسسات مالی و اعتباری را برای توقیف به مرجع مذکور تسلیم کند. همچنین دادگاه باید به درخواست محکومٌ له یا خوانده دعوای اعسار به مراجع ذی ربط از قبیل ادارات ثبت محل و شهرداری ها دستور دهد که براساس نشانی کامل ملک یا نام مالک پلاک ثبتی ملکی را که احتمال تعلق آن به محکومٌ علیه وجود دارد برای توقیف به دادگاه اعلام کند. این حکم در مورد تمامی مراجعی که به هر نحو اطلاعاتی در مورد اموال اشخاص دارند نیز مجری است.

  • سید نورالله شاهرخی