یک حس کاااملن شخصی !
امروز رفته بودم یکی از مراکز آموزشیای ک افتخار داشتم سابقن اونجا تدریس کنم ، توی قسمت ساختمون اداری کار داشتم ، کارم ک انجام شد قاعدتن میتونستم برگردم خونه ، اما حسی منو میکشوند ب ساختمونی ک قبلن محل تدریسم بود ، وختی هم ک رسیده بودم ب اون مرکز آموزشی و از تاکسی پیاده شده بودم جنب و جوش بچهها رو ک دیده بودم واسه ورود ب اون مرکز خاطرات زمان تدریسم رو در ذهنم پر رنگ کرده بود ب همین خاطر گفتم برم یه سر اونجا رو ببینم.
وارد ساختمون شدم ، از کل افرادی ک توی ساختمون بودن دو نفر منو شناختن فقط. یه نفرشون اومد جلو و سلام کرد ، یه نفرشون هم فقط نگا کرد و چیزی نگفت ، منم دزدیدم نگامو ازش.
هنوز نوشتهای ک روی درب یکی از کلاسا نوشته بودم و جریانشو توی وبلاگ قبلیم تعریف کردم روی درب همون کلاس باقی بود !!!! با شور و ذوق وارد اون ساختمون شدم اما برخی از چیزایی ک دیدم اینا بود ، هیکلهای بدنسازی شده ! آستینهای بالازده یا بسیار کوتاه ، آرایشهای آنچنانی ، چادرهایی ک ب جای روی سر ، دور گردن یا حتا دور کمر بود ، کلاسهای خالی و راهروهای مملو از جمعیت. فضای اون مرکز نشونی از یک مرکز علم آموزی نداشت ! در راه برگشت از کنار دو نفر رد شدم ، یکی ب دیگری میگفت : « آدم گیریه ... » ، بعد نسبت ب اون شخصی ک داشتن ازش حرف میزدن نسبتِ یه حیوونِ خاص رو داد !!!! ک من ب دلیل رعایت عفت کلام از بیانش خودداری میکنم ! لابد ب احتمال قریب ب یقین داشتن از استاد محترمی حرف میزدن ک در انجام وظیفهش جددددی ، ساعی و کوشا بوده !!!! شاید البته !!!
+ در برگشت اون احساس خوشایند اولیه از حضور در اون مکان و تداعی خاطرات گذشته ، جای خودشو داد ب یه احساس خوشایند دیگه .... احساس خوشایندی ب علت اینکه دیگه در اون مکان - حداقل فعلن - افتخار تدریس رو ندارم.
- دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ب.ظ
بعضی آدما انقدر خوبن که میشن نماد هرچی خاطره ی خوبه.وقتی میخوای خاطراتتو مرور کنی اون آدما ببشتر از هرچیز دیگه ای خودنمایی میکنن.
حکایت شما و دانشگاه.......حکایت همون آدمای خوب و خاطرات خوبه.
استاد تا همیشه بهتون ارادت دارم و همه جا از بزرگواریاتون میگم