عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سیدنوراله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری)، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت و وکیل پایه یک دادگستری هستم.

تحصیلات ابتدایی تا متوسطه خود را در شهر خرم‌آباد گذراندم، در دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرم‌آباد مشغول به تحصیل شده و با معدل 19.35 و به‌عنوان نفر برگزیده‌ی ورودی فارغ‌التحصیل شدم. در آزمون کارشناسی ارشد با رتبه‌ی 21 در دانشگاه علامه طباطبایی تهران (دوره‌ی روزانه بدون سهمیه) پذیرفته شده و با معدل 19.08 و به عنوان نفر اول ورودی فارغ‌التحصیل شدم. در این مقطع نمره‌ی رساله اینجانب نمره‌ی 20 (تحت راهنمایی شادروان حضرت استاد آقای دکتر کوروش کاویانی و مشاورت حضرت استاد آقای دکتر حبیب الله رحیمی) بود.

پس از گذراندن خدمت مقدس سربازی و اخذ پروانه وکالت دادگستری، با رتبه‌ی 13 در آزمون دکتری (دوره‌ی روزانه بدون سهمیه) پذیرفته شده و در دانشگاه علامه طباطبایی تهران مشغول به تحصیل شدم. در این مقطع تحصیلی نیز تز دکترای خود را تحت راهنمایی حضرت استاد آقای دکتر حبیب الله رحیمی و مشاورت حضرت استاد آقای دکتر ایرج بابایی با نمره‌ی 19 دفاع نموده و فارغ‌التحصیل شدم. از این رساله تا کنون مقالات علمی پژوهشی متعددی (در زمان نگارش این متن چهار مقاله) استخراج و به جامعه‌ی علمی کشور عرضه شده است، مقالات متعدد دیگری نیز بر همین مبنا در دست تألیف است که در آینده ارائه خواهد شد.

از سال 1391 شروع به تدریس در دانشگاه کردم و از آن زمان تا کنون بصورت پیوسته در دانشگاه‌های متعددی نظیر دانشگاه علامه طباطبایی، دانشگاه آیت الله بروجردی، دانشگاه لرستان، دانشگاه ملایر، دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرم‌آباد و بروجرد افتخار همکاری داشته‌ام. در نگارش و داوری رساله‌های کارشناسی ارشد متعددی هم به‌عنوان مشاور و داور همکاری داشته‌ام.

هم اکنون به عنوان عضو هیأت علمی گروه حقوق دانشگاه لرستان در کسوت معلمی، افتخار خدمت به جوانان این سرزمین را دارم.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!)

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خاطره‌ها (63) : مرگ خورشید

شنبه دی ۵ ۱۳۹۴، ۰۲:۲۶ ب.ظ

قبل التحریر :

دو سال پیش در همچین روزی یکی از دانشجویان ساعی و کوشای من ، از بین ما رفت و همه‌ی ما رو تا ماه‌ها در بهت و حیرت فرو برد ؛ مسیر سفر به مقصد ابدی ، راهیست ک همه‌ی ما در مسیرش حرکت می‌کنیم ؛ یکیمون دیروز رفت ؛ یکیمون همین امروز میره ؛ یکیمون هم فردا ؛ چ فرقی میکنه ؛ این فردا ممکنه همین فردا باشه ممکنه ده سال بعد باشه.  

ب هر حال ، امروز ب مناسبت اون روز ، مطلبی که در وبلاگ قبلی ب هنگام هجوم آوار مصیبت نوشتم رو دوباره منتشر میکنم. 

همینطور که از کامنتای ذیل اون مطلب ، معلومه (که میتونید اینجا ببینید اون کامنت‌ها رو) یک نفر دیگه از دانشجویان محترم - که اینجا در این وبلاگ هم جزو بازدیدکنندگان ثابت ما هستن و نظر لطفشون همیشه شامل حال من و وبلاگ بوده - قرار بود که در اون روز و در همون سانحه حضور داشته باشه اما دست سرنوشت ، تقدیر رو ب گونه‌ی دیگری رقم زد ؛ بابت اینکه ایشون در اون سانحه حضور نداشتن خدا رو شاکر و سپاسگزارم و از خودِ این دانشجوی محترم هم انتظار دارم قدر این موهبت رو بدونه و از فرصت مجدد زندگی‌ای ک ب او داده شده نهایت استفاده رو ببره ؛ حداقلش اینه ک امروز 730 روز از اون سانحه گذشته و ایشون از خدا فرصت زندگی مجدد گرفته.

اصل مطلب :

کاش کسی بگوید این خبر دروغ است؛ کاش کسی که اطلاع دارد بگوید تا این متن را از روی وبلاگ بردارم؛ مگر می‌شود؟ یکی از بازدیدکنندگان وبلاگ، اطلاع دادند که دانشجوی ترم قبل ما، خانم خورشیدی به رحمت ایزدی پیوسته‌اند؛ کاش دستم می‌شکست و نمی‌نوشتم این‌ها را:

این ترم را مرخصی گرفته بود ظاهراً؛ چرایش را نمی‌دانم و جرأت نکردم بپرسم از کسی، به خاطر ترس از همان سوءبرداشت‌ها؛ خودش را ترم قبل در درس مقدمه با هر زحمتی بود سر وقت به کلاسم می‌رساند که درگیر کنایات و اولویت پرسش من نشود؛ چند باری هم دیر آمد؛ از بقیه‌ی دانشجویان از نظر تجربه و متانت در رفتار یک سر و گردن بالاتر بود؛ یادم هست در جلسه‌ی آخر درس، وقتی از وضعیت فرهنگی جامعه، مخصوصاً وضع حجاب، انتقاد کردم و چند نفری از بچه‌ها شدیداً با حرف‌هایم مخالفت کردند ایشان جزو معدود دانشجویانی بود که به حمایت از من برخاست و گفت من که خانمم از وضعیت حجاب برخی بانوان ناراضی‌ام؛ به من گفته بود که درگیر امور منزل است و اگر دیر در کلاس حاضر شد رعایتش را بکنم و برایش غیبت نگذارم؛ و من از او می‌پرسیدم و ایشان همیشه آماده بود و مطالبِ سختِ درس را با یک‌بار توضیح می‌فهمید؛ و اولین نفری بود که در پاسخ به سؤال من که می‌گفتم «چی گفتم؟» دستش را بالا می‌برد و بی کم و کاست آنها را توضیح می‌داد.

کاش هیچ وقت این روز را نمی‌دیدم؛ آخر می‌دانید هر کدام از دانشجویانم تکه‌ای هستند از وجودم؛ و آدم چطور می‌تواند نسبت به مرگ (خدایا چه می‌نویسم، ....مرگ) تکه‌ای از وجودش بی‌تفاوت باشد...

و این آن مطلبی است که در پاسخ به نظرخواهی برایم نوشته و جزو معدود دانشجویانی بود که ذیل نظرش را هم به اسم خود، امضا زده است....که مثل تک تکِ دیگر نظرخواهی‌ها در دیگر کلاس‌ها، آن‌ را همانند یک یادگاری نگه داشته‌ام (نظرخواهی من از دانشجویان در مورد خودم – این هم از اموری است که از استاد عزیزم کاظم‌پور به یادگار برایم مانده) ؛  کلمه‌ی سختگیری رو ببینید ک ایشون بالاش داخل پرانتز ، واژه‌‌ی ( لطف ) رو نوشته ؛ ینی ایشون علیرغم همه‌ی مشغولیاتی ک داشت بر خلاف شمار بسیاری از دانشجوا ، ب دنبال گرفتن نمره‌ی مفت نبود و می‌دونست ک در نهایت ، منتفع اصلی از سختگیری معلم ، خود دانشجوست ؛ بنابراین در همین برگه هم میشه نمونه‌هایی از درک بالا و مآل اندیشی ایشون رو دید :




به خانواده‌ی محترمشان، دوستانشان و هم‌کلاسی‌هایشان تسلیت عرض می‌کنم و از خدا می‌خواهم ایشان را با فاطمه‌ی زهرا (سلام‌الله علیها) محشور گرداند؛ از کسانی که در طرح هر روز یک زیارت عاشوراء شرکت کرده‌اند می‌خواهم در این روز جمعه، ثواب قرائت آن را به روح ایشان هدیه دهند و از کسانی هم که در این طرح، به هر دلیلی شرکت نکرده‌اند می‌خواهم امروز زیارت عاشورایی بخوانند و ثواب آن را هدیه کنند به ایشان.....

قبلاً در متنی مربوط به وفات یکی دیگر از آشنایان ناشناخته‌ام نوشته بودم که :

«بدانیم مرگ خیلی به ما نزدیک است؛ خیلی بیش از آنچه فکرش را بکنیم؛ شاید به اندازه‌ی یک نزدنِ قلب، شاید به اندازه‌ی یک لحظه خواب‌آلودگیِ راننده‌ی اتوبوسِ بینِ شهری، شاید به اندازه‌ی یک لحظه اشتباه محاسباتی به هنگام عبور از خیابان....»

الان هم هیچ ندارم جز اینکه همان‌ها را دوباره بگویم و نیز بگویم:

کاش کسی بگوید این خبر دروغ است.....

..........بگوید که خورشید هرگز نمی‌میرد......

بعد التحریر :

عنوان نوشت : الان با عنوانی ک دو سال قبل ، روی این مطلب گذاشته بودم موافق نیستم ؛ واژه‌ی « مرگ » که نوعی نیستی و نابودی رو تداعی میکنه کلمه‌ای مهمل و بی معناست ؛ انسان ، وختی از این دنیا میره فقط یک انتقال رو تجربه میکنه ؛ بدنی ک مناسب این دنیاست رو رها میکنه و منتقل میشه ب یک مرحله‌ی دیگه با یک بدن دیگه ؛ چ بسا اونور زندگی و حیات و جنب و جوش از اینجا خیلی بیشتره و اون دنیا بسیاری از محدودیت‌ها و کاستی‌های این دنیا رو نداره.

ثواب نوشت : من ثواب یک زیارت عاشورا و ثواب قرائت یک صفحه از قرائت قرآنم رو هدیه کردم ب روح این دانشجوی بزرگوار ؛ از شمام میخام در صورت امکان لطف کنید و همین کار رو انجام بدید ؛ اگر هم براتون مقدور نیس همین الان یک سوره‌ی حمد و یک سوره‌ی اخلاص بخونید و بفرستید برای ایشون ؛ ممنونم.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • شنبه ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۶ ب.ظ
  • دکتر سیدنوراله شاهرخی

نظرات  (۱۱)

سلام. خیلی ممنونم از محبت شما.راستی داشتم فراموش می کردم که یاد و خاطره ی این عزیز از دست رفته هم گرامی...اون شب که پیام شما رو خوندم خیلی ناراحت شدم واسشون؛روحشون قرین رحمت الهی...
پاسخ:
سلام ، خواهش میکنم ، منم از ابراز همدردی جنابعالی ممنونم.
  1. سلام استاد ارجمندم.حالتون چطوره؟
  2. خیلی ممنونم از پیام های شما.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
  3. واقعا حادثه ی دردناکی بود؛بعد از 2 هفته تازه امروز تونستیم راحت بشینیم خونه؛خدا واسه هیچکس پیشامد بد نیاره...و سخت تر این بود که کنار این فامیلمون ؛دوستمون رو هم به خاک سپردن؛در حالیکه فقط 26 سال داشت...چه پسر نازنینی...چقدر مهربون و آروم بود؛بوتیک داشت ؛من هم از طریق برادرم با ایشون آشنا شده بودم؛اینقدر رفتارش مهربون بود که اگه کل بوتیکش رو به هم می ریختی؛کوچک ترین خمی به ابرو نمی اورد...آروم بود؛ خیلی؛ و آروم هم از بینمون رفت؛؛وقتی رسیدم سر خاک از فاصله ی دور عکسش رو دیدم؛جا خوردم و بهم ریختم؛نزدیک که رفتم خونوادشون چه حالی داشتن؛بین همشون پیرزنی که شاید 80 سال به بالا داشت توجهم رو جلب می کرد؛از اعماق وجودش شیون می کرد و رضا آروم زیر پاش به خواب ابدی رفته بود
  4. و کنارش چند جوون دیگه که این روزا خیلی زود پر می کشن؛اینجاست که می فهمی یکی اون بالا واسمون تصمیم می گیره که کی بیاییم و کی باید بریم...خدا رحمتش کنه؛ خیلی پسر خوب و خوش خلقی بود...آروم زندگی کرد و خیلی آروم و بی خبر واسه همیشه از بین همه رفت..
  5. .اگر ممکنه لطف بفرمایید و واسه این دو عزیز از دست رفته فاتحه ای قرائت بفرمایید؛
  6.  ممنونم.
پاسخ:
  1. و علیکم السلام ، شکر خدا ، ممنونم.
  2. ممنونم از جنابعالی.
  3. توجه داشته باشیم همه‌مون - اول خودمو عرض میکنم - ک مرگ ، پایان حیات نیست ، صرفن آدم این بدن خاکی رو رها میکنه ، میره یه جای دیگه با یه بدن دیگه. اینو اگه از عمق جان باور داشته باشیم تحمل وفات عزیزان خیلی راحت‌تر میشه واسمون. به قول جنابعالی آدم در این صورت فقط از این نکته ناراحت میشه ک اون عزیز از بین ما میره و دیدارمون میفته ب قیامت دیگه ، و تحمل این دوری ، اون اوایل ، دشوار هست.
  4. بله ، همینطوره ، موندن یا رفتن دست خداست.
  5. قرائت کردم ، از سایر بازدیدکنندگانِ محترم هم درخواست میکنم در صورت امکان ، سوره‌ی فاتحه و سوره‌ی اخلاص رو قرائت بفرمایند جهت شادی روح رفتگان خودشون و رفتگان آقای مرتضای ما.
  6. خواهش میکنم.
  1. سلام.
  2. خیلی خیلی ممنونم از نظر لطف شما.شما همیشه به من لطف داشتید و من قدردان این محبت شما هستم...
  3. ببخشید اگر دیر پاسخ دادم؛
  4. همون موقع که داشتم این پیام رو می فرستادم؛خبر فوت یکی از اقوام نزدیک و البته عزیزمون رو بهمون دادن؛و بعد از 6روز تازه الان فرصت شد تا ازتون تشکر کنم.
  5. ان شاءالله سر فرصت مناسب خدمت می رسم...
پاسخ:
  1. سلام.
  2. اختیار دارید ، من در جنابعالی این لیاقت و شایستگی رو می‌بینم ک این حرفا رو می‌زنم ، وگرنه من آدم اهل تعارف و تکلیفی نیستم.
  3. خواهش میکنم.
  4. خدا ایشالا بیامرزه ایشونو و ب بازماندگان از جمله جنابعالی صبر بده.
  5. خوشحال میشم.
سلام روحشون شاد خیلی غم انگیز بود واقعا برخی از غم ها اخر نداره
پاسخ:
سلام ، ممنونم از اظهار نظرتون.
Hello.
most agile of folk who is that rather than rest
bethink the obit !!
I always wonder: it is my ambition that be gone sooner ....

This world have any grace fore me!
this world is realy stranger and heart rending for me!
however l endeavor to like this vale...


I like you tell me if i have mistake in my opinion.

((...Becuse i think you //undrestand// →(( what i say
Of cours Please
with thanks.
پاسخ:
YES , YOU ARE RIGHT.

Mark Twain SAYS

“The fear of death follows from the fear of life. A man who lives fully is prepared to die at any time.” 

  1. میخواستم یک خاطره سرشار از نشاط از وبلاگتون بخونم و برم درسهام رو بخونم...ولی در کمال حیرت این خاطره رو دیدم و خوندم....حرفی برای گفتن ندارم انقدر که....!
  2. راست میگن خدا خوبها رو گلچین میکنه میبره...به من چه نیازی داره که ببرتم پیش خودش....!!!!!!!!!!!!!!!
  3. خدا بیامرزتشون و روحشون قرین رحمت باشه ...
پاسخ:
  1. ب هر حال همیشه زندگی پر از خاطرات خوب نیس ، معذرت میخام بابت ناراحت کردنتون.
  2. الان در واقع جنابعالی دارید اظهار تمایل می‌کنید ک هیچوخ اونقد خوب نشید ک خداوند تصمیم ب بردنتون پیش خودش بگیره !!!!! نه ؟ آیا ؟ (مزاح بود).
  3. خداوند رحمت کنه رفتگان جنابعالی رو هم.
سلام واقعا غم انگیز بود خیلی با اینکه فقط نوشته ها رو دیدم نشستم فقط ک
گریه کردم خیلی اتفاق بدی بوده ، خدا رحمتش کنه
پاسخ:
سلام ؛ خدا بیامرزه رفتگان جنابعالی رو هم ؛ ممنونم از اظهار نظرتون.
  1. استاد بزرگوارم سلام.حالتون چطوره؟امیدوارم هرجا که هستید خوب و خوش و سلامت باشید.قبل از هر چیز احداث وبلاگ جدید رو و شروع سال تحصیلی جدید رو به شما تبریک عرض می کنم.آرزومندم همواره شاهد خبرهای خوب در وبلاگ تان و موفقیت های بیش از پیش شما در عرصه های علمی و کاری باشیم.مدت هاست که از من خبری نیست؛راستش خودم هم نمی دانم چرا و چطور شد که از وبلاگ قبلی جدا شدم؛شاید یک دلیلش همان حادثه ی ناگوار بلاگفا باشد؛اما مقصر اصلی کسی نیست جز خودم؛اگرچه همواره سر می زدم و هنوز هم سر می زنم به دلیل وابستگی عجیبی که از همان روز های اولِ کلاس تان به من منتقل شد؛اما از مدت ها پیش تمایل به ابراز نظر رفته رفته از وجودم کاسته شد.همان طور که قبلا خدمت تان عرض کرده ام؛این شرمندگی و معذوریتی که برایم ایجاد شد و سبب کم رنگ شدن حضورم گشت بدون شک بخش اعظمی از آن فقط و فقط به این خاطر بوده که هنوز نتوانسته ام جوابی شایسته برای زحمات تان باشم؛از این بابت همیشه معذب بوده ام.همین الان که این نظر را برای تان می نویسم؛حس و حال آشفته ای سراسر وجودم را گرفته؛ترس و نگرانی از طرفی که مبادا با این کلمات آزرده خاطرتان کرده باشم و شوق و اشتیاق از طرف دیگر که باز هم خطاب به شما می نویسم...به هر روی حس اول را کنار زده و بار دیگر حرف دلم را می نویسم؛چراکه می دانم مخاطب آن استادی بس عزیز و دوست داشتنی است که برخلاف تصور خیلی ها؛روح بزرگی دارد که همواره مشتاق شنیدن صدای دانشجوهاست و آن ها را با آغوش باز می پذیرد...(نوشته شده توسط مرتضی در تاریخ:31/6/94
  2. قسمت جدید ماجرا:سلام و وقت بخیر خدمت شما استاد ارجمند...
  3. خیلی خیلی خیلی خوشحالم که باز هم خطاب به شما می نویسم؛
  4. نوشته ی بالا خیر سرم قرار بود حدود 4 ماه پیش فرستاده شه به وبلاگتون ؛به دستتون برسه تا شاید نوید یه شروع تازه رو بده ؛اما نمی دونید که چه حال و هوای پریشونی داشتم و متاسفانه دارم هنوز...
  5. چقدر این مدت غافل بودم؛
  6. سرم حسابی با درس و دانشگاه گرم بود؛چه رفت و آمدی ؛چه زحماتی؛چه امتحانات فشرده ای رو پشت سر گذاشتم...چه کلاسایی رو با چه انگیزه ای رفتم و در تمام دوران دانشگاه به جز چند جلسه غیبتی نداشت؛
  7. ترم آخر که نپرسید؛تک تک ثانیه ها تو گوشم تیک تاک می زد؛مخصوصا سر کلاس یکی از اساتید بزرگوارم ؛و نوید می داد که اقا مرتضی داره تمام می شه؛داره تمام می شه؛اون همه شور و شوق؛اون همه لذت؛اون همه حس خوب داره به آخراش نزدیک می شه...و نمی دونید چه تب و تابی داشتم این ترم آخر؛دقیقا حدس می زدم که بر می گردم به اون دوران وحشتناک روحی روانی؛حتی یکبار هم حتی دو ترم قبل از پایان درس و دانشگاه طی چند پیام متعدد خدمتتون اون حس و حال رو فرستادم و ممنونم که راهنمایی فرمودید؛
  8. به هر حال کسی اونجا من رو نمی فهمید؛
  9. آخرین کسی بودم که با کلی تاخیر کلاس رو ترک می کردم و تو هوای تاریک و خلوت دانشگاه قدم می زدم؛ کاری که زیاد انجام داده بودم اما انگار این اواخر کلی فرق داشت؛انگار دوست نداشتم که باور کنم دارد تمام می شود؛محلی که با تمام پلشتی هایی که داشت برای من یکی کلی الهام بخش بود؛
  10. کمی هم به عقب تر برگردم؛یاد کلاس های شما استاد عزیز هم بخیر؛ای کاش کمی از پختگی و پررویی الان رو داشتم تا بیشتر کنارتون می موندم؛وقتی که شما سرتون گرم بود اخر کلاس با جمع کردن وسایل و بعضا پاک کردن تابلو من بی صدا از کنارتون رد می شدم؛اما دلم بی سر و صدا نبود؛بعضی وختا هم با دفتری که تو دستم بود با کمی ترس همین طور الکی هم شده بود چند قدم دورتر وایساده بودم.دقیقا نمی دونم چرا ولی از همون روز اول ارتباط خاصی با کلاس شما برقرار کردم حرفاتون عجیب تو ذهنم نقش می بست؛و طبق معمول آخرین نفری بودم که با کلی تاخیر کلاس رو ترک می کردم؛حتی همون طور که قبلا هم خدمتتون عرض کردم آخرین جلسه ی اون ترم اول که هییچی از حقوق نمی دونستم و ایین دادرسی رو با شما داشتم تا بیرون از محوطه ی دانشکده ی کشاورزی به دنبالتون لکه می دویدم..یادش بخیر.و هنوز هم همون حس رو دارم؛دلم می خواست با تمام وجود بگم که استاد من اینجا درکتون می کنم؛و بلند به همه بگم:باورتون می شه این کلاس ؛همین الان از بهترین لحظه های عمرم هستش!!!و چقدر حس عجیبی دارم که الان اینجا حضور دارم!؟
  11. حضوری که خط قرمزی بود بر تمام آن سال های قبلش؛سالای تلخی بود؛افسردگی های پی در پی؛اشک هایی که می ریختم و کسی جز خدا و خیابونای تاریک نیمه شب شاهدش نبود؛از اینکه انگار قرار نبود سر درس و مشقم برگردم؛امیدی که از بچگی به من داشتند رو زنده کنم؛اما انگار به درستی گفته بودن که :پایان شب سیه سپید است...جوانی که با ناامیدی به اونجا اومده بود؛کلی امیدوار شد و زندگیش؛هدفمند..باشد که هدفمند بماند!..بگذریم؛همه ی اون روزا به سرعت گذشت؛
  12. اما یه سری چیزا از دل آدم هیچ وقت نمی ره؛من اون کلاسا؛اون روزا؛اون اساتید بزرگوارم هنوز از دلم نرفتن؛خیلی انگیزه داشتم واسه ادامه ی تحصیل اما؛از همون موقع می دونستم که باید با این مشکل خدمت سربازی روبرو شم؛و دست از فرار کردن ازش بردارم؛البته هیچ وقت اهل فرار کردن نبودم و این یکی هم مستثنی نبود؛اما به اشتباه چند سال تو رشته ای که ازش متنفر بودم به دام افتاده بودم با مشاوره ی اشتباه و راهنمایی بدتر از اون؛و چند سال بعد از اتمام رشته ی ریاضی؛تبعات بی علاقگی گریبانم رو گرفت و الان هم تو این بزنگاه سرنوشت باید تاوانش رو پس بدم؛خسته شدم از فکر کردن بهش؛خسته شدم ازحساب کتابایی که هیچ کدومشون از رو کاغذ بیرون نمیان و تصمیم گرفتم با این دغدغه و مشکل روبرو بشم و باهاش کنار بیام و بپذیرم و انجامش بدم تا فارغ از تمام نگرانی هاش برگردم و اگر خدا بخواد راه طولانی ام رو ادامه بدم.
  13. تو اینجور لحظه ها یاد این ابیات می افتم: ازکسی نمی پرسندجه هنگام می تواند خدانگهدار بگویداز عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسندزمانی به ناگاه باید با آن رودرروی درآید تاب آرد بپذیرد وداع را درد مرگ را فروریختن را تا دیگربار بتواند که برخیزد
  14. .و اما در انتها باید خدمتتون عرض کنم که چقدر به من سخت گذشت این ایام؛چقدر رفت و آمد داشتم و نشد؛و در تمام این مدت شما از ذهنم بیرون نبودید؛همیشه به وبلاگ سر میزدم و عکس ها و حال و هوای شما رو میدیدم وآروم می گرفتم؛چه روزهایی که دم در حیاط زیر بارون می رفتم و با خودم خلوت می کردم؛چه ساعت هایی که به عقربه ها نگاه می کردم و می دونستم همون ساعت شما در حال تدریس هستید و من دلم اونجا بود؛
  15. عکس بچه هارو تو کلاس که می دیدم ؛داستانای کلاسارو که می خوندم طاقت نمی اوردم ؛
  16. به هر حال وقتی همه ی اینارو می بینم و بهشون فکر می کنم؛می بینم که رفتن و بی خبر گذاشتن نه دردی رو دوا می کنه؛و نه دلی رو اروم می کنه؛بدتر حال کسی مثل من رو آشفته تر از همیشه می کنه؛
  17. شاید باور نکنید که چه هفته ها خودم رو تو خونه حبس کردم تا بلکه آروم بگیرم اما بهتر که نشد بدتر هم شد؛بیرون که می رفتم؛کسی من رو نمی فهمید؛از ارزش ها که می گی واسشون خندشون می گیره؛چه پیشنهاد های بی شرمانه ای که به آدم نمی کنن؛نمی تونم با خییییلی ها راحت باشم
  18. و همون لحظه ها ست که می فهمم وجود کسی مثل جنابعالی واسه من و امثال من نعمته؛خدا شما اساتید بزرگوار رو از ما نگیره؛امیدوارم یه روزی خدا کمک کنه بتونم با سربلندی برگردم پیشتون...
  19. و این روزها وقتی به این عکس ها نگاه می کنم و می بینم که چقدر زود می گذرن؛یاد این بیت زیبا از حضرت حافظ می افتم که:فرصت شمار صحبت کزاین دوراهه منزل چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن...
  20. خدا می دونه شاید فردا یا چند وقت دیگه ما هم نباشیم؛پس به جاست که فرصت بشماریم این ایامی رو که می تونیم در کنار هم باشیم
  21. و اگر اجازه بفرمایید از این به بعد هر از چند گاهی نقطه نظری هرچند ناچیز و کم در کنار شما؛استاد عزیز داشته باشم.
  22. سپاس
پاسخ:
  1. سلام. والا من هیچوخ درک نکردم ک شما چرا از من و اون وب و این وب دور شدید و اکتفا کردید ب تماسای گاه و بیگاه تلفنی ، ممنونم ک از سر لطف منو فراموش نکردید و هر از چندگاهی خبری از خودتون ب من میدید ، اما این کافی نیس ، من دوس دارم مث قبل ، نظر شما رو راجع ب تک تک مطالبی ک مینویسم ک بدونم ، چون هم خودت مهمی واسم و هم نظراتت ، اما ب هر حال احترام میذارم ب تصمیمی ک گرفتی و دور شدی از جمع ما در این وبلاگ. این دلیلی هم ک اینجا نوشتی ب عنوان دلیل کامنت نذاشتنت رو درک نمیکنم. شما گفتی من ب فلان دلیل و بهمان دلیل تصمیم گرفتم درس در اولویت اولم نباشه واسه ادامه‌ی زندگیم ، منم علیرغم اینکه موافق نبودم با این تصمیم اما احترام گذاشتم بهش ، دیگه دلیلی نداره ک خودت ، ما و این وبلاگ رو تحریم کنی و کامنت نگذاری !!!!
  2. و علیکم السلام ؛ عاقبت ب خیر.
  3. منم خوشحالم ک میخونم نوشته‌تون رو و البته شگفت زده.
  4. رجوع بفرمائید ب پاسخ شماره‌ی یک.
  5. از چ جهت میفرمائید « غافل بودم » ؟
  6. بعععله ، سرتون حسسسسابی گرم بوده ، یادی از ما نمیکردید پس !!!
  7. خواهش میکنم ، وظیفه بوده ، منم توی یه مطلبی در وبلاگ قبلی تحت عنوان « همه چی پَر » همین حس و حالِ پایان دوره‌ی کارشناسی رو قاب گرفته بودم ، اگه یادت باشه.
  8. اونجا ما خیلیا رو نمی‌فهمیدیم ، در واقع در اقلیت مطلق بودیم ما.
  9. بله ، از طریق همون دانشگاه ما خیلی از عزیزانمون رو شناختیم و با خیلی از دوستای صمیمی‌موم آشنا شدیم و خیلی چیزا از اساتید محترم اونجا یاد گرفتیم.
  10. ممنونم از نظر لطفت ، کاش همونجا بیشتر تشریف می‌آوردید پیش من ، هم من از اون تنهایی آزار دهنده خلاص میشدم هم اون هدفی ک در ذهن خودت بود برآورده می‌شد.
  11. بله ، میگذره.
  12. ایشالا ، در شرایط موجود در واقع بهترین تصمیم رو گرفتید.
  13. گاهی راهی جز پذیرش نیست.
  14. بازم میگم هیچ دلیلی واسه این دوری و دلتنگی وجود نداشته و نداره ، من ک ینگه دنیا نبودم ، هر هفته توی همین شهر مشغول رفت و اومد و تدریس بودم ، میتونستید تماس بگیرید هر هفته تشریف بیارید سر کلاسای من توی دانشگاه لرستان ، هم این فاصله از بین میرفت و هم دلتنگی متقابل ما از رنگ می‌باخت و دیداری تازه میشد.
  15. دروغ چرا !!! والا خوب طاقت آوردید !!!! هشت نه ماهه هیییییچ خبری از شما توی وب نیست !!!! ب این میگن طاقت نیاوردن ؟؟؟؟؟؟
  16. واقعن همینطوره ، من ب افراد محدود و معدودی از طریق وبلاگ گفتم ک دوس دارم باشن و نظر بدن و شما یکی از اون بزرگوارانی هستی ک دوس دارم باشی و نظر بدی. سوءتفاهم‌هایی هم ک در این اظهار نظرها و پاسخای من پیش میاد یه چیز طبیعی و نرماله ، نباید آدم از ترس این مسائل کل صورت مسأله رو پاک کنه و بذاره بره !!!
  17. ما وختی توی دانشگاه ، محل کسب علم و دانش ، توی اقلیت مطلق هستیم ، دیگه کوچه بازار ، جای خود داره !!!!
  18. ب فکر سربلند کردن من نباشید ، برگردید همین الان و اجازه بدید جمع صمیمی ما اینجا شکل بگیره ، کی میدونه تا اون زمانی ک شما میخاید منو سربلند کنید و برگردید اصلن من زنده هستم یا نه !!! شما الان اینهمه دوری رو بر این رابطه تحمیل میکنید فقط ب خاطر اینکه منو سربلند کنید ؟؟؟؟
  19. این رو میدونید بعد اینهمه فاصله می‌گیرید از ما ؟؟؟
  20. جانا سخن از زبان ما میگویی !!!!
  21. نه تنها اجازه میدم ، بلکه استقبال میکنم از صمیم قلب !!!!
  22. منم ممنونم از جنابعالی. بسیار بسیار خوشحال شدم ک قراره برگردید و با ما باشید.
هیــــــــچ وقت
نمی دانید قرار است چیزی را از دست بدهید
و هیـــــــچ وقت
نمی توانید چیزی را که قرار است از دست بدهید , نگه دارید
شما فقط می توانید چیزی را که دارید
قــــبل از آنکه از دستتان برود
عاشقانه دوست داشته باشید
خدا رحمتشون کنه وامیدوارم بازماندگانشون بتوانند صبور باشند
پاسخ:
خداوند رفتگان از بستگان جنابعالی رو هم ببخشه و بیامرزه ، ممنونم بابت اظهار نظرتون.
خییییلی متاسف شدم بابت این رخداد تلخ
روحشان شاد وبا فاطمه زهرا (س) محشور باد
پاسخ:
ممنونم بابت اظهار همدردیتون و بابت دعای خیرتون. 
  1. و چقدر دردناک بود اون روز شنیدن اون خبر و دردناک تر برای من که باید به بقیه ی همکلاسی ها این موضوع رو اطلاع میدادم. چطوری باید بهشون میگفتم که خانم خورشیدی همونی که مهربونیش همه مون رو به خودش جذب میکرد الان از بین ما رفته! وقتی این خبر رو شنیدم نمیدونید چی به روزم اومد، دقیقن چند ساعت بعد از آخرین ملاقاتمون توی اون سانحه ی دردناک ما رو تنها گذاشته بود... . یادمه توی همون حینی که تازه خبر بهم داده بودن داشتم به شدت گریه میکردم که یکی از دوستان زنگ زد، وقتی دید اصلا صدام در نمیاد پرسید چی شده وقتی بهش گفتم چی شده با حیرت و عصبانیت فراوان داد زد و گفت: خفه شو !!!!! سه بار پشت سر هم این کلمه رو تکرار کرد و وقتی ضجه های من رو شنید خودش هم زد زیر گریه و تلفن رو قطع کرد.یادمه وقتی استاد کریمی سراغش رو گرفت و با شنیدن خبر فوتش مواجه شد مات و مبهوت مونده بود، از شدت ناراحتی چند بار زد روی دستش ، اشک توی چشماش حلقه زد و همون شکلی مات و متحیر موند وسط سالن دانشکده.چقدر اون روزها به ما سخت گذشت...چقدر اون روزها به من سخت گذشت...با دیدن دست خطش اشک از چشمام سرازیر شد، چقدر از همه ی ما بهتر بود، از همه نظر بهتر بود...
  2. بعد التحریرتون قلب آدمو آروم میکنه، ممنونم.
پاسخ:
  1. خدا ب بازماندگانش ، اعضای خونواده‌ش ، دوستاش و همه‌ی ما ، در این مصیبت ، صبر جمیل و اجر جزیل ، عنایت بفرماید و روح اون مرحومه رو با انبیاء ، اولیاء و صالحین محشور کنه ، ممنونم از خاطره‌نگاریتون ک البته خوندنش دردناک بود واسه من.
  2. خواهش میکنم ، چیزی جز واقعیت نبود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">