خاطرات تدریس 64
برداشت اول - اعتماد به سقف کاذب!
میگم کی داوطلبه ازش بپرسم؟ با اصرار دستشو میگیره بالا و حاضرم نیس پایین بیاره، میگم خب باشه. سؤال اولو میپرسم بلد نیست، سؤال دومَم میپرسم بلد نیست، میگم بلد نیستی بیخیال شو بذار نپرسم!!! اگر سومی رَم بلد نباشی منفی میذارم، میگه نه استاد من خییییییلی خوندم، سؤال سومی رو بپرس اگر بلد نبودم منفی بذار، میپرسم میگم فلان چیز که چهار مورد رو داره بگو. میگه استاد اولیش رو بگو من بقیهشو میگم، اولیش رو میگم بازم بلد نیست :-| میگم بابا تو هیچی بلد نیستی، چطور اصن داوطلب شدی؟ میگه نه استاد من خییییییلی بلدم!!! هیچی دیگه منفی رو گذاشتم، اونوخ آخر ساعت اومده با لحن حق به جانب که استاد من خییییییلی خوندم چرا منفی میزنی؟ :-| میگم بابا تو دیگه کی هستی، ینی من اگر اندازهٔ تو اعتماد به سقف داشتم اصن درس نمیخوندم، برو برای خودت بازاریاب شو، درس واسه چیته؟
ینی میخام بگم همچین دانشجوایی هم داریم!!!!
برداشت دوم - اصل بر چیه؟
دو ساعت آخر باهاشون کلاس دارم، شیش تا 8 عصر، درس که میدادم کلا حواسشون نبود، چیزایی که میگفتم میخورد به دیوار روبرو برمیگشت توی صورت خودم، میگم چرا اینجوری هستین؟ میگن استاد مغزمون پُکید، از ساعت 8 صبح تا الان یه ریز سر کلاسیم، بیچاره شدیم، اصن نمیفهمیم چی داری میگی، یکیشون میگه استاد مگر هدف تو تعلیم نیست، خب ما الان هیچی نمیفهمیم واسه چی داری درس میدی؟ میگم بله خب، اگه از شما باشه من باید فقط از شیش تا شیش و ربع درس بدم، بقیهشم فیلم هندی تعریف کنم! خلاصه این چیزا که توی کَت من نمیره، کلاسشون تا خودِ 19:50 طول کشید:-|بعد اومدم بیرون، میگم خب 8 تا 10 خو با خودم داشتید، 10 تا 12 با کی داشتید؟ میگن فلان استاد، بعد یکیشون میگه استادمون نیومده بود، میگم خو 2 تا 4 چی داشتید؟ میگن با فلان استاد، بعد خودشون میگن اونم نیومده بود، دیگه من 4 تا 6 رو نپرسیدم، احتمالاً اونم استادش نیومده بود، اونوخ انقد هم طلبکارانه میگن مغزمون پُکید بسکه سر کلاس بودیم! به اونی که این حرف رو زده بود گفتم تو به طور دیفالت جلسهی بعد یه منفی داری، اگر ازت بپرسم و بلد نباشی یه منفی دیگه میخوری اگر هم بلد باشی فقط این منفیت پاک میشه :-|.
ینی میخام بگم اینکه معتقد هستم اصل بر کذب دانشجویان هست و خلافش هم قابل اثبات نیست :-| بخاطر این چیزاست که میبینم ازشون!!!!
برداشت سوم - جابجایی مرزها
از کلاس اومدم بیرون یادم نبوده، نیم ساعت توی اتوبوس دانشگاه منتظر بودم حرکت کنه بازم یادم نبوده، رسیدم دو راهی بازم یادم نبوده، سوار ماشین شدم به سمت خرمآباد بازم یادم نبوده، وختی داشتیم از درِ دانشگاه رد میشدیم یادم افتاد که یکی از کیفام که توش کیف پولم هم بود جا مونده توی دانشگاه :-| به راننده میگم نگهدار میخام پیاده شم! میگه ینی من خالی برم تا خرمآباد؟ میگم پول همرام نیست، چکار کنم الان؟ هیچی دیگه با نارضایتی واستاد، پیاده شدم رفتم از دانشگاه کیفمو آوردم، دوباره برگشتم دوراهی و سوار شدم سمت خرمآباد!
ینی میخام بگم به طور روزمره مشغول جابجا کردن مرزهای حواسپرتی هستم! یه دفه دیدید خودمو جا گذاشتم دانشگاه، لباسام رفتن خونه :-|
- چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ب.ظ