خاطرات تدریس 77
سر کلاس، طبقِ معمولِ روالِ همیشگی، بحث انتقاد از سختگیریهای من به راه بود، در این حیص و بیص، یکی از دانشجویان محترم پرسید استاد ترم بعد، مدنی با شماست؟ بیچاره منظورشم این نبود که حالا من بیام درس رو وردارم، جملهش در واقع حالت سؤالی داشت و نه پیشنهادی.
آقا این حرف هنوز از دهنش کامل بیرون نیومده بود، یه دفه صدای جیغی چهار پنج ثانیهای پیچید توی کلاس و یکی از دانشجویان محترم که طبیعتاً خانوم هم بود دستش رو یه دفه با سرعتی معادل سرعت نور آورد جلو و از روی صندلی خودش نیمخیز شد که ای وای تو رو خخخخخدا استاد نه، مدنی رو نگیر. این رفلکس بدنش و اون جیغه اصلاً خودآگاه نبود ها. ینی تصور اینکه ترم بعد با من درس داشته باشه چنان براش فاجعهآمیز و دهشتناک بود که عنان اختیار احساسات خودشو از دست داد و یه دفه اینجوری واکنش نشون داد :-| انگار مثلاً جریان برق ولتاژ قوی بهش وصل کرده باشن :-|
کلاس منفجر شد یه دفه، خودم که رفتم تا مرز خفگی انقد خندیدم، به اون دانشجوی سؤال کننده گفتم بابا الان خونش میفته گردنت، سؤالات رو پس بگیر :-|
+ سر همین کلاسه بحث شد، یکی از دانشجویان گفت استاد چرا انقد گیر میدی که ما درس بخونیم، خو هر کسی درس نخونه خودش ضرر میکنه، گفتم این مثل اینه که کسی بره پیش یه مکانیک که مکانیکی یاد بگیره، بعد مدام هدفون توی گوشش باشه مثلاً و موسیقی گوش بده، بعدم بگه خو اگر مکانیکی یاد نگیرم خودم ضرر میکنم. در این صورت اون مکانیک بهش میگه داداش اگر میخای یاد نگیری اصلاً پیش من نیا. شما رو هم که اجبار نکردن بیای دانشگاه، نمیخای درس بخونی نیا دانشگاه، بذار یه نفر دیگه بجات بیاد، خونواده های شما فکر میکنن شاخ شمشادهاشون رفتن دانشگاه دارن درس میخونن، اگر قراره بیاید دانشگاه و درس نخونید این ینی دارید به خونوادههاتون دروغ میگید، من توی این دروغگویی شرکت نمیکنم، کسی که میاد سر کلاس من یا درس میخونه و قبول میشه یا درس نمیخونه و میفته. اینکه بیاد بنشینه و سرش به امور متفرقه گرم باشه و ترم رو باری به هر جهت بگذرونه و آخر ترم هم با یک شب درس خوندن یه قبولی الکی بگیره و خونوادهش رو هم گول بزنه که من دارم درس میخونم، در کلاس من تا جایی که بتونم نمیذارم اتفاق بیفته. چون دوس ندارم توی خدعه و فریب و نیرنگ شریک باشم.
- يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۵۷ ق.ظ