پارک خاطرات
امروز به مناسبت انجام کاری گذرم افتاد به اون قسمت شهر که در دوران پس از کارشناسی میرفتم اونجا و برای آزمون ارشد، متون فقه میخوندم. کتاب شرح لمعه و شرح فارسیش النضید. همین جا دقیقاً تکیه زده به این جدول سیمانی (صبحا که آفتاب از پشت این دیوار میومد بالا و اون قسمتی که ما نشسته بودیم مث همین عکسی که الان گرفتم سایه بود)
و همین جا تکیه زده به پشت این ساختمون (عصرا که اونور کنار اون جدولی که صبحا مینشستیم آفتاب عصرگاهی بود)
با دو نفر دیگه از هم ورودیهای دانشگاه. یکیشون الان قاضیه و دیگری الان وکیله. من با دوچرخه از خونه میرفتم اونجا. یه زیلوی بافت محلی (به قول اینجایی ها "ماشْتِه") لول میکردم روی تنه دوچرخه و با طناب میبستم که در حین دوچرخه سواری نیفته و یه کیسه که کتابا رو مینداختم توش و یه پلاستیکی که خوراکی سادهای مث نون یا همچین چیزی توش مینداختم که توی وقت استراحت بخوریم و از ساعت 8 و نیم نُه تا 12 و از اونور هم از 4 و اینا تا شیش و هفت. حدود پنج شش ماه افتان و خیزان این کارمون بود. اون دوره از شیرینترین دورههای عمر من هست. تازه داشتم با دنیای نورانی، شیرین و شگفت انگیز فقه آشنا میشدم و هررررچی میخوندم بیشتر تشنه میشدم. اعجابآور بود اونهمه دقت و ظرافت و قاعدهمندی که توی فقه نهفته هست و هر چی میخوندم بعینه میدیدم که قدرت استدلالم داره توی بقیهی دروس هم قوی و قویتر میشه و اصلاً درس به کنار، داشت دیدم رو به زندگی عوض میکرد و منو آدمی میکرد متفاوت از اونچه که قبلاً بودم.
این اخلاق من که - از نظر بعضیا - به طرز بعضاً کلافهکننده آزاردهندهای برای هرررر چیزی دنبال استدلال و دلیل و مدرک هستم حتی توی مباحث زندگی روزمره و هیچی رو بدون دلیل قبول نمیکنم البته از قبل در من سابقه داشت اما با خوندن فقه تشدید هم شد.
اولاش فقه میخوندم نه چون علاقه داشتم بلکه چون به هر حال توی آزمون ارشد یه درس تعیین کننده بود، یه کم که مطالعه کردم و جلوتر رفتم، فقه میخوندم نه چون درسی تعیین کننده توی آزمون ارشد بود بلکه چون بعینه میدیدم هر چی اینجا میخونم توی بقیهی درسام داره کُمَکَم میکنه و از یه جایی به بعد فقه میخوندم نه چون توی آزمون ارشد درس تعیین کنندهای بود و نه چون توی بقیهی درسام کُمَکَم میکنه بلکه چون عاشق و دیوانه فقه بودم. فقه میخوندم چون حس میکردم نخونم مریضم. حس میکردم از معشوقم دور افتادم، وقتی مشکلی پیش میومد و دو سه روز برنامهمون انجام نمیشد دلم شور میفتاد، احساس بطالت میکردم، از خودم متنفففر میشدم، فکر کن معشوقت که نمیتونی بی وجودش نفسسس بکشی جایی منتظرته و تو نمیری پیشش. بعد از اون دو سه روز که میرفتم فقه میخوندم نه برای یادگیری چیزی بود بلکه برای این بود که بتونم توی اون فضا تنفس کنم، برای این بود که از خفگی دوری از معشوق رها بشم، برای این بود که متنفر نباشم از خودم.
میدونم..... الان با خودتون میگید پاک دیوونه هستم. ولی عشقه دیگه... چ میشه کرد. دچااااااااار فقه بودم. دچار نه ها. دچاااااااااااار. میدونید دچاااااااااار ینی چی؟ ینی اون حالتی که ماهی داره واسه آب. میبینید وقتی از آب میارنش بیرون چطور خودش رو بی عقل و بی حواس میزنه و میکوبه و اینور اونور میندازه که با هرررررر بدبختی هست فقط توی آب بیفته و یه نفسسسسسسس عمییییییییق بکشه و بگه "آخیییییییییش نزدیک بود بمیرم". فقه که میخوندم مث ماهی توی آب بودم و وقتی نمیخوندم مث ماهی خارج از آب بودم. مصداق این شعر بودم که
"خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بِنَمانْد هیچش الا هوس قمار دیگر"
از یه جایی به بعد ازمون ارشدم رو هم قمار کردم روی زبان و فقه. انقققدر به این دو تا علاقمند شده بودم که به بقیه نمیرسیدم. نه اینکه بقیه رو دوس نداشته باشما. اصن هر چی میخوندم دوس داشتم منتها وقت نمیشد به همه برسم خب! انقدر عاشق این دو تا شدم که به بقیه نمیرسیدم. به قول حافظ در غزلی با مطلع "من دوستدار رویِ خوش و موی دلکشم / مدهوشِ چشم مست و میِ صافِ بیغَشَم" من واقعاً همهی درسای حقوق خصوصی رو دوس داشتم. تا به اونجا میرسه که وصف حال منه در خصوص این دو درس: "شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم" ینی میگه پول ندارم وگرنه خریدار همه هستم، چیزیم نیست یعنی پول ندارم، حالا منم وقتشو نداشتم همهی دروس رو بخونم وگرنه اگر شبانه روز 48 ساعت میشد از خجالت همه درمیومدم! منتها چون وقت نبود من موندم و همین دو درس:/
از یه جایی به بعد که نزدیک آزمون ارشد شده بودم با خودم گفتم عجججججبببب کار ابلهانهای کردم. رفتم دنبال عشقبازی و سرخوشی! حالا پای آزمون شده من این دو تا رو خوب بلدم، ولی توی بقیه دروس، این اندازه تبحر ندارم. اوووونقدر ناامید شدم که یک ماه مونده به آزمون ارشد هیییییچ نخوندم اصن. عیناً مث کسی بودم که رفته دنبال یَلَّلی تَلَّلی و اصن درس نخونده و حالا پای آزمون، شرمنده س که عجب غلطی کردم به موقعش درس نخوندم. حالا من درس خونده بودم منتها اونقدر توی عشقم به اون دو تا غرق شده بودم که بقیه رو اون اندازه نخونده بودم. البته ناگفته نماند که من توی خود دوره کارشناسی، بقیه دروس رو شخم زده بودم و بذرشون رو هم کاشته و آبیاری هم کرده بودم! منتها پای آزمونها بدلیل قماری که کردم سر فقه و زبان دیگه نرسیدم اونا رو عمیق بخونم.
دردسرتون ندم اون یکماه آخر که فرصت حیاتی جمعبندی و ایناست من اوووونقدر پشیمون بودم که هیییچی نخوندم. حتی فقه و زبانم نخوندم. دیگه بفهمید من چقدر پشیمون بودم. مث کسی هست که گندی زده و قایمش کرده یه جا و اصن نمیخواد اسمشو بیاره و بره سر وقتش؟ همونجور بودم من. با خودم میگفتم فقط امتحان ارشد رو بدم برم سربازی. قال قضیه رو بِکَنم.
خدا اما خواست و قمار جواب داد. زبان رو حدود 50 زدم و فقه رو 92 درصد و بقیه درسا رم بین شصت تا 80 زدم و رتبه م شد 21 ارشد و دانشگاه علامه طباطبایی قبول شدم و بقیهی ماجرا....
خلاصه میخوام بگم این همون پارکه و این همونجاست که ما مینشستیم و درس میخوندیم. امروز از کنار پارکه و این دو موضع که رد شدم، هجوم خاطرات بود که میومد سمتم و منو واداشت با شما به اشتراکشون بذارم.
+
اگر مایلید از توصیههای من در خصوص خوندن درس متون حقوقی انگلیسی مطلع بشید این لینک و در خصوص متون فقه این لینک رو ببینید.
- شنبه ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ
و بقیه ی ماجرا لطفاً
رئال و هایپر رئال.