خاطرهها (2) : چشم و چراغ ما
این مطلب ، نخستین بار در دوشنبه نهم تیر ۱۳۹۳ ساعت 6:1 با شماره پست: 430 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.
پدربزرگی دارم متولد اواخر سال 1299 هجری شمسی ، چیزی نزدیک به 93 سالش میشود حالا ؛ این روزها با این مشغولیاتی که برای خودم درست کردهام کمتر وقت میکنم به او سر بزنم ؛ دیشبی احوالش را از پدرم میپرسیدم ؛ گفتم روزه را چکار میکند ؟ گفت : روزه میگیرد ! پدرم میگفت حال عمومیاش خیلی از من هم حتی بهتر است.
منّت نوشت : یک لحظه با خودم فکر میکردم ما در این سن ، فکر میکنیم شقالقمر کردهایم که داریم روزه میگیریم ؛ و با خودمان این حدیث را زمزمه میکنیم که روزهداری در گرما جهاد در راه خداست ! آنوقت ایشان خییییلی راحت روزه میگیرد ، منت هم سر خدا نمیگذارد اصصصلاً !
فدا نوشت : دیشب همهش با خودم فکر میکردم که چه خوب میشد اگر خدا قبول میکرد از عمر کسی بگیرد و به همان میزان بر عمر کسی بیفزاید ؛ آنوقت من حتماً از خدا میخواستم از عمر من کم کند و حتا یک دهم عمری که از من گرفته بر عمر ایشان اضافه کند ؛ 10 سال از عمر من کم کند مثلاً و یکسال بر عمر پدربزرگم اضافه کند ؛ راضی بودم ها .... از ته قلب ؛ حداقلش این بود که من ده سال کمتر معصیت میکردم و او یکسال بیشتر چشم و چراغ خانوادهی ما بود؛ معاملهای میشد بسسسیار پر سود ؛ به قول امروزیها میشد یک بازی برد – برد !
امسال نوشت : ماشششالا ؛ امسال هم (ینی سال 94) ک از بابام پرسیدم ببینم پدربزرگم روزه میگیره یا نه ، گفتن ک بله ؛ روزه میگیره ! فکرشو بکنید در سن 94 سالگی ! ماشششالا !
- پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ق.ظ