ببار ای بارون ببار .....
همین امروز دیروزا بود ک داشتم با خودم فک میکردم ک چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد دلم واسه شنیدن صدای بارون تنگ شده ، واسه بوی بارون (ک توی شهر ، بوی بارون همیشه مخلوط میشه با بویِ قیرِ خشک و آب نخوردهی روی پشت بوما البته !) ، دلم تنگ شده بود و فک میکردم ک چ لذذذذتی داره شنیدن صدای بارون از پشت پنجره وووو
خدا رو شکر در کمااااالِ تعجبِ من امروز بارون اومد !!! وسسسسسطِ تابستون ، توی تیرماه ، گیرم ک حالا یه رگبار پراکنده بود و چن دقیقهای هم بیشتر طول نکشید اما واسه دلتنگیِ من ، غنیمت بود ، دیدید آدم عطش داره ب چیزی (لواشکی ، تمری «= تمبر!!!» )یه تیکه هم ک بهش برسه عطشش آروم میشه ، این بارون واسه من همچین حالتی داشت ، ب دیدن از پنجره اکتفا نکردم ، رفتم درِ خونه رو باز کردم و اون منظرهی بدیع رو نگا نکردم ، با حرص بلعیدم در واقع !!!
+ رسمه ک اینطور وختایی میگن کاش چیز دیگهای از خدا میخواستم ، من اما نمیگم اینو ، خدا رو شاکرم ک الان ، امروز ، اینو از خدا خواستم و خدا رو شاکرم ک انقد زود بهش رسیدم ، سوءتفاهم نشه یه وخت ، منظورم این نیس ک امروز اگه بارون اومد ب خاطر درخواست من بود !!!! منظورم اینه ک از اومدن بارون ، ک مصادف شده بود با دلتنگیِ من واسه بارون ، خییییلی خوشحال شدم ؛همین فقط !!!!
- دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۰ ب.ظ