خاطرهها (41) : عاشورای آن سالها (قسمت دوم و پایانی)
این مطلب نخستین بار در دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۳ ساعت 7:43 با شمارهی پست 868 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.
یاد آوری
در مطلبی که یک سال و سه ماه پیش اینجا نوشتم ، بیان کردم که حال و هوای صبح روز عاشورا در سالهای کودکی ام چطور بود ، رسیدم به اونجا که کمپرسی (یا به قول اون روزای ما جَکبادی) نقش تعیین کنندهای در مراسم عاشورای اون سالا در روستای ما داشت ، روستای ما ، یا بهتره بگم بچههای روستای ما مفتخر بودن که سه تا جکبادی داشتن !!!! قبلا گفتم که بنا به سنتی که دلیلش واسه من معلوم نبود و نیس ، مردم اون سامان ، روز عاشورا به سمت قبرستانها حرکت میکردن ، در طول مسیر ، عزاداری میکردن و مراسم اصلی رو با مردم چند روستای دیگه که اونا هم به سمت قبرستون حرکت کرده بودن ، برگزار میکردن .
به عشق تاج !
برتری روستای ما این بود که ما که در طول مسیر ، عزاداری میکردیم بلندگومون روی تاج کمپرسی قرار داشت (تاج ، همون بالاترین قسمتِ جکِ یک کمپرسی هست که در حالت معمول به صورت سایبونی میفته روی اتاق راننده ، همون قسمتی که مث قسمت جلویِ کلاهِ سربازی هست !)بله ، بلندگوی مراسم در طول راه روشن بود ، کمپرسی با سرعت آهسته حرکت میکرد ، نوحه خون ، پای پیاده ، پایین میخوند و برقِ بلندگو از باتریِ کمپرسی تغذیه میشد. ما بچهها هممممممهی عشقمون این بود بریم روی تاج کمپرسی بشینیم و بلندگو رو نگه داریم ، کأنّه که ما داشتیم مراسم رو رهبری و هدایت میکردیم ، یه همچین حسی داشتیم.
از غول بالا بکِش !!!
صبح ، اول صبح ، صبحونه خورده و نخورده از خونه میزدیم بیرون ، میرفتیم رو به روی مسجد آبادی ، بیصبرانه منتظر میموندیم جکبادیا بیان ، ما بریم بالا ، روی تاج بشینیم ، طبیعیه پسرای صاحبِ جکبادی از همون درِ خونه میرفتن توی جک و وقتی جکبادی به ما میرسید اونا از قبل ، بالا بودن ، کشیدن بالا از جکبادی با اون جثهی کوچیک ، خودش حکایتی بود. پا رو میذاشتیم توی رینگ فلزیِِ تایر عقب ، دست از میلههای پایینِ جَکِ جکبادی میگرفتیم و خودمون رو با هزار زور و زحمت از اون کوهِ آهنی میکشیدیم بالا و پرتاب میکردیم داخل جک.
از جک بالا کشیدن و روی تاج رفتن یک خوان دیگر بود توی این هفت خوان که از دو جهت با دشواری مواجه بود، اولاً ، جا روی تاج محدود بود و حداکثر پنج شش بچه میتونست بشینه اون بالا و اگه کسی دیر میرسید و جا اون بالا پر میشد ، محال بود یکی از اون بالائیا از حق خودش بگذره ، بیاد پایین و بذاره تو بری بالا ، حداکثر انتظاری که میتونستی داشته باشی این بود که یه کمی مهربونتر ! بشینن و اجازه بدن تو هم بری بالا ، ثانیاً رفتن از داخل جک ، به روی تاج ، واسه ما که بچه بودیم و کوتاه قد ، بدون کمک اونایی که از قبل ، روی تاج بودن تقریباً غیر ممکن بود ، اونا باید دستشون رو از بالا دراز میکردن سمت پایین و به ما در بالا رفتن کمک میکردن.
سید بودنِ من، هر دوی این مشکلا رو رفع میکرد.
سیدِ اولادِ پیغمبر
مردم اون دیار علاقهی زیادی به سادات داشتن و بچهها از پدر مادراشون یاد گرفته بودن که باید به ما احترام بذارن، بنابراین اگر جا روی تاج کم بود بالاخره کسی پیدا میشد که بیاد پایین و به من جا بده و معمولاً کسی پیدا میشد که در بالا رفتن و به تاج رسیدن به من کمک کنه ، پدر مادرای دوستام عمدتا به من میگفتن " پسر آقا " ینی سید رو آقا خطاب میکردن و منم که پسر سید بودم میشدم " پسر آقا " !
شرارت !
از حق نباید گذشت البته که من هم از این قدرت و اقتداری که به من داده شده بود و فقط ناشی از احترام و ارادت اونا به سادات بود و بس ، خیلی وختا سوء استفاده میکردم به ضرر خودشون ! معمولن توی همه جا ، توی همه بازیا ، توی همه کلاسا ، فرمانده ، من بودم ؛ حرف من حرف اول اگه نبود ، حرف آخر حتمن بود ، توی فوتبالایی که بازی میکردیم وختی تیم ما بازی نمیکرد من داورِ بازی بودم ، وختی هم تیم ما بازی میکرد من بازم با حفظ سِمَت، هم بازیکن بودم هم داور !!!! و معمولن هم سعی نمیکردم در چنین مواقعی ، بی طرفی رو حفظ کنم ! بنابراین بچهها خودکشی میکردن ک بیفتن توی تیم من !!!
یادم هست یکی از دوستام که نجم الدین اسمش بود و ما بش میگفتیم نَجْمَلْدین یا به طور اختصاری " نَجی "!!!! ـ هرجا هست الان خدا حفظش کنه – یه بار در تیم مقابلِ من بازی میکرد ، توی بازی یه عرض اندامی در مقابل من کرد و به حرفم گوش نداد ، توی همون زمین بازی اندکی از خجالتش در اومدم – ینی ببخشید مقداری کتکش زدم!!!! ـ بعد دلم راضی نشد و لازم میدیدم بیشتر بزنمش! حسسسسسابی گریهش گرفته بود و همون من رو عصبیتر هم میکرد ! انگار انتظار داشتم وقتی من میزنم او گریه نکنه حتا !!!! این بود که باز خواستم بزنمش ولی از دستم فرار کرد ! از فرط خشم به جنون رسیده بودم ! دنبالش دویدم ، دوید توی خونهی یکی از فامیلاش که همون نزدیکیا بود ، انگاری رفته بود توی یه دژ مستحکم ! واسه اینکه ثابت کنم هیچکس ، هیچکسِ هیچکس ، نباید در برابر من عرض اندام کنه واستادم دَمِ دَر همون خونه و گفتم (با صدای بلند) فِک کردی رفتی توی خونهی فامیلات من دیگه کارت ندارم ؟ بعد سَرَمو انداختم پایین رفتم توی خونهی فامیلشون ، زدمش !!!! فامیلاش هم قضیه رو یه دعوای بچّگونه میدونستن و نیازی به دخالت نمیدیدن انگار ! یا شاید هم احترام منو نگه میداشتن!
یه اینطور بچهی شروری بودم من! ینی صُب میزدم بیرون از خونه تا ظهر توی کوه و کمر، ظهر میومدم خونه، مادرم به زورِ قفل کردنِ درِ اصلی خونه ، ما رو نگه میداشت توی خونه که گرمای پنجاه درجه به بالا ، ما رو از پا نندازه ، تا ساعت چهار عصر ، بعد از اون باز میزدیم بیرون تا وقتِ اذون مغرب!
میگفتم از روز عاشورا.
غرور و افتخار !!!!
خلاصه میرفتم و روی تاج کمپرسی مینشستم و بیصبرانه منتظر میموندم تا راه بیفته سمت قبرستون ، توی جاده هم که بساط عزاداری برپا بود. با حرکت سلّانه سلّانهی (= آرام و با طُمأنینهی) دستهی عزاداری ، همون یکی دو کیلومتر ، یکی دو ساعت ، طول میکشید ، بعد که میرسیدیم به قبرستون ، دستههایِ عزاداریِ روستاهای دیگه هم میومد و اونا که سیستم صوتیشون حداکثر روی یه خودروی نیسان سوار بود ، و در برابر هیبت جَکبادی آبادی ما ، به یه جوجه ! شبیه بود ، میومدن و در دستهی آبادی ما ادغام میشدن . همه با هم عزاداری میکردن و همین ادغام شدن اونا در ما و استفادهی اونا از سیستمِ صوتیِ روستای ما، چه مایهی فخر و مباهاتی بود واسه ما ، روی تاج جکبادی که مینشستیم و ته بلندگو رو که توی دستمون میگرفتیم و این حس بهمون دست میداد که ما الان نقش مفیدی توی برگزاری مراسم داریم حس وصف ناپذیری بود ، میشد به راحتی فریاد زد حتا که I'm the king of the world من پادشاه جهانم ! یا مثلا معادل فارسی این عبارت ، از حافظ که : " سلطان جهانم به چنین روز غلام است!"
عکس نوشت
برای دیدن این عکس در ابعاد بزرگتر ، کلیک کنید
اما سورپرایزی که واستون دارم این عکس فوق هست.
این عکس متعلق به آبادی ماست که در سالهای اوایل دههی هفتاد گرفته شده. جادهای که در سمت چپ تصویر میبینید همون جادهای است که به سمت قبرستون میرفت (از پایین تصویر ب سمت بالای تصویر) و روزای عاشورا تبدیل میشد به محل عزاداری و البته در روزای عادی که عمدتاً محل عبور و مرور کامیونها بود.
یادم هست شبای تابستون توی تاریکی محض ، توی آسمون پر ستاره که سر آدم گیج میرفت از بس ستاره زیاد بود ، فقط یه چیز ، اون سکوت مطلق ، اون خلأ رو میشکست و نشونهای از حیات و زندگی بود ، اونم صدای موتور یه کامیون دیزلی که پهنهی شب رو میشکافت و از دور دورا افتان و خیزان میومد و میومد تا وقتی از جلوی آبادی میگذشت و دوباره در خلا محو میشد.
اون وسط آبادی هست که یه درخت ، پُرتر از بقیهی درختا خودنمایی میکنه ، اون درختِ اکالیپتوس جلویِ خونهی ماست که سهم زیادی در خاطرات دوران کودکی من داره.
اون ساختمونای گِلی زنگ که تقریبا چسبیدن به جاده ، مغازهها هستن. اون زمینایی که اونور جاده هستن زمینای زراعی هستن و البته زمین بزرگ فوتبال ما هم همونجا بود، بهش میگفتیم زیر جاده!
کوههایی که روستا ها رو احاطه کردن ، بجز اون کوهِ آبی رنگِ بزرگِ پشتی که بهش میگفتیم " کوه آبیه " من بارها و بارها بالا رفتمشون و ازشون اومدم پایین ، در تابستون و وختی که مدرسه نبود شاید هر روز حتا ! ببینید که هر خونهای چه حیاط بزرگی داره !
با توجه به نوع پوشش گیاهیای که در تصویر میبینیم حدس میزنم این تصویر مال نزدیکای تابستون باشه.
آهان! یکی از همون جکبادیای معروف در سمت چپ تصویر نزدیکِ جاده، قابل رؤیت هست که جلوی یه منزل پارک شده.
من تا سن ده سالگی اینجا زندگی میکردم و بعد از اون هم تقریبا به مدت ده سال، همهی عیدای نوروزم و همهی تابستونام همینجا سپری شده، عاشق اینجا بودم.
روستا ؛ چرا روستا ؟
حتمن با خودتون میگید خب مگه این روستای معمولی چی داره ؟ اقوامم، پسر دائیام که یه زمانی با هم همین جا زندگی میکردیم و بعد اونا رفتن شهر هم همینو بهم میگفتن و واسشون خیلی عجیب بود که من به جای اینکه تابستون توی شهر بمونم چرا میام توی این بَرِّ بیابون و بدون اینکه اقوامم دیگه اینجا باشن با مادر بزرگم و یکی از دائیام توی این روستا ، تعطیلاتم رو سپری میکنم.
من اما، صرف نظر از دوستای قدیمیام از جمله (نجی) !!! ک هنوز اونجا مونده بودن تا اونموقع ، عاشق سکوتِ روستا بودم. شبای ساکت و پر ستارهی اینجا ، ظهرهای بسیار بسیار گرمی که حتا گربهها و مرغ ها ! رو به سایهی درختا و دیوارا پناهنده میکرد و هیچ چیز جز صدای عطش به گوش نمیرسید رو دوست داشتم.
چیزی که الان حس میکنم ازش محرومم و خیلی به اون احتیاج دارم...
پدر نوشت : پدرم همین الانم میگه اگه بخاطر پیشرفت شما بچهها نبود ، بدون تردید من زندگی در همون روستای بی آب و علف رو بر زندگی توی لندن حتا !!!! ترجیح میدم ؛ هر از چند وخت یکبار هم میگه خواب میبینم ک توی کوه و دشت اونجا مشغول تفرج هستم !!! خیلی با این دیدگاهش احساس نزدیکی میکنم من ؛ یه شعر هم در وصف همین روستا سروده و توی اون شعر ، همین روستا با همین شمایلی ک دارید مشاهده میفرمائید رو با بهشت برین !!!! و چشمهی اون رو با چشمهی کوثر مقایسه کرده حتا !!!! شاید یه وخت ، اون شعر ایشون رو گذاشتم توی وبلاگ ؛ راس میگن واقعن ک « حب الشیء یعمی و یصم » دوس داشتنِ یه چیز کور و کر میکنه آدم رو ؛ الان منم در این زمینه کاااااملن کور و کر هستم
این نوشته رو بذارید به حساب هدیهی دیر هنگام من به مناسبت صد هزارتایی شدنِ وبلاگ.
با تشکر از بازدیدکنندهی محترمی ک زحمت تایپ این نوشته رو متقبل شدن.
در صورت تمایل ، برای دیدن قسمتِ نخستین این مطلب ، اینجا رو کلیک کنید.
- دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ
خوندن خاطراتتون برام خییییییییلی جالب بود.
یاد بچگی های خودم افتادم البته من برعکس جنابعالی خیلی بچه ی آرومی بودم و صلح طلب!!!!
مراسم عاشورا تو روستای ما هم قبلا اینجوری بود .همه روستاهای اطراف تو یه مکان معین جمع میشدن و به سمت قبرستون و مزار شهدا میرفتن. البته ما جکبادی!!!!!!نداشتیم و و سیستم صوتی رو توی یه نیسان میذاشتن و من تمام آرزوم این بود که یه بار روز عاشورا سوار نیسان بشم ،هیچوقت هم نشدم.
متاسفانه ۱۰ساله که مراسم عاشورا تو روستای ما به این شکل برگزار نمیشه .ولی خیییییلی دلتنگ اون روزا شدم