خاطرهها (40) : عاشورای آن سالها (قسمت اول)
این مطلب نخستین بار در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:2 با شمارهی پست 186 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنتها و پاسخهایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.
آنچه اینجا مینویسم متعلق به روزگاری است که اشخاص را در آن سن کودک و یا به اصطلاح حقوقی صغیر ممیز میخوانند. تو گویی قرنها از آن زمان فاصله گرفتهام، روانشناسان میگویند "منِ" انسان در طول دوران عمرش ثابت میمانَد، و بعد بیان میکنند که روان انسان در سرتاسر حیات یک انسان به مثابهی یک مادهی ثابت و البته در عین حال تغییرپذیر است که باعث میشود آدم در سراسر عمرش خودش را به عنوان یک ماهیت ثابت تشخیص دهد ، اما نمیدانم چرا این دادهی علمی در مورد من یکی و حداقل در مورد دوران کودکیام صدق نمیکند؛ وقتی به آن دوران و خاطراتش فکر میکنم آنقدر برایم غریب و غیرقابل باور هستند که انگار شخص دیگری آن خاطرات را زیسته است و سپس حافظهی آن شخص را درون مغز من جا دادهاند مثل یک لپتاپ که هارد دیسک آن را برداشته و هارد دیسک دیگری را درونش کار گذاشته باشند......بگذریم.
آن سالها برایم تصور عاشورا در جایی غیر از روستایمان آنقدر بعید بود که حتی سالها پس از اینکه به شهر آمده بودیم برای تاسوعا و عاشورا با اصرار من و برادرم و البته با بیمیلی پدر، به روستا برمیگشتیم. و اولین سالی که عاشورا در شهر ماندم آن قدر برایم غریب بود که نوشتن احساساتم در آن روز نیاز به یک مطلب جداگانه دارد.
همه چیز از صبح زود، زودتر از آنکه من از خواب بیدار شوم شروع میشد، بلندگوی مسجد روستا شروع میکرد به پخش عزاداری تا نشانهای باشد بر اینکه آن روز بزرگ از راه رسیده است؛ طوری که حالا یادم میآید روضهخوانیهای مرحوم کافی را پخش میکرد، من با همان صدا از خواب بیدار میشدم، و البته نمیدانم پدر و مادر چقدر زودتر از من ـ شاید وقت نماز صبح ـ از خواب بیدار شده بودند. و نیز نمیدانم هیجاناتم در آن روز اجازه میداد که صبحانهای بخورم یا نه. از خانه که بیرون میزدم ابتدا به سمت مسجد میرفتم و مناظری که آنجا میدیدم همیشه و هر سال برایم اعجابانگیز و زیبا بود، نمیدانم چه موقع ـ شاید از همان اذان صبح ـ و نمیدانم توسط چه اشخاصی حوضچهای از گِل، مقابل مسجد درست شده بود که مردم از آن بر لباسهای خود میمالیدند ـ عمدتاً بر شانههای خود و بعضاً کمی بر سر نیز میگذاشتند ـ بانوان نیز که در آن روز چادرهای خود را به نشانهی عزا به طرز مخصوصی که خاص مناطق ما است پشت سر خود گره میدادند از همان گِل بر سر و پشت چادرهای خود میگذاشتند؛ آن اجتماع برای شخصی مثل من که تا آن موقع از عمرم عادت به دیدن آن همه آدم به صورت یک جا نداشتم خیلی عجیب مینمود؛ آن موقع از صبح، همهی اهالی روستا جمع بودند و همهی دوستانم هم بودند، کودکانی مثل خودم، آن اجتماع به چیزی مثل رستاخیز میمانست، نمیدانم در آن موقع از عمرم اصلاً میدانستم رستاخیز یعنی چه؟ هر چه بود همه چیز آن روز از همان اول روز بسیار عجیب مینمود، و اولین مورد، از عجایب آن روز دیدن همهی مردم روستا در آن وقت صبح جلوی مسجد بود.....و اما بعد از مسجد، نوبت قسمت اصلی ماجرا بود، همان که فقط سالی یکبار و در همان روز خاص اتفاق میافتاد و هر سال آنقدر برای ما جذاب بود که گویی بار اول است که آن را تجربه میکنیم......"کمپرسـی" ـ یا آنطور که آن روزها معمول بود بگویند:"جکبادی"... حتماً تعجب میکنید، این دو کلمهی به ظاهر بیربط این وسط چکار میکنند؟
در روستای ما کمپرسیها جزو لاینفک مراسم روز عاشورا بودند، در روستای ما چند نفر بودند که وسیلهی امرار معاششان کمپرسی بود، در روز عاشورا آن چند نفر ماشینهای خود را به مراسم اختصاص میدادند، برای چه؟ طی یک رسم قدیمی، مردم آن سامان، روز عاشورا به زیارت اهل قبور میروند، در واقع مراسم عزاداری با حرکت از روستا به سمت قبرستان با پای پیاده شروع میشود،امروزه هم درشهر ما همین رسم در بین برخی از مردم رواج دارد که روز عاشورا به زیارت اهل قبور میروند، هر چند خودِ من هیچوقت، دلیل این کار را نفهمیدم، و تا جایی هم که در کتاب شریف مفاتیحالجنان جستجو کردم، در اَعمال مستحب در روز عاشورا، چیزی در خصوص زیارت اهل قبور نیامده بود.به هر حال در روز عاشورا در طول مسیر قبرستان نیز عزاداری به صورت پیوسته ادامه داشت، عزاداری به صورت سینهزنی بود، فاصلهی بین روستا و قبرستان، چیزی حدود دو کیلومتر بود،البته در سنین کودکی، ابعاد همه چیز به نظر، بسیار بزرگ و غیرقابل وصف مینماید، مثلاً همیشه با خودم فکر میکردم مردان و زنان روستا چطور میتوانند آن فاصله را پیاده برومند و برگردند......
(ادامه دارد)
برای دیدن قسمت دوم و پایانیِ مطلب ، در صورت تمایل ، اینجا رو کلیک کنید
- دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ق.ظ