احتضار...
قبلاً اینجا و اینجا نوشته بودم که وختی چند ساعت متوالی توی یک روز تدریس میکنم توی مسیر برگشتن که پیادهروی میکنم چه حس و حالی دارم.
امروز باز من بودم و همون حسسسس عمیق، شدید و غریب، غریب اما قریب، حسی که درون خودته از رگ گردن بهت نزدیکتره، درونت میشکفه و تسخیرت میکنه، شگفتا اما که نمیشناسی این حس رو.
شنیدم که میگن مغز طوریه که هر چی ازش کار بکشی ورزیدهتر میشه، چابکتر میشه، اونوخ فک کن توی یه روز ده ساعت به کاری مشغول بودی که از صمیم قلب عاشقشی و اون کار هم به طور صد در صد، مرتبط هست با مغز و کار کشیدن از مغز، مسخرهس شاید، اما داشتم فک میکردم این حس سیال بودن و جَوَلانی که بعد از تدریس دارم شاید بخاطر اینه که روح، بعد از اینهمه ساعت مشغول بودن، به منتهای درجهی فعالیت خودش میرسه و وختی دیگه درس تموم میشه سبک میشه و به آسمون میره، مث بالُنی که شما ده ساعت با آتیش تند، توش بِدَمی وتوی همهی اون ده ساعت با طناب، اسیر زمینش کنی و بعد از ده ساعت دمیدن، یه دفه ولش کنی توی آسمون، میدونید با چه سرعت و سبکیای میره بالا؟ منم یه همچین ماجرایی دارم بعد از ده ساعت تدریس. بلاتشبیه شاید درست مثل کسی که یه مادهی مخدر شدیداً توهمزا مصرف کرده باشه، در این حد ینی احساس سبکی میکنم...
میفتم یاد کسانی که به هر طریق بهشون وابسته بودم و الان به جبر شرایط در کنارم نیستن، کسانی که فوت کردن، دانشجویانی که فارغالتحصیل شدن، دانشجویانی که من ازشون بریدم یا اونا بریدن، دلخوریهای اجتناب ناپذیر، چهرهی آدمایی که از روبروم رد میشن، بوی خاک نمناکی که سر راهم از یه خونهی مخروبه بلند میشه، مغازههایی که بعضیاشون خالی هستن و فروشندهی داخلشون چونهش رو گذاشته روی دستاش و خیره شده به پیادهرو، مغازههایی که پُرَن، نسیم خنکی که میخوره به صورتم و از راه یقهی لباسم میره و به بدنم میرسه و سردی چسبناک هوا میماسه به تنم، دستام که زیرِ بارِ گرفتنِ این چند تا کیفِ همرام خسته شده اما اوووووونقد توی خلسه هستم که حتی حس عوض کردن جای کیفها توی دستم رو هم ندارم، کتابایی که دوست داشتم بخونم و نخوندم از جلوی چشام رد میشه، فیلمایی که باید می دیدم و ندیدم، صحنههای به یاد ماندنی فیلمایی که دیدم و توی ذهنم حک شده بود از جلوی چشام رد میشه، خاطرات تلخ و شیرین مشترک با دوستای انگشتشماری که در طول سالیان داشتم ووو
بذارید خیالتون رو راحت کنم، میگن آدم وختی توی بستر مرگ میفته و دیگه از همه جا بریده و آمادهی مرگ شده و روحش داره میکَنه از بدن که بره به دنیای بالاتر، توی چند ثانیهی کوتاه همهی زندگیش به صورت یه فیلم کوتاه از جلوی چشمش رد میشه، باورتون میشه اگر بگم هر روز بعد از تدریس من حس میکنم روحم همونقدر سبک شده و در حال احتضارم و همهی زندگیم و خاطرات به یاد موندنیم از جلوی چشمام رژه میره؟ باورتون میشه اگر بگم حس یه آدم محتضر رو دارم؟
همین. خلاص...
- سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ