خلسه .....
مدتی هست که میخام این مطلب رو باهاتون به اشتراک بذارم، دلیلش اینه که میخام شریکتون کنم توی یکی از عزییییزترین اححححساسات زندگیم، امشب فراغتی حاصل شد و الان دارم مینویسم براتون.
این احساسات رو که میگم مجسم کنید توی ذهن خودتون.
فک کنید یه کاری که خییییییلی عاشقش هستید رو انجام دادید یا با کسی که خییییلی دوسش دارید یه دلِ سیر، وقتتون رو گذروندید، گفتید و خندیدید حتی، دل دادید و قلوه گرفتید شاید!!!! توی مدتی که مشغول انجام اون کار دلنشین بودید فک میکردید که مث یه جام تهی هستید که دارید پُر میشید از معشوقتون یا شاید بر عکس فک میکردید یه جام پُر هستید که دارید تهی میشید. ینی یه طورایی دارید وجودتون رو، عشقتون رو، خمیر مایه زندگیتون رو میبخشید به طرف مقابلتون، شاید مث یه مادری که داره کودک شیرخوار خودش رو با عششششششق و محبت شیر میده و داره احساس میکنه که شیرهی ججججونش داره منتقل میشه به اون کودک، داره حس میکنه خودش داره خالی میشه و کودکش داره از او پُر میشه.
اونوخ فک کنید این حس زیبا و عاشقانه اوووووونقد ادامه پیدا میکنه که وختی شما از هم جدا میشید یا از هم جداتون میکنن شما خسته و کوفته هستید، در عین حال که از شادی در پوست خودتون نمیگنجید در همون حال از اووونهمه لذت که بردید نَفَستون بریده دیگه. روحتون در اوووووج آسمونا مشغول سیر و سیاحته و جسمتون این پایین مشغول جون کندن واسه بقا و زنده بودن. اونوخ این تناقض حسسسابی به آدم میچسبه. فک کنید چ حححححالیه! اصن انگار روح داره جسم رو مسخره میکنه، از اون بالا بهش میخنده و میگه تو جون بکَن، اما ببین من کجا هستم، ببین من دارم چ لذتی میبرم.
بعد فک کنید توی همین حال ینی در حالی که از منبع لذت جداتون کردن و جسمتون از اووونهمه لذت خسته شده دارید توی خیابون قدم میزنید که برسید به خونه. دوس دارید توی این وضعیت سوار تاکسی بشید؟ هرررررررگز!!!! دوس دارید قدم بزنید و قدم بزنید و ذره ذره اون لذت رو زیر دندوناتون بجوید و خرد کنید و ذره ذره قورت بدید! دوس دارید اون مسیری که تا خونه دارید هیچوخ تموم نشه، با چشم خودتون انگار که به همهی عابرایی که از کنارتون رد میشن فخر میفروشید، اونا که نمیدونن شما ینی روح شما الان کجا هستید و دارید چ احساساتی رو سیر میکنید، فک کنید چ حالیه، جسمتون خسته و کوفته و روحتون شاد و شنگول. خییییییلی حسسسس دلنشینی هست.
تنها کلمه ای که میتونم پیدا کنم که تا حدودی این حس رو بیان کنه واژهی« خلسه » هست، انگار که دارید توی خلسه و حالت مسخ شدگی توی خیابون قدم میزنید، چرا خلسه؟ چون جسمتون توی خیابون هست ولی روحتون اینجا و با شما نیست، روحتون مونده کنار معشوق و داره لحححححظه لحححححظهی اون حس رو زیر دندوناش مزمزه میکنه.... خییییییلی خوبه.... حاضرم همیشه جسمم خسته و کوفته و وارفته باشه اما با روحم این لذت آسمونی رو با تموم وجودم حسسس کنم. میدونید چ حالیه؟ فک کنید از توی یه فضای خفه دربیاید و برید توی یه فضایی که از بوی بارون، نم دار هست و بوی خاک مرطوب و هوای تازه هم باهاش قاطی شده و نفس عمیییییییق بکشید، واااااااااای چ حححححالیه میشه آدم.
حس نوشت: اونوخ میدونید همممممهی این احساساتِ قشنگ قشنگ رو من کِی دارم؟! وختی یه روزِ کامل، مثلاً هشت یا ده ساعت رو تدریس کردم و از دانشگاه دارم برمیگردم خونه!!!!!!! دیگه شما خودتون ببینید که من چققققققدر عاااااااشق تدریس و دانشگاه هستم!!!! ینی اصن انگار توی آسمونام!!!! خسته هستم اما ...... اما پاهام روی زمین نیست!!!!!
احترام نوشت: ممکنه این مطلب به نظر خیلیاتون مسخره، اغراقآمیز یا لوس باشه، نظرتون محترم هست کاملاً برای من؛ ولی به هر حال من اینجوری ام و دوس داشتم اینجوری بودنم رو با شما در میون بذارم.
- دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ق.ظ