خاطرهها (14) : منصب قضاوت شایستهی کیست؟
این مطلب نخستین بار در جمعه بیست و چهارم آبان 1392 ساعت 1:25 با شماره پست : 167 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنتها و پاسخهایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.
معمولاً دانشجویانم از من میپرسند چرا با اینکه در آزمون قضاوت به طور نهایی پذیرفته شدهام از رفتن به دورهی کارآموزی اِبا دارم؟ با اینکه هم حقوقش از تدریس بیشتر است و هم مزایایِ جانبیاش. و پاسخ من این است که نمیدانم اگر قاضی شوم چگونه آدمی خواهم بود؛ دروغ چرا؟ از خودم میترسم؛ نمیدانم در آزمونهایی که در آن منصب – و نَه شغل – خطیر مجبورم هر روز با آنها دست و پنجه نرم کنم سربلند خواهم بود یا خیر؛ نمیدانم آیا حاضرم خودم و آبرویم را با خدا معامله کنم یا نه؟ نمیدانم آیا میتوانم از نظر روانی با این قضیه کنار بیایم یا خیر که این رأیی که صادر میکنم ممکن است بنیان یک زندگی، یک خانواده، و یا یک هستی را بر باد دهد؟
قضاوت شایستهی بزرگانی است مثل استاد ما جناب آقای کاظمپور؛ اگر اینان هستند ما که هستیم؟ دیشب به وبلاگ ایشان سری زدم و دلی صفا دادم و برایتان این مطلب را به ارمغان آوردهام؛ ما مفتخریم که در جامعهای زندگی میکنیم و نفس میکِشیم که اینان هستند و نفس میکشند؛ خدا ما را به ایشان شبیه گردانَد و ما را از نعمت وجودشان محروم نفرمایَد. ایشان طی اظهارنظری ذیل همین مطلب مرا مورد تفقد قرار دادهاند و عباراتی به کار بردهاند که مثل همیشه اسباب شرمندگیام را فراهم کرده است؛ از ایشان به خاطر اظهار لطفشان از صمیم قلب سپاسگزارم؛ و اما مطلب نوشته شده توسط ایشان به قرار ذیل است:
ابتدای مطلب استاد
گذر و خاطره
دیدن برخی مناظر و صحنه ها شما را به خاطرات دور دست می برد. در فضایی قرار می گیری که گذشته را گاه تلخ و گاه شیرین می کند. سوار بر کشتی خاطراتت می کند و تا زمانهای دور و دورتر می برد. گذشتن از کنار بعضی صحنه ها برایت دردآور و گاه خنده آور است. بعضی صحنه ها تلخ و برخی شیرینند. برای من هم که منتظر سوژه ای مناسب و بهانه ای برای نوشتن هستم، گذری بر برخی خاطرات کافی است.
امروز صبح، مثل هر روز دیگر، برای خرید نانی داغ که بر سفره صبحانه فرزندان قرار گیرد تا با انرژی کامل به دانشگاه و مدرسه بروند، به امر عیال مکرم، به نانوایی رفتم و با خرید نانی داغ و ایضاً بقیه ملزومات صبحانه همراه با نشاطی که از هوای پاییزی بر دلم نشست به منزل برگشتم. صبحانه در کنار خانواده لذتی مضاعف دارد. بعد از صرف صبحانه، سید علی را به مدرسه اش رساندم و منتظر راننده ماندم تا مرا به اداره برساند.
سوار بر مرکب، به سمت بلوار کشاورز راه افتادم. در طول مسیر به علت سردرد شدید ( که گاه مهمان من است و از بس مهمانی اش هم زیاد شده الان به صاحب خانه تبدیل شده است) حوصله ای برای گفتگو با راننده و همکار دیگرم نداشتم. سکوت را ترجیح دادم و همکار من هم خوب میداند که وقتی سکوت میکنم و از آن نشاط دایمی و خنده های همیشگی خبری نیست، زمانی است که سردرد را پذیرایی میکنم و او نیز با سکوتش همراهی میکند. هرازگاهی به رسم ادب به تک جملات راننده پاسخی میدهم.
نگاه کردن به خیابانهای تهران جذابیتی برایم ندارد، هیچگاه سعی نمیکنم که از طبقه هشتم ساختمان اداره خود که مشرف بر شهر تهران است، بیرون را نگاه کنم، چون دود نشسته بر آسمان شهرم سینه ام را می فشارد و مرا یاد دوری از وطن و دیار مادری ام می اندازد که برایم دلگیر است. اما سکوت، چشمت را به پیاده روهای خیابان خیره می کند و مجبوری که به تماشای این مردم بنشینی.
راننده از خیابان ستارخان وارد بزرگراه چمران و از آنجا وارد خیابان دکتر قریب می شود و از کنار بیمارستان امام خمینی می گذرد و سپس وارد بلوار کشاورز می شود. هر روز صبح وقتی از این مسیر عبور میکنم، سیل جمعیتی را می بینم که به راحتی می توانی در چهره خسته شان رنج بیمارداری و خستگی سفر و ماندن پشت در این بیمارستان را ببینی. هر یک در گوشه ای نشسته اند. گاه بساط چای و صبحانه شان پهن است. نگرانی در چهره شان موج میزند و وقتی آنان را می بینم ناخودآگاه دعایی برای شفای بیماران بر زبانم جاری می شود و به حالشان دلسوزی میکنم. گاه دیدن کودکانی که به دیدار پدر یا مادر بیمارشان از راههای دور آمده اند، دلم را می رنجاند و غصه را مهمان آن میکند.
بر دیوار بیمارستان دو پسرک کم سن و سال به همراه زنی نسبتاً جوان بر روی یک زیلو تکیه زده اند و نسیم سرد پاییزی که این روزها سردتر نیز شده اند، چهره ی آنان را می نوازد. گونه های نازشان به سرخی رفته است. دستهای کوچکشان را جمع کرده اند و میان پاهایشان قرار داده اند تا از گرمای تنشان برای گرم شدن استفاده کنند. پسرکان در دو طرف مادر نشسته اند و نیم تنه خود را به مادر چسبانده اند تا شاید در این شهر غریب، آرامشی بیابند و شاید نیز به مادر پناه برده اند. دست مادر بر گونه های سرد فرزندان نوازش می کند، مادر به صورت پسرکان معصومش خیره میشود و شاید به چیزی فکر میکند که باورش برای او سخت می شود و به همین دلیل خود را از فکری که برایش پیش آمده خلاص میکند. گوشه چادر خود را بر روی پاهای پسرکانش میگذارد تا شاید اندکی از سوز سرما بکاهد و یا شاید میخواهد بفهماند که هنوز آغوش مادر هست. پناه مادری برپاست.
ماشین به سرعت از کنار آنان رد شد، اما دلم از کنارشان عبور نکرد و همچنان با چشم دیگرم به تماشای آنان نشسته بود. خاطره ای را از دوران قضاوتم به یاد آورد که بعد از چند سال هنوز بدنم را می لرزاند. نقل این خاطره برایم از دو جهت سخت است. نخست از این جهت که کار من، خلاف مقررات قانونی بوده است و خوانندگانی که اهل قانون هستند شاید بر این کارم خرده بگیرند و دوم از این جهت که شاید بوی خود ستایی از آن استشمام شود که از آن بیزارم. اما به هر جهت چون صحنه ای که امروز دیده ام و کودکان آن خاطره، مهمان دلم شده اند، نقل میکنم و ایراد دوستان قانونمندم را می پذیرم و امید دارم خوانندگان عزیز هم بوی خودستایی از آن استشمام نکنند.
اواسط سال 1379 تا اواسط سال 1381 رییس دادگستری شهرستان دورود بودم که هنوز مشمول محبتهای همکاران دورودیم هستم. رییس دادگستری ضمن اینکه رییس شعبه اول حقوقی هر شهرستان است در برخی شهرستانها دادرس دادگاه انقلاب آن شهرستان نیز هست و برای اینکه مراجعان و متهمان مسافت تا مرکز استان را طی نکنند و از خطرات احتمالی پیشگیری شود، در همان شهرستان به امور آنان رسیدگی میشود.
اواسط پاییز بود. باد سوزان و سردی که مخصوص منطقه سیلاخور و دورود بود، آن روز هم مثل روزهای دیگر می وزید. مردم از اتاق بازرسی که خارج می شدند برای فرار از سوز سرما با سرعت خود را به داخل سالن دادگستری می رساندند. دستور داده بودم که متهمان را برای در امان ماندن از سرما به بازداشتگاه موقتی که برای نگهداری موقت پیش بینی شده بود نبرند، بلکه تحت مراقبت مأموران در فضای داخل سالن نگهدارند.
مثل هر روز، اول وقت از خرم آباد خود را به دورود رساندم و پس از خوش و بشی کم با مراجعینی که برای ارجاع پرونده ها یشان و یا ملاقات با ریس دادگستری زودتر از من خود را به دفترم رسانده بودند، از لابلای آنان عبور کردم و خود را به اتاق رساندم. بر صندلی خود مستقر شدم و طبق عادتی که از بچگی دارم و آن را از پدرم یاد گرفتم، نام خدا را بر زبان آوردم و کارم را با توکل و امید به خدا شروع کردم. زنگ دفتر را که کلید آن روی میزم بود فوراً فشردم و مدیر دفتر بلافاصله وارد شد و گفتم که ابتدا پرونده های ارجاعی را بیاورد و پس از ارجاع پرونده ها نوبت به افرادی می رسید که به هر دلیل دوست داشتند با رییس دادگستری درد دلشان را بیان کنند. من هم طبق معمول شنونده خوبی هستم و وقتی گرم صحبت می شدند و گوش شنوا می دیدند از هر دری می خواستند حرف بزنند و من هم باید برای اینکه ذایقه شان تلخ نشود این مجال را به آنان می دادم. تمام سخن از رنج بود و درد! از فرزندی که در زندان دارند و از برخورد ناصحیح همکار قضایی و یا مأمورین و بالاخره احکامی که به ضرر آنان صادر شده بود که بعضی گلایه ها صحیح و بعضی نیز ناصحیح بود.
بعد از پاسخگویی به این دسته مراجعین، نوبت پرونده های مواد مخدر بود، خیالم از طرف پرونده های حقوقی شعبه راحت بود، چون دادرس خوبی مثل دوست عزیزم آقای بوالحسنی که از قضات خوب دادگستری بود داشتم.
چند پرونده بررسی شد و متهمان بازجویی شدند و در همان لحظه رأی هم صادر شد و به تناسب نوع جرم و وضعیت متهمان جریمه و یا مجازاتهای دیگری در نظر گرفته شد. چهارمین و یا پنجمین آنان بود که دستور دادم متهم را بیاورند. مأموری جوان به همراه مردی میانسال وارد شد، به سلامشان پاسخ دادم. زیر چشمی به متهم نگاه کردم. او نگران بود! از چه چیزی؟ نمیدانم. حس ششمم به من گفته بود! اما با خود گفتم او هم مثل بسیاری دیگر از متهمان از کرده ی خود می ترسد و به همین دلیل توجهی نکردم.
از مأمور پرسیدم که کجا دستگیرش کرده اید؟
پاسخ داد: در قطار.
بازجویی را شروع کردم. مقداری تریاک به میزان کم از او کشف شده بود. اتهام را قبول داشت. بعد از پایان بازجویی، رأی را صادر کردم و او را به مبلغی جریمه محکوم کردم.
آنانی که توان پرداخت فوری جریمه را ندارند به موجب قانون باید به زندان معرفی شوند. برای این شخص هم چنین کردم و پرونده ها تمام شد.
اتاق رییس مشرف به حیاط دادگستری بود. خسته بودم و از صندلیم بلند شدم، خودم را به کنار پنجره ای رساندم که مشرف به حیاط دادگستری و نیز درب ورودی آن بود. بر لبه طاقچه گلدانی از حسن یوسف بود که شاخه های بلندش تا کف اتاق پایین آمده بود. به اطراف گل نگاه کردم. دستی بر برگهای نرم و لطیفش کشیدم. قامت بلندش را ورانداز کردم.
از لابلای برگهای ظریف حسن یوسف، حیاط را نگاه کردم، جایی که مردم می آمدند و می رفتند. چشمم به دو پسرکی افتاد که از سرما به دیوار محل نگهبانی پناه برده بودند. پسرکی حدود ده ساله که بزرگتر بود بر روی زمین نشسته بود. پسرک دیگر که برادر کوچکتر بود بر روی زانوی برادر به خواب رفته بود. برادر بزرگتر دست بر صورت برادر گرفته بود تا سرما اذیتش نکند. آنقدر خسته بود که خودش نیز چرتش می برد و سرش به این طرف و آن طرف می افتاد. هر گاه هم که چشم باز می کرد نگاهی به برادرش می انداخت و نگاهی به درب ورودی سالن دادگستری! گویا منتظر کسی بود. لباس کمی بر تن داشتند.
دیدن این صحنه، حالم را دگرگون کرد. لرزه بر اندامم انداخت. معصومیت و مهر برادری و نگاه منتظر! اشک در چشمانم حلقه زد. دنیا دور سرم چرخید. دوست داشتم بروم و بچه ها را بغل کنم و به اتاقم بیاورم. بدون اینکه زنگ را به صدا درآورم با صدای بلند، مدیر دفتر را صدا کردم. از لرزش صدایم فهمیده بود که مضطرب و نگرانم! سراسیمه خود را رسانده بود. من همچنان کنار پنجره ایستاده بودم. او را به سمت پنجره فراخواندم. گفتم: آنجا را نگاه کن!
گفت: کجا؟
با صدایی بلندتر گفتم: آن پسرکان معصوم را میگویم!
گفت: بله، می بینم.
گفتم: این بچه ها کی اند و از کجا آمدند و برای چی اینجا هستند؟
گفت: نمی دانم.
گفتم: فوراً برو ببین جریان چیه؟
چشمی گفت و مثل برق از جلوی چشمان من دور شد. چند دقیقه بیشر نگذشته بود که هراسان و سراسیمه برگشت.
پرسیدم: فهمیدی؟
گفت: فرزندان همین متهمی هستند که نامه زندانشان را نوشتی!! لرزه های دستم بیشتر شد. لرزش صدایم به بغض تبدیل شد. اشک بر گونه هایم غلتید.
پرسیدم: پدرشان را به زندان بردند؟
گفت: نه، هنوز کارهای مکاتبات تمام نشده.
نفس راحتی کشیدم. فوراً گفتم که پدرشان را بیاورند و بچه ها را به جای گرمی منتقل کنند. پدر را آوردند. ضمن اینکه خیلی شماتت کردم به خاطر عمل مجرمانه و توبیخ کردم که چرا با سرنوشت کودکان معصومش بازی می کند.
از او پرسیدم که چقدر پول داری؟
گفت: چهارده هزار تومان!
فاصله ی موجودی تا جریمه زیاد بود. مانده بودم چه کنم؟! حیران و درمانده! چشمان نگران پسرکان، سینه ام را می فشرد. خشم ناشی از بی مسئولیتی پدر، زجرم می داد. رأیی که صادر شده بود فشار مضاعفی بر جانم وارد میکرد و قانوناً نمی توانستم در آن دست ببرم.
برای اینکه متهم اشکم را نبیند او و مدیر دفتر را از اتاق به بیرون راهنمایی کردم. مدیر دفتر که بر درب خروجی اتاق قرار گرفت، ناخودآگاه صدایش کردم.
گفتم: فعلاً او را به زندان نبرید تا ببینم چه خاکی به سرم بگیرم! چشمی گفت و از اتاق خارج شد. مثل هر زمان دیگری که خسته و درمانده میشوم، دو دستانم را لای موهای سرم گذاشتم. جنگ قانونمداری و حس انساندوستی در من درگرفت.
قانونمداری نهیبم میزد که، حق تغییر رأیی که صحیح صادر شده است را نداری
ولی آن یکی میگفت: فرزندانش در این شهر غریبند!
آن یکی می گفت: رفتارت تخلف است
ولی این در گوشم میخواند: اینان مسافرند.
آن یکی میگفت: مجازات انتظامی در انتظار خودت
ولی این یکی می گفت: با فرزندان و همسر غریبش چه میکنی؟!
آن یکی میگفت: دنیای خود را بخاطر مجرمی فدا نکن
ولی این یکی می گفت: دنیایی که انسانیت در آن نباشد، همان بهتر که نباشد.
آن یکی می گفت: شغلت!!
دیگری میگفت: دلت!!
آن یکی میگفت: وظیفه ات!!
این یکی می گفت: رحم کن تا به تو رحم کنند.
این درگیری ادامه داشت. گویی قرار بود به مرز جنون ببرندم، فرصت زیادی نبود، باید تصمیم میگرفتم. نگاه منتظر پسرکان معصوم بر سینه ام سنگینی میکرد. پرونده را خواستم. صدای متهم در گوشم دوباره پیچید که در پاسخ به من گفته بود چهارده هزارتومان دارم. مبلغی که باید داشته باشند تا مجدداً سوار قطار شوند و به مقصد برسند. دو راه در ذهنم رخ می نمایاند.
نخست اینکه او را تبرئه کنم، در این حالت چه توجیهی برای حمل و نگهداری مواد مخدر می توانستم در رأی خود بیاورم.
راه دوم این بود که جریمه اش را کم کنم و چون هیچ قدرت پرداخت ندارد جریمه اش را خودم بپردازم.
هر دو راه، غیر قانونی بود و برای من قاضی هم تخلف محسوب میشد ولی در آن لحظه گزینه دیگری جز تخلف برای من مطرح نبود. پرونده را باز کردم، مبلغ جریمه رأی قبلی را کم کردم و تخلف را به جان خریدم و در همان لحظه آبروی خودم را با خدا معامله کردم و به حضرتش عرض کردم: این همان چیزی است که تو از من میخواهی، هرچند قانون را ناخوش آید. پس آبرویم رابه تو می سپارم.
جریمه را به ده هزار تومان کاهش دادم و همین مبلغ را از جیبم درآوردم و فوراً مدیر دفتر را صدا کردم و گفتم: سریعاً برو بانک و این پول را به عنوان جریمه واریز کن.
نگاهی با تعجب به من کرد. در چشمانش برق موج میزد ولی ترسید از من چیزی بپرسد تا مبادا فریادی از من بشنود. سرش را پایین انداخت و گفت: چشم حاج آقا.
فاصله تا بانک نسبتاً زیاد بود. متهم در دفترم مانده بود. قبل از آن گفته بودم که زن و بچه اش در دفتر باشند و چای و بیسکویت به آنان بدهند تا گرم شوند.
متهم که حالا محکوم بود، متعجب و حیران از کار من، به صورت بچه هایش با مهربانی خیره شده بود. اشک شوق در چشمان همسرش موج میزد، دست بر صورت پسرکانش میکشید. و من آسوده از رضای خداوند بر صندلی خود نشستم و نفسی عمیق که هنوز لذت آن را احساس میکنم، کشیدم.
آن روز چه با نشاط بر ماشین پیکانم که یادش بخیر، سوار شدم و به خرم آباد برگشتم. چه دیدنی بود لذتی که در نگاه همسرم می دیدم وقتی که این قضیه را برایش تعریف کردم! او هم، مثل خدایم، تحسینم کرد و من رضای پروردگارم را از اشکی که الان پس گذشت یازده سال، از یادآوری آن خاطره بر گونه هایم می غلتد، حس میکنم. خدایا سپاس که مرا در دامن پدر و مادری مهربان پرورش دادی. ربّ ارحمهما کما ربّیانی صغیرا.
منبع: این لینک
پایان مطلب استاد
- جمعه ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۸ ب.ظ
جناب اقای شاهرخی ادم خوبه یه کم نترس باشه .در تنگنا افتادن ناشی از ترس از انجام عمل بیشتر انجام عمل نفس عمل زجر اور است ضمنا در وجود همه انسانها گوهری وجود دارد که هر کس که ان گوهر را بشناسد می تواند به تعالی دست یابد بنابراین نمی توان گفت که امر خاصی را فقط عده ای خاص انجام دهند با عنایت به این امر هر انسانی از ارزش ذاتی برای انجام هر امر برخوردار است لیکن باید از یکسری ویزگی ها نیز برخور دار بود که همان ارزش های اکتسابی اند شاید بتوان گفت که بر اساس امر مزبور اقای کاظم پور اولویت دارند لیکن این امر خاص ایشان نیست بلکه هرشخص که بتواند این ارزش های اکتسابی را بدست اورد میتواند متصدی امر قضا شود و چه بسا شخصی این ارزش ها بیشتر از ایشان کسب نماید و حتی نسبت به ایشان از اولویت برخوردار شود ومصادیق فراوانی از این امر وجود دارد