عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲۵۳ مطلب با موضوع «خاطرات خودم» ثبت شده است

۱۹
دی
۰۲

امروز امتحان مدنی سه‌ی بچه‌های من توی دانشگاه لرستان بود. همونا که مایل نبودن با یه استاد محترم (آقای دکتر الف فرض کنید) باشن و دوس داشتن با یه استاد محترم دیگه باشن (آقای دکتر ب فرض کنید) ولی از قضای آمده، گرچه درسشون با آقای دکتر الف نیفتاد، اما در عوض گیر من افتادن 😂 و از چاله افتادن به چاه.... حالا امروز امتحان آخر ترمشون بود. و این وقایع امروز هست:

 

نکته‌ی اول اینکه هم بچه‌های کلاس استاد محترم، آقای دکتر الف، و هم بچه‌های من، امتحانشون دقیقاً توی یه اتاق برگزار می‌شد 😂

 

بعد من زودتر از آقای دکتر الف رسیدم و وارد اتاق شدم. طبق معمول شروع کردم دست زدن به ترکیبِ نشستنِ بچه‌ها 😂 اول که وارد کلاس شدم بچه‌هام واکنش خاصی نشون ندادن، فقط یه "وای" یا یه صدای استرس آمیز که معمولاً توی این زمانا از بچه‌هام می‌شنوم از این بزرگواران هم شنیدم 😂 هیچی دیگه. گذشت و گذشت تا استاد محترم اون کلاس هم اومد، آقا ایشون که وارد شد یه دفه دیدم بچه‌هاش صلوات فرستادن 😳 و حسسسابی ایشون رو تحویل گرفتن و اینا. منم در همون حضور استاد محترم اونا و بچه‌های اونا و بچه‌های خودم، رو کردم به بچه‌هام گفتم "ببینید چکار میکنن واسه استادشون، ینی ها، حاااااااااااالم ازتون به هم میخوره، برید گم شید نبینمتون دیگه 😂"، بعدم گفتم "از این به بعد من وارد کلاس شدم باید برام ختم قرآن کنید بجای صلوات 😂" بچه‌های اونا و استادشون هم خنده‌شون گرفته بود 😂 بچه‌های خودمم که سیاههههه شده بودن از خنده 😂

 

+ ینی از دانشجو هم شانس نیاوردم. دانشجوهای اساتید محترم دیگه مؤدب، درسخون، وقتی استادشون وارد میشه صلوات میفرستن، دانشجوهای من، یه بُری (یه عده‌ای 😂) شیطون درس نخون. 😂

 

بعد یه عده‌ای از دانشجوای خودم توی درسای دیگه، توی کلاس مقابل بودن و اونام داشتن امتحان مدنی 3 اون کلاس رو میدادن، بعد این دانشجوا توی کلاسای دیگه که با من دارن من نمیذارمشون وقت امتحان نفسسسس بکشن یا نگاهشون اینور اونور منحرف بشه، همش هم مدعی هستن که تو ما رو بدنام کردی، هی ما رو جابجا میکنی، همه فکر میکنن ما متقلب هستیم. در حالی که ما بچه درسخون هستیم و اصصصصلا تقلب توی ذاتمون نیست 😂

 

بعد الان که امتحانشون با من نبود، ولی من وقت امتحان دادن میدیدمشون ینی داشتن خودشون رو خففففففففه میکردن از زور تقلب 😂😂😂 همونایی که من همیشه جابجاشون میکنم و همیشه مدعی هستن تقلب نمیکنن سردمداران اصلی تقلب بودن 😂😂😂 بعد همش هم با چشم و ابرو و سایر اعضای بدنشون ملتمسانه از من میخواستن که گزارش اقدامات شنیعشون رو به استادشون که سر جلسه حاضر بود ندم 😂 البته من آخرش نَکومیدم 😂 (یعنی نتونستم خودمو کنترل کنم) و وقتی داشتم از کلاس میومدم بیرون به استادشون گفتم حواست به این یه نفر باشه، خودشو خفففه کرد با تقلب 😂

 

+ همین پسره که خیلی داشت تقلب می‌کرد از یه خانمه همکلاسش که پشتش نشسته بود همش داشت می‌پرسید، بعد باید میدیدیش با چه لحنی داشت ازش طلب تقلب می‌کرد، انگار خانمه موظف هست و از قبل، طی یه سند رسمی تعهد سپرده که به ایشون تقلب برسونه 😂 خانمه هم بیچاره در کماااااال خوش قلبی و مظلومی هر چی این پسره میگفت اون هی میرسوند، آخرش که خانمه پا شد بره از جلوی من که رد میشد یه نگاه زیر چشمی به من انداخت، منم بهش گفتم واقعاً سمبل جوانمردی و فتوت هستی تو 😂 اونم گفت خواهش میکنم 😂 و سریع از جلوم رد شد رفت

 

آخر کلاس یکی از بچه‌های کلاس مدنی 3 اومد گفت واقعاً ممنونم ازتون که ما رو وادار کردید طول ترم انقد بخونیم. مطمئن هستم دیگه هیچوقت مطالب این درس رو فراموش نمیکنم. 

 

بیرون که اومدم توی حیاط دانشگاه، یکی از بچه‌های کلاسی که فردا با من امتحان دارن رو دیدم، ایشون همیشه مدعی هست سؤالات امتحانی من خیلی غیر استاندارد و عجیب و غریب هست، حالا الان که بیرون دیدمش گفت بچه‌های مدنی 3 از سؤالات راضی بودن، سؤالات امتحانات فردای ما رَم پس باید طوری بیاری بتونیم جواب بدیم. 

 

+ خواستم بهش بگم والا سؤالات این امتحانم آسون نبود اونطوری، منتها بچه‌های من توی مدنی 3، سِر شدن بندگان خدا دیگه 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
دی
۰۲

خاطرات_تدریس (قسمت 280): کلاس غیر شوالیه‌ها!

 

توی جلسه‌ی دیروز توی دانشگاه بروجرد توی کلاس غیر شوالیه‌ها، آخر کلاس یکی از بزرگواران این کلاس اومده هی چند دفه با تأکید میگه که من فقططططططِ فقططططط بخاطر کلاس شما از دورود اومدم و چند بار هی تکرار کرد، یه جوری میگفت من از دورود اومدم انگار به نظرش میومد که داره میگه فقط بخاطر کلاس شما از سمرقند و بخارا لِک و لِک، لِک و لِک سوار بر کوهان شتر اومدم. 😂 چند بار هی سکوت کردم هیچی نگفتم آخرش گفتم "چی میگی هی دورود دورود میکنی. دورود مگه همین بغل نیست. پیاده راه بیفتی از دانشگاه دو ساعت دیگه دورودی 😂" دیگه چیزی نگفت و رفت.

دیگه بهش نگفتم یکی از شوالیه‌های مدنی 6، شنبه‌ی هفته‌ی قبل رفته خونه شون اصفهان، جمعه دوباره بخاطر کلاس من برگشته و صبح شنبه بعد از کلاس من دوباره برگشته خونه شون اصفهان 😂 تازه ایشون که از اصفهان اومده بود خانم بود، این عزیزی که هی میگفت از دورود اومدم، آقا بود. 😂

 

+ تقصیر اون دانشجوی مدنی 3 دانشگاه لرستان نبود میگفت این شوالیه‌های مدنی 6 شما توی بروجرد همه‌ی ما رو بدبخت کردن 😂

 

+ یکی دیگه شون هم آخر کلاس اومده بود هی به تأکید میگفت بخخخدا همون یه جلسه‌ای که نیومدم دستم شکسته بوده، باید نمره‌ی حضور رو بهم بدی، گفتم نمیشه، باز گفت "ینی چی نمیشه؟ من دستم شکسته بوده، انتظار داشتی با دست شکسته بیام کلاس؟" گفتم آره، دقیقاً انتظار داشتم با دست شکسته توی گردنت بیای کلاس" گفت عجبا، گفتم "عجبا نداره، پات که نشکسته بود، تازه اگرم پات شکسته بود باید روی تخت میومدی کلاس، چه برسه که دستت شکسته بوده، صد در صد باید میومدی کلاس"

 

گفت نه ایطوری نمیشه، باااااااید عکسشو نشونت بدم، تا ببینی وضعم چطو بوده و سرش رو کرد توی گوشیش که عکس مصدومیتش رو پیدا کنه نشونم بده. دیگه من با بقیه‌ی دانشجوا سرگرم بودم، بعد از چند دقیقه دیدم همین دانشجوئه‌ که مدعی بود مصدوم شده گوشیش رو آورد جلو و یه همچین عکسی نشونم داد 😂 دقیقاً در همین حد دستش بانداژ شده بود، 😂 یکی از همون قهقهه‌های بلندم سر دادم گفتم ایییییینه؟ هی میگی دستم شکسته دستم شکسته؟ یه جوری گفتی فکر کردم تا فرق سر توی گچ بودی😂 جمع کن برو بینم. نمره‌ی حضورم نداری. انتظار این واکنش از من نداشت 😂 رفت.

 

#خاطرات_تدریس (قسمت 281)

 

فقط بخاطر پول... 

 

یه دانشجوی دیگه‌ای هم توی کلاسشون هست اونم از دورود میاد. هر هفته‌ هم باهاش مشکل دارم چون سر دقیقه‌ی کلاس نمیرسه، معمولاً قبل از ده دقیقه خودشو میرسونه اما همیشه با تأخیر میاد، ایندفعه بهش گفتم باز چرا دیر اومدی؟ گفت آخه من از دورود میام. گفتم قابل قبول نیست، منم از خرم‌آباد میام، اما همیشه قبل از وقت سر کلاسم.

 

برگشت حرفی زد که شاخ رو سرم سبز شد هم بخاطر اینکه بی ادبانه بود هم بخاطر اینکه غیرواقعی بود. گفت تو پول میگیری، بایدم سر وقت بیای. 

 

احتمالاً بزرگوار از اوناست که همه‌چی رو دائر مدار پول میدونه و هر کس پول بگیره رو مثل یه برده مکلف و متعهد میدونه و هر کس هم پول نگیره رو مختار و فرمانروا میدونه، بعد نتیجه این تحلیلش این میشه که چون تو پول میگیری، مکلفی سر وقت اینجا باشی و من چون پول نمی‌گیرم مختارم هر زمان بخام بیام.

 

حالا بی ادبانه بودن این تحلیل به کنار، غیرواقعی هم هست. چون من پول بنزینم هم از بروجرد درنمیاد و در واقع هر ترم، از جیبم هم پول میدم میرم تدریس میکنم اونجا. فقط به خاطر عشق و علاقه‌م به تدریس و بچه‌های اونجاست که میرم. احساس دین میکنم به دانشگاه. چون فکر میکنم اگر بروجرد و دانشگاهش نبود درصد عمده‌ای از خاطرات قشنگ من در زمینه‌ی تدریس، توی یک دهه‌ی اخیر عمرم وجود نداشت و شرط مروت نمیدونم که وقتی اونجا خواهان هست و نیاز بهم دارن من صرفاً بر اساس منافع خودم تصمیم بگیرم و مسائل اقتصادی رو بیارم وسط و نرم اونجا. همه چی پول نیست. 

 

+ قبلنا وقتی همچین قدرناشناسی میدیدم ناراحت میشدم، الان همون دیروز یادم رفت اصن، امروز دوباره یادم اومد که این دانشجوئه چی گفت. الان دیدم به موضوع اینجوریه که با خودم میگم ایشونم مث خواهر و برادر خودم، از روی احساسِ فوری یه حرفی میزنه، مهم نیست. مهم اینه من کار خودم رو بکنم و اجرم رو از کسی دیگه بگیرم. حرف مردم مهم نیست. 

 

+ حالا توی همین کلاس، یکیشون یه دفه گفت استاد اصلاً برای چی میای اینجا؟ ترم بعدم میخای بیای؟ چرا همون دانشگاه لرستان نمیمونی 😂

 

+ یه عده‌ای از دانشجوا هم توی دانشگاه لرستان میگن شنیدیم توی بروجرد میخان تو رو، چرا نمیری همون بروجرد بمونی دست از سر ما برداری؟ 😂

 

 

+ اینجاست که قدر و منزلت شوالیه‌ها و اثری که دارن روی تدریس من معلوم میشه. قدر همه تون رو میدونم و ممنونم ازتون بابت دلگرمی هایی که همیشه بهم میدید.

 

 

#خاطرات_تدریس (قسمت 282)

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
دی
۰۲

دیروز توی گوگل دنبال مطلبی میگشتم برخوردم به این عکس، جالبیش اینه متنی که با این عکس منتشر کردم نیستش اما این عکس توی سرچ تصاویر میاد.

میز من هست توی دوره‌ی دکتری توی خوابگاه دانشگاه علامه. رفتم به اون حال هوا. لباسای هم اتاقیام که آویزونه به چوب رختی کنار میزم، گوشی دوازده دو صفر نوکیا 😂 گوشی هوشمند نداشتم اون موقع 😂 کارای تدریس و اینا رو با یه تبلت جلو می‌بردم توی دانشگاه، لپ تاپم که هنوز هم ازش استفاده میکنم. مداد فشاریم، جا مدادیم، ام پی تری پلیری که صوت استادا رو باهاش ضبط میکردم، نخ دندون، سجاده‌ی کوچولوی سبز، کلیدام، اون چوب کبریت روی لپ تاپ هم نمیدونم چرا اونجاست 😂 (اهل دود و دَم نبودم 😂 و نیستم).

 

اون جزوه‌ سفیده جزوه‌ی متون حقوقی 1 هست که از روش توی دانشگاه آیت الله بروجردی درس میدادم، اون کتاب هم کتابی هست که برای درس استادم دکتر کاویانی میخوندم.

 

این عکسی که در فوق گذاشتم رو دیدم، یادم به دانشگاه علامه و استادم دکتر کاویانی افتاد،  الان که با عقل الانم نسبت به احساس گذشته‌ی خودم به ایشون نگاه میکنم می‌بینم که قبلاً چه بی ادبانه فکر  میکردم راجع به استادم، عشقم، محبوبم. یه جوری فکر می‌کردم انگار من استاد کاویانی رو دوس داشتم چون هر وقت که لازم بوده ایشون مث یه پدر بهم کمک میکرده یا هر وقت نیاز بهشون داشتم پشت و پناهم بوده و میتونستم روشون حساب کنم. زبونم لال. انگار خودم اصل بودم و ایشون رو چون به من کمک میکردن و میتونستم بهشون تکیه کنم دوس داشتم. خییییلی خودخواهانه و بی ادبانه به نظرم میاد همچین دیدی الان. الان دیدی که به ایشون و همچنین استاد رحیمی دارم اینه که هم استاد کاویانی - که متأسفانه سایه‌شون از سرم کم شد - و هم استاد رحیمی که امیدوارم تا 120 سال سایه‌ی پر مهرشون روی سرم باشه، فقط باید باشن که من ببینمشون و بهشون عشششششق بورزم، هر چند هیچوقت هیچ کاری هم برام نکنن. همین که هر از چند گاهی یه بهانه‌ای جور کنم به استادم زنگ بزنم، ایشون هم لطف کنن شماره‌ی منو که روی گوشیشون میبینن رد تماس نزنن و جواب بدن و اجازه بدن من فقط صداشون رو بشنوم بزرگترین لطفیه که در حقم میکنن، همین که فقط بدونم هستشون و منم این افتخار رو دارم که توی دنیایی نفس میکشم که اونام هستن همین بهترین هدیه ست برام. ولو که هیچ کاری هم برام نکنن. بودنشون بهترین و بزرگترین هدیه ست. بی ادبیه که بخام برام کاری هم بکنن و بعد به این خاطر دلتنگشون بشم که قبلاً میتونستم توی کارام روشون حساب کنم. واقعاً مشمئزکننده هست همچین محبتی. عشق واقعی، یعنی یه محبت خالص و بی چشمداشت. یعنی اینکه شما باشید، من فقط در همین حد مجاز باشم که ببینمتون و بهتون ابراز ارادت کنم کافیه. 

 

+ استاد کاویانی در من زنده هست. همین که بین تدریسم چند دقیقه استراحت میدم بعد شروع میکنم دوباره، عادت استاد کاویانی بود. البته ایشون بر خلاف من، تأکید نمی‌کرد "به جای خود" 😂 که البته اونم بخاطر این بود که ما دانشجویان استاد کاویانی، بدون اینکه نیاز به تذکری باشه، سر جای خودمون میموندیم و فوری مث کسی که از زندون رها شده باشه، دست به تلفن، بدو بدو نمیدویدیم بیرون 😂، همینم که سعی می‌کنم معمولاً چند دقیقه قبل از زمان شروع کلاس، در کلاس باشم عادت استاد کاویانی بود. همه‌ی امیدم اینه خدا با موقعیتی مث استاد کاویانی که نه، با مقامی در حد یک دهم استاد کاویانی، منو به حضور بپذیره و منو مفتخر کنه به عنوان معلمی در روز قیامت. وقتی توی روز قیامت به کارنامه‌ی اَعمالم نگاه میکنم اونجا منو در عِداد معلمین نوشته باشن. همین. 

 

+ الان میفهمم چرا حضرت علی علیه السلام در حق استادشون حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم فرمودن من بنده‌ای از بندگان محمد هستم. الان میفهمم چرا ایشون فرمودن هر کس کلمه‌ای به من یاد بده من بنده‌ی او هستم. استغفار میکنم از احساسی که قبلاً نسبت به استاد کاویانی عزیزم داشتم - چون به واقع یه احساس محبت نبود، نشانه‌ای بود بر اینکه عشقم واقعی نبود و همراه با خودخواهی بود - امیدوارم خدا منو ببخشه.

 

+ بازم با خوندن جملات آخر این مطلب، اشک توی چشام جمع شد و نتونستم خودمو کنترل کنم. زبانم بریده باد و قلمم شکسته و قلبم از حرکت ایستاده. کاش میمردم و خبر مرگ استاد کاویانی رو نمیشنیدم. کاش نبودم و نمیدیدم. ببخشید استاد که شاگرد خوبی براتون نبودم و قدرتون رو ندونستم و اون احترامی که لایقش بودید رو بهتون هدیه نکردم. باید هر روز و هر ساعت میدیدمتون و هر چی میتونستم از جونم، از قلبم، نثارتون میکردم، ببخشید که نتونستم، ببخشید که اون موقع نمی‌فهمیدم عشق چیه، باید عمر خودم رو میدادم که خدا شما رو بیشتر نگه داره. ای خدا چققققدر سخته وقتی آدم معلمش رو از دست میده...

 

+ ببخشید که حال و هوای این نوشته اینجوری شد. حال شما رَم بد کردم لابد. ببخشید.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۳
دی
۰۲

این ترم که بعد از برگزاری امتحان میان ترم برای اولین بار برگه‌ها رو سرِ خودِ کلاس، تصحیح میکنم و نمره‌های بچه‌هام رو همونجا میگم بهشون یه موضوعی که جلب توجهم رو میکنه واکنش بچه‌ها بخصوص اونایی هست که نمره‌شون خوب شده.

 

یکی از دانشجوا بهم میگفت چرا قبل از تصحیح هر برگه اسم دانشجو رو میگی و سَرِتَم بلند میکنی ببینی کیه و بعد شروع میکنی به تصحیح برگه؟ میخای ببینی چه حالی هستیم؟ خوشت میاد اذیت شدن ما رو ببینی؟

 

قسمت اول حرفش راسته (اینکه قبل از تصحیح برگه اسم دانشجو رو میگم) ولی قسمت دوم حرفش راست نیست (اینکه دوست دارم اذیت شدن بچه‌هام رو ببینم). اصولاً وقتی کسی نمره‌‌ش خوب نشده دیگه سر برنمی‌دارم بعد از اعلام نمره مجدداً نگاش کنم. فقط در حالی که سرم پایینه نمره رو میگم و میرم سراغ برگه‌ی بعد. انگار خودم شرمم میاد که نمره‌ی اون دانشجو کم شده یا اصلاً انگار خودمم مقصر میدونم که ایشون به اندازه‌ی کافی تلاش نکرده یا نمره‌‌ش خوب نشده. 

 

ولی برا این قبل از تصحیح برگه اسم دانشجو رو اعلام می‌کنم و میخام ببینمش که اگر نمره‌‌ش خوب شد سر بردارم و چهره‌ش رو ببینم و دیگه دنبالش توی کلاس نگردم و حتی ثانیه‌ای از صحنه رو به دنبال پیدا کردن محل نشستن دانشجو توی کلاس از دست ندم 😂. خیلی بدجنسم نه؟ 😂

 

وقتی می‌بینم نمره‌‌ش خوب شده دقیقاً قبل از اعلام نمره سرمو بلند میکنم و چون از قبل، اسمشو خوندم و میدونم کجا نشسته فوراً همونجا رو نگاه میکنم، اون انتظار و دل نگرانی رو می‌بینم توی چهره‌ش، بعد، نمره رو اعلام عمومی میکنم، اونوخ یه دفه چهره‌ش که تغییر حالت میده از نگرانی به شگفتی و ناباوری و بعدش خنده و شادی و بعضی وقتا حتی جیغ 😂😂 واااااقعن صحنه‌ی وصف ناپذیری هست برام. توی سه ثانیه میتونی اول نگرانی، بعد بهت و حیرت و بعد شادی وصف ناپذیر رو ببینی توی چهره‌ی یه نفر، همون حسیه که توی گزارش‌های فوتبال، مثلاً توی پنالتی‌های فینال جام جهانی، می‌بینید کارگردان، چهره‌ی تماشاچی‌ها رو ثانیه‌ای قبل از زدن پنالتی میگیره و اینو ادامه میده تا بعد از زدن گل و شما تحول چهره‌ی مردم رو از نگرانی به بهت و حیرت و سپس شادی میتونید ببینید. واقعاً عالیه. 😍

 

+ حالا که بحث شد خدمت همه‌ی اون سه نفری که دیروز توی یه امتحان سخت آیین دادرسی مدنی یک، 8 یا بالاتر گرفتن تبریک عرض میکنم. اعلام نمراتشون در حالی که خودشون جلوم بودن برام تجربه‌ی خیلی شیرینی بود. 

 

+ مرسی از همه‌ی دانشجوهایی که خوب درس میخونن و بعد وقتی نمرات خوبشون رو اعلام می‌کنم میتونم یه همچین حسی رو توشون ببینم. مرسی که این احساسای زیبا رو بهم میدید 😍

  • سید نورالله شاهرخی
۳۰
آذر
۰۲

یه کلاس ورودی 1400 دارم توی دانشگاه لرستان، یعنی یه چی میگم یه چی می‌شنوید. دااااااار المجانین کامل!!! هم با مزه‌ن هم شلوغ و شیطون. دلم نمیاد کنترلشون کنم، خودم باهاشون میخندم و قهقهه‌ میزنم، اونام بدتر از من. یعنی کل اون طبقه‌ی دانشگاه واس ماس (به قول جواد رضویان 😂) وقتی باهاشون کلاس دارم. 

 

همون کلاسه‌‌س که اوندفه کلاس مجاورمون یه نماینده فرستادن دَم کلاس که چه خبرتونه. بعد این چیزایی که ذیل نقل میکنم همه‌‌ش مال فقط همین یه جلسه‌ی امروزه.

 

+ یکیشون هی اون ردیف عقب حرف می‌زد با بغل دستیش، تبعیدش کردم اومد جلو کنارم نشست. بعد میگم "چرا هی حرف میزنی، میگه من که نبودم، اون بغل دستیم بود، صدامون شبیه همه تو فکر کردی منم" به دوستش که عقب نشسته بود میگم "ایشون میگه تو حرف زدی و صداتون شبیه همه" دوستش با تعجب گفت "ما صدامون شبیه همه؟" و این جمله رو که گفت خدایی صداش زمین تا آسمون با همینی که تبعید شده بود جلو فرق می‌کرد، مث تفاوت صدای دوبلور آن شرلی با صدای پرویز بهرام 😂 کلاس از این تفاوته ترکید از خنده.

 

+ بعد همینی که جلو نشسته بود شروع کردم درس دادن، خواب‌آلود شده بود، گفت برم بیرون آبی بزنم دست و صورتم؟ گفتم "آره دیگه معلومه، یا باید حرف بزنی اون عقب یا باید بخوابی، پاشو برو آبی بزن دست و صورتت". کلاس همچنان روی سرمون بود. درِ کلاسم از همون اول کلاس گفتم ببندن که لااقل کمی آبروداری بشه. این دانشجوئه‌ که برگشت گفتم صدامون تا کجا میومد؟ گفت من رفتم اونور سالن، آخر سالن آب بخورم، صدا کامل اونجا میومد 😂

 

+ توی کلاس ساعت بعدی، یکی از دانشجوا بود که همزمان با کلاس من با این ورودی یه کلاس دیگه داشته با یه استاد دیگه، ساعت بعد که باهاش کلاس داشتم میگفت صداتون چنان اونجا میومده به استادمون گفتم استاد صدای اونا بیشتر از صدای شما که همین جا جلومون هستی میاد 😂 گفتم خب در کلاستون رو میبستی. میگه کفایت نمیکنه بازم صدا میاد 😂

 

+ حالا شما میگید صدای من بلنده؟ یه دانشجوی محترم توی این کلاس هست اصن منو محو میکنه وقتی حرف میزنه ماشالا چنان صدایی داره. بعد شدیداً هم به رفتار من معترضه و معتقده من عدالت رو رعایت نمی‌کنم و تبعیض قائل میشم بین دانشجوا. چنان با عصبانیت با صدای بالا حرف می‌زد که من هر چی داد میزدم باز صدای اوشون بلندتر بود 😂 دیگه فکر کنید چی بوده.

 

+ یکیشون میگه استاد این سؤالات رو میدی اصن جدا از ماهیت و محتوا، شکل سؤالا هم مشکل داره، میگم چطور؟ میگه خیلی کلفت و ضخیمه فونتشون، همه‌شون هم پشت سر هم هستن، حاشیه‌ی دور سؤالات هم خیلی ضخیمه. گفتم پشت سر هم بودنشون که بخاطر اینه که برگه کمتر هدر بشه، بخوام گزینه‌ها رو زیر هم بیارم باید یه دفترچه سوال 10 برگه‌ای بهتون بدم، که به محض اینکه دستتون برسه سکته‌ ناقص میزنید چون حجمش بالاست. برای حاشیه هم فکری کردم قراره از این به بعد حاشیه‌ی سؤالات نایس و ملو باشه، از این فرشته‌ها که عکسشو پایین همین پست آوردم بذارم براشون کناره‌های برگه، بالا و پایینش هم براشون بنویسم "آفرین پسرا و دخترای نازم، به این سوالا جواب بدید 😂"

+ صدا انقد زیاد رفته بود توی سالن، یه مهمان بی ارتباطی همینجوری در زد اومد داخل، ببینه اصن چه خبره اینجا 😂

 

+ آخر ساعت بهشون گفتم سی ثانیه سکوت کنید وجدانا. هر کی حرف بزنه منفی بهش میدم. آخر سکوت هم گفتم این سکوت، بخاطر ‌احترام به شما و عزادارای بابت همه‌ی ظلمهایی بود که در طول ترم بر شما روا داشتم 😂 باز کلاس منفجر شد 😂

 

+ یکیشون برگشته میگه "هر چی منفی زدی حلالت خدایی، انقد خندیدیم، مردیم. 😂"

 

+ خودمو که نمیتونم کنترل کنم نخندم، اینا رم که نمیشه کنترل کرد، دیگه بهشون گفتم مدیونید ترم بعد با من درس بگیرید. برید ریختتون هم نبینم دیگه. با من درس نگیرید 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
آذر
۰۲

امروز باز طبق معمول داشتم سر کلاس با تُن صدای خیلی بالا درس میدادم (تقریباً داد میزدم 😂) یه دفه به خودم اومدم سر کلاس گفتم "من این صدا رو تا سی سال دیگم میخام، برای چی اینجوری دارم هدرش میدم. بچه‌ها وقتی داد میزنم بهم بگید یواشتر حرف بزنم". 

 

یکیشون گفت مگر چند سالش نرفته؟ گفتم نه. سی سال تازه از امسال شروع میشه. گفت وای چقد بد. گفتم واااااای چقد خوب. تصور اینکه از ابتدای تدریسم این سی سال حساب میشد و مثلاً الان 20 سال دیگه قرار بود بازنشسته بشم دیوونه‌م میکنه. چقد خوب که تازه از امسال 30 سال دیگه وقت دارم از لحظه لحظه تدریس لذذذذتتتتتت ببرم. بعدم گفتم تا لحظه‌ای که سرازیرم میکنن توی قبر دوس دارم دانشگاه باشم و با درس و دانشجو در ارتباط.

 

+ خدا رحم کرده کلاسای بروجرد تا دو هفته‌ی دیگم هست. وگرنه اگر همه چی همین هفته تموم میشد دق میکردم.

 

+ ترم که تموم میشه و جلسات میرسن به آخر، یه غم بزرگی میاد توی دلم. مث غم یه مادری که بچه‌ش رو داره راهی سفری میکنه که اون بچه خیلی راغب هست بره. یه اردوی تفریحی مثلاً یا یه همچین چیزی. از طرفی بچه دوست داره بره و تمام وجودش پر میکشه برای رفتن و از طرفی مادره دوس نداره بچه رو از خودش جدا کنه. مادره نمیدونه خوشحال باشه برای خوشحالی بچه‌ش یا ناراحت باشه بخاطر جدا شدن از بچه‌ش. منم از طرفی میدونم دانشجوا خدا خدا می‌کنن کلاسا و ترم تموم بشه و از دانشگاه برن ولی ذره ذره وجودم چنگ میزنه به دانشگاه و دانشجوا و دوس ندارم برن. حس عجیب و غریب و دوگانه‌ای هست. سخته خیلی.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۰۲

یادم هست دانشجوهایی که الان شوالیه‌های مدنی 6 من توی بروجرد هستن، اون موقع مدنی 3 بودن، توی بحث قاعده‌ی (الظن یلحق الشیء بالأعمّ الأغلب) که توی ماده‌ی 265 قانون مدنی مورد استفاده قرار گرفته، گریزی زدم به بحث پوشش و حجاب و اینا. تازه اون قضایای سال قبل اتفاق افتاده بود و دانشجوا هم حسابی دلشون پر بود. بحثی در گرفت و منم استدلالات خودم رو گفتم، بحث پر التهابی بود و کل ساعت رو گرفت. یکی از دانشجوا چنان عصبانی شده بود که حتی گریه ش گرفت و نزدیک بود خود منم بزنه 😂

 

اما همدیگه رو تحمل کردیم با مهربانی و گذشت و یاد گرفتیم میشه توی یه سری چیزا با هم مخالف بود اما همچنان همدیگه رو دوست داشت. اونا می‌دونستن و مطمئن بودن عقایدشون که مخالف منه هیچ تأثیری روی نمره‌ی من نداره، منم میدونستم گرچه برخی عقاید منو نمیپسندن اما معلمی منو قبول دارن و بهم احترام میذارن. 

 

دیگه بحث نکردیم تا امسال که توی کلاس مدنی 6 باز با هم صحبت کردیم یکی دو جلسه در خصوص امور غیر درسی. دیدیم که چقد خوب نسبت به قبل همدیگه رو می‌فهمیم. دانشجوا چقد بهتر بحث میکنن و چقد خوب میتونیم با همدیگه مفاهمه و مکالمه داشته باشیم.

 

نه که بازم توی همه‌ی موارد با هم موافق باشیم، اصلاً. اما خیلی خوب با هم بحث می‌کنیم. اونا میگن و من می‌شنوم و من میگم و اونا میشنون.

 

یاد گرفتیم که مهربونی و مکالمه و مفاهمه اصل همه چیز هست. یاد گرفتیم که اعضای یه خونواده ممکنه سر چیزایی با هم مخالف باشن اما اون نخ تسبیحی که اعضا رو کنار هم نگه میداره همون یه خونواده بودنشون هست. حس یه خونواده رو من دارم کنارشون. اونا رو نمیدونم....

 

+ ازشون متشکرم بخاطر این جو خوبی که بینمون هست. انگار کنار هم رشد کردیم و بالغ شدیم.

 

+ یه کلاسهایی هم داشتم که وقتی بحث اینچنینی درمیگیره و متوجه عقاید من میشن چنان از در خصومت و دشمنی درمیان که به کمتر از مرگ من راضی نیستن و دستشون بیفتم زنده زنده آتیشم میزنن 😂 دیگه هیچ خوبی از من رو نه میبینن و نه قبول دارن 😂

 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
آذر
۰۲

یه کلاس مدیریت بازرگانی دارم کلاسشون بغل سالن شهید میربهرسی هست توی دانشگاه لرستان. درِ کلاسم باز بود. چون آخر وقت بود و کلاسی برگزار نمیشد طبق معمول، صدای بچه‌ها کل سالن و احتمالاً کل دانشکده رو گرفته بود 😂 قبلشم پرسش اجباری داشتیم و بچه‌ها عمدتاً منفی گرفته بودن طبق معمول کلاسشون 😂

 

بعد دیدم نگهبان ساختمون از در کلاس رد شد هی داره دستش رو به نشونه‌ی آرومتر بودن بالا پایین میکنه. اول نفهمیدم منظورش چیه؟ رفتم بیرون گفتم بله؟ گفت رئیس رؤسا توی این سالن بغلی هستن، یه کم آرومتر.

 

من در کلاس رو بستم ولی بچه‌ها رو آزاد گذاشتم. تأکید نکردم آرومتر. هیچی آقا. همچنان کلاس روی سرمون بود و من درس میدادم. یه ساعت که از کلاس گذشته بود من دیدم در باز شد و آقای دکتر نظری (رئیس دانشگاه لرستان) اومد داخل کلاس😂 دیگه ابراز تفقدی کردن نسبت به من و بچه‌هام یه چند تا انتقاد داشتن نسبت به غذا و اینا گفتن. هی آقای دکتر نظری میگفت دیگه مطلبی چیزی ندارید یه دفه یکی از دانشجوا گفت یه مطلبی هست، ایشونم گفت بفرمایید، دانشجوئه‌ گفت به آقای شاهرخی بگید منفیای امروزمون رو پاک کنه 😂 آقای نظری گفت مگه منفی دادی؟ گفتم آره 😂 دیگه یه چشمک در مقام هماهنگی با من زد و منم تأییدی کردم و.... هیچی دیگه قِسِر در رفتن. 😂

 

بعد که آقای نظری رفت در رو پشت سرش که بستم گفتم خبببببب بزرگترتون رو میارید واسه‌ی من ها 😂😂😂

 

+ آقای نظری بنده خدا هیچی راجع به سر و صدا و اینا نگفت. نمیدونم کلاً صدایی نشنیده بود و فقط خواسته بوده در راه برگشت از جلسه سری هم به کلاسی زده باشه یا اینکه علت اومدنش داخل کلاس، گال و راو (سر و صدای😂) کلاس بوده و میخواسته ببینه استاد این کلاس کیه 😂

 

+ کلاً انقد کلاسشون جَوّش یه طوریه که بجای اینکه بچه‌های این کلاس، بطور مهمان بیان سر کلاسای حقوق من، بچه‌های حقوق دارن بطور مهمان میان سر این کلاس 😂 یه جو شوخ و شنگ و دوستانه‌ای داره. حالا نمیدونم با بقیه‌ی اساتیدشون هم اینطورن یا فقط کلاس من اینجوری هستن.

 

+ یادم رفت بگم، وقتی هم آقای نظری گفت منفیای امروزتون پاک شد، دانشجوا با سوت و جیغ و کف و هوراااااا بدتر کلاسو گذاشتن روی سرشون 😂 همراهای آقای نظری که پشت در بودن از اون شیشه‌ی تعبیه شده توی در، همه سر می‌کشیدن ببینن علت این جیغ و سوت و کف چیه 😂 خواستم به آقای نظری بگم آقای دکتر، تحویل بگیر، علت اون گال و راوی که توی سالن کنفرانس میشنیدی همین اعجوبه‌هان 😂 😂😂

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
آذر
۰۲

اروز یکی از دانشجوا برگشته سر یکی از کلاسای دانشگاه لرستان، میگه استاد شنیدم بروجرد، خیلی میخوانِتون، خب چرا نمیری همونجا؟ 😂😂😂

 

+ شراره‌های تنفر از لابلای کلماتش زبونه می‌کشید و میکوفت به صورتم و برمی‌گشت 😂

 

+ بعد این عزیزان درس گرفتنشون با من این شکلی بوده که بنا به دلایلی میخواستن با یه استاد محترم نباشن و تقاضا دادن که با استاد دیگری که مد نظرشون بوده درس ارائه بشه. بعد به هر دلیل، قسمت اول درخواستشون اجابت شده ولی قسمت دوم درخواست اجابت نشده، یعنی اون درس با دو استاد ارائه شده، ولی استاد جایگزین، اون استاد محترمی که مد نظر این عزیزان بوده نیست و درسشون افتاده با شخص شخیص من 😂 بعد الان بعضیاشون این شکلی‌ان که "آقا عجب غلطی کردیم، میشه برگردیم به همونجایی که ازش اومدیم؟" 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
آذر
۰۲

یکی از دانشجوا که وِ نا خِر (ناسلامتی 😂) جزو شوالیه‌هام هم هست تا کنون در طول ترم دو منفی بخاطر استفاده از تلفن در حین تدریس گرفته. این که هیچ. بعد الان فکر میکنید برای اینکه دیگه هوس نکنه و گوشی رو درنیاره چکار کرده؟

 

گوشیش رو داده دست دوستش و بهش هم گفته سر کلاس شاهرخی بهم ندش 😐😂

 

بعد حالا امروز با هزار بدبختی و تلاش و کوشش تونست منفی رو با خوندن همه‌ی خودخوان‌های مدنی 6 که حجم عظیمی هم می‌شد جبران کنه ولی چون خراب رفاقت بود و خواست تقلب برسونه به همون دوستش که گوشی رو داده بود دستش، باز یه منفی دیگه گرفت 😂😂

 

به محض گرفتن منفی بدو بدو پاشد اومد وایساد کنار تریبون و با چنان لحنی از استیصال میگفت که "واااای من دیگه اینو نمیتونم جبران کنم" که بیا و ببین. هر چی هم بهش میگفتم میخواستی تقلب نرسونی مگه توی کَتش میرفت. یعنی تا آخر ساعت میموند همون جا کنار من!!! دیگه با پا در میانی دوستان و ریش سفیدان کلاس، مجازات رو براش تعلیق کردم و گفتم تا پایان ترم، ارتکاب هر گونه تخلفی که مستلزم یک منفی هست، برای تو دو منفی به بار خواهد آورد 😂 دیگه راضی شد رفت نشست و غائله خاتمه پیدا کرد!

 

+ توی یکی از کلاسا هم که مایل نبودن با من درس بردارن و در نتیجه‌ی کاهلی در زمان انتخاب واحد و دیر واحد برداشتن مجبور شدن با من درس بردارن راهی گذاشتم جلوی پاشون که مطمئن باشن دیگه مجبور نمیشن با من درس بردارن. گفتم مث کسانی که ثبت نام ایران خودرو میخان بکنن و در آن واحد برای از دست ندادن لحظه‌ای زمان، از ده گوشی لاگین میکنن توی سایت، شما هم چندین گوشی از این و اون قرض بگیرید و بذارید جلوتون و به محض باز شدن سایت از همه‌ی اون گوشیا لاگین کنید، باشد که یکیشون به سرانجام برسه و با استاد محترمی که در گروه دیگه درس رو میگه بتونید بگیرید و باز گیر من نیفتید 😂 بعله.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
آذر
۰۲

اجازه بدید بجای یه دانشجو، سه دانشجو انتخاب کنم از سه دانشگاه. راجع به دو نفر از این عزیزان چون قبلاً مفصلاً نوشتم فقط راجع به یکیشون که ننوشتم الان می‌نویسم. 

 

از دانشگاه آزاد بروجرد جناب آقای بهنامی (رتبه‌ی 2 آزمون کارشناسی ارشد و پذیرفته شده در دانشگاه تهران) رو انتخاب می‌کنم که قبلاً اینجا در موردش نوشتم. اسم ایشون رو سرچ کنید توی کانال مطالب بیشتری هم در خصوص ایشون در کانال هست. 

 

از دانشگاه لرستان جناب آقای زالی رو انتخاب می‌کنم (رتبه‌ی 7 آزمون کارشناسی ارشد) که قبلاً اینجا در موردش نوشتم. با سرچ فامیلی ایشون در کانال مطالب بیشتری در خصوص ایشون هم میتونید پیدا کنید.

 

از دانشگاه آیت‌الله بروجردی آقای بنکدار رو انتخاب می‌کنم. ایشون سابقاً در اینجا نظر خودشون رو در مورد من گفته بودن و بارها هم ذیل مطالب کانال، اظهار لطف هایی به من داشتن اما حالا وقتشه که من در خصوص ایشون حرف بزنم.

 

راستش ملاک انتخاب من از بین دانشجویان، صرفاً درس خوندن نیست. همین الان دانشجویانی دارم که ترمهای زیادی از دروس من نمره‌ی کامل میگیرن اما چون ویژگی‌های اخلاقی چندان برجسته‌ای ندارن یا حتی در مواردی ضعف اخلاقی دارن فقط مث یه دانشجو باهاشون برخورد می‌کنم، نمره بیستشون رو بهشون میدم و به محض اتمام ترم هم از ذهنم حذف میشن و اثر پایداری به جا نمی‌ذارن برام. اما هم آقای بهنامی، هم آقای زالی، هم آقای بنکدار در هر دو زمینه‌ی اخلاقی و درس واقعاً نمونه بودن.

 

راستش آقای بنکدار رو که روز اول ترم اول دیدم به نظرم چیز خاصی نیومد 😂 (ببخشه منو که اینو میخونه) درس مدنی 1 با من داشتن. از همون اول فلاح زاده به چشمم اومد با اون حرف زدنای بیمزه اش که بعضی وقتا دوس داری بگیری تا میخوره بزنیش تا دلت آروم بشه 😂 کلاسشون یَک رعب و وحشتی از من به دل داشتن که نصف بیشترشون تا خود ترم 8 هیچ درسی با من نگرفتن دیگه 😂

 

چند جلسه که گذشت اما جناب آقای بنکدار خودش رو متمایز کرد. وظایف و تکالیف خودش رو بسیار خوب و دقیق انجام می‌داد و سؤالاتی که می‌پرسید حاکی از هوش و ذکاوت فوق‌العاده‌‌ش بود.

 

بسیار موقر و متین بود. وقتی باهاش شوخی میکردی میتونستی مطمئن باشی که حد میشناسه و چیزایی نمیگه که شأن کلاس رو ببره زیر سؤال. بر خلاف برخی دانشجوا که حتی وقتی شوخی هم باهاشون نمیکنی زود پسرخاله دخترخاله میشن و چیزایی میگن که آدم عرق سرد به پیشونیش میشینه 😂

 

ترم‌ها یکی بعد از دیگری گذشت و ایشون بیشتر مواقع تنها کسی بود که توی کلاس از من 20 می‌گرفت. کل درسایی که با من داشت (مشتمل بر 8 مدنی، 3 دادرسی مدنی و 3 تجارت) رو از من 20 گرفت. خیلی سخته که مدام در اوج باشی. ایشون مدام در اوج بود. خیلی وقتا جسماً مریض بود اما با تمام قوا در کلاس حاضر میشد و حتی اوقاتی که در تکلم هم مشکل داشت بازم با شدت و حدت هر چه تمامتر در کلاس حاضر بود و از پس سرفه‌های پیاپی حرف خودش رو میزد.

 

اشکال که می‌کرد خوب اشکال می‌کرد. توی بحثای سیاسی و اخلاقی که همیشه سر کلاسای من درمیگیره میتونستم مطمئن باشم که بر اساس قوت و ضعف استدلالم داوری میکنه نه بر اساس حب و بغض و پیش‌داوری و مطالبی که توی کانالای تلگرام و اینور اونور خونده.

 

در مقابل منطق و استدلال، مث یه مرده در برابر مرده شور مطیع و منقاد بود 😂 عذرخواهی میکنم بابت این تشبیه. امکان نداشت حرف منطقی بزنی و او قبول نکنه.

 

از نظر اخلاقی اسوه بود برای دانشجوا و هست إن شاء الله از این به بعد. غنیمتی هست داشتن یه همچین دانشجویی توی کلاست. امیدوارم هر جا هست موفق باشه. توی آزمون وکالت کانون وکلای دادگستری مرکز پذیرفته شده و در مقطع کارشناسی ارشد گرایش حقوق خصوصی در دانشگاه تربیت مدرس داره درس میخونه.

 

+ آقای فلاح زاده هم درسش خوب بود نسبتاً. منتها بعضی وقتا دچار افسردگی احساسی میشه 😂 از اون افسردگیا که مثلاً روی موتور از بروجرد تا خرم‌آباد بیاد و برگرده 😂 منتها ایشونم توی یک زمینه اسوه هست و اونم اینکه تو هر چی باهاش خودمونی بشی ایشون حد میشناسه و هیچوقت خلاف شأن خودش و تو حرف نمیزنه. از این حیث فلاح زاده اسطوره‌ای هست واسه خودش. 

 

+ در کل، درس خوندن فقط یکی از جنبه‌های آدم خوبی بودن هست. یکی دیگه از جنبه‌های مهمش اخلاق هست. اخلاق بی درس فایده‌ای نداره و به جایی نمیرسه، درس هم بی اخلاق پشیزی نمی‌ارزه. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۴
آذر
۰۲

پرسش این جلسه‌ی من توی یکی از کلاسا داوطلبی بود، بعد یکی از دانشجویان محترم، آماده کرده بود که جواب بده بلکه منفیهای متعددش رو اندکی - فقط اندکی 😂 - سبک‌تر کنه.

 

به روال معمول ازش پرسیدم کجا رو کمتر خوندی که همونو ازت بپرسم؟ 😂 ایشونم روی این حساب که من معمولاً هر چی دانشجو میگه بر عکسش رو عمل می‌کنم دقیقاً همون قسمتی که مشکل داشت و می‌خواست ازش نپرسم رو بیان کرد و گفت این قسمت رو خوب خوندم، اینو بپرس. با خودش گفته بود چون من گفتم اینو بپرس، شاهرخی هم که قطعاً عکس گفته‌ی من عمل میکنه پس اینو نمیپرسه منم هدفم اینه که نپرسه اینو، بنابراین به هدفم میرسم. 

 

بعد من اون قسمتی که گفت این قسمت رو بپرس نگاه کردم دیدم قسمت سخت درس همونه. شَستم خبردار شد که ایشون همینو نخونده و وقتی داره میگه اینو بپرس منظورش اینه که اونو نپرسم. 😂

 

 

گفتم باشه. از اونجا که رعایت نظر دانشجویان خیلی برام مهمه و خودتم میگی اینجا رو بپرس منم دیگه روی حرفت حرف نمیزنم. همینو بخون و ترجمه کن 😂

 

هیچی خوند و گیر کرد توش 😂 منفی زدم براش.

 

نتیجه‌ی اخلاقی : سر من در هیچ زمینه‌ای بازی درنیارید چون خودتون ضرر می‌کنید 😂

 

+ آخر کلاس اومده بودن ایشون گلایه شدید که چرا منفی زدی و اینا. می‌گفت حالا من این یه عبارت رو بلد نبودم، چرا نذاشتی یه عبارت دیگه بخونم حداقل؟ منم گفتم خب من همونجایی که خودت گفتی خوب خوندم رو پرسیدم. حتی همونم بلد نبودی. چه برسه به بقیه‌ی جاها 😂 با حالت قهر در حالی که در دل آرزوی مرگ منو می‌کرد از در خارج شد و رفت 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۱۳
آذر
۰۲

طی‌ّ خبری مسرت بخش برای قاطبه‌ی دانشجویان باید اعلام کنم امروز نزدیک بود سر یکی از کلاسای ترم اولی‌ها (مدیریت بازرگانی) کلاً پخش زمین بشم 😂

 

قضیه از این قرار هست که برخی کلاسای دانشگاه لرستان یه سِن دارن که سطحش از سطح کلاس بالاتر هست برای اینکه استاد مسلط باشه به کلاس.

 

بعد اول کلاس من رفتم مستقر بشم روی صندلی، سِن هم تا منتهای کلاس ادامه نداشت و یه جایی قبل از دیوار کناری تموم میشد، یعنی باید حواست می‌بود که پایه‌ی صندلی از روی سِن نره پایین. منم که توی این چیزا حواس پرتم کامل. استاد قبلی، صندلی رو کامل برده بود انتهای انتهای سن، هیچی آقا نشستم دیدم یه دفه یه طرف بدنم رفت پایین 😂 صندلیه کامل بی تعادل شده بود چون یه پایه‌ش کامل توی هوا بود و به جایی تکیه نداشت. دیگه نزدیک بود کامل بیفتم روی زمین که دستم رو از یه طرف ستون کردم روی زمین و پای اونطرفیم رو هم زدم زمین و با یه بدبختی تعادلم حفظ شد و کامل نیفتادم. چون پشت تریبون بودم و دانشجوا هم هنوز همگی مستقر نشده بودن تعدادی این صحنه‌ی فجیع رو ندیدن 😂

 

هیچی دیگه، خوراک کلاسم جور شد تا آخر. بهشون گفتم من معمولاً اگر کسی بی نظمی چیزی کنه اول بهش تذکر میدم بعد منفی میدم، ولی امروز هر کسی از هر نوع قاعده‌ی کوچیک و بزرگی تخطی کنه چون از روی صندلی افتادم، مستقیما و بدون تذکر منفی میگیره 😂

 

صدای ویبره یه موبایلی هم میومد گفتم موبایل کیه؟ هیشکی جواب نداد، گفتم مال هر کسی باشه مستقیما منفی میگیره چون از روی صندلی افتادم 😂 بعد معلوم شد موبایل خودمه داره زنگ آلارم میزنه 😂

 

بعد یکی ازشون برگشته میگه استاد چکار کنیم حالت خوب بشه؟ گفتم باید باهام ابراز همدردی کنید، گفتن چطور؟ گفتم خودتون رو از روی صندلی بندازید پایین 😂 خودتونو توی خاک و گِل بپلکونید 😂 بر اساس شدت خاکی شدن شما حال من خوب میشه 😂 یا خودتونو از پنجره‌ی کلاس بندازید پایین، بر اساس شدت و ضعف جراحات وارده بهتون نمره تعلق میگیره و هر کس کلاً بمیره، این درس رو پاس میکنم براش 😂

 

بعد وسط کلاس دوباره حواسم نبود صندلی رو جابجا کردم باز پایه‌ی صندلی رفت روی فضای خالی و نزدیک بود باز بیفتم 😂 دیگه یکی از دانشجوا در حالی که طاقتش طاق شده بود خودش تریبون استاد رو ورداشت سُر داد وسط سِن، گفت بیا اینجا بشین که نیفتی 😂

 

خلاصه کلاس پر شوری بود 😂

 

+ آخر کلاس یکی از بچه‌های کلاس ترم اول حقوق که باهام مقدمه دارن و الان بعنوان مهمان سر کلاس اینا بود اومده به حالت اعتراض میگه چرا سر کلاس ما انقد نمیخندی؟ فکر کردم دیدم راست میگه بنده خدا 😂 گفتم حالا درست میشه ایشالا

 

+ کُتم هم وسط کلاس گرفت به پرچ صندلی نزدیک بود نخش در بره. دیگه بهشون گفتم بچه‌ها با اینهمه بلایی که داره سرم میاد امشب اگر پست نذاشتم بدونید توی راه تصادف کردم مُردم. الان بدین‌وسیله حیات خودم رو اعلام می‌کنم. خبری ناراحت کننده برای دانشجویان 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
آذر
۰۲

علاقه‌ی یه معلم به کلاسای مختلفش مث علاقه‌ی یه پدر میمونه به فرزندانش.

 

بعضی از ورودیا، مث بچه‌ی بزرگ یه پدر هستن، یه محبت عمیق بهشون احساس میکنی که گرچه شور و شرار و بروز و ظهور بیرونی خیلی زیادی نداره اما میدونی که هر وقت لازم باشه حاضرن کمک حالت باشن و هر جا کم بیاری اونجان تا هر چی از دستشون بربیاد برات انجام بدن. میدونی که هر چی بگی چون و چرا توش نیست چون میدونن و از عمق جونشون باور دارن که هر چی میگی به نفع خودشونه. محبت من به اینا عمیق اما بدون تلاطم و شر و شور هست. (یه ورودی همین الان دارم، شوالیه که چه عرض کنم ژنرالن برا خودشون. همین الان بگم فردا کل کتاب رو خودخوان میپرسم، نه توش نیست).

 

بعضی از ورودیا مثل بچه‌ی در حال بلوغ آدَمَن. پر دردسر و پر سر و صدا و بعضی وقتا بی ادب. اما به هر حال بچه‌ت هستن و با نگرانی دوسشون داری. همش حواست هست که به راه بد نرن، اما همینم صریح نمیتونی بهشون بگی. برخورد با اینا مثل راه رفتن روی یه بند باریک بالای یه دره‌ی عمیقه. زیاد بهشون فشار وارد کنی رَم میکنن، ولشون هم کنی کلاً درس نمیخونن. همه‌ی اینا هست اما به هر حال بچه‌تَن و دوسشون داری.

 

بعضی ورودیا مثل بچه‌ی هفت هشت ساله‌ی آدَمن. بهت حسابی وابسته‌ن و پر شر و شور. کودکی میکنن دور و برت و شیرین زبونی. لحظه لحظه‌ی بودن باهاشون خاطره انگیزه. میتونی خودت رو رها کنی و از کلاسشون لذت ببری و خودت رو بسپاری به دست کاراشون. ببینی و بخندی. فقط کافیه حواست باشه سمت برق نرن و کار خطرناک نکنن که معمولاً هم نمیکنن. با یه تشر آروم میشن و میشینن سر جاشون و باز میان دور و برت و روز از نو روزی از نو....

 

بعضی ورودیا مثل بچه‌ی چند ماهه‌ی آدمن. با شگفتی و ترس به همه چیت نگاه میکنن، میتونی همون جوری که میخای بارشون بیاری. عصبانی که هیچ، یه کم اخم کنی میزنن زیر گریه و حالا گریه نکن کی گریه کن. بیشتر از اون که به خشونت و ضمانت اجرا نیاز داشته باشن به مهربونی و زیر پر و بال گرفتن احتیاج دارن.

 

همه‌ی ورودیا رو دوس دارم، شکل دوس داشتن هر کدوم یه طور جداگونه هست، اما در اصلِ اینکه همشون رو دوس دارم همشون مشترکن. معلمی همینه. پدر بچه‌ش رو دوس داره حتی اگر توی روش واسته و فحشش بده. معلم هم همینه. 

 

حالا شروع نکنید پیام دادن که الان ما کدومیم. چون محاله بگم 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
آذر
۰۲

یه کلاس دارم مشتمل بر ورودی‌های جدید. بعد یکیشون بعد از حضور و غیاب، وسط کلاس پا شد همینجوری بدون اجازه و اینا رفت بیرون تا آخر کلاسم برنگشت 😐 هیچی به هیچی. انگار من داشتم بار آجر خالی میکردم اون وسط.

بگذریم از اینکه دو سه نفرشونم همینجوری وسط درس دادن من بدون توجه به اینکه من دارم حرف میزنم و زشته همینجوری سرشون رو بندازن پایین برن بیرون، پا شدن رفتن بیرون. چرا میگم بگذریم؟ چون توی ترم بالایی‌هاشون هم این رفتار زشت که توهین به متکلم هست مشاهده میشه. متنفرم از این رفتار. بعد جالبه دو سه بار هم سر کلاس ترم بالایی‌ها بهشون تذکر دادم که این امر مخالف شأن کلاس و معلم هست ولی هییییچ فایده‌ای نداشته، همچنان سرشون میندازن پایین بدون هیچ توجهی به محیط اطراف، پا میشن میرن بیرون، بدون توجه هم برمیگردن، بعضی وقتام کلاً برنمیگردن. حالا اینم به کنار.

بعد یکیشونم وسط کلاس میگه استاد حالم بده میخام برم. میگم باشه میخای بری برو. ولی طبیعتاً غیبت میخوری. پشیمون شد، نشست. ردیف اول نشسته بود. پا شد رفت ردیف آخر. از همون اول میدونستم چرا رفت. دو دقیقه بعد از نشستن در ردیف آخر، گوشی رو از غلاف درآورد و مشغول شد. گفتم گوشیت رو غلاف کن. با نارضایتی غلاف کرد. دو دقیقه بعد از غلاف کردن گوشی، سرش رو گذاشت روی دسته‌ی صندلی که بخوابه 😐 گفتم فلانی نخواب!!! هیچی دیگه دید که انگار فایده‌ای نداره پا شد همون کاری رو کرد که از اول باید انجام می‌داد، رفت بیرون و غیبت خورد. یعنی دستش می‌رسید تییکککه تیکککککه می‌کرد منو 😂

یکی دیگه شونم، می‌بینم وسط درس دادن من در ردیف آخر سرش رو گذاشته روی صندلی که بخوابه. گفتم چه کار مهمتری دارید از درس خوندن که شبا نمیخوابید بعد میاید سر کلاس، اونم کلاس من، میخواید بخوابید؟

در کل، ماجراها دارم با دانشجویان، تا قوانین کلاس منو بفهمن و اجرا کنن.

نتیجه اخلاقی: جمع نقیضین، محاله. نمیشه هم سر کلاس باشید و هم بخوابید یا از طرف دیگه هم در کلاس حضور نداشته باشید و هم انتظار داشته باشید براتون حضور قید بشه.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
آبان
۰۲

یه کلاس دارم که معمولاً مباحث تدریس شده رو در همون جلسه‌ای که درس دادم ازشون میپرسم برای اینکه حواسشون جمع باشه. بعد اینام برای اینکه وانمود کنن که یعنی ما حسابی داریم گوش میدیم کاغذ میذارن جلوی خودشون و تند و تند نُت برداری میکنن یا حداقل وانمود میکنن دارن نُت برداری میکنن.

اونوخ می‌بینم یکی دو تاشون دارن روی همون کاغذی که جلوشونه خط خطی میکنن. از حالت دستشون فهمیدم که نوشتنی در کار نیست و صرفاً ادای نوشتن هست!!!

حالا تا اینجاش عب نداره. از هر دو تاشون پرسیدم با توجه به اینکه اینجوری صادقانه و فعالانه دارید می‌نویسید 😂 حالا چی گفتم؟

هیچکدوم بلد نبودن بگن. مطابق انتظارم.

بهشون گفتم حداقل دارید ادای نوشتن درمیارید یه طوری دستتون رو حرکت بدید که شبیه نوشتن روی کاغذ باشه. مثلاً شروع کنید یه انشای فرضی بنویسید در خصوص اینکه تابستان خود را چگونه گذراندید 😂

+ هیچی دیگه. سزاوارانه منفی رو خوردن 😂

++ از یکی دیگشونم پرسیدم، انقد دست و پا شکسته جواب داد که خودش آخرش گفت: "استاد این از اون مثبت حَرومِه ها بود" گفتم از گوشت سگ بدتر بود 😂

+++ یکی دیگه از بزرگواران در همین کلاس هم نُت برداری کرده بود منتها افعال پایانی جملات رو ننوشته بود، بعد خودشم نمیتونست کاملشون کنه. گفتم فکر کن اصن یه کلاس اول ابتدایی هستی، یه جمله گذاشتم جلوت، آخرشم نقطه چین هست. تو باید فعل بذاری جای نقطه چین. بذار حالا. 😂 باز نمیتونست.

یکیشونم توی کلاس‌های آنلاین درس دیگه‌ای که با من دارن شرکت نکرده بعد هی پیگیره که این کلاسا قراره چند نمره داشته باشه. میگم تو که نیومدی کلاس، برای چی هی میپرسی؟ میگه میخام ببینم چقدر باید حسرت نیومدنم رو بخورم. کم یا زیاد 😐 بعد میگه کمترین حد نمره رو بهشون بده 😂

++++ کلاس جالبیه در کل.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
آبان
۰۲

در حالیکه داشت نفس نفس میزد ساعت 13.05 سراسیمه وارد کلاسی شد که از ساعت 13.00 شروع شده بود.

 

در حالیکه تنفر و اشمئزار و کینه از لابلای کلمه به کلمه‌ی حرفاش و لحنش میزد بیرون گفت:

 

"همیشه یادم میمونه که ما رو مجبور میکنی اینجوری از پای اتوبوس‌ها بدویم تا کلاس که غیبت نخوریم!!!" 

 

لحنش طوری بود که اگر دستش به من می‌رسید و توانش رو داشت قطعات بدنم رو به تکه‌های مساوی یک سانتی متری تقسیم می‌کرد و جلوی وحوش اطراف دانشگاه مینداخت و بعد هم دور اون وحوشی که داشتن قطعات یک سانتی متری جنازه‌‌ی منو با ولع میبلعیدن آتیش روشن می‌کرد و جشن سرخپوستی راه مینداخت! یا دیگه دست کم منو با شیوه‌هایی که فقط توی فیلمای کوئنتین تارانتینو میشه ازش سراغی گرفت می‌کشت!

 

کور شم اگه دروغ بگم. دقیقاً وقتی میگفت

 

"همیشه یادم میمونه...." 

 

یه همچین حسی توی کلامش بود😂

بعد اونوخ من گفتم 

 

"خب یه کم زودتر بیا که مجبور نشی از پای اتوبوس‌ها اینجوری تا کلاس بدوی و بعدم همچین کینه‌ای از من به دل بگیری!" 

 

گفت

 

"واااا مگه میشه؟ با یه اتوبوس زودتر بیام باید 20 دقیقه منتظر شروع کلاس بشم!"

 

در تحقیقات بعدی کاشف به عمل اومد که اتوبوس‌ها هر 20 دقیقه به سمت دانشگاه حرکت میکنن و ایشون وامیسته و دقیقا با اتوبوس 12.40 حرکت میکنه و دقیقاً 13 میرسه توی محوطه دانشگاه. بعد چون دقیقاً 13 میرسه خب مجبوره بدو بدو بیاد کلاس و بخاطر این دویدن یه همچین کینه‌ی عمیقی از من به دل گرفته😂

 

بعد وقتی بهش گفتم

 

"خب با اتوبوس 12.20 بیا، اصلاً اومدیم و اتوبوس 12.40 تصادف که هیچ، یه ترمز اضافه بزنه یا یه کمی یواشتر بیاد و تو کلاً بعد از 13.10 برسی به کلاس و غیبت بخوری" 

 

با چنان شگفتی و تمسخر و اعجابی نگام کرد که انگار گفته بودم از سه روز قبلش بیا توی کلاس، لحاف تشک بنداز 😂

 

گفت

 

" یعنی تو میگی مننننننننن بیییییسسسسسستتتتتت دقیقه منتظر کلاس بمونم؟"

 

گفتم

 

" نه من همچنین جسارتی نکردم. هر وقت میخای بیا😂"

 

+ اونوخ من از ترس اینکه یه دقیقه‌ی کلاسام از دست ندم توی زمان دانشجویی خودم همیشه یه سرویس زودتر می‌رفتم کلاس. مگر یه اتفاق خیلی عجیبی میفتاد که با یه سرویس زودتر نمی‌رفتم.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
آبان
۰۲

خوانندگان محترم وبلاگ بخصوص قدیمی‌ها، مستحضر هستید که تا کنون فقط برخی از دانشجویان محترم من تحت عنوان «شوالیه»ها هویت مخصوص به خود و متمایز داشتن. شوالیه‌ها کسانی بودن که با وجود همه‌ی مرارت‌هایی که درس برداشتن با من داره و با وجود همه‌ی تلاش‌هایی که لازمه بکنن برای گرفتن نمره‌ی خوب از درس من، چه در طول ترم و چه در ایام امتحان، باز بخاطر دلایلی که خودشون دارن، پیشقدم میشن و خواستار ارائه‌ی درس خاصی با من میشن و گاه انواع سختی‌ها و ملامتها رو در این راه تحمل میکنن. این بزرگواران که از قبل بروز و ظهور داشتن و همه‌تون هم میدونید و احیاناً میشناسیدشون.

 

اما توجه به نحوه‌ی درس خوندن و تلاش برخی دیگه از دانشجویان، امروز بر من مکشوف کرد که قِسم خاصی دیگه از دانشجویان من هم واقعاً سزاوار و شایسته هستن که عنوان مخصوص به خودشون رو داشته باشن و عدم جَعل این عنوان ظلم فاحشی در حق این عزیزان خواهد بود. من هم واقعاً راضی به این ظلم نیستم.

 

این بزرگواران عزیزانی هستن که اونقدر درس نمیخونن که منفی روی منفی جلوی اسمشون شکل میگیره و تکلیف روی تکلیف براشون تلنبار میشه. یه جاهایی که به اواخر ترم میرسه یه دفه هول و هراس ورشون میداره که ای بابا حالا چکار کنیم با اینهمه لکه‌ی ننگی که جلوی اسممون هست. بعد یه دفه دست به عملیات محیرالعقول میزنن. میان تن به معاملاتی میدن که مستلزم این هست که مثلاً به مدت یکهفته هر روز فقط دو ساعت بخوابن 😂 در نمونه‌ای که امروز داشتیم، دانشجوی محترم، سه منفی داشت و تن به این معامله داد که همه‌ی خودخوان‌ها رو بخونه - که مشتمل بر حجم عظیمی شده تا الان - اگر نخوند دو منفی دیگه هم اضافه بشه برشون و اگر خوند منفیهاش پاک بشه و یک مثبت و نیم بگیره.

 

حالا این فقط یه نمونه بود. به هر حال قشری از دانشجویان من جزو این دسته هستن و باید عنوان خاص خودشون رو هم داشته باشن.

 

با توافق دانشجویان محترم کلاسی که چند نفر ازشون جزو همین دسته هستن عنوان «آب بُرده»ها رو جعل کردیم برای این گروه 😂.

 

در پایان هم خدمت شوالیه‌ها و هم خدمت آب برده‌ها عرض ادب و احترام دارم. 🙌

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
آبان
۰۲

یکی از بزرگترین افتخارات دنیا برای یه دانشجو اینه که استادش ازش تعریف کنه. اونم استادی که نه تنها براش احترام قائلی بلکه عااااشقانه دوسش داری. استاد رحیمی گرامی استاد محترمی که کتابی که همراه با استاد صفایی تحت عنوان مسئولیت مدنی نوشتن الان منبع اصلی مقاطع تحصیلات تکمیلی و دوره‌ی دکتری رشته‌ی حقوق خصوصی هست. یه وقتی توی مکالماتی که توی فضای مجازی جهت هماهنگی‌های جلسه‌ی دفاع داشتیم بعد از خوندن پاسخی که بر ایرادات استادان داور نوشته بودم به من گفتن "شما خیلی دانشجوی خوبی هستید" در جواب نوشتم استاد باورم نمیشه این جمله رو دارم از زبون شما می‌شنوم. واقعا توی آسمونا بودم و هر آینه ممکن بود از خوشحالی قالب تهی کنم. قلبم توی سینه داشت می‌کوبید و هُرم و ضربان تپشش رو حسسس میکردم. درست مثل کسی که از عزیزترین شخصش یه جمله‌ی محبت آمیز شنیده باشه.

 

با این اوصاف لازم نیست بگم وقتی استاد لطف کردن و این توصیه‌نامه رو برای من نوشتن، کجای دنیا ایستاده بودم از خوشحالی. کلاً بالاتر از زمین ایستاده بودم و انگار از آسمونا داشتم خودمو میدیدم.

 

استاد رحیمی از اون استاداست که ممکنه بهت هم علاقه داشته باشه ولی هیچوقت برخوردی ازشون نمی‌بینی که اینو نشون بده. واسه همین وقتی کوچکترین نشونه محبتی از ایشون می‌بینی واااقعا وصف ناپذیر هست لذت تجربه‌ی اون لحظه. به خودم میبالم بخاطر شاگردی ایشون. مدتهاست دوست داشتم این شادی رو هم با شما تقسیم کنم و بالاخره مجالی فراهم شد خوشبختانه. 

 

امیدوارم برای شما هم انگیزه‌ای باشه که در راه کسب علم سر از پا نشناسید و قدر استادای خوبتون رو بدونید. لذتی که در علم هست بخصوص در علم حقوق توی هیچ چیز دیگه نیست بدون تردید. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
اسفند
۰۱

سر کلاس ورودی جدیدا بحث مهریه و اینا شد که باید مالیت داشته باشه یکی از دخترای ورودی جدید آخر کلاس اومده میگه استاد یعنی واقعنِ واقعن هیچ راهی نداره که بشه دست و پای مرد رو به عنوان مهریه ضمن عقد درج کرد؟

 

گفتم نه!!!!

 

بعد دوباره گفت حالا اصلاً به عنوان مهریه هیچ، ولی هیچ راهی دیگه نیست که بشه دست و پای مرد رو قطع کرد اگر ول کنه بره؟

 

 

کور شم اگر دروغ بگم. یعنی ذررررررررره‌ای شوخی یا مزاح توی لحنش نبود. جدی جدی دنبال راهی بود که اگر مَرده ول کنه بره بتونه خیلی حقوقی و شیک دست و پاش رو از بیخ قطع کنه!!!!

 

این نسل، اژدهاست.

 

کنار برید.

 

اژدها وارد می‌شود!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
تیر
۰۱

 

برنامه‌ی سین (زمان‌بندی اوقات روزانه) دوره‌ی سربازی (آموزشی) من هست.

 

نمیدونم اون بزرگواری که این برنامه رو بسته، چطور بعد از این برنامه‌ی فشرده‌ی روزانه، ساعت 20 تا 20.45 رو گذاشته برای مطالعه 😂

 

اون "بای بای" رو هم یکی از بچه‌ها آخر دوره نوشته بود توی برنامه.

 

منم از توی بُرد گُردان ورداشتم اینو آوردم خونه 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
خرداد
۰۱

دیروز یکی از استادان محترم یکی از دانشگاه‌هایی که درس میدم تماس گرفته بودن (نام این دانشگاه محفوظ و به دلایل امنیتی فاش نمی‌شود 😂) و سؤال عجیبی داشت که ممکنه در سرنوشت و مقدرات دانشجویان اون دانشگاه حسسسسابی مؤثر بیفته 😂

 

ایشون اسم یکی دیگه از اساتید محترم رو می‌آورد و می‌گفت بچه‌ها به اون استاد گفتن شاهرخی جوری سؤال میاره که ما نمی‌تونیم یا به سختی میتونیم تقلب کنیم. بعد این استاد محترمی که زنگ زده بود به من می‌فرمود که هم اون استادی که همچین حرفی از دانشجوا شنیده و هم من بسیار مشتاق شدیم ببینیم قضیه از چه قراره. می‌گفت این مدت از بس نمره‌ی مفتی به دانشجوا دادم خودم خسته شدم دیگه. 

 

هیچی دیگه.... منم سفره‌ی دل رو پهن کردم و یه کنفرانس صوتی رو برگزار کردم در حد کنفرانس‌های ادوب کانکتی 😂 و تمام رموز و فوت و فن جلوگیری از تقلب دانشجویان رو ریختم روی دایره 😂

 

وقتی با عممممق ترفندهای من آشنا شد خود این استاد محترم، بنده خدا فرمود این کارا تا این حد از دست من ساخته نیست 😂 منم گفتم دیگه به هر حال اینطوریه 😂 گفت به هر حال من انتقال تجربیات رو انجام میدم و همین الساعه به اون استاد میگم. 😂

 

حالا خواستم بگم بچه‌ها تقصیر خودتونه، منم که حرف نمی‌زنم و چیزی به بقیه‌ی استادا نمیگم خودتون بی دَس دَس وانمیستید و همچو مشکلاتی برای خودتون درست میکنین 😂😂😂

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
ارديبهشت
۰۱

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
فروردين
۰۱

پدرم از خاطرات تحصیل خودش تعریف می‌کرد، می‌گفتن که در قبل از انقلاب یه معلم زبان انگلیسی اهل بروجرد توی خرم‌آباد کار می‌کرده که خیلی متعهدانه درس می‌داده، اصطلاح "خودکشی" رو برای شیوه‌ی درس دادنش استفاده میکردن پدرم. می‌گفتن که سر کلاس "خودکشی" می‌کرده ایشون در راه تعلیم دانش‌آموزان. بعد می‌گفتن که چون خیلی خوب درس می‌داده دانش‌آموزای خوب حسابی طرفدارش بودن و مخالفین که معمولاً برای زهر چشم گرفتن از معلما بهشون چاقو میزدن😐 - بله دارید درست می‌بینید همون چاقوی وسیله بُرنده منظورمه - روی این معلم کاری نمیتونستن بکنن.

بعد میگفتن که چون خوب درس می‌داده توی نمره دادن هم فله‌ای نمره نمیداده ایشون. توی یکی از امتحانای پایان سال تحصیلی، دختر رئیس سازمان ساواک خرم‌آباد، دانش‌آموزش بوده و توی درس زبان صفر گرفته. صفر مطلق. بعد قضیه اینجوری بوده که اگر در امتحانا توی جمع نمره‌ی دروس، دانش‌آموزی میتونسته از مجموع دویست نمره‌ی ممکن، صد نمره بگیره، توی اون سال قبول می‌شده مشروط به اینکه هیچکدوم از درساش صفر نشده باشه.

بعد این دختره صفر گرفته بوده و در معرض رفوزگی هم بوده گویا. به این معلمه میگن بابا تو بیست و پنج صدم به این دختره نمره بده که رفوزه نشه لااقل، تا ما یه فکری بکنیم براش. 

میگه محاله. صفر گرفته منم همون صفر رو رد می‌کنم و بیست و پنج صدم هم نمیدم. 😐

 

هیچی دیگه، نمره نمیده و همون صفر رو رد میکنه. مسئولین آموزش و پرورش هم از ترس اینکه بلایی سرش بیاد، شبانه اسباب و اثاثیه خونه‌ش رو بار میکنن میفرستنش بروجرد!!! 

 

یادم افتاد به خودم و دانشجوای خودم که طرف صفر گرفته بهش میدم 09.99 هنوزم ناراضیه و ایکبیری گویان تازه منو بلاک هم میکنه! 

 

+ بابام میگفتن قضیه اون موقع اینجوری بوده که وقتی باخبر می‌شدیم که کسی موفق شده دیپلم ریاضی بگیره ما با خودمون می‌گفتیم بریم از دور شکل و شمایلش ببینیم، ببینیم چه ریختی هست اصن همچین اعجوبه‌ای! در این حد ینی. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
بهمن
۰۰

🚨به عنوان یک تجربه حقوقی و وکالتی خطاب به آقایون مجرد: 

 

مهریه‌ی زوجه ولو هزاران سکه معین بشه باید پرداخت بشه. اصولاً مهریه برای " تأدیه کردن " هست و نه برای " تأدیه نکردن ". هر کس بهتون گفت حالا تو فلان قدر سکه بزن من سربلند بشم بین دوست و فامیل، حالا کو تا مهریه، بدونید سنگ بنای اول بدبختیون همونجاست. 

 

نپرداختن مهریه، هم کیفر شرعی داره هم ضمانت اجرای قانونی. از نظر شرعی در احادیث هست که اگر مهریه‌ای می‌زنید که قصد پرداختش ندارید مثل اینه که دارید زنا می‌کنید. از نظر قانونی هم همین الان چه بسیار مردانی که باید بشدت تلاش کنن که این دین رو که حق زن هم هست به دستش برسونن ماهانه و هر ماه هم میرن در مجلس تحصن میکنن که آقا گناه ما چی بود. 

 

بنابراین به اون میزانی مهریه بزنید که بتونید از پس پرداختش بربیاید. اولین چیزی که در اولین اختلاف جدی، زوجه ازتون مطالبه خواهد کرد مهریه‌ش خواهد بود و اون موقع دیگه قانون و خود اون زوجه ازتون نخواهد پذیرفت که بگید بنای ما بر نپرداختن مهریه بود. باید تا قرون آخرش بدید. 

 

پس اگر حتی دختری گیر نیاوردید که با مهریه‌ای که پرداختش در توان شما باشه حاضر باشه به عقدتون دربیاد خیلی رک و پوست کنده بگم ازدواج نکنید. 

 

مهریه بالا برای هیچ کس نه اعتبار میاره و نه خوشبختی. مهم تفاهم هست. بنابراین اگه فردی رو برای ازدواج انتخاب کردید و اون فرد اصرار به مهریه ای داشت که پرداختش در توان شما نیست با دلیل و منطق طرفتون رو قانع کنید و اگر هنوز بر نظر خودشون پافشاری میکنه قید اون ازدواج رو بزنید. چون عقل حکم میکنه که آدم باید دینی رو قبول کنه که بتونه پرداختش کنه.

 

اگر هم فکر می‌کنید که حالا مهریه رو کی داده و کی گرفته یه سر به دادگاه خانواده بزنید و ببینید چه خبره.. کار به استثنائات ندارم، معلوم هم نیست که شما و اون خانم محترم جزو استثنائات باشید. خیلیا دارن مهریه میدن و خیلیا هم دارن مهریه میگیرن. شما هم احتمالاً جزو همونها خواهید بود اگر خدای نکرده کار به اونجا بکشه. 

 

اینجا هم بگم مهریه بالا دلیل بر شرافت یا اصالت زن نیست و چه بسا انتخاب و قبول مهریه پایین میتونه قرینه‌ای بر شرافت زن و اصالت زن باشه.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
بهمن
۰۰

یکی از دانشجویان اسبق لطف کردن فرستادن. کلاس حقوق مدنی چهار دانشگاه آیت‌الله بروجردی، بعضی از دانشجویان کلاس، لطف کردن روز معلم شبیه به جشنی تدارک دیدن با کیک و پف فیل :-| از بانیان این امر ممنونم.

 

تا جایی که یادم هست بانیان اصلی بزرگواران دیگری بودن غیر از حضار در این عکس.

 

تخمه هم یادم رفت بنویسم 😂 تخمه هم بود.... 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
دی
۰۰

ترم‌ها قبل، توی یه دانشگاهی توی مقطع ارشد تدریس می‌کردم، اون موقع‌ها که حضوری بود دانشگاه.

 

بعد هر هفته دو نفر از دانشجوا می‌رفتن توی درس مدنی، اون جلو جای استاد می‌نشستن یا می‌ایستادن و کنفرانس می‌دادن، منم می‌نشستم توی دانشجوا.

 

آقا نفر اول رفت کنفرانسشو داد و اومد پایین بین دانشجوا نشست. نفر دوم یه پسره بود بلند شد بره. کلاسم مختلط بود. توی ترم مهرماه بودیم و طرفای آذرماه بود. پسر دومیه پا شد بره. من دیدم کاپشن خودش رو درآورده آویزون کرده پشتی صندلی، با یه پیرهن آستین کووووووووووتاه، کوتاه نه ها، کووووووووووتاه، داره میره کنفرانس بده. بفهمی نفهمی شاید یه کم از شونه‌هاش پایین‌تر. عیییین خیالشم نبود. طوری که حتی سفیدی بازوش معلوم بود. رنگ اون قسمت دستش با قسمتای پایین‌تر که آفتاب سوخته‌ست کاملاً فرق می‌کرد، معلوم بود حتی پوست خودشم به اون اندازه از برهنگی عادت نداشت 😂 من از پشت صداش کردم گفتم آقای فلانی، لطف کن کاپشن رو هم بپوش، فضای کلاس رسمیه. حقیقتش جلوی خانما خجالت کشیدم این با این سر و وضع پا شه بره جلو واسته حرف بزنه. من خودم توی خونه روم نمیشه همچون پیرهنی بپوشم، ایشون پا شده بود اومده بود دانشگاه با همچین چیزی نشسته بود سر کلاس، تازه اینش هیچی، می‌خواست بره جلو واسته کنفرانس بده. یعنی من حس کردم همچین چیزی هم توهین به مقام استاده سر کلاس، هم توهین به حضور خانما در کلاس. هیچی دیگه بنده خدا برگشت کاپشن رو پوشید و رفت کنفرانس داد و نشست.

 

آخر ترم، برخی دانشجوای همون کلاس مثل برخی دانشجویان دانشگاه‌های دیگه که وقتی از جهت نمره احساس خطر میکنن شروع میکنن رَطْب و یابِس بافتن، رفته بودن شکایت از من. کیا؟ خانمای همون کلاسه. بابت چی؟ بابت اینکه شاهرخی به شخصیت ما توهین کرده. چطور توهین کرده؟ گفته بودن یکی از همکلاسامون میخواسته بره کنفرانس بده شاهرخی بهش گفته بیا کاپشنتو بپوش :\ به شخصیت ما دانشجوا توهین شده و حریم خصوصی ما نقض شده.  

 

نتیجه‌ی اخلاقی: ما هیچ. ما نگاه. 

 

نتیجه‌ی اخلاقی دو: مسجد و مدرسه در یک حد تقدس دارن. چه بسا مدرسه حرمتش بیشتر با‌شه چون معصومین فرمودن طلب علم، برترین عبادت هست. دانشگاه با سالن عروسی یا پارتی فرق میکنه. حرمتش رو حفظ کنید. 

 

نتیجه‌ی اخلاقی سه: حجاب آقایون هم مهمه. 

 

نتیجه‌ی اخلاقی چهار: توی برخی از دانشگاه‌ها، دانشجوا لوس نیستن. لووووووووووووسن. به قول دختر چهارده ساله‌ها 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۲۳
دی
۰۰

همین لایحه و ضمائم هست اینجا ارسال کردم؟ اینقدم راجع بهش توی وبلاگ و کانال تبلیغات کردم 😂 این شعبه بدوی که لایحه‌ی تجدیدنظرخواهی رو براش ارسال کردم یه اخطار رفع نقص فرستاده بود که تمبر وکالتنامه رو کم زدی و هزینه دادرسی هم حدود دویست تومن کم پرداختی! هر چی با خودم ضرب و تقسیم می‌کردم دیدم من والا تمبر به اندازه کافی زدم، هزینه‌ی دادرسی رَم که سیستم دفتر خدمات الکترونیک قضایی حساب کرده چطور میشه کم شده باشه؟

 

پا شدم رفتم شعبه گفتم تمبر وکالتنامه که من چهل درصد از پنج درصد میزان حق الوکاله* رو باید میزدم که زدم، کجاش کمه؟ گفت نه باید بر اساس میزان خواسته بزنی! گفتم پناه بر خدا، میزان خواسته چه ربطی به تمبر حق‌الوکاله داره؟ گفت برو به قاضی بگو!!! حالا چون دعوا رو مقوم کرده بودم** به سیصد و یک هزار تومن اصلاً اون تمبری که زده بودم خیلی بیشتر بود و نباید همین قدرم میزدم، دیگه فهمید در این خصوص اشتباه کرده، این از این.

 

در مورد هزینه‌ی دادرسی هم فکر کرده بود من نسبت به اصل مبلغ اجرت‌المثل که دادگاه رأی داده معترض هستم و همون مبلغ رو به عنوان مأخذ احتساب هزینه دادرسی حساب کرده بود و در نتیجه روی همین حساب اخطار رفع نقص صادر کرده بود که من بیام و باقیمانده هزینه دادرسی رو واریز کنم، گفتم سرکار خانم من وکیل خواهانم، من نسبت به اصل مبلغی که دادگاه به عنوان اجرت‌المثل رأی داده حرفی ندارم که هیچ، معتقدم باید خسارت تأخیر تأدیه هم مورد حکم قرار بگیره و بهش اضافه بشه. خسارت تأخیر تأدیه هم که الان مبلغش مشخص نیست که مأخذ پرداخت هزینه دادرسی قرار بگیره. گفت اهااااااا. 

 

خلاصه اینکه هر دو اخطار رفع نقص الکی بود و هیچ هزینه‌ای لازم نبود من بدم!!!! 

 

بعد پرونده رو که وا کرد مدارک رو ببینه دیدم اون لایحه و ضمائم که من انقد براش زحمت کشیدم رو با یه پرینت کمممممممم رنگ گرفته و حاشیه‌های صفحه هم کلاً رفته زیر پرینت و اصلاً یه سری از مطالب معلوم نیست چی به چیه و با همین وضع می‌خواست بفرسته برای دادگاه تجدید نظر. دادگاه تجدید نظر هم که در قید نیست که ببینه من واقعاً چی میخواستم بگم یا این صفحات اصلشون چی بوده، همینطور یه نگاه سرسری میندازه و مینویسه "اعتراض مُدَلَّلی که به اساس رأی بدوی خدشه‌ای وارد آورد مشاهده نشد نتیجتاً رأی بدوی، عیناً ابرام می‌شود"!!! و من میمونم و موکلین طلبکار و مدعی!

 

اون چیزی که من دادم دفتر خدمات الکترونیک قضایی:

 

VS 

اون چیزی که دفتر شعبه‌ی دادگاه بدوی پرینت گرفته بود که بده به دادگاه تجدید نظر:

خدا بگم چکار کنه اونو که دستور داد ارسال لوایح، سیستمی بشه و دیگه فکر سیستم اداری فشل و پرینترهای خراب دادگستری رو نکرد! 

 

هیچی دیگه خوشبختانه اصل پرونده و مدارک رو از خونه همراه خودم برده بودم و رفتم کپی پر رنگ گرفتم اومدم جایگزین کردم روی پرونده.

 

نتیجه اخلاقی یک: وکیل که شدید تا براتون اخطار رفع نقص اومد که بیا پول بده، بدو بدو نرید پول بدید، چه بسا کارمنده کلاً اشتباه کرده توی محاسباتش.

 

نتیجه‌ی اخلاقی دو: سیستمی که مدارک رو میفرستید دوباره دستی هم برید تحویل بدید همون مدارک رو!!! خنده‌دار هست، میدونم ولی فعلاً چاره‌ای نیست.

 

نتیجه‌ی اخلاقی سوم: برای کار راجع به هر پرونده‌ای میرید دادگاه اصل مدارک خودتونم ببرید، احتمال زیاد لازم میشه.

 

* کلاً وقتی وکیل پرونده‌ای هستید باید پنج درصد حق‌الوکاله رو تمبر باطل کنید و پول به صندوق دولت واریز کنید. از این پنج درصد، شصت درصدش رو باید توی مرحله بدوی تمبر بزنید و چهل درصدش رو توی مرحله تجدیدنظر.

 

** تقویم خواسته یعنی اینکه بنویسید خواسته‌تون چقد ارزش ریالیش هست. تقویم خواسته و احکامش مفصلاً توی آیین دادرسی مدنی دو میخونید. مبحث خیلی مهم و کاربردی‌ای هم هست. 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
دی
۰۰

حالا که بحث امتحان و اینا داغه این همون تذکراتیه که اول برگه‌های سؤالات تشریحی من بود و توی کل دانشگاه معروف بود!!! خیلی از دانشجوا به جهت اینکه درشون ایجاد استرس می‌شد اصن اینا رو نمیخوندن!! من اما بدلیل اینکه مشمول قاعده‌ی قبح عقاب بلابیان نشم و به مقتضای ضرب‌المثل "جنگ اول به از جنگ آخر*" مجبور بودم اینا رو بنویسم! دوستان میتونن خاطره بازی کنن ذیل این تصویر!

 

*این ضرب المثل، درستش همینه. یعنی آدم اول سنگاشو وا بکَنه بهتره تا سکوت کنه و آخرش جنگ بشه! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
دی
۰۰

بعد از امتحان در حالی که سیستم نشون میده توی امتحان شرکت نکرده و در حالی که بجای تلگرام، به واتساپ کاری من پیام داده اومده میگه من داخل امتحان بودم و همه‌ی جوابا رَم نوشته بودم که آخر امتحان وارد سایت کنم یه دفه سیستم قطع شد.

 

حالا کسی نیست بگه آخه کی وقتی میتونه همونجا توی هر سوال جوابا رو بزنه جوابا رو یادداشت میکنه توی کاغذ که دقیقه‌ی آخر وارد کنه؟ کدوم آدم عاقلی؟

 

گفتم من توضیحات لازم رو در خصوص وقت امتحان توی گروه داده بودم. میگه من تلگرامم قطعه. گفتم فقط مرگ چاره نداره. یا به یکی از همکلاسی‌ها که توی گروه هست می‌گفتید بهتون اخبار رو برسونه یا می‌رفتید کافی نت و گروه رو نگاه می‌کردید.

 

گفتم نمره‌ی شما صفر هست. ولی میتونم همین الان از شما امتحان شفاهی بگیرم از کل کتاب و تدریس شده. 

 

در حالی که واتساپ نشون میداد آنلاین هست اما جوابمو نمی‌داد. اول گفتم شاید داره فکر میکنه چی بگه، ولی وقتی تکرار شد و هر دفه با اینکه آنلاین بود جواب نمی‌داد فهمیدم داره از دوستان :\ مشورت می‌گیره و به من جواب میده. 

 

بعد گفت نه استاد همین الان یه چند تا سؤال تشریحی بده من جواباش بفرستم. 

 

اینو که گفت مطمئن شدم درس نخونده و روی تقلب حساب باز کرده. گفتم فقط امتحان شفاهی. من سؤال تشریحی ندارم. 

 

گفت پس سؤال تستی بده من جواباش داخل واتساپ بفرستم برات. گفتم فقط امتحان شفاهی یا در سامانه دانشگاه یا حضوری بیای دانشگاه. 

 

حالا توی هر کدوم از این رفت و برگشتا هر کدوم چند دقیقه آنلاین میموند بعد جواب می‌داد. معلوم بود هر دفه میره از شخص مورد نظر مشورت می‌گیره که چکار کنه. 

 

آخرش اومد گفت وای استاد من استرس دارم خیلی، همین جا شما سؤال بپرس من ویس می‌فرستم. 

 

گفتم فقط امتحان شفاهی زنده. ویس خیر. 

 

آفلاین شد این بار و رفت کلا. انگار دیگه خیلی عمیق می‌خواست مشورت بگیره!!! چند دقیقه بعد آنلاین شد و این بار مُغُر اومد که استاد من راستش درس نخوندم و آماده هم نیستم. تو رو خدا یه نمره‌ای به من بده من برات جبران می‌کنم!!!! 

 

نتیجه‌ی اخلاقی1: مرد مؤمن از همون اول همینو بگو. اینهمه بازی چیه سر من در میاری؟ 

 

نتیجه اخلاقی 2: النجاة فی الصدق! 

 

نتیجه‌ی اخلاقی 3: دروغگویی بیشتر از نقل و نبات رایجه بین مردم. 

 

نتیجه‌ی اخلاقی 4: اَی خِدا (به سبک بهتاش سریال پایتخت) کی بشه کلاسا حضوری بشه دیگه بساط این دروغگویی‌های وقیحانه برکنده بشه.

 

بعد اونوخ میاین میگین چرا به قشر دانشجو بدگمانی تو؟ 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
دی
۰۰

سریع دو خاطره‌ی وکالتی در خصوص خسارت تأخیر تأدیه خدمتتون عرض کنم چه بسا به دردتون خورد در آینده‌ی کاریتون.

 

1. توی بحث اعسار، اینجا سؤال رو مطرح کردیم و اینجا جواب گفتیم که مدیون فقط تا وقتی باید خسارت تأخیر تأدیه بده که حکم اعسارش صادر نشده باشه و بعد از صدور حکم اعسار و در هنگام پرداخت اقساط محکومٌ‌به دیگه لازم نیست خسارت تأخیر تأدیه بپردازه. چون بموجب ماده‌ی 522 قانون آیین دادرسی مدنی یکی از شرایط تعلق خسارت تأخیر تأدیه به دین، متمکن بودن مدیون از پرداخت (مال‌داری مدیون) هست و صدور حکم اعسار وی نشون میده که دیگه از این به بعد این شرط وجود نداره و به همین دلیل دیگه خسارت تأخیر تأدیه از اون به بعد به دین تعلق نمی‌گیره. 

 

حالا باید بدونید اگر دین ناشی از صدور چک باشه مدیون باید تا تاریخ پرداخت آخرین قسط، همچنان خسارت تأخیر تأدیه بپردازه چون خسارت تأخیر تأدیه چک، مستند به ماده‌ی 522 قانون آیین دادرسی مدنی نیست و مشمول قانون خاص خودش (قانون صدور چک) هست و در اون قانون هم متمکن بودن مدیون از ادای دین به عنوان شرط تعلق خسارت تأخیر تأدیه ذکر نشده بنابراین قاعدتاً ثبوت اعسار هم تأثیری در اسقاط خسارت تأخیر تأدیه نداره. در این زمینه نظریه‌ی مشورتی هم هست. ایناهاش:

اما محاکم استان لرستان، بدون هر دلیل موجهی در بحث چک هم صدور حکم اعسار مدیون رو باعث توقف خسارت تأخیر تأدیه میدونن و در مقابل هر استدلالی بلاوجه مقاومت میکنن. اینه که بعضی وقتا اون چیزی که میخونین یه چیزه اون چیزی که اجرا میشه یه چیز دیگه‌س. 

 

به قاضیه که پرونده پیشش بود گفتم آخه چرا؟ گفت منم خودم موافق شمام، همین نظریه‌ی مشورتی رَم توی جلسه‌ای که با همکارا داشتیم نشون دادم اما همکارا گفتن اجرای این نظر سخته از لحاظ عملی :-\ و اضافه کرد حتی من یه بار بر اساس همین نظر رأی دادم رفتن شکایتمو کردن. منم دیگه دست از این نظر برداشتم :-|

 

همینقد راحت! 

 

2. آیا خسارت تأخیر تادیه مخصوص دیونی است که از اول مبلغشون معلومه؟ مث دیون قراردادی؟ یا حتی دیون غیرقراردادی مثلاً ناشی از اتلاف و تسبیب رو هم شامل میشه؟ مثلاً اگر کسی مال شما رو به مدت یکسال غصب کنه و شما مطالبه‌ی اجرت‌المثل بکنید ازش و شاهد هم داشته باشید برای مطالبه و ایشون نده و مالدار هم باشه و بعد از چند سال برید مطالبه‌ی خسارت کنید، و دادگاه پرونده رو بده کارشناسی تا اجرت‌المثل اون یکسال معین بشه، آیا به این دین، خسارت تأخیر تأدیه تعلق می‌گیره؟

 

توی یکی از پرونده‌های من، دادگاه رأی داد چون در زمان غصب میزان دین معلوم نبوده و الان معلوم شده خسارت‌ تأخیر تأدیه تعلق نمی‌گیره، رأی ایناهاش:

 

 

منم اینجوری در رد این قسمت از رأی استدلال کردم:

اگر دوس داشتید میتونید در قسمت دیدگاه‌ها نظرات خودتون رو بگید. بعید می‌دونم دادگاه تجدیدنظر رأی بده بهم. هر چند از نظر استدلالی خدشه‌ای به حرفام وارد نیست. قاضی بدوی که این پرونده پیشش بود اول گفت اصلاً چنین دیونی محاله خسارت تأخیر تادیه بهشون تعلق بگیره و محاله رأی من در مرجع تجدیدنظر نقض بشه اما وقتی رأی دادگاه تهران رو بردم براش که در اتلاف و تسبیب هم رأی به خسارت تأخیر تأدیه داده و کتاب حقوقی رو هم براش پرینت گرفتم بردم یه تلاش ناامیدانه کرد و گفت این لابد رأی دادگاه کیفری هست، نشونش دادم دید نه، رأی حقوقی هست :-/ باز گفت نه! من از اول میدونستم نظر مخالف هم هست منتها منظورم این بود اینجا توی این استان رویه اینه و رأی من نقض نمیشه :\ خلاصه کامل عقب‌نشینی کرد. ولی چه فایده دیگه رأی‌ رو صادر کرده بود.

 

در کل خودمم بعید میدونم رأی نقض بشه. حالا نتیجه رو بهتون میگم وقتی رأی اومد. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
دی
۰۰

خب دوستان، بریم سر قسمت سوم ماجراهای من و این دانشجوی محترم که سابقاً اینجا و اینجا در موردش نوشته بودم و معرف حضورتون هستن. وجداناً خودم هم دوس ندارم این ماجرا و این خاطره‌گویی رو کِش بدم اما چکار کنم که خود این دانشجو هر جلسه دست به خاطره‌سازی میزنه و منم که باید بنویسم. ننویسم میمونه توی دلم اذیتم میکنه :-| خاطراتی که این جلسه ساخت هم اونقدر شاخ بود که باعث بشه یه مطلب دیگه هم در موردش بنویسم (^_-)

 

آقا این جلسه هم همین بسم الله الرحمن الرحیم رو گفته و نگفته دستش رفت بالا باز (-:

 

دیگه ایندفه بهش اجازه‌ی صحبت ندادم و میکروفن‌ها هم که از همون اول کلاس غیر فعال هست، اصلاً فعالشون نکردم و شروع کردم درس دادن. گفتم حالا باز میخواد حاشیه‌سازی کنه و وقت کلاسو بگیره. در حین درس دیدم توی چت باکس نوشت که من از شما و همه‌ی اعضای کلاس عذرخواهی می‌کنم بابت رفتارم و اینکه وقت کلاس رو گرفتم. با خودم گفتم هاااااااا. حالا شد. من باز واکنشی نشون ندادم و ادامه دادم درس دادن. آقا چند دقیقه‌ای درس دادم و رفتم سر حضور و غیاب. حضور و غیاب که تموم شد گفتم فلانی میکروفن رو باز کن. چیزی میخواستی بگی؟ همون چیزی که توی چت باکس نوشته بود باز بیان کرد و اضافه کرد که من خودم جلسات قبل سر کلاس بودم و کسی دیگه نبوده :-\

 

گفتم پس چرا هر چی صدات میزدم حرف نمیزدی؟ گفت من دندونام رو عمل کردم. استاد فلانی هم در جریان هست بخاطر اونه نمی‌تونستم حرف بزنم :-/ گفتم چطور اول کلاس حرف میزنی، آخر کلاسم حرف میزنی همین وسط کلاس جراحی دندونات باعث میشه حرف نزنی؟

 

گفت نه. اون جلسه‌ای که وسط کلاس حرف نزدم بخاطر این بود که داشتم نماز میخوندم :-| :-\ :-/ چند تا علامت دیگه از این قبیل هم خودتون بذارید توی ذهنتون....

 

گفتم این چه نمازی بود که من چهل پنجاه دقیقه هر چی وسط کلاس صدات زدم نبودی و فقط آخر کلاس تموم شد؟ نماز جناب جعفر طیار بود مگه؟

 

باز شروع کرد یه چیز دیگه بگه، دیگه اجازه‌‌ش ندادم و زدم توی حرفش. بزرگوار دروغ رو با دروغ میپوشونه پشت سر هم. گفتم حالا همین که عذرخواهی کردی کافیه. ممنونیم ازت. ولی چون غیبتات به حد حذف رسیده باید همه‌ی کلاس‌های آینده رو باشی و هر وقت هم هر سؤالی رو بلد نیستی میکروفون رو باز کنی و بگی بلد نیستم نه اینکه من حنجره خودمو پاره کنم بسکه اسمتو صدا کنم و بعد جلسه‌ی بعد خیلی راحت و ریلکس بیای بگی من چون جواب سؤالات رو نمیدونستم میکروفون رو باز نکردم. باز نکنی میکروفون رو غیبت میخوری و حذف میشی. هیچی دیگه گفت باشه و میکروفون رو بست.

 

آقا ما چند دقیقه‌ای درس دادیم و بعد اسمشو صدا کردم گفتم فلانی، فلان چیز چی شد؟

گفت من چون دارم در حین تدریس شما جزوه می‌نویسم یه کم عقبم از مطالب، به همین خاطر نمیتونم جواب بدم :-|

 

حالا بلد نبودا، اصلاً درسم گوش نمی‌داد، منتها راست و حسینی نمی‌گفت "گوش ندادم، منفی بذار"، می‌گفت دارم جزوه می‌نویسم و عقب موندم.

 

گفتم منظورت از اینکه عقب موندی چیه؟ ینی الان که من داشتم این مطالب رو می‌گفتم تو داشتی جزوه‌ی مطالبی رو می‌نوشتی که من پونزده دقیقه قبل درس دادم؟ :-/

 

حرفی زده بود مونده بود توش. گفت نه منظورم این نبود. گفتم پس منظورت چی بود؟ گفت هیچی استاد. سؤال رو دوباره بپرس تا جواب بدم. گفتم اوکی و سؤال رو دوباره پرسیدم ‌ میدونستم محاله جواب بده و فقط میخواد زحمت طرح مجدد سؤال رو بندازه گردنم. دوباره پرسیدم سؤال رو.

 

در این نقطه از زمان، کاری کرد که محاله هیچ کدومتون تصورش رو هم بکنید... حالا حدس بزنید قبل از اینکه ادامه رو بخونید....

 

آقا برنامه ادوبی کانکت رو مینی‌مایز کرد و رفت توی گوگل سرچ کرد که جواب سؤال منو بده (تا بیکران، علامت تعجب)

 

صدای حروف کیبوردش رو می‌شنیدم که داشت متن سؤال منو سرچ می‌کرد و برنامه‌ش هم که مینی‌مایز بود. حتی به خودش زحمت نداده بود متن سؤال رو همون بار اول به خاطر بسپاره. از من خواست تا دوباره سؤال رو بگم و به محض اتمام سؤال من، برنامه مینی‌مایز شد و صدای کیبوردش بلند شد. 

 

تا فرررررط مرگ عصبانی شدم. در حالی که مثل آدولف هیتلر در حال سخنرانی آب دهنم از شدت خشم و فریاد به اطراف و اکناف اتاق داشت پخش می‌شد از پشت بلندگو داد زدم چراااا برنامه رو مینی‌مایز کردی؟ چرا دااااااری سرچچچچچچچ میکنی؟ بلد نیستی بگو بلد نیستممممممممم، چرا انقد دروغ میگی توووووووو؟ حالا بازم بیا بگو قرآن میارم بزن روش که من سرچ نمیکردم!!!! از خود به در شده بودم در اون لحظات.... 😂 

 

ازش با عصبانیت پرسیدم سرچ میکردی یا نمیکردی؟ معلوم بود جا خورده بود و انتظار نداشت لو بره اینجوری. برای اولین بار پذیرفت و گفت آره. 

 

وقتی گفت آره یه کم بر اعصاب خودم مسلط شدم و آروم شدم. باور کنید اگر بازم انکار می‌کرد همونجا خودمو می‌کشتم رسماً :-| گفتم تو عجب پدیده‌ای هستی... تو کجا بودی تا الان من ندیدمت! قبلاً هم با من درس داشتی؟ گفت آره. گفتم عجب جرأت و جسارتی داری توووو. هیچ دانشجویی جرأت نمیکنه از این بازیا سر من دربیاره. بابا تو دیگه کی هستی؟ نه یکبار نه دوبار، هر بار فکر میکنی میتونی منو دور بزنی؟ تو انتظار داری بری توی گوگل سرچ کنی و بعد گوگل جواب بیاره و بعد بری توی سایتی که جواب رو نوشته و سایت بارگذاری بشه و بعد ببینی چی نوشته بعد همونا رو برای من بخونی و من ایییینهمه مدت منتظر بمونم برای پاسخ تو؟ این روند حداقل پنجاه ثانیه تا یک دقیقه طول میکشه بعد تو انتظار داری من متوجه نشم همچین چیزی رو؟ هیچ دیگه حرفی نداشت بزنه. براش بیست و پنج صدم منفی گذاشتم. هر چند حقش بسیار بیشتر بود.

 

آقا دیگه دردسرتون ندم. در ادامه‌ی کلاسم دو بار دیگه ازش پرسیدم، هر دوبار میکروفون رو باز کرد و گفت بلد نیستم!

 

از صداقتش تشکر کردم (^_-) و دو تا بیست و پنج صدم منفی براش گذاشتم :-|

 

در ذیل کل حرفای ایشون در این سه جلسه رو به صورت مجتمع برای مزید استحضارتون به صورت مجتمع میارم. امیدوارم مورد استفاده و بهره‌برداری سروران ارجمند قرار بگیره:

 

1. در اولین جلسه از این سریال، گفت من هم جلسه‌ی قبل و هم جلسات قبل‌تر سر کلاس بودم اشتباها برام غیبت زدی و اسمم هم توی فایل تصویری کلاس هست و اینطور نبوده که غایب باشم.

 

2. در جواب اینکه چرا در وقت حضور و غیاب دست نگرفتی بالا گفت چون نتم مشکل داشته :-|

 

3. وسط همون کلاسی که این حرفا رو زد هر چی صداش زدم نبود ولی آخر کلاس اومد و حضوری زد و در مقابل عصبانیت من چیزی نگفت و رفت.

 

4. در جلسه‌ی دوم اومد و حاضری زد و وسط کلاس وقتی اسمش رو صدا زدم میکروفون باز شد ولی هیچ حرف نزد.

 

5. در همین جلسهٔ دوم، اسمش از لیست حضار در کلاس حذف شد و چند دقیقه بعد اومد و گفت من سر کلاسم و جلسه‌ی قبل هم بودم و دلیل باز نکردن میکروفون این بود که جواب سوالات رو بلد نبودم و روداری هم بکنی "پیگیری" می‌کنم چون فامیلامون قاضی هستن.

 

6. این جلسه گفت دندونام مشکل داشته و علت حرف نزدنم همین بوده.

 

7. گفت توی اون جلسه که وسط کلاس نبودم داشتم نماز می‌خوندم.

 

8. سؤال رو که پرسیدم وانمود می‌کرد که میخواد جواب بده اما رفت توی گوگل سرچ کرد.

 

9. در نهایت به این نتیجه رسید که باید خودش سر کلاس باشه و وقتی هم جواب رو بلد نیست راست و حسینی بگه بلد نیستم. 

 

نتیجه‌ی اخلاقی: قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم): "النجاة فی الصدق".

 

نتیجه‌ی اخلاقی 2: امیدوارم این دانشجو دیگه خاطره‌سازی نکنه چون واقعاً حوصله‌ی خودمم سر رفت انقد از این بزرگوار نوشتم. 

 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
دی
۰۰

وااااای بچه‌ها باورتون نمیشه بگم چی شد. باز همین دانشجوی محترمی که اینجا مفصل در خصوصش نوشته بودم ماجرا درست کرد. اونم چه ماجرایی. چه میکنه این دانشجوی محترم (با تشدیدِ میمِ "مّیکنه" و به سبک عادل فردوسی پور خوانده شود :-/)

 

جونم براتون بگه اول کلاس که حاضر غایب کردم بودش و دستش بالا کرد. منم اوکی بودم و کاریش نداشتم. آقا یه نیم ساعتی درس دادم و بعد اسمش صدا زدم و گفتم فلانی میکروفن رو باز کن. برام جالب بود ببینم آیا متنبه شده یا نه آخه. میکروفن رو باز نکرد باز :\ فکککککر کن بعد از اونهمه ماجرا باز سر کلاس نبود. هیچی دیگه. منم گفتم فلانی غایبه. میکروفن رو باز نکنه غایب براش میزنم. دیدم میکروفن باز شد. حالا میکروفن رو باز کرده بود اما حرف نمیزد طرف. هر چی صداش زدم، میکروفن رو باز کرده بود ولی حرف نمیزد. انعکاس صدای خودم رو توی گوشیش می‌شنیدم صدای محیطش رو هم می‌شنیدم ولی خودش حرف نمیزد. صدای نفساش رو هم می‌شنیدم حتی، ولی حرف نمی‌زد. چرا حرف نمیزد؟ دلیلش واضحه. چون لابد خود دانشجوئه نبود و طبق معمول باز یکی رو گذاشته بود جای خودش و چون من گیر داده بودم که میکروفن رو باز کن، باز کرده بود اما چون خودش نبود نمی‌تونست حرف بزنه. عجب شجاعتی داره طرف که سر کلاس من همچین بازیایی سر من درمیاره اونم بعد از افتضاح جلسه‌ی قبل.

 

دردسرتون ندم. طرف حرف نزد که نزد.

 

چند دقیقه بعد دیدم اسم طرف از کلاس حرف شد و دقیقاً به همون سیاق جلسه‌ی قبل، دوباره چند دقیقه بعد، خودِ اصلیش اومد و دوباره به همون سیاق چند جلسه‌ی قبل در حین تدریس من و در حالی که اصلاً اسمش رو صدا نمیزدم دوباره دستش رو گرفت بالا و اجازه خواست که حرف بزنه.

 

منتها از این جا به بعد‌ش رو دیگه محاله بتونید حدس بزنید. حالا واقعاً حدس بزنید ببینم میتونید به واقعیت نزدیک بشید؟

 

آقا طرف، کااااامل توپ خودش رو پر گرفته بود و یه فرار به جلوی اساسی کرد :-/ و تجلی بخش تام و تمام جمله‌ی معروف "بهترین دفاع، حمله هست" شد.

 

دردسرتون ندم. آقا اومد گفت من اصلاً از اول توی کلاس بودم و اسمم رو هم که صدا زدی سر کلاس بودم. گفتم پس چرا حرف نزدی؟ در کمال تعجب و شگفتی من دراومد گفت نتم مشکل داشته. گفتم اصلاً مشکل نداشت و من کامل صدای محیط تو رو می‌شنیدم و اونی که پشت میکروفون بود و تو هم نبودی عمداً حرف نمی‌زد. گفت من میرم همین الان قرآن میارم تو باید دست بزنی روی قرآن که اون من نبودم :\

 

حالا این به کنار که من از دویست کیلومتر دورتر چطور می‌تونستم دس بزنم روی قرآن اون :-/ اصلاً ماااااااااات و متحیر اینهمه جسارت و این فرار به جلوش شده بودم.

 

گفتم اولاً تو در مقامی نیستی که منو سوگند بدی ثانیاً تو جلسه‌ی قبل هم عین همین کار رو کردی. گفت کی گفته؟ من جلسه‌ی قبلم همش سر کلاس بودم نگاه کنی اسمم هم هست توی کلاس :-| نمیدونم چطور برای بنده خدا اینطور جا افتاده بود که اگر اسمش باشه به منزله‌ی حضور هست. بهش گفتم اگر جلسه‌ی قبل سر کلاس بودی چرا ده پونزده دفعه اسمتو صدا کردم جواب ندادی؟ گفت جواب سؤالات رو بلد نبودم به همین خاطر میکروفون رو باز نکردم :\ 

 

ینی ها با خودش عهد کرده بود که اصلاً کوتاه نیاد و تا آخرش بره هر چه بادا باد.

 

عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم چرا انقد دروغ میگی توووووووو؟

 

دراومد گفت واگذار دروغگو به قرآن. من این رفتارت رو - ینی رفتار منو - پیگیری می‌کنم. چون دائیام هم قاضی هستن، هم وکیل :-/

 

داشت منو تهدید می‌کرد رسماً که به دائیام میگم حسابتو برسن :\ باورتون میشه؟

 

اولین بار بود توی عمرم همچین چیزی از یه دانشجو می‌شنیدم :-/

 

گفتم برو پیگیری کن حتماً. و میوتش کردم. شروع کرد توی چت باکس یه چیزایی نوشتن، چت رو هم غیر فعال کردم. یه چند دقیقه‌ای موند سر کلاس بعد لفت داد رفت و منو در حیرت عمییییییق باقی گذاشت.

 

نتیجه‌ی اخلاقی: دارم با خودم تأسف میخورم که کم کم دارم توی دانشگاه‌های دولتی هم برخوردهایی می‌بینم که سابقاً مخصوص دانشجویان دانشگاه‌های غیردولتی بود.... به کجا داریم میریم.... خدا خودش رحم کنه به ما با برخی نسل‌های دهه‌ی هشتادی. ... 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
آذر
۰۰

همون اول ساعت، اول ساعت که میگم نه ینی دقایق اول، ینی همون ثانیه‌ی اول کلاس، به محححض اینکه گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، هنوز سلام نکرده بودم به دانشجویان، دستش گرفت بالا که ینی میخام حرف بزنم، اعصابم یه خُرده آزرده شد که ینی چی؟ همین اول کلاس، چه خبره. 

گفتم بفرمایید. 

گفت من جلسه‌ی قبل، سر کلاس حاضر بودم، ولی نتم مشکل داره کلاً، توی فایل تصویری هم که توی سامانه ضبط شده می‌تونید نگاه کنید، وقتی حاضر غایب می‌کنید نه می‌تونم دستم بگیرم بالا و نه حضوری بزنم. الان خواستم حضوریمو بزنید. 

گفتم مگر میشه همچین چیزی؟ 

گفت آره، توی فیلم ضبط شده هم نگاه کنید هست.

احتمالاً خب با خودش فکر کرده بوده هیچ استاد بیکاری پا نمیشه بره فیلم ضبط شده رو نگاه کنه برای همچین چیزی. تازه بره نگاه کنه هم واقعاً معلومه من سر کلاسم و وقت حضور و غیاب هیچ واکنشی نشون نمیدم پس خود بخود حرف من اثبات میشه و مجبوره حضوریمو بزنه.

هیچی دیگه. با بی‌میلی گفتم به هر حال اگر جلسه‌ی دیروزم در نظر نگیریم شما سه غیبتت کامله و حواست باشه حذف نشی.

در کمال تعجب و حیرت من دراومد گفت نه استاد، یه جلسه‌ی دیگه هم قبلاً دقیقاً همین طور شد و من وقت حضور و غیاب نتم مشکل پیدا کرد و نتونستم هیچ واکنشی نشون بدم. بنابراین در واقع من فقط دو جلسه غیبت داشتم.

گفتم مگر میشه همچین چیزی؟

گفت آره. فیلمی که ضبط شده رو نگاه کنید. معلومه.

شاخکام حسسسابی حساس شده بود و کاملاً میدونستم کاسه‌ای زیر نیمکاسه هست اما خب دلیلی برای اثباتش نداشتم. این دانشجو هم کاملاً سِوِر واستاده بود که من نتم مشکل داشته و نتونستم واکنش نشون بدم.

باز با بی‌میلی جلوی اسمش نوشتم که این دانشجو مدعی چنین چیزی هست. تا ببینم چی میشه.

شروع کردم تدریس کردن و حواسم به تعداد نفرات حاضر در کلاس هم بود. اون وسطا دیدم یه نفر از کلاس کم شد. چک کردم دیدم هااااا. همین دانشجوئه بود رفت بیرون. همه‌ی دانشجوای کلاس رو به شهادت گرفتم که حواستون باشه فلانی رفت بیرون. فردا نیاد بگه حاضر بودم.

بعد از چند دقیقه‌ای دیدم دوباره برگشت. دیدید که در حین تدریس از دانشجوا سؤال می‌پرسم از همون مباحثی که اون جلسه تدریس کردم؟ اسمشو گفتم و گفتم فلانی، میکروفن رو باز کن و جواب بده. هیچ واکنشی نداشت. چندین بار اسمشو گفتم واکنش نداشت. شَکَّم یه یقین تبدیل شد که داره دروغ میگه که من حاضرم سر کلاس. خلاصه تا آخر کلاس هر چی سؤال پرسیدم اول می‌گفتم فلانی میکروفن رو باز کن جواب بده و هی خبری ازش نبود. به بچه‌ها هم گفتم من میدونم ایشون سر کلاس نیست. فقط میخام ببینم کی برمیگرده. مطمئن بودم آخر کلاس دوباره برمیگرده حاضری بزنه. خلاصه هی اسمش صدا میزدم و هی نبودش. بعد جالبیش اینجا بود که اون وسط داشت توی چت باکس با بچه‌ها چت هم می‌کرد :-/ یعنی وقتی کسی می‌پرسید صدا هست یا نه، این می‌نوشت آره هست :-) بعد هر چی صداش می‌زدم جواب نمی‌داد. احتمالاً به اون کسی که پشت گوشی جای خودش گذاشته بود گفته بود یه چیزایی توی چت باکس بنویس که بعداً بتونم ثابت کنم من سر کلاس بودم (^_-)

تا رسید دقایق آخر کلاس، گفتم بچه‌ها بذارید ببینم فلانی اومد؟ گفتم فلانی هستی؟ توی چت باکس نوشت بله. گفتم نههههههه. این حساب نیست. میکروفون رو باز کن صحبت کن. باز کرد میکروفون رو و گفتم فلانی نبودی سر کلاس که!!! حسابی جا خورد و یه غِم غِم مبهمی کرد که اصلاً نفهمیدم چی گفت. کاردم میزدی خونم درنمیومد که کسی اینجوری دروغ میگه. با خودم که فکر کردم دیدم هااااا. من الان چون کلاس رو آخر ساعت قانونی خودش تموم کردم ایشون برگشته و الان داره حرف میزنه. ولی دیروز چون یه کم زودتر کلاس رو تموم کردم براش قابل پیش بینی نبوده و وقتی برگشته دیده کلاس تموم شده. در نتیجه گفته بیام بگم من نتم مشکل داشته و نتونستم واکنش نشون بدم. فقط تنها چیزی که برام مبهم بود این بود که اون کسی که وسط کلاس داشت توی چت باکس، مطلب می‌نوشت کی بود پس؟ امیدوارم خودش بیاد بگه قضیه از جی قرار بود ذیل همین مطلب (-:

خلاصه اونقدر عصبانی بودم که باهاش اینطوری حرف زدم که در این فایل صوتی می‌شنوید.

 

نتیجه اخلاقی 1: از این بازیا سر من درنیارید. خودتون متضرر میشید و اینجوری آبروتون پیش من و همکلاسی‌هاتون کم و زیاد میشه. افتادم یاد حرف مادر یکی از دانشجوا بهم پیام داده بود تقدیر و تشکر. می‌گفت بچه‌ی من تنها کلاسی که خارج از لحاف گوش میده کلاس توئه :-| بقیه‌ی کلاساش رو زیر لحاف شرکت می‌کنه :-)

 

نتیجه اخلاقی 2: وقتی به دروغ از قضیه‌ی مشکل نت استفاده می‌کنید و غیبت خودتون رو نسبت میدید به مشکل اینترنت باعث می‌شید استاد حرف کسی که واقعاً مشکل نت داره رو هم باور نکنه و گناه اون بیچاره هم بیفته گردنتون.

 

نتیجه اخلاقی 3: وقتی اینجوری دروغ میگید استاد به کل قشر دانشجویان بدبین میشه. همین چند روز قبل بود یکی از دانشجویان توی پیام ناشناس نوشته بود چرا انقد فکر می‌کنید قشر دانشجوا دروغگو هستن؟

 

نتیجه‌ی اخلاقی 4: جوون هستید و اول راه زندگی. آویزه‌ی گوشتون کنید. هیچی از صداقت بهتر نیست. دروغ که میگید نور و برکت از زندگیتون میره. از خدا میخام توفیق راستگویی بهمون بده. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
آبان
۰۰

برای کلیه‌ی دانشجویان ارجمند یه خبر خوب دارم و یه خبر بد. اول کدومشو بگم؟ خبر خوب یا بد؟ 

 

از خبر خوب شروع میکنم: بالاخره گذر پوست به دباغ‌خونه افتاد و شتر کرونا بعد از نزدیک به دو سال از آغاز حرکتش به در خونه‌ی من هم رسید و دعای خیر دانشجویان :-/ در حق اینجانب کارگر شد و همچنان‌که در تصویر ذیل می‌بیند اینجانب هم به نحوی اثبات شده، به کرونا مبتلا شدم. (صدای جیغ و کف و هورا از شهرهای استان، هفت آسمان را درمی‌نوردد و دست‌های دعا برای استدعای از روی خاک به زیر خاک رفتن من، به سمت درگاه قادر متعال بالا می‌رود ;-)

 

اما خبر بد اینکه: حالم حداقل فعلاً خوبه و علائم خاصی جز سرفه‌های گاه و بیگاه و از دست دادن چشایی و بویایی ندارم. تا خدا چه خواهد و دعایتان به چه نحو کارگر اوفتد... 

 

حالا از این موضوع گذشته، این از دست رفتن حس بویایی و چشایی شمشیر دو لبه هست. برای کسی که با خیلی از غذاها مشکلی نداره خب یه نقمت محسوب میشه چون خیلی از لذتا رو از دست میده و خیلی از غذاها براش علی السویه میشه خوردن و نخوردنشون اما... برای منی که مشهورم به بد غذایی و مثلاً پیاز توی هر غذایی باشه نمی‌خورم یا از طعم غذاهای شِفته‌مانند :-| نظیر استانبولی و کته گوجه متنفرم و... نمیخام کفران نعمت چشایی کنم اما... همچینم برای من بد نشده انگار... اون غذاهایی که قبلاً با اخ و پیف فراوان می‌خوردم الان راحت و بی‌خیاااااال می‌خورم و اسباب خوشحالی خانواده هم از این جهت فراهم شده!!!! 

 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
شهریور
۰۰

خبببب از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است...

 

در قسمت اول و دوم و سوم از این خاطره به اینجا رسیدیم که تا اینجا در روزی که امیدوار بودم کارم سریع راه بیفته پنج بار خیابون بین دادگاه و بانک رو رفته بودم و نه بانک کوتاه میومد فیش رو دوباره به شکل سه برگی صادر کنه و نه دادگاه می‌پذیرفت که فیش دو برگی رو از من قبول کنه و بذاره روی پرونده و من هم مستأصل شده بودم و تصمیم گرفتم دوباره مبلغ رو واریز کنم و حتی رفتم فیش سه برگی رو بردارم و شروع کنم نوشتن که متوجه شدم رئیس بانک که قبلاً گویا توی شعبه نبود الان برگشته و مشغول رتق و فتق امور هست. و حالا باقی ماجرا...

 

رفتم باز پشت همون پارتیشن واستادم و فیش‌های دو برگی رو از روی دیوار پارتیشن که از قدم کوتاه‌تر بود گرفتم جلوی مرد کت و شلواری و گفتم "ببخشید من برای فلان حساب دادگاه پول می‌ریختم، اشتباهاً فیش دو برگی ریختم، همکارتون هم درست منو راهنمایی نکرده، الانم حاضر نیست اینو عوض کنه و فیش سه برگی بده، میگه نمیشه، چکار باید بکنم من؟"

بلادرنگ گفت "مشکلی نیست، بگو فیش رو چاپ مجدد برات بزنن"

با تعجب و شگفتی گفتم"یعنی مشکلی نیست؟ لازم نیست کار خاصی بکنم؟"

گفت" نه، یه فیش جدید بنویس، برو اونجا بگو چاپ مجدد بزنن، چاپ مجدد" و با دست اشاره کرد سمت باجه کارمندا. طوری که دستشو گرفت فکر کردم داره اشاره میکنه به باجه‌ی بغل دستی ِ همون باجه‌ای که برای من فیش دو برگی واریز کرده بود. 

 

خودم رو دلداری دادم و با خودم فکر کردم لابد اون کارمند شکم گنده که گفته راهی نداره از این قضیه‌ی چاپ مجدد خبر نداشته وگرنه اگر این امر، چنین راه‌حلی ساده‌ای می‌داشت، اون کارمنده منو مجبور نمی‌کرد اینهمه راه رو مکرراً برم و بیام. 

 

باور نمی‌کردم قضیه‌ای که چنان پیچیده می‌نمود به این راحتی قابل حل باشه. فیش سه برگی که به قصد واریز مجدد پول برداشته بودم نوشتم اما نه به قصد واریز مجدد پول بلکه به قصد گرفتن چاپ مجدد و رفتم پیش کارمند بغل دستی.

 

فیش دو برگی رو گرفتم سمتش گفتم "آقای رئیس فرمودن اینو چاپ مجدد بزنید سه برگی".

گفت "پول رو پیش من واریز کردی مگه؟"

گفتم "خیر، همین باجه‌ی بغل دستی واریز کردم."

گفت "پس چرا آوردی پیش من چاپ مجدد بزنم؟ برو همونجا."

 

باور نمی‌کردم. داشت می‌گفت همون کارمند شکم گندهه که می‌گفت اصصصصصصصصلا راهی نداره و باید دوباره پول رو واریز کنی، میتونه چاپ مجدد بزنه. جل الخالق.

 

با ناباوری رفتم سمت همون باجه و روبروی همون کارمند شکم گنده قرار گرفتم. فقط یه جمله‌ی کوتاه گفتم که کلی خشم و عصبانیت و نفرت و انزجار و اشمئزاز ووو توش بود "آقای رئیس گفتن اینو چاپ مجدد بزنید"

 

صحنه‌ای که دیدم قابل باور نبود بدون هیچگونه واکنشی انگار که اولین بار منو دیده باشه و انگار که وظیفه‌ی روتین و همیشگیشو بهش گفته باشم فیش رو از دستم گرفت چند تا دکمه روی کیبورد زد فیش دو برگی رو پاره کرد و فیش سه برگی رو گذاشت توی دستگاه و چاپ زد و کمتر از سی ثانیه بعد فیش دستم بود. سه برگی...

تصویر چاپ مجدد کذایی! 

 

باورتون میشه؟ کسی که می‌گفت اصلاً نمیشه کاری کرد، کسی که یکساعت و نیم وقت منو گرفت، کسی که منو وادار کرد شش بار توی گرما اون خیابون رو از سر تا ته پیاده برم و برگردم در کمتر از سی ثانیه میتونست کارم رو راه بندازه...

 

اوووونقدر عصبانی و بهت زده بودم که فیش رو گرفتم و از شعبه اومدم بیرون. توی راه که برای بار ششم اون خیابون رو طی میکردم از ته دل از خدا خواستم که خیر و برکت از زندگی این آدم رخت ببنده و به درد بی درمونی دچار بشه :-| ممکنه فکر کنید سنگدل هستم ولی به هر حال حس اون لحظه‌ی من این بود.

 

خیابون رو برگشتم و به دادگاه رسیدم، فیش سه برگی رو گذاشتم جلوی مسئول دادگاه، فکر کرده بود پول رو دوباره واریز کردم و حسابی ناراحت شد. گفتم نه چاپ مجدد زده، گفت "دیدی گفتم میتونن اینکار رو بکنن؟" فقط گفتم "کارمنده خیلی احمق بود" همین.

 

اون روز که من دنبال خوش شانسی بودم و میخواستم کارام زود راه بیفته روز عجیب غریبی از کار دراومد. بعد از این ماجرا رفتم یه بانک دیگه هزینه‌ی کارشناسی یه پرونده رو واریز کنم، ملبغش ششصد تومن بود، اونجا دیگه صریحاً از کارمند باجه پرسیدم" دو برگی پر کنم یا سه برگی" (-: بعد از مدت زیادی که توی نوبت بودم نوبتم رسید بعد متصدی گفت "پونصد از کارتت میکشم، صد تومن برو از خودپرداز بگیر بیا" رفتم واستادم توی صف خودپرداز و صد تومن گرفتم. اومدم صد تومن رو بهش دادم و منتظر موندم پونصد تومن رو از کارت بکشه، کارت رو کشید و بعد از چند ثانیه گفت "کارتی که دادی ازش برداشت کنم کارت رفاه کارگران هست اونم اینجا اجازه برداشت نمیده، برو یه شعبه رفاه کارگران پیدا کن پولو اونجا بریز" :-/

 

دوس داشتم داد بزنم دیگه... هیچی. همونجا با اپلیکیشن پونصد تومن رو از کارت رفاه انتقال دادم به کارت بانک تجارت و کارت تجارت رو گذاشتم جلوش، بهونه‌ای برای عدم انجامش نداشت دیگه.

 

فیش رو گرفتم رفتم سوار تاکسی بشم برم دادگاه، فیش کارشناسی رو بذارم روی پرونده. چون نزدیک ظهر بود دیگه، مسافر نمیومد که سوار بشه که تاکسی راه بیفته، چند دقیقه‌ای منتظر موندم. از شدت گرما نمی‌تونستم توی تاکسی بنشینم، اومدم بیرون نشستم. یه خانمه اومد ماشین رو دربست کرد این یعنی این که من با اون تاکسی نمی‌تونستم برم دادگاه :\ راننده خیلی عذرخواهی کرد که شرمنده و اینا. گفتم نه اشکالی نداره. کلاً روی مدار بدشانسی و تأخیر بودم. تاکسی چند متری رفت و یه دفه واستاد و راننده داد زد که بیا. مسیرت با خانم یکسان هست. خلاصه ماشینه تا در دادگاه منو رسوند.

 

فیش رو بردم گذاشتم روی پرونده و اومدم بیرون. حالا تاکسی نبود که برگردم مرکز شهر!!! یعنی تاکسی بود اما چون ظهر بود مسافر نبود و باز مدتی منتظر موندم تاکسی پر بشه. باید میرفتم دفتر خدمات الکترونیک قضایی یه کاری هم اونجا داشتم.

 

از تاکسی که پیاده شدم و از عرض خیابون که رد میشدم یه ماشینه که داشت با سرعت مهیبی دنده عقب میومد نزدیک بود بزنه بهم اگر در ثانیه آخر ترمز نکرده بود!!! کلاً انگار همین که زنده موندم اون روز باید خدا رو شکر می‌کردم، انجام کارام پیشکش... 

 

رسیدم دفتر خدمات، یه وکیل خانم جلوم بود چند تا دعوا آورده بود طرح کنه. اینم یه بدشانسی دیگه. حالا چند تا دعوا طرح کردنش به کنار، توی مرحله‌ی آخر طرح دعوا، وکیل باید متن دادخواست رو که توی سامانه براش ثبت شده بخونه و مطابقت کنه با نسخه‌ی اصلی که تحویل دفتر داده و بعد در صورت اوکی بودن امضا کنه. این خانمه خط به خط هر چند تا دعوا رو داشت میخوند و نشون به اون نشون چهل و پنج دقیقه داشت مطابقت می‌کرد!!! کنار هم نمی‌رفت که!!! منم منتظر پشت سرش.

 

نوبت من که رسید سامانه از کار افتاد و به صورت هندلی هر چند دقیقه یکبار وصل میشد...

 

خلاصه من ساعت سه و ربع بعد از ظهر موفق شدم برسم خونه!!!! در روزی که کلکسیونی از خطرات رو پشت سر گذاشته بودم، خطر از دست مال و جان و وقت....

 

 

نتیجه‌ی اخلاقی یک: وکیل که هستی نصف بیشتر عمرت توی صف میگذره. صف بانک، صف پشت در دادگاه، صف دفتر خدمات الکترونیک قضایی ووو

 

نتیجه‌ی اخلاقی دو: حساب دولتی = فیش سه برگی. کوتاهش کردم یادتون بمونه :-/

 

نتیجه‌ی اخلاقی سه: اداره‌ای جایی گیر کردید و کار غیرقانونی کردن رجوع به رئیسشون و تظلم‌خواهی بعضی وقتا معجزه میکنه.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
شهریور
۰۰

در قسمت یک و دو از این خاطره به جایی رسیدیم که چهار بار مسیر بین دادگاه و بانک رو پیاده رفتم و برگشتم و بانک مصر وایساده بود که چون حساب، حساب دولتیه و چون ما بهت گفتیم این باید سه برگی باشه و خودت قبول کردی و ما تقصیری نداشتیم دیگه کاری نمیشه کرد.

 

برای بار سوم در اون روز برگشتم پیش مسئول دادگاه و بهش گفتم بانک میگه از سمت ما راه حلی برای این موضوع وجود نداره برو دادگاه شاید کاری بکنن برات.

 

مسئول مربوطه در دادگاه دست برد توی یکی از کشوهای میزی که کنارش بود یه دسته کاغذ که دورشون هم یه کِش پیچیده بود رو درآورد نشونم داد گفت "اینا رو نگاه. من حتماً باید یه فیش رو بذارم روی پرونده و اینا رَم باید به حسابداری اداره خودمون تحویل بدم، محاله از من کپی قبول کنن" کاغذا رو که اون کِشِه دورشون پیچیده بود نگاه کردم، همه یک شکل و یک اندازه بودن و اندازه شون هم با اون فیش دو برگی که من آورده بودم کاملاً فرق می‌کرد، فیش من رنگی و زرد بود دور و برش، سایزش هم کامل فرق می‌کرد با اون دیگریا که دست اون بود. اگرم بر فرض، فیش منو قبول می‌کرد و میذاشت توی اون دسته، مث گاو پیشونی سفید میشد فیش من و کاملاً محتمل بود که به مسئولی که این فیش رو قبول کرده بود ایراد بگیرن که "این چیه که قبول کردی. این یکی چرا اینجوریه؟ اینو وردار ببر." قبول کردم که نمیتونه فیش منو بپذیره.

 

با ناامیدی گفتم "حالا چیکار کنم من الان؟" گفت" اینا اگر بخوان راحت میتونن اون پرداخت قبلی رو باطل کنن و یه فیش جدید صادر کنن، چون این پرداخت اشتباه مال امروز بوده میتونن این کار رو بکنن، اگر یه روز می‌گذشت دیگه نمیتونستن ابطال کنن، ولی چون مال امروزه میتونن اینکار رو بکنن، ولی نمیخان بکنن"

گفتم" والا میگن چون شماره سریال خورده دیگه نمیشه کاریش کرد"

گفت" دروغ میگن، ما همکارانی داشتیم که این اشتباه رو کردن و بعدم رفتن فیش رو ابطال کردن و یه فیش جدید آوردن"

گفتم" حالا اینا که میگن امکانش نیست، در نهایت من باید چکار کنم؟ دوباره پول بریزم"

گفت" والا چی بگم، اگر میگن نمیشه باید دوباره پرداخت کنی و بعد این فیش رو نگه داری ببینی چکار میشه کرد. یه راه حل دیگه اینه که ببینی کدومیک از وکلا همین کار رو داره و باید یه اینجور پرداختی بکنه این فیش رو بدی به اون وکیله و او پولشو بهت بده "

میدونستم این راه حل ها دلخوش کنکی بیش نیست. اگر این فیش برای من پول نمیشه چطور یه وکیل دیگه می‌پذیرفت این فیش رو از من قبول کنه؟ بنابراین از این سمت، امیدی نبود.

اینی هم که می‌گفت اگر فیش مال امروز باشه بانک میتونه ابطالش کنه ولی اگر یک روز ازش بگذره دیگه نمیشه ابطالش کرد هم برام قابل قبول نبود، با خودم فکر می‌کردم که بالاخره اگه این پرداخت من اشتباه بوده و قابل ابطال باشه دیگه چه فرق میکنه بیست و چهار ساعت از این پرداخت بگذره یا بیست و پنج ساعت یا چهل و هشت ساعت، و اگر هم قابل ابطال نیست که همین الانم نباید قابل ابطال باشه. به نظر می‌رسید از این حیث بانکیا داشتن راست میگفتن و پرداخت دیگه قابل ابطال نیست.

 

درد سرتون ندم. از دادگاه اومدم بیرون و برای بار پنجم داشتم اون خیابون حدفاصل دادگاه و بانک رو پیاده طی می‌کردم اونم در یه روز گرم که اول روز با خودم فکر می‌کردم نیاز به یه کم خوش شانسی دارم که کارام زود راه بیفته و به همه‌ی کارام برسم :'(

 

اون روز به طرز عجیبی از خونه که میومدم بیرون بر خلاف همیشه که میومدم دادگاه کتم رو نپوشیدم. اگر کت تنم بود که از گرما بیچاره می‌شدم. همین الانشم با یه پیرهن و زیر پیرهن فقط، تمام تنم خیس عرق بود و از خودم بدم میومد از فرط گرما.

 

هیچی دیگه. رسیدم بانکه. برای بار سوم. بحث بیشتر رو بی مورد دیدم و به همون کارمند شکم گنده گفتم "یه فیش سه برگی میدید به من؟" اشاره کرد به باجه‌ی بغلیش. قبلاً کارمندی توی باجه بغل دستی نبود. الان یه نفر اونجا نشسته بود. به اون کارمنده که توی باجه بغل نشسته بود گفتم "یه فیش سه برگی لطفاً" اشاره کرد به یه دسته فیش که کنارش گذاشته بود یعنی بردار.

 

بالاخره چشمم به جمال اون فیش‌های سه برگی روشن شد و رفتم که بردارم. یه دفه چشمم افتاد به قسمتی که پارتیشن رئیس بانک بود. دیدم یه مردی که کت و شلوار سرمه‌ای که معمول کارمندان بانک هست تنشه اونجا هست و داره به بقیه دستوراتی میده و سر و وضعش از بقیه مرتب‌تره. معلوم بود که رئیس بانک در واقع ایشون هست و اونی که قبلاً فکر میکردم رئیس بانک بوده در واقع رئیس بانک نبود. حدسم وقتی به یقین تبدیل شد که دیدم همین آقای کت و شلواری همون کارمندی که من فکر کرده بودم رئیس هست رو صدا زد و فرا خوندش به سمت میز خودش و او هم اومد پیش میز رئیس بانک و رئیسه یه چیزایی بهش گفت. نمیدونم چرا قبلاً که با اون کارمنده حرف زده بودم به من نگفته بود من رئیس نیستم و صبر کن خودش بیاد.

 

رفتم سمت پارتیشن رئیس که گزارش ما وقع رو بهش بگم...

 

بقیه در قسمت چهارم... دیگه قسمت بعد، پایانیش هست!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
شهریور
۰۰

در قسمت قبل رسیدیم به اینجا که مسئول دادگاه گفت باید برگردی و فیش سه برگی بیاری و گفت کپی قبول نمی‌کنیم.

 

برای بار دوم مجبور شدم توی گرما پیاده برگردم سمت بانکه. بعد از ده پونزده دقیقه پیاده روی رسیدم شعبه. به همون کارمنده که فیشو برام واریز کرده بود و یه شکم گنده هم داشت که باعث شده بود یه نیم متری با پیشخون جلوش فاصله داشته باشه (به عنوان یه ویژگی دارم راجع به شکمش حرف میزنم، قصدم تخطئه ایشون به خاطر شکمش نیست :-/) گفتم آقا گفتن باید فیش سه برگی ببرم لطف کنید عوض کنید اینو. 

گفت مگه نگفتم "مال دادگاه باید سه برگی باشه؟" 

گفتم "نگفتید مال دادگاه، فقط فرمایش کردید این باید سه برگی باشه، منم اصلاً متوجه نشدم منظورتون از این، چی هست"

گفت "من نگفتم دادگاه؟"

گفتم "نه"

گفت "من گفتم"

گفتم "آقا اصلاً بر فرض که گفتید. شما مگر نمی‌دونید این مال حساب دولتیه و دو برگی قبول نمیکنن، وقتی می‌بینید من دارم اشتباه میکنم و فیش اشتباهی برداشتم خب باید به من بگید این فیش رو قبول نمیکنن، ببر عوضش کن، سه برگی بنویس"

با حالتی که خشم و اعجاب از پشت ماسک توی چهره ش دویده بود، شکمش رو تکون داد، از پشت عینک نگاه خشمگینی بهم کرد و گفت "الان من مقصر شدم؟ تقصیر منه یعنی؟" 

 

من که فقط قصد داشتم مشکلم حل شه و قصد تنش زایی و داد و بیداد راه انداختن نداشتم گفتم "آقا بدون تردید مشکل از منه و من مقصرم، الان راه حلش چیه؟"

یه کم آروم شد، لم داد توی صندلی و باز شکمش رو مثل قبل داد جلو، خیلی ریلکس گفت" هیچی، راه حلی نداره، این فیش دو برگی شماره سریال خورده و منم کاری نمیتونم بکنم"

باورم نمیشد دارم اینو می‌شنوم. چه ریلکس، واسه خودش نشسته بود و داشت حکم صادر می‌کرد.

آخرشم گفت" خودت اشتباه کردی"

گفتم "خب الان عوضش کنید یه سه برگی بهم بدید" گفت "نمیشه"

گفتم" یعنی میفرمایید دوباره باید پول واریز کنم؟ " گفت" هر طور که خودت صلاح میدونی، این دیگه قابل اصلاح نیست"

 

 

حسسسسابی عصبانی شده بودم اما می‌دونستم با عصبانیت نشون دادن و داد و بیداد راه انداختن در واقع دارم توی زمین اون بازی می‌کنم و خیلی راحت تیریپ مظلومیت ورمیداره و به همه میگه" من به این آقا گفتم برای دادگاه باید فیش سه برگی ببری، خودش گفته اشکال نداره الانم برگشته داد و بیداد راه انداخته" و میدونستم من نمیتونم ثابت کنم که اون کارمنده نگفته "برای دادگاه باید فیش سه برگی ببری" بلکه فقط گفته "این باید سه برگی باشه". چطوری می‌تونستم ثابت کنم؟ راهی نبود.

 

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که برم پیش رئیس بانک و موضوع رو باهاش در میون بذارم و ازش استمداد بطلبم. رفتم سمت باجه رئیس بانک. بخاطر کرونا یه صندلی گذاشته بودن پشت در پارتیشن و نمیشد بری پیشش. پشت میز کسی نبود. یه آقاهه اونجا نزدیک میز رئیس بانک واستاده بود و قاعدتاً باید خود رئیس بانک می‌بود. داشت کار مردم رو راه مینداخت و یه کاغذهایی از پشت پارتیشن به ارباب رجوع می‌داد.

 

بهش گفتم "این کارمندتون منو درست راهنمایی نکرده و من به حساب دولتی، فیش دو برگی ریختم و به من نگفته نمیشه و قبول نمیکنن، الان بردم دادگاه قبول نمی‌کنن. چکار باید بکنم؟"

گفت "راهی نداره. این حساب دولتی هست و پولی که رفت توش دیگه قابل برداشت نیست."

گفتم "ینی الان من باید چکار کنم؟ "

گفت" چه عرض کنم والا، احتمالا باید بری حسابداری دادگستری ببینی آیا میتونن بهت برگردونن"

 

میدونستم که چنین چیزی محاله که من برم حسابداری دادگستری و فیش رو بدم و بگم اینو اشتباهی ریختم حالا پولشو به من بدید. خیلی راحت داشت اون همه پول از دست میرفت.

 

چاره در این دیدم که برای بار چهارم اون خیابون رو پیاده بیام و برگردم دادگاه ببینم چکار میشه کرد. توی راه با خودم داشتم فکر میکردم حالا من برام این پوله و مقدارش مسأله مرگ و زندگی نیست. اگر کسی همه پولش همین باشه و با قرض و قوله جمع کرده باشه این مبلغ رو چکار باید بکنه؟ از چه کسی باید تظلم خواهی کنه و ضمناً همین طور که پیاده برمی‌گشتم سمت دادگاه توی ذهن خودم داشتم خودم رو برای از دست دادن پول و واریز دوباره پول، اینبار با فیش سه برگی آماده میکردم، بدون اونکه کوچکترین تقصیری برای خودم قائل باشم خودمو وسط یه ورطه می‌دیدم. درست مث فیلمای هالیوودی که یه دفه یه آدم کاملاً معمولی با یه زندگی معمولی می‌بینه وسط یه گَنگ مجرم تک و تنها هست و باید با افرادی که تا الان فکر می‌کرده آدمای معمولی هستن ولی یه دفه می‌فهمه مجرمانی سنگدل و قسی‌القلب بودن مبارزه کنه (^o^)، اون کارمند شکم گنده با اون صورت سنگیش و اون یکی مَرده که ظاهراً رئیس بانک بود هم در واقع چیزی کم از ضد قهرمان‌های سنگدل فیلمای هالیوودی نداشتن .... 

 

بقیه در قسمت سوم. قول نمیدم اما سعی خودمو می‌کنم قسمت بعد تموم بشه. البته احتمال کشیدنش به سیزن دوم هم هست (^_-) (مزاح)

  • سید نورالله شاهرخی
۱۸
شهریور
۰۰

امروز برای یکی از پرونده‌ها لازم بود یه هزینه‌ای به حساب یه اداره‌ی دولتی واریز کنم. شب دیر خوابیده بودم و صبح هم مثلاً بجای اینکه هفت صبح از خونه بیام بیرون، ساعت حدودای هشت و نیم و اینا بود از خونه زدم بیرون. بنابراین چون میخواستم امورات مربوط به چند تا پرونده رو با هم پیگیری کنم با محدودیت وقت مواجه بودم و روی این حساب باز کرده بودم که با اندکی خوش شانسی یه چند تا از کارام زودتر از معمول راه بیفته و بتونم به همه‌ی کارام برسم. روی این حساب که بانکی که میخوام توش پول واریز کنم نزدیک دادگاه هست نرسیده به دادگاه به تاکسی گفتم منو روبروی بانک بذار زمین. قصدم هم این بود که برم پول رو واریز کنم و بعدم برم دادگاه واسه پیگیری پرونده‌ها. وقتی تاکسی واستاد دیدم کلاً بانک رو تخلیه کردن و ساختمون خالیه. دقیقاً از همین جا بود که این روز عجیب شروع شد. فکر کن چقد احتمالش کمه که تو دیرت باشه و یه بانک دولتی که روش حساب کردی برای واریز پول کلاً جمع کرده باشه و تخلیه کرده باشه :-| بانکه هم از اون بانکاس که حساب‌های دولتی زیادی توش مجتمع هست. این شعبه‌ای که نزدیک دادگاه بود معمولاً خلوت بود و حتی بدون نوبت هم میتونستی پول واریز کنی. هیچ معلوم نبود که من میرفتم یه شعبه‌ی دیگه پیدا می‌کردم وضعیتش از نظر شلوغی چطور بود و چقد وقتمو می‌گرفت.

 

هیچی دیگه. درد سرتون ندم. توی اپلیکیشن بلد زدم بانک فلان، یه چند شعبه نشون داد که نزدیک دادگاه نبود ولی چاره‌ای نبود. به عنوان یه راه حل به ذهنم رسید برم از خود اون مسئول مربوطه توی دادگاه بپرسم با توجه به اینکه بانک تخلیه کرده چکار کنم. وارد دادگاه شدم و پرسیدم گفت فلان جا نزدیکترین شعبه هست و آدرسی داد که با اون آدرسی که توی اپلیکیشن بلد دیده بودم فرق می‌کرد. مصلحت در این دیدم همین آدرسی که این مسئول دادگاه میگه رو برم. همچین آدرس دقیقی نداده بود و راهش هم تاکسی خور نداشت ولی چون فکر کردم بخاطر فرعی بودنش ممکنه خلوت‌تر از بقیه‌ی شعبی که توی اپلیکیشن دیده بودم باشه دلو زدم به دریا و پیاده راه افتادم برای پیدا کردن شعبه و واریز پول.

 

یه ده پونزده دقیقه‌ای پیاده رفتم و در تقاطع خیابونی که جلوم بود دیدم دقیقاً شعبه‌ی بانکه روبروم هست. خیلی خوشحال شدم که توی گرما مجبور نشدم زیادتر راه برم و به پرس و جو هم نیفتادم برای پیدا کردن شعبه. خوشحالیم وقتی روزافزون شد که دیدم مطابق حدسی که زده بودم شعبه خلوت هست و هیچ نیاز به نوبت گرفتن هم نیست. وقتی مقایسه کردم با شعب دیگه همین بانک که نزدیک خونه‌مون بود و برای واریز یه فیش معمولی مجبور می‌شدم یک ساعت و بلکم بیشتر توی صف بمونم، بیشتر به این پی بردم که چقد خوش شانس بودم امروز و با خودم گفتم این همون شانسی هست که منتظرش بودم امروز سر راهم قرار بگیره و باعث بشه کارام زودتر راه بیفته و به همشون برسم.

 

دو مبلغ جداگانه باید واریز میکردم و چون مبلغ، نسبتاً معتنا به (زیاد) بود و پول نقد هم به اندازه‌ی کافی همرام نبود، باید یه فیش برداشت از کارت بانکی هم پر میکردم که بجای پول نقد از کارت بانکیم پول برداره و به اون دو تا حساب واریز کنه. پس شد سه تا فیش. یه فیش برداشت از حساب و دو فیش واریز به حساب. 

 

نوشتم و بردم دادم کارمنده. وقتی داشت فیشِ برداشت از کارتم رو وارد کامپیوتری که جلوش بود می‌کرد گفت "این باید سه برگی باشه" دقیقاً همین جمله. "این باید سه برگی باشه". منم گفتم "ببخشید، حواسم نبود". فکرم هم این بود که این فیشی که باید بموجبش از کارت من پول برداشت کنه باید سه برگی باشه که یکیش هم بمونه دست خودم. با خودم گفتم حالا چکاریه که به این خاطر برم یه فیش جدید بنویسم. من که میدونم چقد پول دادم. حالا به خودمم نداد یکی از فیشا رو عیبی نداره. هیچی دیگه. کارمنده هم مشغول واریز فیشا به حساب شد و از کارتم هم اون مبلغ معتنا به کم شد و دو فیش بهم داد که رسید پولی بود که واریز کرده بودم. 

 

سرخوش از اینکه کارم راه افتاده زود و تخلیه‌ اون بانک نزدیک دادگاه اثر سوئی بر اتلاف وقتم نداشته دوباره پیاده برگشتم دادگاه. 

 

وارد دادگاه شدم. فیش رو دادم مسئول مربوطه. قیافش دگرگون شد. گفت "باید فیش سه برگی می‌آوردی، این چرا دو برگیه؟" یه دفه سرم سوت کشید که پس اون جمله‌ی کارمنده که گفت "این باید سه برگی باشه" منظورش فیش برداشت از کارت من نبوده. منظورش فیش واریز اون دو مبلغ بوده. اونقد اون کارمنده نقطه چین بود بهم نگفت ضمیر "این" در جمله‌ی "این باید سه برگی باشه" به چی برمیگرده و اصلنم بهم نگفت این قاعده‌ی آمره هست و دو برگی نمیشه و قبول نمیکنن. مسئول دادگاه گفت باید از این جهت سه برگی باشه که یکیش میره روی پرونده، یکیش برای حسابداری دادگاه هست و یکیشم نزد بانک میمونه. می‌گفت اصلاً اینو بعنوان یه قاعده بدون که هر جا میخای به حساب دولت پول واریز کنی باید فیشا سه برگی باشه و فیش دو برگی مال اشخاص خصوصیه. گفتم آهان. من نمیدونستم. 

 

با خودم گفتم حالا هم چیزی نشده. کپیش رو میذارن روی پرونده یا کپیش رو می‌گیرم توی دادگاه نگه میدارن. بالاخره حالا دو برگی یا سه برگی تفاوت آنچنانی نداره. اما سخخخخت در اشتباه بودم. قضیه وقتی پیچیده شد که مسئول دادگاه گفت اصلاً کپی قبول نمی‌کنیم. هم روی پرونده و هم برای دادگاه باید اصل باشه. باید برگردی بگی فیش رو عوض کن. مورد داشتیم که همکارا اشتباه ریختن. برگرد بگو عوضش کنن. با خودم فکر کردم بخشکه شانس، من فکر کردم کارم راه افتاده الان متوجه شدم نه تنها جلو نیفتادم بلکه دارم از همون حالت معمول هم عقب میفتم. 

 

اما قضیه فقط همین اتلاف وقت نبود. در قسمت بعد خواهید دید که پولی که واریز کرده بودم هم داره از دست میره.... 

 

بقیه در قسمت بعد.... 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۳
خرداد
۰۰

شروع کردم ازش پرسیدن می‌بینم کااامل صدای صفحه زدن میاد از سمتش!!!! معلوم نیست راجع به من چی فِک کرده بود پیش خودش، سریع گفتم "این سؤال حساب نیست، سؤال رو عوض می‌کنم، صدای صفحه زدنم نشنوم" خیلی خونسرد گفت "من اصن صفحه نزدم" گفتم "اوکی. حالا سؤال بعد" سؤال بعدو پرسیدم می‌بینم شروع کرده از رو داره میخونه، بعد چیزایی که میخوند هیییییچ ارتباطی به سؤال من نداشت. نه که نمیتونست صفحه هم بزنه، همینجور برا خودش داشت از روی همون صفحه‌ی اولی که جلوش بود می‌خوند :-/

 

حرفشو قطع کردم گفتم "حرفایی که داری میزنی درست، ولی جواب من نیست اینا. جواب منو بده" گفت "سوالو دوباره تکرار کن" بنده خدا در آمپاس شدیدی گرفتار شده بود، فکر کن تیغ منفی بالای سرت باشه، جوابام جلوی دستت باشه ولی نتونی از روش بخونی، به قول لری "کافِر وِ حالِش" :-/

 

هیچی دیگه دوباره سوالو تکرار کردم. بنده خدا خب جوابو نمی‌دونست. گفت "حضور ذهن ندارم، ببخشید" گفتم" خیر، بحث حضور ذهن نیست، روی روخوانی حساب کرده بودی که اونم متأسفانه میسور نشد" و براش منفی زدم.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
خرداد
۰۰

یکی از عادات بد برخی دانشجوا "خود همه پنداری" هستش. 

طرف خودش در ساعت مقرر برای کلاس کار داره میاد پیوی مینویسه "ساعتشو عوض کن، همه کار دارن اون ساعت؛ کسی نمیاد کلاس"

خودش درس نخونده میاد مینویسه "هیششششکی درس نخونده؛ بچه‌ها گفتن امتحان نگیر"

خودش در خصوص توضیحات استاد ابهامی براش مطرح شده میاد پیوی مینویسه "استاد همه‌ی بچه‌ها این سؤال براشون مطرح شده که..." 

خودش نمیخاد هفته‌ی اول ترم بیاد دانشگاه میاد مینویسه "هیشکی نمیاد، الکی نرو دانشگاه تو هم"

خودش توی کلاس، مطلبی رو از توضیحات استاد متوجه نشده میگه "نه من، اصن هیچکی متوجه نشده" 

یه روش دیگشم که اخیراََ مشاهده می‌کنم اینه که یک نفر یا نفرات معدودی اقدام به ارسال پیام ناشناسای متعدد میکنن تا این توهم رو به وجود بیارن که تعدادشون زیاده :-/ مث زمان جنگ بودا که یکی دو رزمنده پشت یه خاکریز ده تا سلاح میذاشتن با فاصله از همدیگه و بعد به نوبت پشت خاکریز میدویدن و از سلاح‌های مختلف تیراندازی میکردن تا عراقیا فک کنن خیلی نیرو پشت خاکریز هست :-/ اینام همون تاکتیک رو از طریق پیام ناشناس میخان اجرا کنن :-)

هیچی... فقط خواستم بگم من تحت تأثیر پروپاگانداهای اینجوری قرار نمی‌گیرم. اذیت نکنید خودتونو و بچسبید به درستون. همون انرژی که قراره بذارید برای انجام اقدامات اینچنینی به منظور تغییر نظر من، اگر روی درس خوندن بذارید برآیند بهتری براتون خواهد داشت ولو در حد اینکه یک سؤال بیشتر جواب بدید و نمره‌تون بیست و پنج صدم یا نیم نمره از اونچه هست بره بالاتر. لااقل بهتره از هیچ.

توجه هم دارید که این مطلب نمیخاد بگه محاله نظر من در خصوص موضوعی تغییر کنه، میخام بگم اقدامات پروپاگاندایی و ایذایی تأثیری روی تغییر نظر من نداره.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
فروردين
۰۰

بهش میگم میکروفون رو باز کن و بگو چرا درس نخوندی؟ میگه آخه امروز روز تولدم بود. میگم ایشالا مبارک باشه. خب شما باید در طول هفته درس میخوندی که الان بتونی جواب بدی، فقط امروز که نبوده مهلتتون. میگه نه خب در تدارک تولد بودم :|||| میگم ایشالا هفته‌ی بعد مراسمی، جشنی، تولد دوستی، چیزی نیست؟ میگه نه. هفته‌ی بعد میخونم دیگه.

+ صداقتش قابل تحسین بود لااقل. مث خیلیا دروغ نگفت. 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
فروردين
۰۰

امروز به مناسبت انجام کاری گذرم افتاد به اون قسمت شهر که در دوران پس از کارشناسی میرفتم اونجا و برای آزمون ارشد، متون فقه میخوندم. کتاب شرح لمعه و شرح فارسیش النضید. همین جا دقیقاً تکیه زده به این جدول سیمانی (صبحا که آفتاب از پشت این دیوار میومد بالا و اون قسمتی که ما نشسته بودیم مث همین عکسی که الان گرفتم سایه بود)

مطالعه صبحگاهی

و همین جا تکیه زده به پشت این ساختمون (عصرا که اونور کنار اون جدولی که صبحا می‌نشستیم آفتاب عصرگاهی  بود)

مطالعه عصرگاهی

با دو نفر دیگه از هم ورودیهای دانشگاه. یکیشون الان قاضیه و دیگری الان وکیله. من با دوچرخه از خونه میرفتم اونجا. یه زیلوی بافت محلی (به قول اینجایی ها "ماشْتِه‌") لول میکردم روی تنه دوچرخه و با طناب می‌بستم که در حین دوچرخه سواری نیفته و یه کیسه که کتابا رو مینداختم توش و یه پلاستیکی که خوراکی ساده‌ای مث نون یا همچین چیزی توش مینداختم که توی وقت استراحت بخوریم و از ساعت 8 و نیم نُه تا 12 و از اونور هم از 4 و اینا تا شیش و هفت. حدود پنج شش ماه افتان و خیزان این کارمون بود. اون دوره از شیرین‌ترین دوره‌های عمر من هست. تازه داشتم با دنیای نورانی، شیرین و شگفت انگیز فقه آشنا می‌شدم و هررررچی میخوندم بیشتر تشنه می‌شدم. اعجاب‌آور بود اونهمه دقت و ظرافت و قاعده‌مندی که توی فقه نهفته هست و هر چی میخوندم بعینه می‌دیدم که قدرت استدلالم داره توی بقیه‌ی دروس هم قوی و قوی‌تر میشه و اصلاً درس به کنار، داشت دیدم رو به زندگی عوض می‌کرد و منو آدمی می‌کرد متفاوت از اونچه که قبلاً بودم.
این اخلاق من که - از نظر بعضیا - به طرز بعضاً کلافه‌کننده آزاردهنده‌ای برای هرررر چیزی دنبال استدلال و دلیل و مدرک هستم حتی توی مباحث زندگی روزمره و هیچی رو بدون دلیل قبول نمی‌کنم البته از قبل در من سابقه داشت اما با خوندن فقه تشدید هم شد.
اولاش فقه میخوندم نه چون علاقه داشتم بلکه چون به هر حال توی آزمون ارشد یه درس تعیین کننده بود، یه کم که مطالعه کردم و جلوتر رفتم، فقه میخوندم نه چون درسی تعیین کننده توی آزمون ارشد بود بلکه چون بعینه می‌دیدم هر چی اینجا میخونم توی بقیه‌ی درسام داره کُمَکَم می‌کنه و از یه جایی به بعد فقه میخوندم نه چون توی آزمون ارشد درس تعیین کننده‌ای بود و نه چون توی بقیه‌ی درسام کُمَکَم میکنه بلکه چون عاشق و دیوانه فقه بودم. فقه میخوندم چون حس می‌کردم نخونم مریضم. حس می‌کردم از معشوقم دور افتادم، وقتی مشکلی پیش میومد و دو سه روز برنامه‌مون انجام نمیشد دلم شور میفتاد، احساس بطالت میکردم، از خودم متنفففر میشدم، فکر کن معشوقت که نمیتونی بی وجودش نفسسس بکشی جایی منتظرته و تو نمیری پیشش. بعد از اون دو سه روز که میرفتم فقه میخوندم نه برای یادگیری چیزی بود بلکه برای این بود که بتونم توی اون فضا تنفس کنم، برای این بود که از خفگی دوری از معشوق رها بشم، برای این بود که متنفر نباشم از خودم.
میدونم..... الان با خودتون میگید پاک دیوونه هستم. ولی عشقه دیگه... چ میشه کرد. دچااااااااار فقه بودم. دچار نه ها. دچاااااااااااار. میدونید دچاااااااااار ینی چی؟ ینی اون حالتی که ماهی داره واسه آب. می‌بینید وقتی از آب میارنش بیرون چطور خودش رو بی عقل و بی حواس میزنه و میکوبه و اینور اونور میندازه که با هرررررر بدبختی هست فقط توی آب بیفته و یه نفسسسسسسس عمییییییییق بکشه و بگه "آخیییییییییش نزدیک بود بمیرم". فقه که میخوندم مث ماهی توی آب بودم و وقتی نمیخوندم مث ماهی خارج از آب بودم. مصداق این شعر بودم که
"خُنُک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بِنَمانْد هیچش الا هوس قمار دیگر" 
از یه جایی به بعد ازمون ارشدم رو هم قمار کردم روی زبان و فقه. انقققدر به این دو تا علاقمند شده بودم که به بقیه نمی‌رسیدم. نه اینکه بقیه رو دوس نداشته باشما. اصن هر چی میخوندم دوس داشتم منتها وقت نمیشد به همه برسم خب! انقدر عاشق این دو تا شدم که به بقیه نمی‌رسیدم. به قول حافظ در غزلی با مطلع "من دوستدار رویِ خوش و موی دلکشم / مدهوشِ چشم مست و میِ صافِ بیغَشَم" من واقعاً همه‌ی درسای حقوق خصوصی رو دوس داشتم. تا به اونجا میرسه که وصف حال منه در خصوص این دو درس: ‌"شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت / چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم" ینی میگه پول ندارم وگرنه خریدار همه هستم، چیزیم نیست یعنی پول ندارم، حالا منم وقتشو نداشتم همه‌ی دروس رو بخونم وگرنه اگر شبانه روز 48 ساعت میشد از خجالت همه درمیومدم! منتها چون وقت نبود من موندم و همین دو درس:/ 
از یه جایی به بعد که نزدیک آزمون ارشد شده بودم با خودم گفتم عجججججبببب کار ابلهانه‌ای کردم. رفتم دنبال عشقبازی و سرخوشی! حالا پای آزمون شده من این دو تا رو خوب بلدم، ولی توی بقیه دروس، این اندازه تبحر ندارم. اوووونقدر ناامید شدم که یک ماه مونده به آزمون ارشد هیییییچ نخوندم اصن. عیناً مث کسی بودم که رفته دنبال یَلَّلی تَلَّلی و اصن درس نخونده و حالا پای آزمون، شرمنده س که عجب غلطی کردم به موقعش درس نخوندم. حالا من درس خونده بودم منتها اونقدر توی عشقم به اون دو تا غرق شده بودم که بقیه رو اون اندازه نخونده بودم. البته ناگفته نماند که من توی خود دوره کارشناسی، بقیه دروس رو شخم زده بودم و بذرشون رو هم کاشته و آبیاری هم کرده بودم! منتها پای آزمونها بدلیل قماری که کردم سر فقه و زبان دیگه نرسیدم اونا رو عمیق بخونم.
دردسرتون ندم اون یکماه آخر که فرصت حیاتی جمع‌بندی و ایناست من اوووونقدر پشیمون بودم که هیییچی نخوندم. حتی فقه و زبانم نخوندم. دیگه بفهمید من چقدر پشیمون بودم. مث کسی هست که گندی زده و قایمش کرده یه جا و اصن نمیخواد اسمشو بیاره و بره سر وقتش؟ همونجور بودم من. با خودم میگفتم فقط امتحان ارشد رو بدم برم سربازی. قال قضیه رو بِکَنم.
خدا اما خواست و قمار جواب داد. زبان رو حدود 50 زدم و فقه رو 92 درصد و بقیه درسا رم بین شصت تا 80 زدم و رتبه م شد 21 ارشد و دانشگاه علامه طباطبایی قبول شدم و بقیه‌ی ماجرا....

خلاصه میخوام بگم این همون پارکه و این همونجاست که ما می‌نشستیم و درس می‌خوندیم. امروز از کنار پارکه و این دو موضع که رد شدم، هجوم خاطرات بود که میومد سمتم و منو واداشت با شما به اشتراکشون بذارم.

+
اگر مایلید از توصیه‌های من در خصوص خوندن درس متون حقوقی انگلیسی مطلع بشید این لینک و در خصوص متون فقه این لینک رو ببینید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۹

میخام ازش از طریق نرم‌افزار ادوب کانکت بپرسم. هر چی میگم فلانی میکروفن رو باز کن، باز نمیکنه بزرگوار. اعلام رسمی کردم که خب فلانی چون واکنشی نداره غایب محسوب میشه. دو سه بار که این جمله رو میگم میکروفن باز میشه ولی هنوز راضی نشده صحبت کنه بزرگوار. فقط آیکن میکروفنش نشون میده که ینی کسی اون ور خط هست و ایشون غایب نیست. دو سه دفه میگم فلانی میکروفنت بازه، صحبت کن. صحبت نمیکنه باز. فقط میکروفنش بازه. صدای محیطش رو میشنفم ولی صحبت نمیکنه. باز صداش میزنم. بین صحبت‌ها و صدا زدنای من دراومد گفت استاد اگر دارید حرف می‌زنید من صداتون رو ندارم. تُن صدام که به طور معمول بالا هست رو باز بالاتر بردم. الان دیگه صدام اونقد بلند هست که بعینه دارم انعکاس صدای خودم که از گوشی او در میاد و از طریق میکروفنش به من میرسه رو میشنفم. یعنی خودم صدای خودم رو از اونور خط دارم میشنفم باز بزرگوار میگه من صداتون رو ندارم :|

بهش میگم اگر صدای منو نداری چطور و از کجا فهمیدی من صدات زدم و میکروفنت رو باز کردی؟ :|||| یه دفه دراومد گفت نه استاد اون موقع صدا رو داشتم الان اما ندارم :-/

میگم اگر صدا نداری چطوری داری جواب حرفای منو میدی:| و در این زمان بود که بزرگوار فهمید سوتی داده. البته بعد فرمود که نه صدا رو دارم ولی خییییلی ضعیفه نمی‌فهمم چی میگی :-/ حالا من بعینه داشتم صدای خودمو که دیگه شبیه فریاد شده بود از گوشی او می‌شنیدم! گفتم بزرگوار من دارم انعکاس صدای خودمو میشنفم. چطور شما میگی صدا نیست؟

 

در اینجا بود که بزرگوار فرمود نرسیدم درس بخونم. گفتم خب از اول همینو بگو!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
اسفند
۹۹

من از سال 91 شروع به نوشتن توی فضای مجازی کردم، اون موقعا لابد شما یادتون نیست، چیزی به اسم پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی نبود، ما بودیم و یه وبلاگ که همه‌ی زندگیمون توی فضای مجازی توی مطالبی که اونجا می‌نوشتیم و کامنت‌هایی که از بازدیدکنندگان می‌گرفتیم خلاصه می‌شد (اون موقع مفهومی به اسم فالوور یا عضو وجود خارجی نداشت هنوز!). توی بلاگفا بودم اون موقع. محبوب‌ترین سرویس ارائه خدمات برای بلاگرها. حال و هوایی داشت برای خودش. از وقتی تدریس رو شروع کردم دانشجوها هم به توصیه من میومدن اونجا همه و جمعمون جمع بود خلاصه. توی اساتید، یه استاد پیشرو!!! به نظر میومدم چون خارج از فضای دانشگاه هم به بچه‌هام دسترسی داشتم و مثلاً لازم نبود زنگ بزنم به امور کلاسا بگم امروز نمیام کلاس یا دیر میام، توی وبلاگ می‌نوشتم بچه‌ها امروز نمیام کلاس و همه می‌رفتن چک می‌کردن (و البته نیومدنم معمولاً در هر دو سه سال یکبار اتفاق میفتاد! طوری که وقتی نمی‌رفتم کلاس، بعضی بچه‌ها از کلاس خالیم عکس و فیلم میگرفتن و یادگاری برمی‌داشتن :-/ که یعنی این تصویر مال همون روزیه که شاهرخی قرار بود بیاد کلاس و نیومد :-/ هر ورودی در کل دوران تحصیلش ممکن بود فقط یکبار همچین روزی رو ببینه و بعضی وقتام کلاً نمی‌دید :-/) خلاصه اون موقعا بر لبه‌ی تکنولوژی به نظر میومدم چون از وبلاگ استفاده می‌کردم! الان به بچه‌ها میگم سؤالات درسی تون رو برید از طریق وبلاگ بپرسید یه جوری واکنش نشون میدن انگار ماموتی چیزی هستم :-/ خیلیام که میگن وبلاگ چی هست اصن؟ بعضی هم که میدونن وبلاگ چی هست نمیدونن چطور باید اونجا سؤال بپرسن و جوابشونو بگیرن :-(

إن شاء الله ک یه وقتی فرصت بشه مطالب بهاریه رو به ترتیب تاریخ منظم کنم و سال به سال بذارم اگر دوس داشتید بخونید. فعلاً همین وجیزه رو به عنوان بهاریه 1400 از من قبول کنید تا بعد.

🌹🍃🌺 سال نوتون هم مبارک. من البته بشخصه به این یکی هم اعتقادی ندارم (خود را برای کوبیده شدن آماده می‌کند (-:) نه اینکه یعنی معتقدم همش باید درس بخونید یا عبادت کنید و اینا، تفریح هم لازمه، ولی در کل به ایام خاص اینطوری نظیر یلدا و عید نوروز و 13 به در و اینا اعتقادی ندارم. ولی چون من اعتقاد ندارم دلیل نمیشه که نگم سال نوتون مبارک. ایشالا مبارکتون باشه و سال خوب و خوشی داشته باشید.

بچه‌ها لازم هم نیست تک تک تشریف بیارید پیوی و با متون مُطَنطَن و مُسَجَعِ کپی پیستی که نوشته‌ی خودتون هم نیست و انگار نویسنده‌ی تاریخ بیهقی :| نوشته اونو، به من تبریک بگید. همین که سالم و خوشحال باشید و اون وسط مَسَطا درستونم بخونید انگار به من تبریک گفتید.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
اسفند
۹۹

من کلا خیلی وخته دیگه خاطره تدریس نمی‌نویسم، بنا به دلایلی که از حوصله‌ی این مقال :-/ خارجه، اما مگر میشه یه سری چیزا دید و ننوشت. اینم از اونا بود.

 

یه کلاس دارم این ترم، کلاً خیلی جالبن بعضی از بزرگواران اعضای این کلاس. ازشون که میپرسم آنلاین، بعضیاشون در هنگام پرسیدن سؤال توسط من میکروفن رو قطع می‌کنن، فقط وختی میخان جواب بدن میکروفن رو باز میکنن، چرا؟ چون میخان تا من در حین بیان کلمات جمله‌ی سؤالی هستم کتابو صفحه بزنن، برن از روش برام بخونن :-/ و نمی‌خوان من صدای صفحه زدنشون رو بشنفم طبیعتاً :-/ بعضیاشون وقتی بلد نیستن کلاً ترجیح میدن بگن میکروفونمون قطع میشه و هر چی صدا میزنیم شما رو، ما رو نمیشنوید :-/ بعضیاشون وقتی صدای محیط اطرافشون طوریه که انگار دقیقاً وسط چهار راه وایستادن میگن ما توی خونه هستیم، کی گفته ما بیرونیم، بعد میگم این صدای موتور و کمپرسی و بوق و اینا چیه؟ میگن ما توی خونه هستیم لکن کنار پنجره وایسادیم و پنجره هم بازه و از کنار پنجره مباحث درسی رو دنبال می‌کنیم و اینهمه سر و صدا بخاطر اینه :-/ حالا اینکه چرا آدم باید فضای خونه رو ول کنه بره کنار پنجره‌ای با اونهمه سر و صدا درس گوش بده در حالی که باز خیلی از  خودشون میگن "صدای استاد خیلی کمه و ما نمی‌شنویم چی میگی" هم خودش بحثیه که نیاز به مداقه و موشکافی‌های فراوون داره. بعضیای دیگشون وقتی فقط اسمشون توی کلاسه و سیستم نشون میده که لاگ‌این کردن لکن برنامه مینی‌مایز هست و توی گوشی در جای دیگری غیر از کلاس هستن، میگن اصن سیستم قطع شده بوده و ما داخل کلاس نبودیم :-/ اسممون بود ولی خودمون نه، نبودیم :-/ بعضیاشون وقتی از اینهمه هفت خوان رستم گذشتن و محبت کردن و میکروفون رو باز کردن میگن نخوندیم و منفی میگیرن بعد میگن استاد اونایی هم که وانمود کردن میکروفونشون خرابه اونام در واقع نخونده بودن، الان فقط برای من منفی می‌زنید یا برای همه‌ی اونام منفی می‌زنید؟ :-/ بعضیاشونم وقت حضور و غیاب هر چی خود زنی و خودکشی و خودسوزی و داد و بیداد می‌کنم و اسمشون رو صدا میزنم اصصصصصصصصلا انگار کن دارم با سنگ خارا حرف میزنم، از موجودات بی‌جان صدا در میاد از این بزرگواران خیر، بعد وقت حضور و غیاب هنوز حرف اول اسمشون توی دهنمه سریع آیکن بالا بردن دست رو میزنن یعنی ایناها ما اینجاییم، قبراق و سر حال :-/ منم دیگه به یکی از اعضای محترم این کلاس در چنین موقعیتی وسط حضور و غیاب گفتم خب، اوکی، حاضری، حضوریت رو قید می‌کنم، ولی درس خوندی ازت بپرسم؟ گفت نه. گفتم حضوریت رو میزنم ولی یه منفی هم برات میذارم :-/

اگر فکر کردید عجایب این کلاس، محدود به این موارد هست سخخخخخخخخت در اشتباهید. برید از درگاه خداوند متعال بابت این اشتباه طلب عفو و مغفرت کنید. یکیشون بابت پرسش اسمش رو بردم لطف کرده میکروفن رو باز کرده، می‌بینم وسط خیابونه تازه معلومه داره راه میره، وسط بازار انگار کن. میگم چجوریه جریان و اینا؟ چه خبره؟ چرا بیرونی؟ میگه من باید سر کلاس باشم، الانم سر کلاسم دیگه، هندزفری توی گوشمه، سر کلاسم. با یه لحنی حرف می‌زد که یعنی دیگه چی از جججون ما میخای؟ :-/ طلبکارِ طلبکار. گفتم خب الان چرا خونه نیستید و چطور درس رو میشنفید توی اینهمه سر و صدا؟ یه جمله‌ای گفت که محاله به مخیله‌تون خطور کنه. با لحن خیلی طلبکار گفت یعنی شما فکر کردید ما کار و زندگی نداریم؟ :-/ :-/ :-/  یعنی با یه لحنی گفت که توی فرمایشش این مستتر بود که تو خودت علاف و بیکاری، نشستی توی خونه درس میدی، فکر کردی ما هم بیکاریم بشینیم توی خونه درس گوش بدیم؟ حالا باز اگر میگفت مجبور شدم بیام بیرون، یا کار اضطراری بوده و اینا حرفی. با یه لحنی گفت که اصن یعنی طبیعیه که من بیرون باشم، تو چه انتظارات بیجایی از ما داری؟

توی عمرم کم شده سر کلاس اینجوری عصبانی بشم. گفتم مگر شما نباید سر کلاس حضوری میومدید قاعدتاً اگر این بیماری نبود؟ میتونستید اون موقع هم بگید مگر ما کار و زندگی نداریم؟ یعنی دوس داشتم همونجا میکروفن و لپتاپ و تبلت و گوشی و کتاب و دفتر و دستک رو بزنم توی سر خودم خُرد و خاکشیر کنم و خودم رو از زحمت این زندگی رها کنم :-/ هیچی دیگه گفتم منفی میذارم. گفت بذار. و طوری گفت که انگار یعنی کی رو میترسونی. انقد منفی بذار تا جونت دربیاد (-:

 

ببخشید دیگه طولانی شد. خدا آخر عاقبت ما رو ختم به خیر کنه با این عزیزان. حالا امیدوارم که اوضاع طوری بشه باز برگردم به سکوت سابق و دیگه خاطرات تدریس ننویسم :-/ ولی چشمم آب نمیخوره با این بزرگواران :-/

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
بهمن
۹۹

همین برادر کتابفروش محترمی که اینجا هم در موردش نوشتم خواهری داره که معلمی است وظیفه‌شناس در دبیرستان، چنین می‌گفت که از وقتی آموزش، مجازی شده پرسیدنش از دانش‌آموزان به این شکل شده که باهاشون ارتباط تصویری می‌گیره، قاب تصویر هم باید به نحوی باشه که بتونن کتاب درسی مربوطه رو بگیرن جلوی بدنشون و معلوم باشه توی تصویر که کتاب بسته ست و چشماشون هم باید مستقیم به دوربین باشه و به سؤالات مطروحه جواب بدن تا به این شکل، امکان تقلب، به صفر برسه!!!!!

ضمن اینکه یکی از اون قهقهه‌های معروف من فضای کتابفروشی رو درنوردید برقی هم در چشمام درخشیدن گرفت و با خودم گفتم چه فکر خوبیه اگر منم عملیش کنم!!!! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۵
آذر
۹۹

طرف اومده بود کتابفروشی، کتاب بخره، حالا کار به این ندارم که آخر ترمه و طرف تازه اومده بود کتاب بخره، به شیوه کتاب خریدنش کار دارم اینجوری کتاب می‌خرید: کتاب مقدمه علم حقوق فلانی رو داری؟ بعد بجای اسم مولف، اسم مدرس رو می‌گفت، فکر کنید کسی بره کتابفروشی بجای "کتاب حقوق مدنی کاتوزیان" بگه "کتاب حقوق مدنی شاهرخی" رو نداری؟!!! ینی طرف فرق مولف و مدرس رو نمیدونست....بعد کتابفروش محترم می‌گفت این یه چیز کاملا طبیعی هست اینجا و خیلیا همینجوری کتاب میخرن!!!! با خودم فکر کردم من همچین دانشگاهی درس بدم همون ترم اول سکته میکنم! 

بعد کتابفروشه می‌گفت توی یکی دیگه از دانشگاهها کیفیت آموزش خیلی افتضاح شده، گفتم چطور؟ چون نمره افتاده دست اساتید و دیگه امتحانشون سیستمی نیست؟ گفت نه. گفتم چون بجای امتحان ازشون کار تحقیقی میخان؟ گفت نه. گفتم پس چی؟ گفت چون امتحان حقوق مدنیشون اینجور بوده که مدرسشون بهشون برای هر دانشجو ده ماده اختصاص داده گفته از روی ماده بخونید بر اساس نحوه قرائتتون نمره رد می‌کنم براتون!!!!! یکی از اون قهقه های معروف من به محض شنیدن این کلام، فضای کتابفروشی رو درنوردید!!!!

بعد خود آقای کتابفروش می‌فرمود من خواهرم دبیره. اینجور از دانش آموزان درس میپرسه که میگه ارتباط تصویری بگیرن و کتاب رو ببندن بگیرن روی سینه شون که اطمینان ایجاد بشه از روی کتاب نمیتونن بخونن!!!! با خودم فکر کردم منم به این مدل پرسیدن ابتکاری واقعا نیازمندم! بخصوص توی یکی از کلاسام که خودشون میدونن کی هستن:-D

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
دی
۹۸

امروز یکی از اساتید میگفت تعجب می‌کنم چرا دانشجوها همه این هفته‌ی آخر، شنبه و یکشنبه اومدن کلاسم، سابقه نداشته، کلاسام کیپ تا کیپن، رشته‌شون حقوقه، نکنه با تو کلاس دارن؟ گفتم آره! 

گفت فردام کلاس داری؟ گفتم نه! گفت خو خدا رو شکر، پس کلاسای منم دیگه تشکیل نمیشه :-/

 

یکی دیگه از اساتیدم میگفت ما وقتی هفته‌های اول و آخر ترم میخایم بیایم دانشگاه، اول کلاسای تو رو با مدیر گروه چک می‌کنیم، اگر تو بیای ینی کلاسای مام تشکیله. منم خودمو زدم به اون راه گفتم آره دانشجوای محترم خیلی لطف دارن به من، خوششون از من میاد، اگر ازشون درخواست :-/ کنم که بیان لطف میکنن و میان! خواستم بهش بگم مشکل اینه خیلی وختا دیدم دانشجوا آخر کلاس من، همون جا با هم تبانی می‌کنن و بعد از کلاس من میرن بیرون از دانشگاه و بقیه‌ی کلاسای اون روزشون رو نمیرن! 

 

یکی دیگه از دانشجوامم امروز از من پرسید چرا نظرخواهی نداشتی این ترم؟ به شوخی گفتم دیگه نظراتون واسم ارزشی نداره ‌:-/ گفت آخه ما نظر دادیم الان نسبت به ترمای قبل خیلی بهتر شدی، گفتم من بهتر نشدم شما قبلاً توی حال و هوای دبیرستان بودید الان خیلی بهتر شدید. منم به اون خاطر بهتر شدم، یکی دیگشونم گفت اون ترم اول اصلاً وقتی درس میدادی به قیافه‌هامون نگاه هم نمی‌کردی! 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
آبان
۹۸

برداشت اول - خاطره تدریس 

صبحی یکی از مسؤولین دانشگاه زنگ زد، گفت اومدی دانشگاه؟ گفتم آره، چطور مگه؟ (قبل از اینکه جواب سوالمو بده داشتم با خودم فکر میکردم لابد میخان چک کنن توی این شنبه‌ی بین التعطیلین کدوم استاد اومده و کدوم استاد نیومده) گفت آخه استاد فلانی پرسیده دانشجوها میان امروز که منم بیام؟ منم گفتم صبر کن من بپرسم اگر شاهرخی بیاد یعنی دانشجوها حتماً میان! گفتم آره من هستم، سنگر رو حفظ کردم، پرچم بالاست! به اون استاده بگو بیاد!

 

برداشت دوم - خاطره تدریس 

دانشگاه گفته کلاسای بعد از ظهر بجای ساعت یک، ساعت یک و نیم تشکیل بشه، با این حساب، ساعت اول کاملاً می‌چسبه به ساعت دوم که ساعت 3 هست و وقتی برای استراحت نمیمونه، من از پیش خودم گفتم که بچه‌ها ساعت یک و ربع بیان که یه وقتی برای استراحت بین دو کلاس باقی بمونه، حالا یکی از اساتید داشت شِکوِه می‌کرد که با این جابجایی نیم‌ساعته کلاسا نظم برنامش به هم خورده و کلاساش رفته توی هم، من بهش گفتم خب شما هم مثل من بگو یک و ربع بیان سر کلاس، با یه لبخند عجیب نگام کرد، گفت بابا تو بگی یک و ربع نیمه شب هم بیان سر کلاس، میان سر کلاس، من ساعت رو تغییر بدم کسی گوش نمی‌کنه :-/

 

برداشت سوم - خاطره وکالتی 

یه دادگاه تجدیدنظر اومده در حالی که تجدیدنظرخواهان دو نفر بودن، رأی رو نسبت به یه نفر صادر کرده و دعوا هم غیر قابل تجزیه هست و رأی برگشته دادگاه بدوی، داره توی دادگاه بدوی اجرا میشه، اینجای کار، منو یکی از همکارا شدیم وکیل پرونده، هیچی وارد کار شدیم و رفتیم دادگاه تجدیدنظر گفتیم آقا تجدیدنظرخواهان‌ها دو تا هستن یه شرکته و یه مدیرعامل شرکت که جداگانه اعمال شرکت رو ضمانت کرده، شما توی رأی، فقط راجع به شرکت اظهار نظر کردین، الان رأی داره علیه هر دو اجرا میشه. چطوریه؟ هیچی دیگه، قاضیای دادگاه تجدیدنظر، که دو نفر بودن، یه نگاه به خودشون کردن، به نگاه به ما کردن، یه نگاه به پرونده کردن و دستور دادن پرونده ثبت مجدد بشه و از دادگاه بدوی که برای اجرای رأی رفته بود برگرده و وقت رسیدگی تعیین شد که به تجدیدنظرخواهی مدیر شرکت هم رسیدگی بشه، چون دعوا هم قابل تجزیه نبود، اگر رأی مدیر شرکته بشکنه، علیرغم قطعی شدن رأی علیه شرکت، اون رأی هم اجرا نمیشه، چون اساس کار در مورد هر دو تجدیدنظر خواه یکی هست. ینی تا اینجا تقریباً یه کار نشد کردیم، پرونده‌ای که از دادگاه تجدیدنظر دراومده بود و رفته بود برای اجرا و رأی هم قطعی شده رو دوباره برگردوندیم به پروسه رسیدگی. 

آقا دردسرتون ندم، رأی داشت توی دادگاه بدوی اجرا می‌شد و این مدیرعامله هم توی هول و ولا بود که نیان منو بگیرن و ببرن.

من یه درخواست نوشتم خطاب به دادگاه بدوی مبنی بر اینکه این پرونده قطعی نشده و دستور اجرایی که سابقاً صادر شده با توجه به ثبت مجدد پرونده در مرجع تجدیدنظر باید لغو بشه و روند کار پرونده رَم از سامانه ثنا گرفتم و ضمیمه درخواست کردم که نشون میداد پرونده دوباره در حال رسیدگی هست توی مرجع تجدید نظر و حتی براش وقت رسیدگی تعیین شده.

آقا چند ساعت راه بکوب رفتم تا اون دادگاه بدوی، چند ساعتم منتظر واستادم پشت در اتاق قاضی تا جلسه‌ی رسیدگیش تموم بشه، رفتم و درخواست رو گذاشتم جلوش، گفت این چیه، من اصلاً دستور اجرا رو لغو نمی‌کنم، ابطال دستور اجرا مستلزم تقدیم دادخواست هست، منم اصلاً ابطال نمی‌کنم، به من چه که اشتباه کردن و حالا یادشون افتاده و دوباره پرونده رو ثبت کردن، من وقتی دستور اجرا دادم رأی، قطعی بوده و حالا که دوباره ثبت مجدد شده خود دادگاه تجدیدنظر باید بیاد و به من بنویسه تا من لغو کنم دستورم رو. اصلنم حرف و استدلال توی کَتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. 

منو میگی؟ یخ کردم، اومدم بیرون شعبه، کتاب اجرای احکام دکتر شمس رو باز کردم از طریق تبلت، تا می‌تونستم اینور اونورش کردم دیدم چیزی در این زمینه توش نیست. فقط یه ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی هست که میگه اگر دادگاه در صدور اجرائیه اشتباه کرده باشه خودش رأساً یا به درخواست یکی از طرفین دعوا میتونه اجرائیه رو ابطال کنه. قاضیه داشت الکی میگفت که ابطال اجرائیه مستلزم تقدیم دادخواست هست.

واستادم تا سر قاضیه خلوت شد باز - این منتظر موندن پشت در اتاق قاضی هم از بدیای شغل وکالته، حالا باز خوبه میذارن تبلت و تلفن ببریم داخل و سرمون گرم میشه وگرنه رسماً دیوانه می‌شدیم - رفتم توی شعبه گفتم آقای قاضی ماده 11 قانون اجرای احکام مدنی میگه اگر اجرائیه اشتباه باشه قاضی میتونه رأساً ابطالش کنه، باز گفت اولاً ابطال مستلزم تقدیم دادخواست هست، ثانیاً من اجراییه‌م اشتباه نبوده، وقتی صادرش کردم واقعاً رأی، قطعی بوده، حالا اینکه بعداً دادگاه تجدیدنظر دوباره ثبت مجدد کرده پرونده رو به من ارتباطی نداره! دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست گفتم اوکی دست شما درد نکنه از شعبه اومدم بیرون!

حالا مونده بودیم چه کنیم با این قضیه!

بقیه در قسمت بعد! الان زیاد نوشتم. این دو تا کامنتم از دانشجوای سابقم داشته باشید، بامزه‌ست.

سینه‌سوخته‌ها بالاخره هر جا باشن همو پیدا میکنن، می‌بینین من چطور شدم عامل نزدیکی قلب‌ها به هم؟ میگن مصیبت مشترک که سر چند نفر بیاد نزدیکشون میکنه به هم، حالا من همون مصیبت مشترکی هستم ک سر دانشجوا میام! 

اینم جالب بود. داشته باشید اینو 

  • سید نورالله شاهرخی