عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۵۶ مطلب با موضوع «دل نوشته های خودم» ثبت شده است

۲۰
دی
۰۲

بیرون از خونه که میرم (دادگاه یا هرجای دیگه) یه سری کارای ضروری رو انجام میدم، همش به خودم وعده میدم که تحمل کن الان برمیگردی دانشگاه 😂

 

+ بعد وقتی برمیگردم دانشگاه انگار یه ماهی هستم که مدتی دور از آب بوده و الان در حالی که داشته نفسای آخرش رو می‌کشیده، دوباره انداختنش توی آب 😍😂 نفسسسسسس میکشم، باز انرژی میگیرم میام بیرون به بقیه‌ی کارا برسم.

 

+ صرفنظر از خونه، که قاعدتاً برای هر کسی محیط امنی هست، بین فضاهای بیرون از خونه، دانشگاه، محیطی هست که واسم بمب انرژی هست. سر و کله زدن و شوخی و خنده با دانشجوا رو بذارید کنار حضور در دادگاه و فضای پر استرس و جدی وکالت..... هوفففففف اصن قابل قیاس نیست.

 

+ امیدوارم دلتون رو - بخصوص کسانی که به عشق وکالت و قضاوت تلاش میکنن - نسوزونده باشم. در کل، فضای دانشگاه و تدریس با هیییییچی قابل قیاس نیست. حتی اگر توی وکالت، ده برابر پول باشه.

 

+ یه وخ کسی ازم پرسید چرا متمرکز نمیشی روی وکالت؟ پول که خیلی بیشتره اونجا، بهش گفتم ده میلیون تومن تدریس رو عوض نمی‌کنم با پنجاه میلیون تومن وکالت. یه طوری نگام کرد انگار داره به یه دیوونه روانی نگاه میکنه 😂 گفتم من اینجوریم دیگه. ریم سیه 😂

 

توی دادگاه که میری متأسفانه در برخی موارد، فضای دادگاه اینجوریه که دو تا وکیل اصحاب دعوا، دور از جون مث سگ و گربه به هم میپرن و از هیچ تاکتیکی برای عصبانی کردن طرف مقابل روگردون نیستن و هرررر دروغ و دَبَنگی هم که دستشون برسه میگن. واسه چی؟ واسه پول.

 

+ برخی از قضات هم معمولاً هر کی بیشتر شکم پاره کنه و کولی بازی دربیاره متمایل میشن سمت اون. چون برخیهاشون پرونده نمیخونن.

 

+ هم قاضی خوب و متعهد هست، هم وکیل خوب و باوجدان. نمونه‌هایی هم خودم شخصاً دیدم از هر دو دسته. ولی کلاً فضای دادگاه، خیییلی فضای خشن و عبوسی هست. واسه من نیست حداقل.

 

بعد خیلی موکلا هم هستن فکر میکنن وکیل طرف مقابل که حنجره پاره میکنه و کولی بازی درمیاره لابد وکیل بهتری هست و از وکیل خودشم انتظار همچین سلیطه‌‌بازی‌هایی داره 😂 دیگه نمیدونه قاعده‌ش اینه که وکیل، خوب و متین حرف بزنه و مستدل، لایحه بنویسه، نه اینکه شکم خودشو وسط شعبه پاره کنه بریزه رو زمین 😂

 

+ امان از برخی قضات که لایحه نمیخونن اصلاً. فک کن تنها ابزار قانونی وکیل، لایحه‌نویسی هست اما وقتی همون یه ابزار هم ازت گرفته بشه دیگه چه غلطی میتونی بکنی توی یه پرونده 😂

 

+ برخی از قضات هم که لایحه نمیخونن تقصیری ندارن، ماهی بعضاً سیصد چهارصد پرونده بعضاً بهشون ارجاع میشه، 700، 800 پرونده‌ی تلنبار شده از قبل هم دارن، آمار مختومه‌شون هم کم باشه براشون تخلف رد میکنن. هر کی باشه نابود میشه زیر این فشار. توی اون شرایط، طبیعیه نرسن لایحه بخونن.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
دی
۰۲

قبلاً توی این مطلب، یه چیزایی در خصوص ارتباط معلمی و بازیگری نوشته بودم اما بسطش ندادم و گذرا ازش عبور کردم، الان میخام یه کم بیشتر در خصوصش صحبت کنم.

 

دیدید بازیگرای تئاتر از چیزی حرف میزنن به اسم نَفَسِ گرم تماشاگر و میگن ارتباط چهره به چهره با مخاطب چیزیه که توی سینما نیست یا بازیکنان فوتبال و بازیگرای سینما از چیزی حرف میزنن به اسم محبت مردم و همش میگن ما خاک پای مردمیم و از این حرفا؟

 

معلمی هم یه ارتباطی با این عوالِم داره. دیدید بعضی دانشجوا میان اون جلو کنار معلم وامیستن کنفرانس بدن یا حتی توی همون دانشجوا که نشستن طرف خطاب معلم قرار میگیرن و میخان جواب بدن یه استرس خیلی بدی میگیرن و اصلاً همون حرف معمولی خودشونم نمیتونن بزنن دیگه؟ این بخاطر اینه که با جادوی جلوی جمع بودن آشنا نیستن.

 

وقتی اون جلو وامیستی و چهل نفر آدم با ذهن آماده بهت خیره میشن و اصن اونجان که حرفای تو رو بشنون و تو میتونی با تک تکشون شوخی کنی و حرف بزنی و از ذهنیتشون خبردار بشی و باهاشون دیالوگ برقرار کنی و کنترل اوضاع هم دست خودته یه حس جادویی هست واقعاً که توی هیچ جا پیدا نمیشه.

 

بازیگر تئاتر رو در نظر بگیرید که از نظر ارتباط چهره به چهره، نزدیکترین حس رو داره به این موضوع. اما باز تجربه‌ی معلمی یه چیز خیلی فراتری هست نسبت به اون. چون بازیگر تئاتر، یه نقشی بازی میکنه، حرفا و دیالوگهای خودشو میگه و میره و فوقش اون آخر تئاتر، اگر خوب نقششو بازی کرده باشه مردم یه چند دقیقه سر پا واسش دست بزنن، اما ارتباطش در همین حد میمونه. چنین مجالی نیست که چهره به چهره حرف خودشو بزنه و جواب مردمو بشنوه و باهاشون دیالوگ دو جانبه برقرار کنه و حسی که داره رو به اونا منتقل کنه و از حس اونا تاثیر بپذیره در لحظه.

 

بازیکنای فوتبال توی یه استادیوم مملو از جمعیت رو در نظر بگیرید. دیدید که خیلی از بازیکنای فوتبال میگن بازی کردن توی استادیوم آزادی با صد هزار نفر جمعیت یه حسی داره که هیچ جای دنیا پیدا نمیشه؟ بخاطر همین موضوع هست. جادوی بودن جلوی جمع. اما اونم حتی به کاملیِ تجربه‌ی معلم بودن نیست. فکر کن شما توی استادیوم آزادی با صد هزار نفر جمعیت یه گل بزنی و همه یک دفعه از جا بپرن و خوشحالی کنن. درسته یه حس خیلی بزرگیه اما باز تو که گُل زدی فقط میبینی که صد هزار نفر جمعیت دورت دارن خوشحالی میکنن - که در نوع خودش خیلی خوبه - اما ارتباط روحی و انسانی و دیالوگ که باهاشون نداری، مگر توی فضای مجازی و توی پیجت بیان باهات حرف بزنن که اونم بدیای خاص خودش رو داره و در کل خیلی فرق داره با ارتباط چهره به چهره و انسانی که توی معلمی هست.

 

این دیالوگ برقرار کردن و تبادل نظر کردن و خودتو و نظراتتو به رأی گذاشتن و اثر گذاشتن روی آدمای دیگه - اونم جوونا که خیلی منعطف و خاضع در برابر منطق هستن خیلی وقتا و تعصبات و جاهلیتهای رسوب کرده و سنگ شده رو ندارن - و از اونا اثر پذیرفتن و جلوی جمع بودن و با نَفَسِ تماشاگر نفس کشیدن به نظر من بهههههترین جنبه‌ی معلمی هست و فرصتی هست که خدا وقتی دوست داشته باشه در اختیارت میذاره. باید تا میتونی از این فرصت، خوب استفاده کنی تا خدای نکرده خدا ازت نگیردش.

 

+ خیلی وقتا هست قبل از ورود به کلاس، به هر دلیل از نظر عاطفی و احساسی توی وضعیت خوبی نیستم و خُلقم تنگه، اما به محض اینکه میرم اون جلو می‌شینم و اون جادو احاطه میکنه منو و دانشجوا چند تا شوخی باهام میکنن همه چی یادم میره و میشم همون آدمی که باید باشم.

 

+ خوبیش اینه دانشجوا هم چون 90 درصد اوقات منو سر حال دیدن حتی توی همون ده درصدی هم که من حالم خوب نیست باز مث همون نود درصد روم حساب میکنن و چون فکر میکنن من حالم خوبه شروع میکنن شیطونی و شوخی و منم خودبخود حالم خوب میشه 😂 مث یه پدری که از بیرون اعصابش خرابه وقتی میاد خونه، اما چون بچه‌هاش همیشه سر حال دیدنش و باهاشون مهربون بوده همین که از در خونه میاد داخل، میان از سر و کولش میرن بالا و پدَرِه هم خودبخود حالش خوب میشه.

 

+ خیلی وقتا میرم سر کلاس پشت تریبون میشینم، چون حالم خوبه شروع میکنم از بچه‌ها احوالپرسی کردن یا شوخی کردن یا کلی بهشون میگم "حالتون خوبه؟" اونام معمولاً از قصد برای اینکه بحث بیارن جلو میگن "نه" 😂 و از همونجا خنده و حال خوب شروع میشه. بعد، بغضی وقتام که حالم خوب نیست و احوالپرسی نمی‌کنم ازشون، خودشون میگن "استاد خوبید؟" و منم از قصد میگم "نه" 😂 و بعد اونا شوخی میکنن و حالم خوب میشه...

 

+ خلاصه که معلمی، دنیایی هست، باید لحظه لحظه ش رو حس کرد و ازش لذذذذذت برد. واقعاً ممنونم که خدا بهترین شغل دنیا رو نصیبم کرده و از همه‌ی شمام بخاطر اینکه مسئول خَلق این لحظات خوب هستید ممنونم 🙏

 

+ الان باز یه عده‌ای میان میگن چطور این متنای طولانی رو مینویسی 😂 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
دی
۰۲

معلمی تقریباً یه تیکه از همه چیزه. 

 

نخست اینکه معلمی اول و حتی آخرش عشقه. در زمانه‌ای که اشتغال به حرفه‌هایی مث وکالت، قضاوت، یا حتی سردفتری درآمد بعضاً بسیار بیشتری ممکنه برات به همراه بیاره فقط عشقه که تو رو میتونه نگه داره توی این حِرفه.

 

اما عشق تنها کافی نیست. فقط عاشق باشی میشی مث اون معلمایی که خیلی دلسوزن اما توان اداره‌ی یه کلاس، پر از جوون شیطون و در آستانه‌ی انفجار رو ندارن و بعد از مدتی از معلمی گریزون میشن چون بچه‌ها سوار گردنت میشن و تو نمیتونی کنترلشون کنی، برای معلمی بعضی وقتا باید دیکتاتورم باشی.

 

اما فقط عشق و دیکتاتوری بس نیست، باید علم هم داشته باشی، وقتی توی یه درس سه واحدی میخوای دو ساعت و نیم حرف بزنی و مخاطب رو علاقمند نگه داری باید چیزی هم برای عرضه داشته باشی، نمیشه خاطره بگی که. پس باید اونقد مطلب جدید داشته باشی که بتونی هر هفته کلاسو بکشونی دنبال خودت.

 

اما فقط، عشق و دیکتاتوری و علم، کافی نیست، باید قدرت انتقال مفاهیم هم داشته باشی، خیلیا یه چیزی میدونن اما نمیدونن چطور برای بچه‌ها جاش بندازن، این یه تکنیک‌های خیلی ظریفی داره که یه جاهاییش ذاتیه و یه جاهاییش اکتسابی هست و با تجربه بدست میاد. فوت کوزه‌گریِ معلمی توی همین بخش هست.

 

اما فقط همه‌ی اینا نیست. باید یه نظام ارزش‌گذاری و تمرین دادن هم داشته باشی که بچه‌ها رو وادار کنی توی طول ترم هم درس بخونن و بهشون بقبولونی که نمره‌ی 20 رو کسی میبره که هم در طول ترم تلاش کرده و هم برگه‌ی امتحانش قابل قبول بوده. منحصر کردن نمره به برگه‌ی امتحانی اشتباه محضه و باعث دلسردی بچه‌ها میشه نسبت به تلاش در طول ترم. با خودشون میگن وقتی همه چیز رو میشه توی امتحان جبران کرد دیگه چرا در طول ترم هم تلاش کنم. باید کاری کنی کسایی که در طول ترم نمیخونن خودشون برن درس رو حذف کنن و اصلاً نیان امتحان بدن. چون قطعاً چنین کسایی توی امتحان هم میفتن.

 

اما فقط همه‌ی اینام نیست. معلمی مدیریت موقعیت و زیستن در لحظه هم میخواد، خیلی وقتا یه اتفاقای پیش بینی نشده‌ای سر کلاس میفته و تو باید در لحظه مدیریت کنی و مرعوب نشی. کسی حالش بد میشه، یکی یه حرف خیلی بی ادبانه ای میزنه، برق میره، یکی یه دفه گریه‌ش میگیره، زلزله میاد، صندلی خودت چپه میشه، سکندری میخوری میفتی زمین، یه بخشی از لباست نامناسبه یا پاره شده وووو باید بتونی همه‌ی اینا رو در لحظه مدیریت کنی.

 

معلمی فقط همه‌ی اینام نیست، باید حاضر جواب و شوخ هم باشی و از هر چیزی بهانه‌ای درست کنی برای نگه داشتن علاقه‌ی بچه‌ها به درس و جلوگیری از متشتت شدن حواسشون. اما در ضمن توی اون شوخیا باید حواست باشه به کسی هم توهین نکنی و زیاده‌روی نشه و بچه‌ها تو رو با یه کسی که وظیفه‌ش خندوندن هست اشتباه نگیرن و اون حالت تقدسی که معلم داره از بین نره.

 

معلمی همه‌ی اینام نیست. برای معلمی یه کمی هم باید شو من (show man) باشی و قدرت میخکوب کردن و بازیگری هم داشته باشی، بتونی توجه 40 تا جوون رو روی خودت نگه داری توی یک و ساعت و نیم. این اصلاً کار ساده‌ای نیست. 

 

بازم میگم. معلمی اول و آخرش عشقه، اون وسط خیلی عامل‌های دیگه هم باید باشه که این عشق به سرانجام برسه و تو موفق باشی. معلمی راه رفتن روی یه بند باریک بر فراز به دره‌ی عمیقه. از هر طرف بلغزی شکست میخوری، زیادی دیکتاتور باشی میفتی پایین، زیادی مهربون باشی میفتی پایین، زیادی به جنبه‌های علمی توجه کنی و از سرگرم کردن غافل بشی میفتی پایین، زیادی سرگرم کنی میفتی پایین ووو

 

+ معلمی یه تیکه از همه چیزه.

 

#دلنوشته

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
دی
۰۲

دیروز توی گوگل دنبال مطلبی میگشتم برخوردم به این عکس، جالبیش اینه متنی که با این عکس منتشر کردم نیستش اما این عکس توی سرچ تصاویر میاد.

میز من هست توی دوره‌ی دکتری توی خوابگاه دانشگاه علامه. رفتم به اون حال هوا. لباسای هم اتاقیام که آویزونه به چوب رختی کنار میزم، گوشی دوازده دو صفر نوکیا 😂 گوشی هوشمند نداشتم اون موقع 😂 کارای تدریس و اینا رو با یه تبلت جلو می‌بردم توی دانشگاه، لپ تاپم که هنوز هم ازش استفاده میکنم. مداد فشاریم، جا مدادیم، ام پی تری پلیری که صوت استادا رو باهاش ضبط میکردم، نخ دندون، سجاده‌ی کوچولوی سبز، کلیدام، اون چوب کبریت روی لپ تاپ هم نمیدونم چرا اونجاست 😂 (اهل دود و دَم نبودم 😂 و نیستم).

 

اون جزوه‌ سفیده جزوه‌ی متون حقوقی 1 هست که از روش توی دانشگاه آیت الله بروجردی درس میدادم، اون کتاب هم کتابی هست که برای درس استادم دکتر کاویانی میخوندم.

 

این عکسی که در فوق گذاشتم رو دیدم، یادم به دانشگاه علامه و استادم دکتر کاویانی افتاد،  الان که با عقل الانم نسبت به احساس گذشته‌ی خودم به ایشون نگاه میکنم می‌بینم که قبلاً چه بی ادبانه فکر  میکردم راجع به استادم، عشقم، محبوبم. یه جوری فکر می‌کردم انگار من استاد کاویانی رو دوس داشتم چون هر وقت که لازم بوده ایشون مث یه پدر بهم کمک میکرده یا هر وقت نیاز بهشون داشتم پشت و پناهم بوده و میتونستم روشون حساب کنم. زبونم لال. انگار خودم اصل بودم و ایشون رو چون به من کمک میکردن و میتونستم بهشون تکیه کنم دوس داشتم. خییییلی خودخواهانه و بی ادبانه به نظرم میاد همچین دیدی الان. الان دیدی که به ایشون و همچنین استاد رحیمی دارم اینه که هم استاد کاویانی - که متأسفانه سایه‌شون از سرم کم شد - و هم استاد رحیمی که امیدوارم تا 120 سال سایه‌ی پر مهرشون روی سرم باشه، فقط باید باشن که من ببینمشون و بهشون عشششششق بورزم، هر چند هیچوقت هیچ کاری هم برام نکنن. همین که هر از چند گاهی یه بهانه‌ای جور کنم به استادم زنگ بزنم، ایشون هم لطف کنن شماره‌ی منو که روی گوشیشون میبینن رد تماس نزنن و جواب بدن و اجازه بدن من فقط صداشون رو بشنوم بزرگترین لطفیه که در حقم میکنن، همین که فقط بدونم هستشون و منم این افتخار رو دارم که توی دنیایی نفس میکشم که اونام هستن همین بهترین هدیه ست برام. ولو که هیچ کاری هم برام نکنن. بودنشون بهترین و بزرگترین هدیه ست. بی ادبیه که بخام برام کاری هم بکنن و بعد به این خاطر دلتنگشون بشم که قبلاً میتونستم توی کارام روشون حساب کنم. واقعاً مشمئزکننده هست همچین محبتی. عشق واقعی، یعنی یه محبت خالص و بی چشمداشت. یعنی اینکه شما باشید، من فقط در همین حد مجاز باشم که ببینمتون و بهتون ابراز ارادت کنم کافیه. 

 

+ استاد کاویانی در من زنده هست. همین که بین تدریسم چند دقیقه استراحت میدم بعد شروع میکنم دوباره، عادت استاد کاویانی بود. البته ایشون بر خلاف من، تأکید نمی‌کرد "به جای خود" 😂 که البته اونم بخاطر این بود که ما دانشجویان استاد کاویانی، بدون اینکه نیاز به تذکری باشه، سر جای خودمون میموندیم و فوری مث کسی که از زندون رها شده باشه، دست به تلفن، بدو بدو نمیدویدیم بیرون 😂، همینم که سعی می‌کنم معمولاً چند دقیقه قبل از زمان شروع کلاس، در کلاس باشم عادت استاد کاویانی بود. همه‌ی امیدم اینه خدا با موقعیتی مث استاد کاویانی که نه، با مقامی در حد یک دهم استاد کاویانی، منو به حضور بپذیره و منو مفتخر کنه به عنوان معلمی در روز قیامت. وقتی توی روز قیامت به کارنامه‌ی اَعمالم نگاه میکنم اونجا منو در عِداد معلمین نوشته باشن. همین. 

 

+ الان میفهمم چرا حضرت علی علیه السلام در حق استادشون حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم فرمودن من بنده‌ای از بندگان محمد هستم. الان میفهمم چرا ایشون فرمودن هر کس کلمه‌ای به من یاد بده من بنده‌ی او هستم. استغفار میکنم از احساسی که قبلاً نسبت به استاد کاویانی عزیزم داشتم - چون به واقع یه احساس محبت نبود، نشانه‌ای بود بر اینکه عشقم واقعی نبود و همراه با خودخواهی بود - امیدوارم خدا منو ببخشه.

 

+ بازم با خوندن جملات آخر این مطلب، اشک توی چشام جمع شد و نتونستم خودمو کنترل کنم. زبانم بریده باد و قلمم شکسته و قلبم از حرکت ایستاده. کاش میمردم و خبر مرگ استاد کاویانی رو نمیشنیدم. کاش نبودم و نمیدیدم. ببخشید استاد که شاگرد خوبی براتون نبودم و قدرتون رو ندونستم و اون احترامی که لایقش بودید رو بهتون هدیه نکردم. باید هر روز و هر ساعت میدیدمتون و هر چی میتونستم از جونم، از قلبم، نثارتون میکردم، ببخشید که نتونستم، ببخشید که اون موقع نمی‌فهمیدم عشق چیه، باید عمر خودم رو میدادم که خدا شما رو بیشتر نگه داره. ای خدا چققققدر سخته وقتی آدم معلمش رو از دست میده...

 

+ ببخشید که حال و هوای این نوشته اینجوری شد. حال شما رَم بد کردم لابد. ببخشید.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
دی
۰۲

یکی از لذت‌های کلاس، چه اون موقع که دانشجو بودم و چه الان که معلم هستم اینه که یه چیزی رو از قبل مطالعه کنم و بعد اونو از زبون استادم بشنوم یا اونو ارائه کنم به بچه‌هام. مث به اشتراک گذاشتن چیزی هست که دوسش داری با بقیه. مث اینه یه کسی رو عاشقونه دوس داری و میبینی بقیه هم دارن ازش تعریف میکنن و شیفته‌ش هستن. خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران :: گفته آید در حدیث دیگران. 

 

در مقام دانشجو خیلی شیرینه که یه چیزی رو پیش مطالعه کنی و بری سر کلاس اونو بشنوی ببینی استادت چجوری اون توضیح میده و چجوری برات جاش میندازه. وای به حال وقتی که استاد داشت اشتباه توضیح می‌داد انقد سؤال می‌پرسیدم و نقض بر حرفش وارد میکردم تا یا خفه کنه صدامو یا حرفمو قبول کنه. معمولاً البته همون اولی اتفاق می‌افتاد 😂.

 

الانم که معلمم بزرگترین لذتم اینه که یه مطلب مشکل و تحلیلی رو مطالعه کنم، هضم کنم، جزء جزء کنم، نموداری کنم و برم کلاس، ارائه کنم ببینم همونجوری که من فهمیدم بچه‌هام هم می‌فهمن؟ یا اشکال و اعتراضی میکنن؟ شبی که میخام برم اون مطلب رو بگم از شوق به زور خوابم می‌بره.

 

+ تفاوت اون موقع که دانشجو بودم با الان که معلمم اینه که الان دست خودمه کنترل کلاس و میدونم چی بگم، چی نگم و چطور بگم. اون موقع که دانشجو بودم کلاس دستم نبود و وقتی استادم بعضی وقتا یه مطلبی رو اشتباه میگفت و اصرار هم می‌کرد بر اشتباهش میخواستم خودمو تیکه تیکه کنم 😂 و خستگی تلاشی که کرده بودم به تنم میموند.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
آذر
۰۲

امروز باز طبق معمول داشتم سر کلاس با تُن صدای خیلی بالا درس میدادم (تقریباً داد میزدم 😂) یه دفه به خودم اومدم سر کلاس گفتم "من این صدا رو تا سی سال دیگم میخام، برای چی اینجوری دارم هدرش میدم. بچه‌ها وقتی داد میزنم بهم بگید یواشتر حرف بزنم". 

 

یکیشون گفت مگر چند سالش نرفته؟ گفتم نه. سی سال تازه از امسال شروع میشه. گفت وای چقد بد. گفتم واااااای چقد خوب. تصور اینکه از ابتدای تدریسم این سی سال حساب میشد و مثلاً الان 20 سال دیگه قرار بود بازنشسته بشم دیوونه‌م میکنه. چقد خوب که تازه از امسال 30 سال دیگه وقت دارم از لحظه لحظه تدریس لذذذذتتتتتت ببرم. بعدم گفتم تا لحظه‌ای که سرازیرم میکنن توی قبر دوس دارم دانشگاه باشم و با درس و دانشجو در ارتباط.

 

+ خدا رحم کرده کلاسای بروجرد تا دو هفته‌ی دیگم هست. وگرنه اگر همه چی همین هفته تموم میشد دق میکردم.

 

+ ترم که تموم میشه و جلسات میرسن به آخر، یه غم بزرگی میاد توی دلم. مث غم یه مادری که بچه‌ش رو داره راهی سفری میکنه که اون بچه خیلی راغب هست بره. یه اردوی تفریحی مثلاً یا یه همچین چیزی. از طرفی بچه دوست داره بره و تمام وجودش پر میکشه برای رفتن و از طرفی مادره دوس نداره بچه رو از خودش جدا کنه. مادره نمیدونه خوشحال باشه برای خوشحالی بچه‌ش یا ناراحت باشه بخاطر جدا شدن از بچه‌ش. منم از طرفی میدونم دانشجوا خدا خدا می‌کنن کلاسا و ترم تموم بشه و از دانشگاه برن ولی ذره ذره وجودم چنگ میزنه به دانشگاه و دانشجوا و دوس ندارم برن. حس عجیب و غریب و دوگانه‌ای هست. سخته خیلی.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۰۲

یادم هست دانشجوهایی که الان شوالیه‌های مدنی 6 من توی بروجرد هستن، اون موقع مدنی 3 بودن، توی بحث قاعده‌ی (الظن یلحق الشیء بالأعمّ الأغلب) که توی ماده‌ی 265 قانون مدنی مورد استفاده قرار گرفته، گریزی زدم به بحث پوشش و حجاب و اینا. تازه اون قضایای سال قبل اتفاق افتاده بود و دانشجوا هم حسابی دلشون پر بود. بحثی در گرفت و منم استدلالات خودم رو گفتم، بحث پر التهابی بود و کل ساعت رو گرفت. یکی از دانشجوا چنان عصبانی شده بود که حتی گریه ش گرفت و نزدیک بود خود منم بزنه 😂

 

اما همدیگه رو تحمل کردیم با مهربانی و گذشت و یاد گرفتیم میشه توی یه سری چیزا با هم مخالف بود اما همچنان همدیگه رو دوست داشت. اونا می‌دونستن و مطمئن بودن عقایدشون که مخالف منه هیچ تأثیری روی نمره‌ی من نداره، منم میدونستم گرچه برخی عقاید منو نمیپسندن اما معلمی منو قبول دارن و بهم احترام میذارن. 

 

دیگه بحث نکردیم تا امسال که توی کلاس مدنی 6 باز با هم صحبت کردیم یکی دو جلسه در خصوص امور غیر درسی. دیدیم که چقد خوب نسبت به قبل همدیگه رو می‌فهمیم. دانشجوا چقد بهتر بحث میکنن و چقد خوب میتونیم با همدیگه مفاهمه و مکالمه داشته باشیم.

 

نه که بازم توی همه‌ی موارد با هم موافق باشیم، اصلاً. اما خیلی خوب با هم بحث می‌کنیم. اونا میگن و من می‌شنوم و من میگم و اونا میشنون.

 

یاد گرفتیم که مهربونی و مکالمه و مفاهمه اصل همه چیز هست. یاد گرفتیم که اعضای یه خونواده ممکنه سر چیزایی با هم مخالف باشن اما اون نخ تسبیحی که اعضا رو کنار هم نگه میداره همون یه خونواده بودنشون هست. حس یه خونواده رو من دارم کنارشون. اونا رو نمیدونم....

 

+ ازشون متشکرم بخاطر این جو خوبی که بینمون هست. انگار کنار هم رشد کردیم و بالغ شدیم.

 

+ یه کلاسهایی هم داشتم که وقتی بحث اینچنینی درمیگیره و متوجه عقاید من میشن چنان از در خصومت و دشمنی درمیان که به کمتر از مرگ من راضی نیستن و دستشون بیفتم زنده زنده آتیشم میزنن 😂 دیگه هیچ خوبی از من رو نه میبینن و نه قبول دارن 😂

 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
آذر
۰۲

اجازه بدید بجای یه دانشجو، سه دانشجو انتخاب کنم از سه دانشگاه. راجع به دو نفر از این عزیزان چون قبلاً مفصلاً نوشتم فقط راجع به یکیشون که ننوشتم الان می‌نویسم. 

 

از دانشگاه آزاد بروجرد جناب آقای بهنامی (رتبه‌ی 2 آزمون کارشناسی ارشد و پذیرفته شده در دانشگاه تهران) رو انتخاب می‌کنم که قبلاً اینجا در موردش نوشتم. اسم ایشون رو سرچ کنید توی کانال مطالب بیشتری هم در خصوص ایشون در کانال هست. 

 

از دانشگاه لرستان جناب آقای زالی رو انتخاب می‌کنم (رتبه‌ی 7 آزمون کارشناسی ارشد) که قبلاً اینجا در موردش نوشتم. با سرچ فامیلی ایشون در کانال مطالب بیشتری در خصوص ایشون هم میتونید پیدا کنید.

 

از دانشگاه آیت‌الله بروجردی آقای بنکدار رو انتخاب می‌کنم. ایشون سابقاً در اینجا نظر خودشون رو در مورد من گفته بودن و بارها هم ذیل مطالب کانال، اظهار لطف هایی به من داشتن اما حالا وقتشه که من در خصوص ایشون حرف بزنم.

 

راستش ملاک انتخاب من از بین دانشجویان، صرفاً درس خوندن نیست. همین الان دانشجویانی دارم که ترمهای زیادی از دروس من نمره‌ی کامل میگیرن اما چون ویژگی‌های اخلاقی چندان برجسته‌ای ندارن یا حتی در مواردی ضعف اخلاقی دارن فقط مث یه دانشجو باهاشون برخورد می‌کنم، نمره بیستشون رو بهشون میدم و به محض اتمام ترم هم از ذهنم حذف میشن و اثر پایداری به جا نمی‌ذارن برام. اما هم آقای بهنامی، هم آقای زالی، هم آقای بنکدار در هر دو زمینه‌ی اخلاقی و درس واقعاً نمونه بودن.

 

راستش آقای بنکدار رو که روز اول ترم اول دیدم به نظرم چیز خاصی نیومد 😂 (ببخشه منو که اینو میخونه) درس مدنی 1 با من داشتن. از همون اول فلاح زاده به چشمم اومد با اون حرف زدنای بیمزه اش که بعضی وقتا دوس داری بگیری تا میخوره بزنیش تا دلت آروم بشه 😂 کلاسشون یَک رعب و وحشتی از من به دل داشتن که نصف بیشترشون تا خود ترم 8 هیچ درسی با من نگرفتن دیگه 😂

 

چند جلسه که گذشت اما جناب آقای بنکدار خودش رو متمایز کرد. وظایف و تکالیف خودش رو بسیار خوب و دقیق انجام می‌داد و سؤالاتی که می‌پرسید حاکی از هوش و ذکاوت فوق‌العاده‌‌ش بود.

 

بسیار موقر و متین بود. وقتی باهاش شوخی میکردی میتونستی مطمئن باشی که حد میشناسه و چیزایی نمیگه که شأن کلاس رو ببره زیر سؤال. بر خلاف برخی دانشجوا که حتی وقتی شوخی هم باهاشون نمیکنی زود پسرخاله دخترخاله میشن و چیزایی میگن که آدم عرق سرد به پیشونیش میشینه 😂

 

ترم‌ها یکی بعد از دیگری گذشت و ایشون بیشتر مواقع تنها کسی بود که توی کلاس از من 20 می‌گرفت. کل درسایی که با من داشت (مشتمل بر 8 مدنی، 3 دادرسی مدنی و 3 تجارت) رو از من 20 گرفت. خیلی سخته که مدام در اوج باشی. ایشون مدام در اوج بود. خیلی وقتا جسماً مریض بود اما با تمام قوا در کلاس حاضر میشد و حتی اوقاتی که در تکلم هم مشکل داشت بازم با شدت و حدت هر چه تمامتر در کلاس حاضر بود و از پس سرفه‌های پیاپی حرف خودش رو میزد.

 

اشکال که می‌کرد خوب اشکال می‌کرد. توی بحثای سیاسی و اخلاقی که همیشه سر کلاسای من درمیگیره میتونستم مطمئن باشم که بر اساس قوت و ضعف استدلالم داوری میکنه نه بر اساس حب و بغض و پیش‌داوری و مطالبی که توی کانالای تلگرام و اینور اونور خونده.

 

در مقابل منطق و استدلال، مث یه مرده در برابر مرده شور مطیع و منقاد بود 😂 عذرخواهی میکنم بابت این تشبیه. امکان نداشت حرف منطقی بزنی و او قبول نکنه.

 

از نظر اخلاقی اسوه بود برای دانشجوا و هست إن شاء الله از این به بعد. غنیمتی هست داشتن یه همچین دانشجویی توی کلاست. امیدوارم هر جا هست موفق باشه. توی آزمون وکالت کانون وکلای دادگستری مرکز پذیرفته شده و در مقطع کارشناسی ارشد گرایش حقوق خصوصی در دانشگاه تربیت مدرس داره درس میخونه.

 

+ آقای فلاح زاده هم درسش خوب بود نسبتاً. منتها بعضی وقتا دچار افسردگی احساسی میشه 😂 از اون افسردگیا که مثلاً روی موتور از بروجرد تا خرم‌آباد بیاد و برگرده 😂 منتها ایشونم توی یک زمینه اسوه هست و اونم اینکه تو هر چی باهاش خودمونی بشی ایشون حد میشناسه و هیچوقت خلاف شأن خودش و تو حرف نمیزنه. از این حیث فلاح زاده اسطوره‌ای هست واسه خودش. 

 

+ در کل، درس خوندن فقط یکی از جنبه‌های آدم خوبی بودن هست. یکی دیگه از جنبه‌های مهمش اخلاق هست. اخلاق بی درس فایده‌ای نداره و به جایی نمیرسه، درس هم بی اخلاق پشیزی نمی‌ارزه. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
آذر
۰۲

علاقه‌ی یه معلم به کلاسای مختلفش مث علاقه‌ی یه پدر میمونه به فرزندانش.

 

بعضی از ورودیا، مث بچه‌ی بزرگ یه پدر هستن، یه محبت عمیق بهشون احساس میکنی که گرچه شور و شرار و بروز و ظهور بیرونی خیلی زیادی نداره اما میدونی که هر وقت لازم باشه حاضرن کمک حالت باشن و هر جا کم بیاری اونجان تا هر چی از دستشون بربیاد برات انجام بدن. میدونی که هر چی بگی چون و چرا توش نیست چون میدونن و از عمق جونشون باور دارن که هر چی میگی به نفع خودشونه. محبت من به اینا عمیق اما بدون تلاطم و شر و شور هست. (یه ورودی همین الان دارم، شوالیه که چه عرض کنم ژنرالن برا خودشون. همین الان بگم فردا کل کتاب رو خودخوان میپرسم، نه توش نیست).

 

بعضی از ورودیا مثل بچه‌ی در حال بلوغ آدَمَن. پر دردسر و پر سر و صدا و بعضی وقتا بی ادب. اما به هر حال بچه‌ت هستن و با نگرانی دوسشون داری. همش حواست هست که به راه بد نرن، اما همینم صریح نمیتونی بهشون بگی. برخورد با اینا مثل راه رفتن روی یه بند باریک بالای یه دره‌ی عمیقه. زیاد بهشون فشار وارد کنی رَم میکنن، ولشون هم کنی کلاً درس نمیخونن. همه‌ی اینا هست اما به هر حال بچه‌تَن و دوسشون داری.

 

بعضی ورودیا مثل بچه‌ی هفت هشت ساله‌ی آدَمن. بهت حسابی وابسته‌ن و پر شر و شور. کودکی میکنن دور و برت و شیرین زبونی. لحظه لحظه‌ی بودن باهاشون خاطره انگیزه. میتونی خودت رو رها کنی و از کلاسشون لذت ببری و خودت رو بسپاری به دست کاراشون. ببینی و بخندی. فقط کافیه حواست باشه سمت برق نرن و کار خطرناک نکنن که معمولاً هم نمیکنن. با یه تشر آروم میشن و میشینن سر جاشون و باز میان دور و برت و روز از نو روزی از نو....

 

بعضی ورودیا مثل بچه‌ی چند ماهه‌ی آدمن. با شگفتی و ترس به همه چیت نگاه میکنن، میتونی همون جوری که میخای بارشون بیاری. عصبانی که هیچ، یه کم اخم کنی میزنن زیر گریه و حالا گریه نکن کی گریه کن. بیشتر از اون که به خشونت و ضمانت اجرا نیاز داشته باشن به مهربونی و زیر پر و بال گرفتن احتیاج دارن.

 

همه‌ی ورودیا رو دوس دارم، شکل دوس داشتن هر کدوم یه طور جداگونه هست، اما در اصلِ اینکه همشون رو دوس دارم همشون مشترکن. معلمی همینه. پدر بچه‌ش رو دوس داره حتی اگر توی روش واسته و فحشش بده. معلم هم همینه. 

 

حالا شروع نکنید پیام دادن که الان ما کدومیم. چون محاله بگم 😂

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
ارديبهشت
۹۹

از پدر گر قالب تن یافتیم :: از معلم، جان روشن یافتیم

 

ای تو کشتیّ نجات روح ما :: ای به طوفان جهالت، نوح ما

 

یک پدر بخشنده‌ی آب و گل است :: یک پدر، روشنگر جان و دل است

 

لیک اگر پرسی کدامین برترین :: آنکه دین آموزد و علم یقین

 

استاد دکتر کوروش کاویانی

گرامی می‌دارم یاد و خاطره استاد عزیزم دکتر کوروش کاویانی رو که امسال، اولین سالی است که به ظاهر در کنار ما نیست، بشخصه وجودش برام درست مثل یک پدر بود، کسی که ممکنه هر لحظه به یادش نباشی یا هر روز نبینیش اما میدونی که هست و همین بودنش دلگرمیه برات، هر جایی که به مشکلی برمیخوردم که میدونستم تمام اسباب و وسایلِ دیگه ناتوانن از حلش، میدونستم که استاد کاویانی هست و همه‌ی تلاشش رو میکنه حلش کنه و به‌واقع در چند گردنه‌ی دشوار، اگر او نبود من زمین‌گیر بودم. غم نبودنش هر وقت یادم میفته چنگ به گلوم میندازه و احساسی آکنده از بی‌پناهی و تنهایی رو مهمون دلم می‌کنه.

 

همیشه به یادت هستم استاد عزیزم. روزت مبارک. دوست دارم.

شاگرد کوچکت: شاهرخی.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
مرداد
۹۸

همین دیروز آمار بازدید وبلاگ از مرز 500 هزار گذشت، هر چند این روزا به دلیل مشغله‌های متعددی که دارم نمی‌رسم وبلاگ رو آپدیت کنم اما همچنان مثل یه صندوقچه اسرار اینجا رو دوس دارم، مثل یه فرزند عزیز که آدم مجبور شده بذارش و بره مسافرت، هنوز کامنت‌ها رو روزانه جواب میدم و حواسم به آمار وبلاگ هست، ریشه‌های اینجا هنوز توی وجودم جوونه میزنن.... 

بدون تردید برخی از بزرگترین اتفاقات زندگی من، اینجا توی همین وبلاگ رخ داده... 

  • سید نورالله شاهرخی
۳۰
بهمن
۹۷

اینطوری نیست که فقط دانشجویان از حضور یه معلم و اخلاقش الهام بگیرن و الگوشون باشه، خیلی وختا معلم هم از حضور برخی از دانشجوها سر کلاسش حَظظظظ می‌بره، خصوصاً وختی حق انتخاب بین اساتید وجود داره و اون دانشجوها انتخاب میکنن که با تو باشن.

کاش حسادت‌های رایج بین دانشجوها و فرهنگ منحط برخی ازشون اجازه می‌داد، در اون صورت همین الان با ذکر اسم میگفتم دانشجوی الف، دانشجوی ب، دانشجوی جیم ووو مرسی که انتخاب کردید با من باشید. حضور شما در کلاس، مایه‌ی دلگرمی منه. ازتون الهام می‌گیرم، هیچ لذتی بالاتر از این نیست که کلاست با دانشجویی باشه که دنبال علم هستن توی دانشگاه، نه دنبال مباحث حاشیه‌ای و خلاصه اینکه ... مرسی که هستید!

برخی از دانشجوها که با هم دوستن چقدر به هم میان از نظر دوستی. آدم دوس داره بهشون بگه لذذذذت ببرید از با هم بودنتون، این لحظات هیچوخ دیگه توی زندگیتون تکرار نمیشه. از لحظه لحظه‌ی با هم بودنتون، توی خوابگاه و دانشگاه لذت ببرید و قدر بدونید دوستیتون رو. به قول جناب حافظ :

فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل :: چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن

ببینید چققققدر خوب توصیف کرده موقعیت رو، فک کنید دو تا دوست جون جونی، رسیدن به یه دو راهی توی سفرشون و بر اساس جبر زمونه قراره از هم جدا بشن، حالا فقط یه شب وقت دارن با هم باشن و با هم معاشرت کنن، فک کن، توی یه بیابون خلوت، یه آتیش روشن، دو نفر دور آتیش و یه شب تا صبح که باقی مونده برای لذت بردن از مصاحبت یه دوست و میدونی که هر لحظه داری به صبح و وقت جدایی نزدیک میشی.... هووووووفففففففف واقعاً صحنه‌ی نفس گیری هست. دانشگاه هم همین طوره، حکم ابتدای همون دو راهی رو داره، میاید اینجا، دوست پیدا می‌کنید، اون دوست میشه محرم اسرار حرفای مگوی دلتون، با هم میگید، با هم می‌خندید، با هم گریه می‌کنید و بعد از دانشگاه هر کس میره سراغ زندگی خودش، و اونچه توی دلتون باقی میمونه خاطراتی شیرین و غمناکه از لحظات با هم بودن که با یادآوریش اشک میشینه به چشماتون.... فیلم هندی شد آخرش، ببخشید.

از مطلب اصلی دور شدم. خواستم فقط بخاطر حضور برخی از دانشجوا توی کلاسم ازشون تشکر کنم. همین. 

+ این مطلب، خدای نکرده به معنای تعریض یا کنایه به اساتید محترم دیگه نیست. همه‌ی همکارای من محترم و تاج سر من هستن و من از همه‌شون کمتر بلدم. چ از نظر اخلاقی و چ از نظر علمی. حرفم فقط ناظر به کلاس خودم و دانشجوای خودم بود.

++ حالا که اینا رو گفتم اینم بگم یکی از اساتید جدی و سختگیر دیگه هم هست که ایشونم مقارن با من دقیقاً پای چپش شکسته! منم که پای آسیب دیده‌م همین پای چپ هست. حالا اون دفه داشت میگفت لامصب هر کی بوده یه نفر بوده دقیق نفرین کرده، هر دو تامون یه جامون آسیب دیده! بعد میگفت بریم به استاد فلانی که اونم سختگیره بگیم مواظب پای خودش باشه توی این روزا!!!!

+++ این هفته کامل، لنگ میزدم توی دانشگاه با پای گچ گرفته، شده بودم مصداق این شعر سعدی که:

لنگ لنگان قدمی برمی‌داشت :: هر قدم دانه‌ی شکری می‌کاشت!

++++ از اونایی که کامنت گذاشتن و من نتونستم جواب بدم بخصوص از آقا مرتضای عزیزم، عذرخواهی می‌کنم. به تدریج جواب میدم. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
آذر
۹۷

این شعر از صائب تبریزی رو نوشتن روی دیوار ورودی قبرستون خرم‌آباد (موسوم به خِضْر) :


نقش پای رفتگان هموار سازد راه را :: مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است


غم عجیبی میاد توی دلم با دیدن این شعر. 

واقعاً آفرین بر کسی که این سلیقه رو داشته و این شعر رو برای این مکان انتخاب کرده. چنین سلیقه‌ی خوبی از برخی از مسؤولین واقعاً شگفت‌انگیز هست، بسکه بی سلیقگی دیدیم ازشون! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۵
مهر
۹۷
چققققققدر بده دوستی‌های سابق بلایی به سرت آورده باشه و اوووووونقد ضربه خورده باشی که دیگه نتونی هیچ رابطه‌ی انسانی‌ای حتی با کسی که با حُسن نیت به سمتت اومده شکل بدی. فکر می‌کنه که میتونه با تو دوست بشه و تو رو به عنوان تکیه‌گاهی برای سختی‌هاش انتخاب کنه و تو هم میدونی او آدم بدی نیست و میتونه قسمتی از تو رو پُر کنه اما میدونی اوووووونقد توقعاتت از دوستی بالاست و اوووووونقد به خودت و او سخت خواهی گرفت که بهش لطف میکنی و طوری به گرم گرفتنش، سرد جواب میدی که او با خودش فک میکنه این آدم چرا خودش رو اینجوری میگیره؟
در حالی که تو خودت رو نمی‌گیری، فقط از یکطرف نمیخای او توی دردسر بیفته و از طرف دیگه هم میدونی خودت توی اون دوران پر تب و تاب دوستی انتظارت از دوستت اوووووونقد بالا میره که قطع به یقین او نمیتونه برآورده‌‌ش کنه و کار میکشه به دلخوری‌های مداوم و دعواهای همیشگی. مثل دوستی یه بادکنک با یه کاکتوس، هر وقت میخای بهش نزدیک بشی و کدورت‌ها رو بذاری کنار باز دعوا میشه و باز روز از نو روزی از نو. پس عطای دوستی رو به لقاش می‌بخشی و تنهایی میشه سرنوشت محتوم تو... تنهایی‌ای خودخواسته و خودْ تحمیل شده.... اما او که این چیزا رو نمیدونه فقط می‌بینه که تو داری سرد جواب میدی و هر چی سعی میکنه بهت نزدیک بشه کمتر جواب میگیره و رفتار تو رو بر چیزی غیر از غرور، حمل نمیکنه.
چققققققدر بده بعضی وقتا که کسی رو میخای که فریادهات رو بشنفه، حرفات رو نه، فریادهات. تو رو به آسمون فریاد بزنی و او فقط بشنفه و چیزی نگه. فقط همین که ببینی که دوستت داره میشنفه تسکینت میده انگار و چققققققدر بده که هیچ دوستی برای چنین لحظاتی نداری....چون به همه‌ی افراد محترمی که دور و برت هستن و احتمالاً دوست دارن باهات دوست بشن، لطف کردی و از خودت روندیشون! تو موندی و فریادهای بی شنونده و بیکرانه‌ای پیش رو. همین... خلاص. 
+ این مطلب، فقط یک دلنوشته است و هیچ اشاره‌ای به هیچ ماجرای واقعی یا حتی غیرواقعی :-/ ندارد. 
  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
شهریور
۹۷

نوحه‌هایی که می‌بینم و به هر دلیلی دوس دارم اگر عمری باشه میذارم اینجا. طبیعیه برای کسانی که توی خرم‌آباد هستن و با این نوحه‌ها آشنایی دارن و یا به هر طریقی قبلاً شنیدن ممکنه تکراری باشه. در این صورت چنین افرادی می‌تونن این مطلب رو نادیده بگیرن. در صورت بقای عمر و عدم سلب توفیق، این لیست به تدریج، کامل‌تر خواهد شد. 

این مطلب، قسمت پنجم این مجوعه هست، اگر میخاید نوحه‌های قبلی رو هم ببینید و بشنوید در وبلاگ، در قسمت طبقه بندی موضوعی موجود در حاشیه سمت چپ وبلاگ، برید به بخش دلنوشته‌های خودم و در کانال تلگرامی این هشتگ رو سرچ کنید. #نواهای_عاشورایی 


اول - داغ هجرون تو میزنه تیرم - آقای رضا موسیوند. دانلود کنید، حجم تقریباً 12 مگابایت.

معمولاً فردی که به لهجه‌ای تکلم می‌کنه چون از داخل به اون لهجه نگاه میکنه یه چیزی مثل اعضای بدن میمونه براش و حس خاصی نسبت به اون لهجه نداره، من هم طبیعتاً نسبت به لهجه‌ی لری خرم‌آبادی همچین حسی دارم، اولین باری که حس کردم این لهجه چقد قشنگه و چقد دوسش دارم و آدم چقد میتونه بهش افتخار کنه، وقت شنیدن نوحه با لهجه‌ی این نوحه‌خون بود، مثال بارزی از لهجه‌ی خرم‌آباد، خواستید به هر کسی بگید لهجه‌ی خرم‌آباد چجور لهجه‌ای هست میتونید یکی از نوحه‌های آقای موسیوند رو بهش بدید. مثل 90 درصد دیگه از نوحه‌های ایشون، شعر و آهنگ کاملاً روی هم می‌شینه و ضمن اینکه سوزناک هست همون بهجت حاصل از تخلیه‌ی روانی رو هم در آدم ایجاد می‌کنه.


دوم - مکن ای صبح، طلوع - آقای سهرابی. دانلود کنید، حجم تقریباً 10 مگابایت.

نوحه‌ای است معروف و مخصوص به شب عاشورا با متنی تکان‌دهنده. حتماً از زبون مداحان و نوحه‌خون‌های فارس زبون شنیدینش، امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح، طلوع. الان به همون زبون فارسی و البته با رنگ و بوی لری هم بشنفیدش. خیلی زیبا و گیراست و نیازی به هیچ روضه‌ی محیرالعقول و ساختن مفاهیم آنچنانی برای اشک گرفتن نداره. خیلی ساده میگه فردا روز فاجعه‌س. ای صبح طلوع نکن. این نوحه‌ای که منظور نظر من هست از دقیقه‌ی 05:35 شروع میشه. قبل و بعدش هم نوحه‌های خوب دیگری توی این فایل هست. واقعاً چه شعر فخیم و خوبی داره این نوحه. قبلاً مداحان از چ اشعاری استفاده میکردن و الان متأسفانه گاه، به چه ابتذالی افتادن... گوش بدید : عصر فردا بدنش زیر سُم اسبان است...


سوم - ای اهل حرم، دس اباالفضل جدا بی - آقای رضا موسیوند - دانلود کنید، حجم تقریباً 10 مگابایت.

شاید بتونیم بگیم معروف‌ترین نوحه‌ی سنوات اخیر یا حتی بعد از انقلاب، اون نوحه‌ی معروفه که میگه ای اهل حرم، میر علمدار نیامد، سقای حسین، سید و سالار نیامد، روی این شعر یا شبیه این شعر نوحه خوندن و سبک رو عوض کردن تقریباً غیر ممکن هست، بسکه این شعر شنیده شده و آهنگش توی ذهن همه تثبیت شده، مثل اینه که مثلاً بخاید سرود ملی کشور رو که همه با یه آهنگ خاص به یاد میارن، شما با آهنگ دیگه‌ای بخونید و تازه تصور کنید بخاید کاری کنید اون آهنگ در ذهن هم بمونه. نوحه خون ما با این نوحه، این کار غیر ممکن رو انجام داده و نوحه رو به تمامی مال خودش کرده. گوش بدید و محظوظ بشید. امشب، شب تاسوعا و متعلق به حضرت ابوالفضل علیه السلام هست و این نوحه هم متعلق به ایشون. با همین نوحه و شنیدنش هم میشه عزاداری کرد، عزاداری‌تون قبول. عاشق این لحن حماسی‌شَم من.


چهارم - ای علمدار یا ابالفضل ای صحاو ذوالفقار - آقای جعفر شیرزاد - دانلود کنید، حجم تقریباً 4 مگابایت.

شعر که شعر باشه، سَبْک که سنگین و جا افتاده باشه و مداح که سنگین بخونه و شأن اهل بیت علیهم السلام رو خدای نکرده پایین نیاره، هیییییییییچ نیازی به روضه‌های آنچنانی - که برای گریه گرفتن از مخاطبین، هر مطلب بی ارزشی رو میگن - نیست، این نوحه رو گوش کنید، با توجه به معنا و اشک بریزید، هیچ کار سختی نیست، بلکه گریه نکردن خیلی سخته. عزاداری‌هاتون قبول.


پنجم - دالکه ای دالکه - آقای رضا موسیوند - دانلود کنید - حجم، تقریباً 6 مگابایت. 

کمتر نوحه‌ای ممکنه اینطوری اون فضای غریبانه و دلگیر شام غریبان رو انعکاس بده، به قول انگلیسی زبان‌ها واقعاً قلب لحظه رو لمس کرده و فضا رو مثل یه فیلم جلوی چشم آدم به رژه درمیاره. سبک هم مناسب نوحه هست و بازتاب دهنده‌ی همون غربت و تنهایی اسرا در اولین شب پس از فاجعه. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۵
تیر
۹۷

بعید میدونم خیلی‌هاتون این کتاب استاد کاتوزیان رو دیده باشید یا حتی از وجودش مطلع باشید. استاد همیشه برای من یه اسطوره‌ی به تمام معنا بوده، بجای اسطوره بگم معشوق بهتره، با همه‌ی مختصات یه معشوق. باورتون میشه وقتی برای خرید کتابی چیزی میرفتم دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، مثل کسی که رفته توی محل رفت و آمد معشوقش، مدام قلبم تالاپ تولوپ میزد که اییییییی خدا الان ممکنه همینطور که دارم راه میرم توی راهروها استاد رو ببینم؟ همینجور معمولی که راه میرفتم نفسم توی سینه حبس بود. اونوخ تا اونموقع حتی عکس استاد رو هم ندیده بودم و اگر فرد مسن و جا افتاده‌ای از جلوم رد میشد با خودم فکر میکردم ممکنه این استاد باشه؟

بعدن توی یکی از همین رفت و آمدها یه اطلاعیه توی بورد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران دیدم که دعوت کرده بودن برای حضور در مراسم بزرگداشت استاد - هنوز در قید حیات بودن ایشون - تصویرش رو هم توی اون اطلاعیه زده بودن و اونجا بود که اولین بار ایشون رو دیدم و دیگه از اون به بعد چشمای تشنه‌م می‌دونستن که معشوقم کیه و باید سراغ کی بگردم. جالبه که چهره‌ی استاد دقیقاً با اون چیزی که نزد خودم مجسم کرده بودم سازگار بود. اون چشمای تیزبین و دقیق، دماغ بزرگ و عینک ته استکانی، موهای یکدست سفید، صورت اصلاح شده، چین‌های عمیق روی گونه، دقیییقن همون بود، اونوخ چهره‌ش شباهت عجیبی به بابام داشت و همین ارادت منو به ایشون صد چندان کرد. 

همیشه دوست داشتم اسطوره‌م، معشوقم رو توی کانتکست زندگیش بشناسم و وارد حیطه‌ی خصوصیش بشم و ببینم پشت ایییینهمه استدلال و منطقی که توی کتاباش هست چی خوابیده، دیدید کسی رو که دوست دارید، میخاید از همه چیز زندگیش از کوچکترین جزئیاتش سر درارید. برای منم همین طور بود، قبل از اینکه استاد، زندگینامه‌ش رو - تحت عنوان : از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود - بده بیرون، تنها دریچه به زندگی استاد و عقایدش در زمینه‌های دیگری غیر از حقوق، همین کتاب بود - گذری بر انقلاب ایران - استاد، توی این کتاب، دیدگاه‌های سیاسی خودش رو توضیح میده، احتمالاً کاملاً براتون قابل پیش بینی هست که چرا این کتاب، فقط یکبار اونم توی سال 1360 چاپ شد و دیگه بعداً هرگز چاپ نشد. با چه ولع و شیفتگی‌ای دنبال این کتاب بودم، باورتون میشه فقط برای خریدن این کتاب اونم به چهارصد برابر برابر قیمت پشت جلد :-| توی یکی از کتاب فروشی‌های عتیقه توی یکی از پاساژهای خاک خورده‌ی خیابون انقلاب، چند بار رفتم تهران و برگشتم؟ حتماً با خودتون میگید دیوونه‌س این! حق دارید فاصله‌ی بین عشق و جنون، خیلی وختا محو میشه و به صفر میرسه. چققققققدر با ولع این کتاب رو می‌خوندم، خط به خطش رو میبلعیدم و مدام این حس که دارم صفحه به صفحه به آخرای کتاب نزدیک میشم عیشم رو منغّص می‌کرد.

بعدها که استاد کتاب زندگینامه‌ش رو داد بیرون از تهران که خریدمش تا اومدم خرم‌آباد، به مقصد که رسیدم توی اتوبوس دو سومش رو با نور موبایل توی اتوبوسی که در شب حرکت می‌کرد خونده بودم، خونه که رسیدم هم نخوابیدم تا کتاب رو تموم کردم. اون کتاب گذری بر انقلاب ایران که محاله گیرتون بیاد، بنابراین بهتون توصیه میکنم کتاب زندگینامه استاد رو حتمن بخونید، بسسسسسسیار الهام‌بخش و روحیه دهنده است. اینه :

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
تیر
۹۷

بدون تردید، این به‌یادماندنی‌ترین تصویر برای من از جام جهانی 2018 بود. خدا میدونه چ تصاویری از جلوی چشمش عبور کرد توی این لحظه که بعد از گرفتن پنالتیِ رونالدو - برترین فوتبالیست حال حاضر جهان - توپ رو گرفت و اون رو در آغوش کشید، روی توپ افتاد طوری که انگار عزیزترین کَسِش رو در آغوش کشیده و چشماش رو بست، ....مث یه رستاخیز بود، یه لحظه‌ی نزدیک به مرگ، چشمانش رو به هم فشرد، مث وقتی که آدمِ محتضر داره نفسای آخرشو میکشه و آماده‌س که وارد یه دنیای جدید بشه، همونقد عمیق و همونقد تنها... فارغ از اون همه هیاهو و صدای اطراف و آدما، فقط تو هستی و جانی (توپی) که تنگ در آغوشش کشیدی و خلائی به گستره‌ی ابدیت در پیش رو... این تصویر، چند لحظه هممون رو از آشفتگی اون بازی و جام جهانی خارج کرد و مات و مبهوت صفحه‌ی تلویزیون شدیم...شریک اون آدم، آماده‌ی مرگ شدیم، اِستاده (ایستاده) بر کرانه‌ی ابدیت...


تصویر رو از کانال خبرآنلاین گرفتم، فردا نگن ماهواره داره! 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
ارديبهشت
۹۷

عجیبه ولی یکی از مهمترین قواعد حفظ یه رابطه‌ی دوستانه و شاید مهمترینشون، اینه که از یه حدی بیشتر به دوستتون نزدیک نشید. به عبارت بهتر اگر به دوستتون خیلی علاقمندید و میخاید همیشه در کنار خودتون داشته باشیدش، باید در مقابل این وسوسه که همیشه پیشش باشید یا پیشتون باشه یا در ارتباط باشید باهاش مقاومت کنید. ارتباطات نزدیک به طور غیر قابل اجتنابی دعوا و درگیری و دلخوری ایجاد میکنه و دوستی رو سریعاً به حضیض میکشونه و گاه، ایجاد تنفرهای عمیق میکنه. در دوستی‌هایی که بیش از حد نزدیک شده، فاصله‌ی بین محبت و تنفر گاه حتی یک مو هم نیست، یه لحن که به نظر شما ممکنه نامناسب باشه ولی دوستتون همچین برداشتی نداشته باشه، یه جمله‌ی نسنجیده، یه نگاه سرد حتی، ممکنه یه اینجوری دوستی‌ای رو از بیخ و بُن برکَنِه. 

به عبارت بهتر اگر دوستی رو خیلی دوست دارید، سعی کنید ازش تا حدی دور بمونید. یه دوستی آتشین در 99 درصد از موارد، دیر یا زود به دلخوری و جدایی منجر میشه. ارتباط در حد 60 ولی مداوم خیلی بهتر از ارتباط در حد 95 ولی فقط برای چند ماه هست. چون شما دیگه ممکنه همچو دوست و یاوری که بخاطر دلخوری از دستش دادید رو تا آخر عمر دیگه بدست نیارید و داغش تا همیشه بر دلتون باقی بمونه.

امام علی (ع) فرمود : ناتوان‌ترین مردم کسی است که از دوست گرفتن عاجز باشد و ناتوان‌تر از او کسی است که دوستی را که به دست آورده تباه سازد و از دست بدهد. بحارالانوار جلد 74 صفحه 278. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
ارديبهشت
۹۷

میگم این حال و هوای اردیبهشت واقعاً حال و هوای قدم زدنه. بسکه هوا خوبه و نسیم روح‌افزا میاد. ینی فقط باید نفس عمیق بکشی و خدا رو شکر کنی بابت سالم بودن و نفس کشیدن و چقدر غم‌افزاست که در بهترین حالت ما سی چهل تا اردیبهشت دیگه خواهیم دید و به قول حضرت شیخ اجل سعدی :


دریغا که بی ما بسی روزگار

بروید گل و بشکفد نوبهار


بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت

برآید که ما خاک باشیم و خشت


خلاصه اینکه از دست ندید این حال و هوا رو. خارج از شهر اگر نمی‌تونید برید، همین برید توی پارک‌ها و بوستان‌های داخل شهر، روحتون تازه میشه. امروز غیر ارادی توی بیرون این شعر رو زمزمه می‌کردم که :


وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها 

بی‌خویشتنم کردی بوی گُل و ریحان‌ها


صد نعره زدی بلبل صد جامه دریدی گل

تا یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها 


علیرضا افتخاری قبل از اینکه بیفته به مزخرفات خوندن، چه این غزل سعدی رو خاطره‌انگیز خونده، اگر گوشش نکردید حتماً گوشش کنید. رحمت بر روان پاک سعدی که با اشعارش از فراز قرون و اعصار دل آدمو آشوب میکنه اینجوری... 

تصویر متعلق است به اردیبهشت ارومیه

+ توی این محله‌ای که ما الان هستیم یه مغازه‌ی تعمیر رادیو هست که از سی چهل سال پیش به همون نحو باقی مونده و یه عادت خوبی هم داره با صدای بلند موسیقی سنتی میذاره و پخش میشه توی خیابون، خلاصه توی این هوای اردیبهشتی امروز میچسبید حسابی. امروز البته فرهاد مهراد گذاشته بود. 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۸
فروردين
۹۷

قبلاً اینجا و اینجا نوشته بودم که وختی چند ساعت متوالی توی یک روز تدریس میکنم توی مسیر برگشتن که پیاده‌روی می‌کنم چه حس و حالی دارم. 

امروز باز من بودم و همون حسسسس عمیق، شدید و غریب، غریب اما قریب، حسی که درون خودته از رگ گردن بهت نزدیکتره، درونت میشکفه و تسخیرت می‌کنه، شگفتا اما که نمیشناسی این حس رو. 

شنیدم که میگن مغز طوریه که هر چی ازش کار بکشی ورزیده‌‌تر میشه، چابکتر میشه، اونوخ فک کن توی یه روز ده ساعت به کاری مشغول بودی که از صمیم قلب عاشقشی و اون کار هم به طور صد در صد، مرتبط هست با مغز و کار کشیدن از مغز، مسخره‌س شاید، اما داشتم فک می‌کردم این حس سیال بودن و جَوَلانی که بعد از تدریس دارم شاید بخاطر اینه که روح، بعد از اینهمه ساعت مشغول بودن، به منتهای درجه‌ی فعالیت خودش میرسه و وختی دیگه درس تموم میشه سبک میشه و به آسمون میره، مث بالُنی که شما ده ساعت با آتیش تند، توش بِدَمی وتوی همه‌ی اون ده ساعت با طناب، اسیر زمینش کنی و بعد از ده ساعت دمیدن، یه دفه ولش کنی توی آسمون، میدونید با چه سرعت و سبکی‌ای میره بالا؟ منم یه همچین ماجرایی دارم بعد از ده ساعت تدریس. بلاتشبیه شاید درست مثل کسی که یه ماده‌ی مخدر شدیداً توهم‌زا مصرف کرده باشه، در این حد ینی احساس سبکی میکنم...

میفتم یاد کسانی که به هر طریق بهشون وابسته بودم و الان به جبر شرایط در کنارم نیستن، کسانی که فوت کردن، دانشجویانی که فارغ‌التحصیل شدن، دانشجویانی که من ازشون بریدم یا اونا بریدن، دلخوری‌های اجتناب ناپذیر، چهره‌ی آدمایی که از روبروم رد میشن، بوی خاک نمناکی که سر راهم از یه خونه‌ی مخروبه بلند میشه، مغازه‌هایی که بعضیاشون خالی هستن و فروشنده‌ی داخلشون چونه‌ش رو گذاشته روی دستاش و خیره شده به پیاده‌رو، مغازه‌هایی که پُرَن، نسیم خنکی که میخوره به صورتم و از راه یقه‌ی لباسم میره و به بدنم میرسه و سردی چسبناک هوا میماسه به تنم، دستام که زیر‌ِ بارِ گرفتنِ این چند تا کیفِ همرام خسته شده اما اوووووونقد توی خلسه هستم که حتی حس عوض کردن جای کیف‌ها توی دستم رو هم ندارم، کتابایی که دوست داشتم بخونم و نخوندم از جلوی چشام رد میشه، فیلمایی که باید می دیدم و ندیدم، صحنه‌های به یاد ماندنی فیلمایی که دیدم و توی ذهنم حک شده بود از جلوی چشام رد میشه، خاطرات تلخ و شیرین مشترک با دوستای انگشت‌شماری که در طول سالیان داشتم ووو

بذارید خیالتون رو راحت کنم، میگن آدم وختی توی بستر مرگ میفته و دیگه از همه جا بریده و آماده‌ی مرگ شده و روحش داره میکَنه از بدن که بره به دنیای بالاتر، توی چند ثانیه‌ی کوتاه همه‌ی زندگیش به صورت یه فیلم کوتاه از جلوی چشمش رد میشه، باورتون میشه اگر بگم هر روز بعد از تدریس من حس میکنم روحم همونقدر سبک شده و در حال احتضارم و همه‌ی زندگیم و خاطرات به یاد موندنیم از جلوی چشمام رژه میره؟ باورتون میشه اگر بگم حس یه آدم محتضر رو دارم؟

همین. خلاص... 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۳
اسفند
۹۶

بضی وختا دوس دارم از خودم بنویسم، از خودِ خودم، نه از معلم بودنم، نه از قوانین سختگیرانه برای حفظ نظم، نه از خاطرات تدریس خنده‌دار یا مفرح، نه از مطالب سیاسی و اجتماعی و اعتقادی، از خودم، از دلم، از دلتنگیام، از اون حرفای مگویی که انگار با سر به دیوار دلت میکوبن و با تمام وجود ازت میخان دَرِ کوره‌ی دلتو ورداری و اونا شراره بکشن بیرون.... 

اما برای کسی که با اسم و هویت واقعی خودش مینویسه و توی جامعه‌ای که خیلی‌ها منتظرن هر حرفی میزنی ازش تفسیرای محیر العقول دربیارن و تو رو وصل کنن و منتسب کنن به چیزایی که روحِتَم ازشون خبر نداره نوشتن از خودِ خود، خیلی سخخخته، فک کن مث این میمونه که کسی رو راه بدی به حریم خلوتت در حالی که اصلن نمیشناسیش و ممکنه از هر چیزی که می‌بینه یه چیزی ازش دربیاره و بعدن حاضر نشه توضیحات تو رَم بشنفه! 

به همتون که اینجایید احترام میذارم اَزَتونَم ممنونم اما میدونم توی مخاطبام اوووووونقد آدم از طیفای فکری گوناگون هست و اوووووونقد کسانی هستن که منتظر نقطه ضعفای تخیلی و الکی هستن که همون آدم بریزه توی خودش و حرف نزنه بهتره... 

بیا.... مثلاً خواستم دلنوشته بنویسم، مطلبم تبدیل شد به اینکه چرا دلنوشته نمینویسم!!! 

بضی وختا دلم تنگ میشه برای خودم... میگم کاش یه وختی می‌شد یه صفحه باز میکردم به اسم مستعار، لینکشم اینجا نمیذاشتم اصن، بعد فقط از خودم مینوشتم از خود خودم، از کودکی دلم... از دلتنگیا... فک کنید (خود سانسوری) آدم چققققققدر (خود سانسوری)، عصری داشتم با یکی از همکارا صحبت می‌کردم هیچی ولش کن...

چقدر سخته نگفتن در عین حال لبریز سخن بودن، چقد سخته... خودم میدونم چِمِه ها اما... دیدید دوس دارید گریه کنید اما نمیشه گریه کنید ولی ضمناً همین حالت که دوس دارید گریه کنید و نمیتونید رو خیلی دوس دارید؟ من الان اونجوری ام...  

کی میدونه شاید یه وخ صُب از خاب پا شدید دیدید زدم اینجا رو کلاً نیست و نابود کردم... واللللا.

میدونم الان خیلیاتون میگید به ما چه! یه روز زودتر :-)


الان دقیقن همچین حالی دارم من.


  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
بهمن
۹۶

وختی حرفی میشنفی که به وضووووح، غیر منطقیه و فقط حاکی از تبلیغات این و اون هست و گوینده خودشم هیییییییییچ دلیلی براش نداره و فقط حرف دیگران رو تکرار میکنه و حاضر هم نیست دلیل بپذیره و فک میکنه حرفشم خییییییلی منطقیه! بر اعصاب خود مسلط بودن و آروم حرف زدن، یا اصن جواب ندادن، خییییییلی کار سختیه!! و من در خیلی از موارد اصن نمیتونم این کار سختو انجام بدم! با طرف، دهن به دهن میشم و لحن حرف زدنم ناخوآگاه تند میشه! در حالی‌که واقعنم عصبانی نیستم اما طرف مقابل فک میکنه خییییییلی عصبانیم!

حالا توی زندگی شخصی به کنار، اوضاع توی حرفه‌ی معلمی از اون جهت خطرناک میشه که تقریباً در تمام مواردی که با دانشجویان محترم همچین بحثی درگرفته، در پایان ترم که 99 درصد دانشجویان از نمره‌شون راضی نیستن، اون یک نفری هم که با من بحث کرده و در شمار همون 99 درصد هست معتقده که نه! من چون باهاش بحث کردم از من عقده داشته و به همین دلیل از نمره‌م کم کرده!!! کسی نیست بگه حالا بقیه هم که ناراضی‌اند مگر با من بحثی کردن؟ ینی میخام بگم این بحث کردن علاوه بر اینکه کلاً کار نادرستی هست، توی شغل معلمی، اثرات جانبی بدتری از حالت معمول هم ایجاد میکنه.

باید ابتدا سعی کنم در صورت رسیدن کار به اینجور جاهایی، فرار! کنم (ینی صحنه رو ترک کنم)، بعدن که چند بار فرار کردم باید سعی کنم بمونم و جواب ندم اصن! خیلی وختا هم همین کار رو کردم البته، اما بعضی وختام از دستم درمیره و به همون عادت قبلی برمیگردم!

بحث کردن با کسی که از قبل تصمیم خودشو گرفته، بیحاصل‌ترین کار دنیا هست. هیچوخ ندیدم کسی در پایان یک بحث اینجوری بگه وااااای دریچه‌ای از حقایق به روی من گشوده شد! همیشه اینطوریه که این فک میکنه اون یکی غیرمنطقی میگه، اون دیگری هم همین فکر رو در مورد طرف مقابل میکنه، پس این بحث کردن چه کاریه دیگه؟

این قول رو به خودم دادم. شماها هم ناظر...

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
آذر
۹۶

بضی وختا مجبوری توی زِمین خودت نه، توی زِمینِ روزگار، بازی کنی، در خانه‌ی حریف، ینی توی غربت! باید ببری، اما مث همیشه نه تنها نمی‌بری، دوتّام گل میخوری، خودتو بازنده تلقی میکنی، در انتهای تونل، هیییییییییچ نوری نیست، همه چی طوری پیش میره که ینی قراره نشه، اما یه دفه میشه! دو تا گل میزنی و با قانون گل زده در خانه حریف، صعود میکنی، میگید نه؟ میگید رویاست؟ نه! رؤیا نیست، بازی ایران - استرالیا در مقدماتی جام جهانی 98 رو ببینید! امروز سالگردشه، 8 آذر. دقیقن همینجوری بود، پس میشه! قرار بود نشه، ولی شد...


... شدن‌هامان فزون باد... 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
آبان
۹۶

چققققققدر بده که آدم بضی وختا با یه تلنگر کوچیک و ظاهراً بی ربط، دنیاااااااایییییی از خاطره و حس براش تداعی میشه ولی باید از کنار اون همه احساس رد بشی و بری و وانمود کنی هیچیت نشد و وانمود کنی که اوضاع عادیه و حتی نتونی اضطراب و تشویش درونی خودتو بروز بدی... کُشنده‌س اصن!

آدما بضی حس‌ها رو قاب میگیرن میذارن گوشه‌ی دلشون و چقدر دردآور هست که فضای جامعه‌ی ما اوووووونقد پر از سوءتفاهم هست که نمیشه خیلی از اون قابا رو دربیاری به بقیه نشون بدی. قابی که همیشه توی دلت میمونه و فقط تو تماشاگرش هستی... غریبانه خاک میخوره، دوس داری اون حس رو دربیاری بیرون به همه نشونش بدی اما...

همین....خلاص.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
مهر
۹۶

عاااااشق این پیاده‌روی‌های طولانی بعد از یک روز تدریسم. حتی وختی میتونم راحت تاکسی سوار شم برم خونه یا استادسرا ترجیح میدم اون مسیر رو - هر چند طولانی - پیاده طی کنم. خیلی فرصت خوبیه واسه اینکه لذذذذذت عمیق تدریس رو توی وجودم لححححظه لححححظه و قدم به قدم هضم کنم و از ذره ذره‌ش حظ ببرم با تمام وجود و از عمق جونم. 

خاطرات و لحظات اون روز رو توی ذهنم مرور کنم و خدا رو شکر کنم به خاطر این فرصتی که بهم داده برای معلمی. 

امروز وختی بعد از چهار ماه باز برای اولین بار رسیدم پشت تریبون استاد، کیفم رو گذاشتم کنار تریبون و صندلی رو جابجا کردم که مستقر بشم و حرفامو شروع کنم انگار ده سال جوون شدم مث ماهی‌ای بودم که داشته خفه می‌شده و در لحظه آخر عمرش انداختنش توی آب و یه دم عمییییق کشیده و باز زندگی رو از سر گرفته؛ بی اختیار با خودم گفتم این همون کاریه که من از دل و جججون عااااشقشم! 

توی پیاده‌روی‌های بعد از تدریس، به خاطرات سالای قبل تدریس فک میکنم، به وابستگی‌ها و محبت‌هایی که بین من و دانشجوام شکل گرفت، به احساساتی که الان دیگه نیستن و جاشون انگار چققققققدر خالیه، به همه‌ی دانشجویانی که الان نمیدونم کجان و با گم شدنشون انگار تکه‌ای از وجود خودم گم شده، به همهٔ روزای خوب گذشته به همهٔ ورودیایی که رفتن و ورودی‌هایی که در شُرُف رفتن هستن و بغضی که میاد و گلومو فشار میده.... یه غم هست که بسسسسسسیار شیرین و دوست‌داشتنیه... 

توی این پیاده‌روی‌ها اگر کیف سنگین همرام نبود و اگر مسیر تموم نمیشد دوس داشتم تا بیکران برم تا جایی که وجودم گم بشه، تا جایی که دیگه فردایی برای زندگی کردن نباشه، دوس داشتم با این احساس مومیایی می‌شدم و هیچوخ از دستش نمی‌دادم!

خدا رو لحظه لحظه شاکرم به خاطر این حس و با دنیاااااا عوضش نمیکنم...

  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
اسفند
۹۵

هیچ‌وقت آخرین‌ها رو دوست نداشتم..

آخرین روزها.. آخرین ساعات.. آخرین لحظات...

آخرین‌ها همیشه غم انگیزن حتی اگه بعدشون شروع خوبی باشه..

آخرین روزهای اسفندم همینطوره؛

غم انگیزه، چون بوی تموم شدن میده..

بوی از دست دادن.. بوی آخر خط بودن. ..

آدما آخر خطو دوست ندارن ..

حتی اگه پشت سرشون یه دنیا غم باشه..

همیشه وقتی آخرش برسه، یه جامونده‌‌‌هایی هست..

یه کارهای جامونده، یه حرفای جامونده، یه حس‌های جامونده...


  • مطلب فوق نوشته‌ی من نیست، اما با حال و هوای من در روزای آخر سال، سازگاره کاملاً،  هر سال، قطعه‌ای از وجود آدمو توی خودش نگه میداره و دیگه پسش نمیده به آدم، تا همیشه اون سال، همون حس و حال فراموش نشدنی رو با خودش نگه میداره، تو میری اما... اما اون سال با اون حس و حال، باقی میمونه و شاید یه مدتی که بگذره هر چی چِش چِش کنی و به افق‌های دور چشم بدوزی دیگه اون حس و حال، برات زنده نمیشه که نمیشه. 


  • مطلب مفصل‌تر در مورد سال 95 رو واگذار میکنم به چند روز دیگه و الان به همین مقدار اکتفا میکنم. 
  • با تشکر از عضو محترم کانال بابت ارسال مطلبِ اولِ این پست. 
  • سید نورالله شاهرخی
۲۳
مهر
۹۵

این نوحه، اولین نوحه‌ای هست که من رو جذب کرد به سمت نوحه‌های لُری، انقد جذاب، کوبنده و گیراست که نمیشه عاشقش نشد و البته چ فشاری میاره خوندن این نوحه در این اوج به حنجره‌ی شخص مداح، من هم فایل صوتی نوحه رو گذاشتم و هم فایل تصویریش رو، ولی اگه حجم اینترنت تون اجازه میده تصویری رو ببینید، عظمت جمعیت، عزادارانِ غرق در گِل، ظهر عاشورا، این نوحه، این ضرب.... مسحور کننده هست واقعا.

فایل تصویری متعلق است به شنبه 4 آذر 1391 هجری شمسی مصادف با 10 محرم 1434 هجری قمری.

تَنِ بی سر – جعفر شیرزاد

ببینید ( حجم تقریبا 35 مگابایت )

بشنوید ( حجم تقریبا 5 مگابایت )

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
مهر
۹۵

قطعاً کمتر نوحه‌ای رو میتونید گیر بیارید که اینطور سوزناک، غربت و تنهاییِ شب شام غریبان رو متجلی کرده باشه؛ دالکه که میگه عمممممق ججججونِ آدم رو ریش میکنه.

بشنوید : دالکه - موسیوند

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
مهر
۹۵

چی میشه گفت در خصوص این نوحه؟

اول: من بر خلاف بعضیا هیییییییییچ تعصبی به لهجه‌ی لُری خرم‌آباد ندارم،از همه لهجه‌ها، گویش‌ها و زبونا لذت میبرم، اما این نوحه خون، لهجه‌ش اصیل خرم‌آبادی هست، منی که زندگی روزمره‌م با لهجه‌ی خرم‌آبادی میگذره هیچ وقت از شنیدن لهجه‌ی لُری خرم‌آباد، انقد خوشم نیومده بود سابقاً.

دوم: این فایل صوتی بر خلاف خیلی فایل های صوتی مربوط به نوحه های دیگه، با ترجیع بندِ نوحه شروع نمیشه، از همون اول با سینه زنی و سپس با اصل نوحه شروع میشه، ینی ما اول صدای سینه زنی میشنفیم و بعد مداح شروع میکنه به خوندن متن اصل نوحه در اوج. خییییییلی تکون دهنده هست. سبکش هم که عالیه.

سوم: عاااااشق لحن حماسی این نوحه خونم؛ انگار آدم میتونه بره توی دهن شیر باهاش و هیچم باکش نباشه.

بشنوید : بودم و نبودم – موسیوند

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
مهر
۹۵

   نوحه ای که در ذیل قرار میدم نوحه ای ست به گویش لُری، اگر از گویش لری سر در نمیارید طبیعتاً حجم نتتون رو برای دانلود مصرف نکنید بهتر هست. خیلی از این نوحه های لری، اونقد مضمونشون جانسوز و عالی هست که دیگه اصصصلن نیازی به روضه‌خونی و بیان مطالب عجیب و غریب برای گرفتن اشک نداری، همون در حین سینه زدن آدم خواه ناخواه گریه ش میگیره. اینم از اوناس.

   ماجرای نوحه، محاکاتی ست بین حضرت زینب علیها السلام و حضرت امام حسین در آخرین دیدارشون، ینی ابیاتی ست از امام حسین و ابیاتی ست از حضرت زینب، بعضی از جاهای نوحه ضربی ست برای سینه زنی و بعضیش حالت روضه داره، بعد نکته‌ی مهمش غنای ادبی این شعر هست، پر از استعاره و تمثیل و تشبیه، اصن تنه میزنه به تنه‌ی شاهکارهای ادب فارسی بعضی از جاهاش.

   بار اول که این نوحه رو از زبون خود نوحه خون در یکی از شبای محرم شنیدم و ایشون رو دیدم و توی اون جو بودم، انگار توی حال خودم نبودم، بعدشم اصن تا ساعاتی گیج و منگ بودم، خدایا این نوا از کجا اومد که اینطوری ریخت به هم من رو. سوزناکی شعر و در عین حال حماسه آفرین بودنش، روضه خونی و در عین حال سینه زنیش، فخامت و زیبایی شعرش و.....

   این قسمت رو من برگردوندم به فارسی، فقط استعارات رو ببینید و البته توجه داشته باشید که با هر ترجمه‌ای نصف بیشتر زیبایی هر شعری از بین میره، توی یه نوحه با شنیدن صدای مداح، با لحن سوزناک، آدمو داغون میکنه..... شاههههکاره واقعن.

   کربلا زیر شلاق عطش ناله میکنه
   گل روی گُل و جنازه روی جنازه روی زمین افتاده
  برای لب تشنگان، دست به آب نمیرسه
  لاله‌ها زیر سُم دشنه‌ها پر پر میشن

   خلاصه این نوحه، این نوای عاشورایی، جاودانه شد توی ذهن من.

   تقدیم به همه‌ی شما :

   زینب خُوَر کم ناله بک - جعفر شیرزاد


                                                           بشنوید

                                                          

  • سید نورالله شاهرخی
۱۹
مهر
۹۵

از امروز به بعد سعی می کنم توی کانال تلگرامی، طی فواصل کوتاه، نوحه‌هایی که دوست دارم رو قرار بدم و حسم رو از شنیدنشون بنویسم؛ اگر تمایل به خوندن این حس‌ها و شنیدن اون نوحه‌ها دارید تشریف ببرید کانال تلگرامی. 

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
مهر
۹۵


مدتی هست که میخام این مطلب رو باهاتون به اشتراک بذارم، دلیلش اینه که میخام شریکتون کنم توی یکی از عزییییزترین اححححساسات زندگیم، امشب فراغتی حاصل شد و الان دارم مینویسم براتون.

این احساسات رو که میگم مجسم کنید توی ذهن خودتون.

فک کنید یه کاری که خییییییلی عاشقش هستید رو انجام دادید یا با کسی که خییییلی دوسش دارید یه دلِ سیر، وقتتون رو گذروندید، گفتید و خندیدید حتی، دل دادید و قلوه گرفتید شاید!!!! توی مدتی که مشغول انجام اون کار دلنشین بودید فک میکردید که مث یه جام تهی هستید که دارید پُر میشید از معشوقتون یا شاید بر عکس فک میکردید یه جام پُر هستید که دارید تهی میشید. ینی یه طورایی دارید وجودتون رو، عشقتون رو، خمیر مایه زندگیتون رو میبخشید به طرف مقابلتون، شاید مث یه مادری که داره کودک شیرخوار خودش رو با عششششششق و محبت شیر میده و داره احساس میکنه که شیره‌ی ججججونش داره منتقل میشه به اون کودک، داره حس میکنه خودش داره خالی میشه و کودکش داره از او پُر میشه.

اونوخ فک کنید این حس زیبا و عاشقانه اوووووونقد ادامه پیدا میکنه که وختی شما از هم جدا میشید یا از هم جداتون میکنن شما خسته و کوفته هستید، در عین حال که از شادی در پوست خودتون نمی‌گنجید در همون حال از اووونهمه لذت که بردید نَفَستون بریده دیگه. روحتون در اوووووج آسمونا مشغول سیر و سیاحته و جسمتون این پایین مشغول جون کندن واسه بقا و زنده بودن. اونوخ این تناقض حسسسابی به آدم میچسبه. فک کنید چ حححححالیه! اصن انگار روح داره جسم رو مسخره میکنه، از اون بالا بهش میخنده و میگه تو جون بکَن، اما ببین من کجا هستم، ببین من دارم چ لذتی میبرم.

بعد فک کنید توی همین حال ینی در حالی که از منبع لذت جداتون کردن و جسمتون از اووونهمه لذت خسته شده دارید توی خیابون قدم می‌زنید که برسید به خونه. دوس دارید توی این وضعیت سوار تاکسی بشید؟ هرررررررگز!!!! دوس دارید قدم بزنید و قدم بزنید و ذره ذره اون لذت رو زیر دندوناتون بجوید و خرد کنید و ذره ذره قورت بدید! دوس دارید اون مسیری که تا خونه دارید هیچوخ تموم نشه، با چشم خودتون انگار که به همه‌ی عابرایی که از کنارتون رد میشن فخر میفروشید، اونا که نمیدونن شما ینی روح شما الان کجا هستید و دارید چ احساساتی رو سیر میکنید، فک کنید چ حالیه، جسمتون خسته و کوفته و روحتون شاد و شنگول. خییییییلی حسسسس دلنشینی هست.

تنها کلمه ای که میتونم پیدا کنم که تا حدودی این حس رو بیان کنه واژه‌ی« خلسه » هست، انگار که دارید توی خلسه و حالت مسخ شدگی توی خیابون قدم میزنید، چرا خلسه؟ چون جسمتون توی خیابون هست ولی روحتون اینجا و با شما نیست، روحتون مونده کنار معشوق و داره لحححححظه لحححححظه‌ی اون حس رو زیر دندوناش مزمزه میکنه.... خییییییلی خوبه.... حاضرم همیشه جسمم خسته و کوفته و وارفته باشه اما با روحم این لذت آسمونی رو با تموم وجودم حسسس کنم. میدونید چ حالیه؟ فک کنید از توی یه فضای خفه دربیاید و برید توی یه فضایی که از بوی بارون، نم دار هست و بوی خاک مرطوب و هوای تازه هم باهاش قاطی شده و نفس عمیییییییق بکشید، واااااااااای چ حححححالیه میشه آدم.

حس نوشت: اونوخ میدونید همممممه‌ی این احساساتِ قشنگ قشنگ رو من کِی دارم؟! وختی یه روزِ کامل، مثلاً هشت یا ده ساعت رو تدریس کردم و از دانشگاه دارم برمیگردم خونه!!!!!!! دیگه شما خودتون ببینید که من چققققققدر عاااااااشق تدریس و دانشگاه هستم!!!! ینی اصن انگار توی آسمونام!!!! خسته هستم اما ...... اما پاهام روی زمین نیست!!!!!

احترام نوشت: ممکنه این مطلب به نظر خیلیاتون مسخره، اغراق‌آمیز یا لوس باشه، نظرتون محترم هست کاملاً برای من؛ ولی به هر حال من اینجوری ام و دوس داشتم اینجوری بودنم رو با شما در میون بذارم.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
شهریور
۹۵

شعر نوشت : صرفنظر از اینکه هیچوخ توی زندگیمون توی همچین موقعیتی گیر کرده باشیم یا نه و صرفنظر از اینکه این شعر حرف دل ما رو بزنه یا نه، باید اقرار کنیم بسیار سهل و ممتنع سروده شده، بسیار روان میره سر اصل مطلب، لُبّ مطلب رو میگه، معشوق ناسپاس و قدر نشناس رو نابود میکنه و خودش از خاکستر سر برمیاره و به اوج میرسه. شعر از آقای مولود مهدی است. 

 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
خرداد
۹۵


هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم :: اندوه بزرگی است چه باشی چه نباشی

+ بعضی ابیات انگار از عمق دلِ آدم دراومدن و توی دهنِ شاعرِ اون بیت گذاشته شدن! انگار خود آدم این بیت رو گفته اصن! انگار این بیت باید به اسم تو ثبت می‌شد .....

  • سید نورالله شاهرخی
۰۴
فروردين
۹۵


بضی وختا اخبار رو که گوش میدم و ایییینهمه درد و رنج و آوارگیِ نه فقط مسلمونا، همه‌ی همنوعام رو می‌بینم دلم میگیره، بدم میاد از خودم، خونواده‌هایی که همه‌ی زندگیشونو، بچه‌هاشونو، خاطراتشونو، همممممممه‌ی هستیشونو بار زدن و الان توی یه چادر کوچیک زندگی میکنن که با هر بادی از جا بلند میشه و با هر بارونی از زیر نم میکشه، محتاجن به یه وعده‌ی غذایی، هیچ کشوری راشون نمیده، توی یمن، سودان، افغانستان، سوریه، عراق، مکزیک، کلمبیا، هررر جای این کره‌ی خاکی، بدم میاد از خودم که نشستم اینجا و دارم به خودم، زندگی خودم و دغدغه‌‌های خودم فک میکنم. 

کاش میشد کَند و رفت، از خونه، از دانشگاه، از وطن کَند و رفت، اگر من نمیتونم کاری واسشون بکنم، کاش می‌شد آرامش از خودم هم سلب میشد، منم میرفتم همونجا، توی همون شرایط زندگی میکردم، حداقل بدم از خودم نمیومد که چرا من آرومم و اونا ناآروم، چرا من توی خونه خودم هستم و اونا توی خونه خودشون نیستن، چرا من احساس خوشبختی میکنم و اونا احساس خوشبختی نمیکنن.... خوشا به حال اونایی که میکَنَن از خونواده‌هاشون و میرن، خوشا به حال اونایی که زنده میکَنَن از خونواده‌هاشون و میرن و جنازه‌هاشونو برمیگردونن واسه خونواده‌هاشون.... آفرین بر شجاعتشون... و شرم باد بر ما که موندیم و حسرت میخوریم....  شرم باد بر ما جا موندگان... 

+ بضی وختا از خودم بدم میاد، خییییییلی..... ای خدا برسون مرگم رو و نجاتم بده از این شرمندگی .... که من زنده‌ام و دارم می‌بینم و کاری نمیتونم بکنم .....

++ یه بار تلویزیون با خلبان هواپیمایی مصاحبه میکرد که برای بردن کمکهای انسان دوستانه ایران به صنعای یمن پرواز کرد و هواپیماهای جنگی سعودی وختی دیدن نمیتونن با تهدید به موشک زدن به هواپیما، هواپیما رو برگردونن، باند فرودِ فرودگاه رو بمبارون کردن تا هواپیمای ایرانی نتونه بشینه، خلبان میگفت من فقط وختی برگشتم که دیدم نمیتونم بنشینم و در حالیکه اشک توی چشمانش جمع شده بود گفت: « از زنده بودن خود شرمنده‌م، ایران و رهبرش فقط یه بار به من احتیاج پیدا کرد و این یه بار هم من نتونستم وظیفه‌م رو به درستی انجام بدم، یا باید وظیفه‌م رو انجام میدادم یا میمردم. » من الان حس اون خلبان رو از عمممممق جانم درک میکنم. اگر نمیتونم کمکی به بهبود وضعیت همنوعانم بکنم پس چرا زنده‌م اصن؟ این حس ذلت خییییییلی اذیتم میکنه... ذلتِ زنده ماندن.... 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
اسفند
۹۴


+ قسمتی از ترانه‌ی تاوان - با صدای احسان خواجه امیری.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۳ ق.ظ
  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
آذر
۹۴

این مطلب نخستین بار در سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۳ ساعت 0:37 با شماره‌ی پست 693 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

راجع ب بارون زیاد گفتن و شنیدیم ، اما امشب داشتم با خودم فک می‌کردم چقد زیباس ک از آسمون ، قطرات پاک ، خنک و زیبای آب میاد پایین ! بعضی صحنه‌ها وختی زیاد واسه آدم تکرار می‌شه زیبائیشو از دست میده ، انگار آدم اونا رو بدیهی حس میکنه ، اما امشب داشتم فک می‌کردم همین بارش بارون ،‌ یه معجزه‌ی تمام عیاره ؛ اگه ما بودیم و همین یه معجزه ک هر سال ، هر فصل ،‌جلوی دیدگانمون جون میگیره و تکرار میشه ، اگه ما بودیمو همین یکی ، کافی بود ک ب خدا ایمان داشته باشیم.

صدای روح‌بخش و نوازشگر بارونی ک پشت پنجره می‌باره ؛ سرمای خیسی ک تا لای پنجره رو وا می‌کنی می‌لغزه و میاد داخل و پوست تنِ آدمو مور مور می‌کنه ...... مگه میشه این حسا رو چشید و از زندگی لذت نبرد ..... مگه میشه زنده بود و خدا رو شکر نکرد.

+ امشب با یکی از استادای سابقم تلفنی حرف می‌زدم و چقد انرژی گرفتم ؛ چقد خوبه ک آدم می‌بینه زیر دست اشخاصی بزرگ شده ک هنوز فضیلت واسشون حرف اولو می‌زنه ، نه پول ! ب خودم می‌بالم ک شاگرد همچین بزرگانی بودم .

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
آبان
۹۴
گفت استاد مبر درس از یاد :: یاد باد آنچه به من گفت استاد
یاد باد آنکه مرا یاد آموخت :: آدمی نان خورد از دولت یاد
پس مرا منت از استاد بود :: که به تعلیم من اِستاد اُستاد
هرچه میدانست آموخت مرا :: غیر یک اصل که ناگفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن :: حیف ، استاد به من یاد نداد
گر بمُردست روانش پر نور :: ور بود زنده خدا یارش باد

تقدیم به همه‌ی اساتید زحمت کش
(ارائه شده از سوی بازدیدکننده‌ی محترم که با نام " حالا "خود را معرفی کرده‌اند )
+ با ابراز اردات و عبودیت(1)ب مقام یکایک استادانم ؛ از معلم کلاس اولم در روستا (جناب آقای پرتاری) تا آخرین اساتیدم در دوره‌ی دکتری (آقایان محقق داماد و صفایی).
++ چرا برای یادآوری اساتید ، منتظر روز معلم باشیم ؟ هر روز ، روز معلم هست. چون ما هر روز ، اونی هستیم ک هستیم ، پس هر روز مدیون کسانی هستیم ک ما رو  تبدیل ب اونچیزی کردن ک الان هستیم.
عکس نوشت : ببینید اینو 
 
از صمیمیتی ک در این عکس هست خوشم اومد خیلی ، صمیمیت در عین تضاد ؛ شادابی پسر و حالت ایستادنش از یکسو و از سوی دیگه پیریِ مرد پیر و دست‌هایی ک روی صورتش گذاشته و خیره شدنش ب عمق چشمان پسر ... معرکه‌س این تصویر.

1 - من علمنی حرفا فقط صیرنی عبدا.
  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
آبان
۹۴

تصویر ، تزئینی است

کوچه‌ای ک یه در توش همیشه بازه و یه بانوی پیر نشسته روی زمین ، تنها همیشه از داخل خونه ، کوچه رو نگا میکنه و صدای رادیویی ک همیشه بلنده شاید واسه اینکه بلندتر باشه از صدای هجوم و تاراج خاطراتی ک ذهن بانو رو آزار میده.

نونوایی‌ای ک گیرم کیفیت نونش چندان خوب نیس اما در عوض ، همیشه خلوته و بانوی سالخورده‌‌ی دیگه‌ای ک ب جای اینکه منتظر مرشد (ینی شاطر) بمونه تا نونش رو بیاره واسش ، از مرشد میخاد ک جاروبی بهش بده تا خُرده نون‌ها رو جَم کنه از دَمِ درِ نونوایی.

مردی ک وختی می‌بینه نفر جلوئیش داره نونایی ک جَم کرده رو میذاره توی نایلون ، بدون اینکه ازش خواسته بشه دهنه‌ی نایلون رو گشاد میکنه تا نونا راحت‌تر برن توی نایلون.

پسرکی حدودن ده دوازده ساله ک همسایه‌ی مجاور ما هستن و دست خواهرای کوچیک‌تر دو قلوش رو گرفته ، هر خواهر یه طرف ، دوان دوان دارن میرن از سر کوچه ، چیزی بخرن لابد !

اینا ینی زندگی جریان داره ، اینا ینی حیات و سر زندگی و اینا ینی ک باید لححححظه‌ لححححظه‌ی زندگی رو قدر دونست و بخاطر چشیدن و لمس کردنش خدا رو شکر کرد....

اینا ینی ک من عااااشق خودمونی بودن این شهرم ، اینا ینی اینکه متنفففرم از زندگی مکانیکی و پر از دود و دم شهرای بزرگ...


  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
آبان
۹۴

این مطلب نخستین بار در جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۳ ساعت 19:57 با شماره‌ی پست 679 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

فایل تصویری‌ای ک دیشب گذاشتم توی وبلاگ ، خُرد کننده‌س واسم ، تصاویرش طاقت رو ازم میگیره و بیقرارم میکنه. در عین سادگی ، غیر قابل تحمله واسم . بیش از بیست بار ، امروز این فایلو دیدم و هر بار بیش از پیش بی‌تاب میشم ، اینا اون تصاویریست ک در ذهنم موندگار شده :

سربازی ک با همون لباسای خاکی دهه‌ی شصت توی مراسم هست ، مداحی ک نَه روی منبرهای منبّت‌کاری شده‌ی آنچنانی بلکه روی یه صندلی معمولی ، نه نشسته ، بلکه ایستاده ، مداحی ک نوحه میخونه و خودش هم سینه میزنه ، شونه‌های امام ک از شدت گریه می‌لرزه ، آهنگ حزین این نوحه ک مثل برخی نوحه‌های امروزی نیست ک معلوم نیس نوحه‌س یا ترانه‌س ، فخامت و استواری الفاظ و معناش : آه از ساعتی که با تَن چاک چاک ..... ، و در نهایت ، اونجا ک در پایان فایل ، جمعیت شروع میکنه ب خوندن این یک بیت که :

امروز حسین سر می‌دهد 

عباس و اکبر می‌دهد

و مداح هم اینجا ب جای اینکه طبق معمول جمعیت رو هدایت کنه ، با جمعیت همراه میشه و ب دنبال اونها بر سر میزنه. این دیگه فراتر از قوه‌ی طاقت منه ‌ نمیتونم ببینم و اشک نریزم.

سادگی زیباست و دلنشین همیشه.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
آبان
۹۴


این مطلب نخستین بار در سه شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۳ ساعت 12:26 با شماره‌ی پست 635 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

ظهر عاشورای سال 1393 و اکنون 1394


+ خاکم ب دهان ....

++ اگر دیدن اینهمه آدم مصیبت‌زده و همدرد نبود ، تحمل این غم ناممکن بود ؛ تکه تککککه می‌شد دل انسان ....

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
آبان
۹۴

شب عاشورای 1437 هـ . ق

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
آبان
۹۴

  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
مهر
۹۴

این مطلب نخستین بار در جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 14:27 با شماره‌ی پست 159 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.

(نفحه: بوی خوش؛ عطیه)

قال رسول‌الله: " إِنَّ لِرَبِّکُمْ فِی أَیَّامِ دَهْرِکُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا بِکَثْرَةِ الِاسْتِعْدَادِ."

عوالی( غوالی) اللئالی العزیزیة‌، ج 4، ص 118

گفت پیغمبر که نفحت‌های حق                      اندرین ایام می‌آرد سبق

گوش و هش دارید این اوقات را                     در ربایید این چنین نفحات را

نفحه آمد مر شما را دید و رفت                      هر که را می‌خواست جان بخشید و رفت

نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش                           تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش

این مطلب را در روز دوم محرم نوشته‌ام.

می‌خواستم ادامه‌ی مطلبی را که بنا بود درباره‌ی "ماهواره" بنویسم (قسمت چهارم مطلب با عنوان "فأین تذهبون") در پایان این هفته بر روی وبلاگ قرار دهم اما دیدم غوغایی در دلم برپاست. از درون دارد مرا از هم می‌پاشانَد، و تازه امروز دوم محرم است..... و هشت روز دیگر تا آن اتفاق عظیم باقی مانده و من بی‌تابم. گویی انتظار یک رویداد شوم را می‌کشم...دلهره، انتظاری توأم با بی‌قراری، نه فقط دل‌نگرانی برای اتفاقی که ممکن است برای خودم بیفتد، گویی عالَم دارد زیر و رو می‌شود. هر سال این قدر زود این احساس به من دست نمی‌داد، اما امسال....گویی چیزی در درونم عوض شده، نمی‌دانم چه...اما امسال با هر سال متفاوت است. بگذارید حدسی بزنم؛ شاید علتش آن دو فایل صوتی باشد که این چند روز حسابی مرا به هم ریخته...همان دو فایل صوتی که آنها را در این مطلب قرار داده‌ام. این چند روزه بجز این دو فایل صوتی در MP3 Player خودم هیچ‌چیزی گوش نداده‌ام، و هر بار که آنها را گوش می‌دهم منقلب می‌شوم؛ تا چند ساعت...در خیابان....در ماشین به زحمت می‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، مصرع به مصرع اشعاری که در این دو فایل خوانده می‌شود مثل پتک بر سرم فرود می‌آید:

مسیرت مشخص، امیرت مشخص،

 مکن دل دل ای دل

بزن دل به دریا
 که دنیا به خسران عقبی نیارزد
به دوری ز اولاد زهرا نیارزد
و این زندگانی فانی، جوانی، خوشیهای امروز و اینجا
به افسوس بسیار فردا نیارزد...

***********************

امید غریبان تنها کجایی؟
چراغ سر قبر زهرا کجایی؟

تجلی طه ، گل اشک مولا ، دل‌آشفته ی داغ آن کوچه‌ی خم

گرفتار گودال خونین ، دل افگار غم های زینب ، سیه پوش قاسم

عزادار اکبر گل باغ لیلا ، پریشان دست علم گیر سقا

نفس های سجاد ، نواهای باقر ، دعاهای صادق

کس بی کسی های شب های کاظم

حبیب رضا و انیس غریب جواد الائمه

تمنای هادی ، عزیز دل عسکری ، 

 پس نگارا بفرما کجایی

و  وقتی به آنجا می‌رسد که با صدایی خسته و درمانده از حضرت می‌خواهد که :

بیا تا جوانم  بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد

می‌توان این اشعار و این نواها را شنید و از خود بی‌خود نشد؟ نمی‌دانم روز عاشورا چه حالی خواهم داشت؟ خدایا حتی نوشتنش هم برایم سخت است.....حال من در روز عاشورا.....شاید، شاید علت حال و احوال من در این روزها همین دو فایل باشد؛ البته از چند روز قبل از شنیدن این دو فایل هم حالم منقلب بود؛ نوشته‌های اخیرم در وبلاگ، گواه این مدعاست؛ به قول یکی از دانشجویانم که در کلاس می‌فرمود: "هیچ‌وقت شما را از این منظر ندیده بودیم."

از خداد می‌خواهم این حال....این غم شیرین ...این انقلاب را هیچ‌وقت از من نگیرد؛ مدت‌ها بود چنین حسی را تجربه نکرده بودم....راستش مدت‌ها بود خودم هم خودم را از این منظر ندیده بودم.

 
  • سید نورالله شاهرخی
۲۴
مهر
۹۴

این مطلب نخستین بار در جمعه دهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 0:52 با شماره‌ی پست 156 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.

برای او که نمی‌توانم به رویش نگاه کنم؛ حتی اگر موفق به زیارت رویَش شوم؛ برای او که در مقابلش جز شرمندگی هیچ ندارم؛ برای او که دوستش دارم هر چند به شمشیرش کشته شوم؛ برای او که جز عشقش و جز جانی ناقابل هیچ چیز برای تقدیم به او ندارم.

فایل صوتی تقدیم به او و تقدیم به شما : دانلود کنید. (حجم فایل 950 کیلوبایت)

قسمت دوم همین فایل که به همان زیبایی و با همان سبک، اجرا شده است: دانلود کنید. (حجم فایل 4 مگابایت)

قسمت اول این فایل را یکی از بازدیدکنندگان وبلاگ، برایم فرستاده؛ وه که چه هدیه‌ای! همیشه سپاس‌گزار ایشان خواهم بود.

شنیدن این دو فایل و اشک نریختن با آن، کار بسیار سختی است؛ چیزی شبیه شکنجه! فقط می‌تونم بگم دیوونه کننده‌س.

برای دیدن متن شعری که در این دو فایل صوتی خوانده شده است به ادامه‌ی مطلب بروید.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۹
مهر
۹۴

واسه من فرق نمی‌کنه ؛ دوس دارم هر کسی رو ک با قلبش با عشقش و با احساسش کار می‌کنه و محاسبات مادی و مالی رو در نظر نمی‌گیره ؛ خواه چنین شخصی ، استادان بزرگوارم دکتر سید حسین صــ.ــفایی باشه یا دکتر کورش کاویـــ.ـــانی باشه یا سرمربی اسبق و فعلی کشتی فرنگی محمد بنا باشه ؛ آدم کاری رو ک قبول می‌کنه خییییییلی بَده ک باری ب هر جهت قبول کنه یا فقط واسه پُز دادن ب بقیه از عنوان اون کار در محافل استفاده کنه ؛ آدم باید عااااااشق باشه ؛ با احساسش با دلش کار کنه ؛ اینطور ک بود اگه ازت تقدیر کردن خوشحال میشی و اگه هم ازت تقدیر نکردن ناراحت نمیشی ؛ چون تو خودت ب اندازه‌ی کافی ، صرفنظر از تقدیر کردن یا نکردنِ دیگرون از کارِت لذت بردی و به تَن و جونت نشسته.



این مصاحبه رو بخونید و ببینید ک یه عاشق ، چطوری راجع ب عشقش حرف می‌زنه.

+ این جمله‌ش چ نشست ب ججججونم و چقــــــــــد پُره از حسسسسِ غرور و افتخار و در عین حال عشق و دلشکستگی :

« ما قرار است به جنگ برویم و محکومیم به پیروزی. تو نمی توانی برای پیروزی بجنگی و تلفات ندهی»

  • سید نورالله شاهرخی
۳۱
شهریور
۹۴


یکی از بی‌شمار الطاف خدا بر من اینه ک کِسایی رو سر راهم قرار داده ک همیشه ب آشنایی باهاشون افتخار می‌کنم ؛ کِسایی ک فرق نمی‌کنه ازم از نظر سنی بزرگ‌تر هستن یا کوچیکتر ، در هر حال از نظر من برادر بزرگتر من هستن. کِسایی ک ممکنه الان دیرا دیر و دورا دور با هم رابطه داشته باشیم اما میدونم وختی بهم زنگ میزنن واسه کاری نیس ک باهام دارن ؛ واسه اینه که میخان احوالمو بپرسن و میخان از اوضاع و احوالم خبردار بشن ؛ کِسایی ک مث ستاره‌ن ، ممکنه همیشه توی آسمون زندگیم معلوم و هویدا نباشن اما میدونم ک همیشه اون بالا هستن و اگه کمکی از دستشون بربیاد دریغ نمی‌کنن ؛ دیدم ک میگم ؛ نه اینکه فقط حدس بزنم اگه کمکی از دستشون بربیاد دریغ نخواهند کرد. 

میدونم ک میخونن اینجا رو ؛ اگر چه کامنت هم نذارن و اگر چه با نام مستعار بذارن ؛ از همین جا ب هر دوشون میگم قَدرِتون رو می‌دونم و خدا رو شاکرم بخاطر بودنتون.

+ (ع.ت) و (هـ . ر).

++ همین.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۱
شهریور
۹۴


ظهری ، تلویزیون گزارشی پخش کرد در مورد مسجد الأقصی و جغرافیای اون ، یه آشنایی اجمالی ب دست می‌داد با این مکان مقدس ؛ آخرش اون گزارشگر عرب زبون بر طبقِ معمولِ گزارشای خبری بیان کرد ک داره از کجا گزارش میده ، گفت (مِن داخلِ مسجدِالأقصی ؛ القدس المُحْتَلّة) ، ینی از داخل مسجد الأقصی ، قدس اشغال شده ، و من نمیدونم چرا وختی ک گفت (القدس المحتلة) با اینکه تنها هم نبودم و سر سفره نشسته بودم اشک جَم شد توی چشام ، با خودم فِک کردم ک چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد بده ک یه قسمت از وجود انسان ، یه قسمت از عمممممق وجود انسان ، اشغال شده باشه و دست خودش نباشه ؛ کاش می‌شد کاری ...

+ فلسطین ، پاره‌ی تَنِ اسلام است ، فلسطین ، قسمتی از کشور ما و مردم فلسطین ، قسمتی از امت ماست.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۵
شهریور
۹۴


یه مستندی نشون داد شبکه‌ی چار ، ب اسم بُدوار ، همین پرنده‌ای ک در تصویر می‌بینید ، نوعی از شاهین هست ، بومیِ منطقه‌ی سیستان هست ، در موردِ صید کردنِ این پرنده توسط مردم اون منطقه و فروشش ب قیمت گزاف ب شیخ نشینای حاشیه‌ی خلیج فارس ، بود؛ حالا کار ب ایناش ندارم ، کارم ب این ندارم ک تحت چ شرائطی و با چ لطائف الحیلی ، طیِ یه نقشه‌ی پیچیده ، شکارش میکردن.

وختی شکارش میکردن این حیوون رو ، باید واسه اینکه رام بشه یه فرآیندی طی می‌شد ک بحث من همین فرآیند هست.

می‌گفت که واسه اینکه پرنده خودشو هلاک نکنه باید توی دو سه روز اول چِشِش بسته باشه وگرنه انقد خودشو ب در و دیوار میزنه ک هم پر و بالش می‌شکنه هم خودش می‌میره بعد یه مدت ، بعد واسه اینکه چشاش بسته باشه ، چِش بندی چیزی نمیزدن بهش ، پلکِ چشاشو میدوختن تا سه روز !!!!!! بعد از سه روز یه کمی این دوخت رو شل میکنن ک یه نوری چیزی ببینه و بعد از یه هفته دیگه اهلی میشه !!!!

نتیجه‌ی اخلاقی یک : آزادی بضی وختا انقد ارزش داره ک آدم اگه از دستش بده انقد خودزنی کنه تا بمیره.

نتیجه‌ی اخلاقی دو : خدایا میدونم ک خیییییلی صبوری ، خیییییلی در مقابل مظالمی ک بر آفریده‌هات میره تحمل میکنی ، خیییییلی خوب میدونم ک اگه ستار العیوب نباشی و اگه قرار باشه در مقابل ظلم بنده‌هات واکنش نشون بدی من رو باید از صفحه‌ی زمین محو کنی ، اما خدا ازت میخام ک در مقابل مظالمی ک بر این زبون بسته‌ها ، بر این بیگناها (اعم از حیوان و انسان) میره عفو نکنی و ب سزای عمل برسونی این سنگدلا رو.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
شهریور
۹۴


از سرِ کُشته‌ی‌ خود می‌گذرد همچون باد :: چه توان کرد که عُمر است و شتابی دارد

این بیت حسسسس عجیبی داره واسه من ؛ اگر ما بودیم  و همین یک بیت از حافظ ب ما رسیده بود کافی بود ک ب خاطر همین یک بیت ، او رو جزوِ بزرگانِ ادبیاتِ این سرزمین بدونیم.

از نظر آوایی :

ببینید این شعر ، داره معشوقی رو تصویر می‌کنه ک عاشقِ خودش رو کُشته و حالا بی اعتنا و دامن‌کِشان از سرِ جنازه‌ی او می‌گذره ؛ مثل یک نسیم ؛ حالا مصرعِ دوم رو آهنگین در ذهن خودتون بخونید ، با وزن (فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلاتُن فَعَلُن) ، اصلن خودِ این وزن ، مث نسیم میمونه ، نسیمِ خنک ، ک آروم از کنارِ آدم میگذره و دل و جججونش رو صفا میده ، و جالبه این نسیم ، اینجا ، معشوقی هست ک عاشقِ خودش رو کُشته و داره از کنار او میگذره ، مفهوم ، چقد ظالمانه‌س و آوا چقد لطیف ، و همین تضاد ، چقد زیبا و دلنشینه.

از نظر مفهومی :

معنای اول :

این بیت میتونه در وصف خودِ عُمر باشه ، ارزشمندترین داراییِ ما ، ک آروم ، مث باد ، از کنار میگذره و ما رو هر لحظه ب مرگ و پایان فرصت‌ها نزدیک‌تر میکنه. ما در واقع ، کُشته‌ی عمر هستیم.

معنای دوم :

همون معنایی ک در قسمت آوایی گفتم ؛ معشوقی ک عاشق خودش رو کُشته و حالا بی اعتنا و دامن‌کِشان از کنار او رد میشه ؛ معشوق ، در واقع ، به منزله‌ی جان و به مثابهِ عُمرِ عاشق هست و همونقد واسش عزیزه ؛ مثل عمر ، با همون سرعت و لطافت در حالیکه ما رو هر لحظه ب مرگ نزدیک میکنه از کنار ما رد میشه و ما چاره‌ای بجز قبول این واقعیت نداریم.

****

شعر حافظ ، همه بیت الغزل معرفت است :: آفرین بر نَفَسِ دلکش و لطف سخنش

  • سید نورالله شاهرخی