خاطرات وکالت قسمت 3 - آااااااهِ دانشجوا (بخش دوم)
این قسمت دوم این مطلبه. برای مشاهدهی قسمت اول، اینجا رو مشاهده بفرمایید.
به اینجا رسیدیم که جلسهی دادرسی رو لِنگ در هوا :-/ رها کردم و اومدم بیرون، دنبال تبلت گمشدهای که هیچ نشونی ازش نداشتم الا اینکه یه تاکسی زرد درب و داغون بود با یه پیرمرد با موهای جو گندمی.
توی خیابون دادگاه - نه توی پیادهرو، در حاشیهی خیابون، اگر بخام دقیقتر بگم - بیهدف به سمت پایین، بر خلاف جهت حرکت ماشینا داشتم حرکت میکردم و چِش چِش میکردم توی تاکسیهای زرد به هدف اینکه بخت باهام یار باشه و دوباره اون ماشین رو ببینم. اینجا بود که متوجه شدم چقد تاکسی پیکان توی شهر کمه. امیدم زیادتر شد، چون بالاخره بین تعداد کمتری ماشین باید میگشتم.
زنگ زدم دفتر وکالت یکی از دوستام. قضیه رو بهش گفتم. گفت شمارهی سیمکارت تبلت رو بده، من میسپارم به مُنشیام که مدام بهش زنگ بزنه تو هم برو تاکسیرانی و ازشون بخواه عکس راننده پیکانها رو بهت نشون بدن تا بتونی ردی از راننده بدست بیاری.
سیمکارت تبلت، طبق معمول همیشه روی ویبره بود و زنگ خوردنش صدا نداشت، خودم مدام داشتم شماره رو میگرفتم، جواب نمیداد. با خودم فکر میکردم این رانندهه پیرمرد هست و اصلاً صدای ویبرهی زنگ تبلت رو هم بشنفه، بلد نیست جواب بده. البته همین که تبلت زنگ میخورد خودش برای من جای خوشحالی بود، حداقل نشون میداد هنوز گیر آدم نابابی نیفتاده که سیمکارت رو ازش دربیاره و قصد تملکش رو بکنه! مدام هی زنگ میزدم و مدام هی جواب نمیداد. ترسم این بود که این تاکسی یه مسافری سوار کنه و این مسافر، بدون اینکه به راننده چیزی بگه وقت پیاده شدن خییییییلی راحت دس بِبَره و از زیر داشبورد، تبلت رو آروم و بی سر و صدا ورداره و دِ برو که رفتی....
از طریق اکانت سامسونگ میشد محل گوشی رو ردیابی کرد اما مشکل این بود که اینترنت تبلت غیر فعال بود! خلاصه که تقریباً هیچ امیدی نداشتم، اگر راننده آدم نابابی بود تبلت رفته بود، اگر راننده آدم نابابی نبود ولی مسافر نابابی سوار میکرد، تبلت رفته بود، اگر هیچکدوم از اینا نبود و تبلت تا شب میرسید به خونه راننده و یکی از اعضای خونواده راننده اینو میدید و وَرِش میداشت و صداشم درنمیآورد تبلت رفته بود، اگر توی یه ترمز شدید، تبلت میفتاد کف ماشین و آسیب جدی میدید عملاً غیر قابل استفاده میشد، خلاصه که شاید احتمال اینکه تبلت، سالم به دست من میرسید یک به میلیون بود!
سوار یه ماشین شدم برم تاکسیرانی. مثل کسی که مصیبتزده باشه و دوس داشته باشه مصیبتش رو با دیگران شریک بشه، با این راننده تاکسیه هم قضیه رو در میون گذاشتم، در خلال حرفام با این راننده تاکسی به این نتیجه رسیدم که بجای تاکسیرانی که میشه آخر وقت اداری برم، فعلاً برم توی یکی از میادین اصلی شهر در پایان مسیر تاکسیها واستم و منتظر باشم که این راننده تاکسی وقتی دور میزنه بالاخره گذارش به اینجا بیفته و من ببینمش! وقتی داشتم پیاده میشدم رانندهی این تاکسی برای دلداری دادن به من گفت اگر منم ماشینی با این مشخصات دیدم حواسم هست. خواستم بگم مرد مؤمن حواست به چی هست؟ چطور میخای خبر به من بدی؟ هیچی نگفتم و پیاده شدم!
مثل علی نصیریان توی فیلم بوی پیراهن یوسف، وقتی یه تاکسی پیکان با رانندهی غیر جوون میدیدم سریع بدو بدو میرفتم جلوی ماشین و زیر داشبورد رو نگاه میکردم، طرف فک میکرد عجله دارم و میخوام سوار ماشینش بشم اما وقتی زود منصرف میشدم تعجب میکرد که چرا اینجوری سراسیمه میرفتم به سمتش و چرا اینجوری برمیگشتم عقب! یه وضی داشتم اصن! بعدم با خودم فکر میکردم شاید یکی از همین جوونا الان رانندهی اون ماشین باشه، ینی شاید مثلاً پدره پیاده شده و الان پسرش نشسته جاش، ولی به هر حال سراغ پیکانهایی که رانندهشون جوون بود نمیرفتم اصن.
چقدم که تاکسی پیکان کم شده، شاید توی هر سه چهار دقیقه یه تاکسی میومد رد میشد، توی میدون به این فک میکردم که این رانندهه انگار زیاد در قید مسافر نبود و منم چون سَرِ مسیرش بودم ورداشته بود، چون وقتی داشت منو میرسوند به مقصد از یه راه فرعی داشت میرفت! با خودم فکر میکردم اگر زیاد در قید و بند مسافر نبود پس بعید نیست که اصلاً سر و کلهش اینورا توی این میدون اصلاً پیدا نشه.
برای اینکه توی دو جبهه به جستجو ادامه بدیم زنگ زدم به خونه و به یکی از اعضای خونه گفتم که بره تاکسیرانی ببینم اصن حاضر هستن تصویر رانندهها رو نشونمون بدم، بهش گفتم من میمونم توی میدون، شما برو ببین چی میگن. اگر حاضر بودن تصویر، نشون بدن به من بگو تا زود ماشین بگیرم بیام! بیچارهها توی خونه هم افتادن توی هول و وَلا.
بین تماسهای مکرری که با تبلت داشتم، زنگ زدم دفتر دادگاه، گفتم طرفهای مقابل من اومدن؟ گفت آره اومدن، بیا. گفتم دیگه اومدن من نیازی نیست، همون لایحهای که نوشتم آوردم رو ضمیمه پرونده کنید. گفت ینی نمیای؟ گفتم نه دیگه. نیازی نیست بیام.
اصلاً حوصلهی برگشتن به دادگاه رو نداشتم.
اونوخ عجیب و حتی احمقانه اینکه گرچه احتمال پیدا کردن تبلت، بر اساس عقل و منطق یک در میلیون بود، اما تقریباً مطمئن بودم دوباره پیداش میکنم. نمیدونستم چطوری، ولی مطمئن بودم بدستش میارم دوباره، شاید این حس احمقانه بخاطر این بود که تا حالا تقریباً علیرغم حواسپرتیهای مکرر، هر چی توی عمرم گم کردم دوباره پیداش کردم! البته بجز یه بار که توی اتوبوس بین شهری به سمت تهران، در روز دفاع از رسالهی ارشد، کیف دستیم رو که گذاشته بودم توی محفظهی بالا سر مسافر، ازم دزدیدن. در واقع وقتی رسیدم ترمینال جنوب، دیدم کیفم نیست. حالا الان با خودم حس میکردم این تبلته رو هم پیدا میکنم. البته یه قسمتی هم از دلم میگفت فعلاً ماجرا گرمه و هنوز دقیق عمق فاجعه رو نمیدونی، بعد از چند ساعت که از گم شدنش بگذره تازه میفهمی که برگشتی در کار نیست!
یه طورایی گم شدن چیزی که بهش وابستهای نمونهی کوچکتری از مرگ هست به نظرم. تفاوتش با مرگ واقعی اینه که توی مرگ، از همهی چیزایی که بهشون وابستهای یه دفه میکَنَنِت، اما گم شدن یه چیز، خب فقط مخصوص به همون یه چیز هست!
بقیه در قسمت بعد....
حالا این تبلت من گم شده باید به اندازهی یه سریال کرهای هشصد قسمتی ماجرا ازش دربیارم و براتون تعریف کنم :-/
- سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۷ ب.ظ
سلام استاد
صبح بخیر
به اینجا رسیدیم که جلسهی دادرسی رو مُراعا ! :-/ رها کردم😊