خاطرات وکالت قسمت 3 - آااااااهِ دانشجوا (بخش چهارم)
این قسمت چهارم این مطلبه، برای دیدن قسمت اول، اینجا، برای مطالعهی قسمت دوم، اینجا و برای مشاهدهی قسمت سوم، اینجا رو کلیک بفرمایید.
رسیدیم به اینجا که نشسته بودم پشت میز کارمند تاکسیرانی و ایشون داشت یکی یکی عکس 710 نفر رانندهی تاکسی پیکانا رو نشونم میداد و منم از هر 10 نفر تقریباً یک سومش رو به عنوان گزینهی احتمالی انتخاب میکردم!
ادامهی ماجرا اینکه توی این اتاق، دو تا میز و طبعاً دو تا کارمند بود، اسم اینی که داشت به من عکس نشون میداد رو میذاریم آقای الف و اسم اون دیگری رو میذاریم آقای ب. البته من اسم هر دو شون رو میدونم خودم اما برای احترام به حریم خصوصی و لو نرفتنشون از همین اسم آقای الف و ب استفاده میکنیم.
وقتی آقای الف داشت به من عکسا رو نشون میداد صندلیش اختلاف ارتفاع داشت با صندلیای که من روش نشسته بودم، ینی صندلی آقای الف از صندلی من خیلی بالاتر بود، در نتیجه او میتونست آقای ب رو که اون طرف اتاق، پشت میز خودش نشسته بود، از روی صندلی خودش ببینه اما من که پایینتر بودم فقط مانیتور آقای الف که روبروم بود رو میدیدم و در واقع بین من و آقای ب، مانیتور آقای الف، حائل بود و من چیزی از آقای ب نمیدیدم عملاً. حالا واسه چی اینا رو گفتم؟ واسه اینکه وختی آقای الف داشت عکسا رو به نشون میداد یه دفه دیدم گردن خودش رو از پشت مانیتورش کشید بالا و خطاب به آقای ب گفت باشه حواسم هست! در حالی که من اصن نشنیدم آقای ب حرف خاصی زده باشه. بعدم دیدم آقای الف خطاب به آقای ب ادامه داد و گفت اگر چیزی به نظرت رسید بگو. از این حرفای آقای الف متوجه شدم آقای ب با توجه به اینکه من از پشت مانیتور نمیدیدمش داشته به آقای الف اشاره میکرده که بابا بیخیال این شو، حوصله داری برای خودت دردسر درست کنی؟ با خودم گفتم حالا توی این هیری ویری همین تو یکی رو کم داشتم آقای ب!
هیچی دیگه، در عین حالی که داشتم عکسای رانندههای پیکان رو یکی یکی میدیدم و البته خیلی از پروندهها هم اصن عکس نداشتن، موبایل دستم بود - نه روی گوشم - تبلت رو هم مدام میگرفتم. یه دفه همونطور که موبایل توی دستم بود دیدم تایمر تماس موبایلم داره شماره میندازه و حتی رفته روی عدد 11 ثانیه. ینی یازده ثانیهس کسی پشت خط تبلت هست و تبلت رو جواب داده و من محو تماشای عکسای مانیتور آقای الف بودم. سریع از جا پا شدم :-/ غیر ارادی ها، از جا پا شدم و گفتم سلام، آقا تبلت من توی ماشین شما جو مونده! گفت آره. بیا بگیرش! اون آقای الف که مسؤول تاکسیرانی بود و خییییییلی هم آدم خوش قلبی بود دست به شکرگزاری برداشت و در حالیکه دستاش مثل حالت قنوت نماز جلوی صورتش بود گفت خدایا شکرت. این عملش به دلم نشست خیلی. بعدم مدام هی میگفت اسم راننده رو بپرس، شماره تاکسیش رو بپرس، اون بنده خدا از پشت خط تبلت هی داشت میگفت بیا من فلان جا هستم، بیا بگیرش، من از اینور خط بنا به اصرار آقای الف مدام هی ازش میپرسیدم اسمت کیه، شمارهی تاکسیت چنده؟ گفت اسمم آقای ج هست - واقعاً هم اول نام خونوادگی رانندهه جیم بود! - شمارهی تاکسیش رو هم به اصرار من گفت. تازه آقای الف مدام اصرار میکرد پلاک ماشینش رو هم بپرس که دیگه من روم نشد، گفتم این رانندهه الان با خودش میگه این صاحب تبلت چرا از من عین دزدا داره سین جیم میکنه! همون جا آقای الف، شمارهی اون تاکسی رو زد توی سیستم تاکسیرانی، اولاً که اون شمارهی تاکسی جزو اون پروندههای بی عکس بود :-/ ینی من کُل 710 نفر رانندهی تاکسی پیکان رو هم میدیدم باز از اون طریق به راننده نمیرسیدم، بعدم اصن اون شمارهٔ تاکسی توی سیستم به اسم آقای جیم نبود! ینی کلاً اصن احتمال پیدا کردن رانندهی اون تاکسی از طریق سیستم تاکسیرانی زیر صفر بود!
هیچی دیگه در حالیکه توی پوست خودم نمیگنجیدم با آقای الف خداحافظی کردم و او هم مدام هی میگفت خدا رو شکر بِرار (ینی برادر) پیدا شد، من که کاری نکردم. آقای ب هم وقت خداحافظی توی اتاق نبود و من لازم نشد باهاش خداحافظی کنم وگرنه اصلاً خوش نداشتم باهاش خداحافظی کنم. به نظرم آدم نچسبی میومد. رانندهه بهم گفته بود زود بیا فلان جا، من روبروی بانک ملی واستادم، شمارهی تلفن خودشم بهم داد که یه شمارهی ایرانسل بود. شمارهی تلفن رو من میخوندم و آقای الف، مثل کسی که مُنشی من باشه زود زود مینوشت! در حالی که اصن وظیفهای در قبال من نداشت. توی اون حالت که من داشتم شماره تلفن تکرار میکردم و او خیلی مظلومانه و البته با شوق و ذوق مینوشت نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش سوخت!
از تاکسیرانی اومدم بیرون و منتظر ماشین شدم، یه ماشین پراید اومد، دربست کردم تا همون جایی که اون رانندهه گفته بود اونجام. توی تاکسی هم به اون راننده تاکسی گفتم وضعیتم چی بوده و الان چرا اینجام. کلاً اون روز بر عکس معمول که توی برخوردای اجتماعی آدم کااااملن کم حرفی هستم دوس داشتم به همه بگم که توی چه شرایطی هستم. انگار فشار رو روم کم میکرد. اون رانندهه گفت توی تاکسیرانی آقای ب رو دیدی؟ گفتم آره، همش به آقای الف میگفت این عکسا رو چرا نشونش میدی! یه دفه دیدم سر درد دلش وا شد گفت بخدا قسم باید برم کارت هوشمند تاکسیرانی بگیرم ولی با خودم عهد کردم که تا آقای ب توی اون ادارهس نرم. گفتم چرا خب؟ گفت اصلاً یه طوری سر کتکی :-/ با ما برخورد میکنه انگار ما چون راننده هستیم شخصیت نداریم برای خودمون. گفتم والا توی همون چند دقیقهای که من اونجا بودم هم داشته توی کار من اخلال میکرده، اونوخ جالبه وختی برگشتم خونه، اون عضو خونواده هم که رفته بود تاکسیرانی و همهش چند دقیقه توی اون اداره بود میگفت اون کارمنده که اینور اتاق نشسته بود چرا انقد برخوردش بد بود؟ :-/ ینی اون آقای ب این استعداد بسسسسسسیار شگرف رو داشت که در کوتاهترین زمان ممکن، بدترین حس ممکن رو در مخاطبین خودش به وجود بیاره! خلاصه برام عجیب بود این قضیه.
هیچی دیگه، اون رانندهه که داشتم باهاش میرفتم سر قرار ملاقات با رانندهی اصل کاری، آدم دلسوزی از کار دراومد، طوری که مسیر خونهمون رو ازم پرسید و گفت تبلت رو که گرفتی منم دارم برمیگردم خونه و مسیرم هم با تو یکیه، میرسونمت درِ خونه. با خودم فکر کردم انگار این روز تلخ داره به پایان خوشی میرسه، اما کور خونده بودم. هنوز التهاباتی در پیش بود.
رسیدیم اونجا که رانندهه گفته بود، تماس گرفتم با ایرانسلی که بهم داده بود، دیدم جواب نمیده. اونقد التهاب داشتم که از روی کاغذی که آقای الف برام نوشته بود هم داشتم شماره رو اشتباه میگرفتم. دیگه خود رانندهای که سوار ماشینش بودم کاغذ رو گرفت و ارقام رو خوند و من شماره گرفتم، گوشی راننده در دسترس نبود و تبلت رو هم جواب نمیداد!
مطلب اگه طولانیتر از این بشه، تلف میشه و شما هم دیگه حوصلهتون نمیگیره بخونیدش. بقیهش رو إن شاء الله زود مینویسم و منتظرتون نمیذارم.
- شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ب.ظ