خاطرات وکالت قسمت 3 - آااااااهِ دانشجوا (بخش سوم)
این قسمت سوم این مطلبه. برای دیدن قسمت اول، اینجا و برای دیدن قسمت دوم، اینجا رو مشاهده بفرمایید.
خب در قسمت قبلی این داستان سریالی :-/ رسیدیم به اینجا که در دو جبهه دنبال تبلت میگشتم. توی میدون اصلی شهر، واستاده بودم و دنبال تاکسیهای زرد پیکان، از اینور میدون به اون سمت میدون در نوسان بودم :-/ و یکنفر از اعضای خونواده رو راهی کرده بودم به سمت تاکسیرانی.
این وسط، همون دوستم که گفتم وکیل بود گفت یه شکایت هم بنویس و درخواست مسدودی شماره سیمکارت و ردیابی تبلت رو هم بکن. گفتم خب من میخام به اون سیمکارت زنگ بزنم بالاخره شاید کسی ورداشت، اگر مسدود بشه که به ضرر خودم هست، گفت اونا که فوری مسدودش نمیکنن بالاخره باید شکایت کنی چون ممکنه ازش سوءاستفاده کنن و طبیعتاً به اسم تو تموم میشه. دیدم راس میگه، بالاخره تا بخاد دستور مسدودیش صادر بشه منم نتیجهی تماسام معلوم میشه، اگر تبلت دست کسی باشه که بخاد صاحبش رو پیدا کنه، تا قبل از مسدودی سیمکارت، جواب میده.
این بود که در همون حینی که حواسم به تاکسیهای میدون بود که ببینم توشون پیکان هست یا نه، شروع کردم نوشتن اون شکایتی که در قسمت اول، تصویرش رو دیدید. انشای شکایته خب طبیعتاً افتضاح از کار دراومد ولی حوصله و دل و دماغ عوض کردن و پاکنویس کردنش رو هم نداشتم. شمارهی سریال تبلت هم در دسترسم نبود، همون دوستم گفت فعلاً جاشو خالی بذار، دستور ارجاع شکایت به کلانتری رو بگیر فعلاً. بعد پُرش میکنی. البته یه نیم ساعت بعد زنگ زدم از خونه، شمارهی سریال تبلت رو گرفتم.
اما چرا اعلام سرقت کردم به دروغ؟ چون اگر اعلام مفقودی میکردم اصلاً کسی نمیرفت سراغ ردیابی و اینا. چون میگفتن جرمی واقع نشده، فقط سیمکارت رو میسوزوندن و قرار منع تعقیب میزدن و پرونده رو مختومه میکردن، ناچار شدم برای سرقت، سناریو هم بسازم، و چه سناریوی آبکی و احمقانهای از کار دراومد، دوباره برید اون شکایتم رو بخونید واقعاً مسخره شده متنش! کلاً توی دروغگویی استعدادم خوب نیست متأسفانه یا خوشبختانه!
اونی که رفته بود تاکسیرانی گفت مسؤول مربوطه اینجا نیست و گفتن چند دقیقه بعد میاد، من توی این حیص و بیص با چند نفر رانندهی تاکسی که سر خط واستاده بودن هم وارد مذاکره شدم اونام گفتن با توجه به اینکه تاکسی پیکان زیاد نیست، تنها راهت مراجعه به به تاکسیرانی هست. گفتم مرسی.
هیچی دیگه جستجوی نافرجام من در میدون و همزمان تماسهای مکرر و البته بی پاسخ من با تبلت ادامه داشت. بعضی وختا تبلت، مشغول میزد، البته میدونستم مشغول بودن تبلت بخاطر اینه که منشی اون دوستم از دفتر وکالت داره زنگ میزنه بهش احتمالاً! تا اینکه عضو محترم خونواده از تاکسیرانی تماس گرفت و گفت مسؤولش اومده اما میگه اصلاً امکانپذیر نیست من عکس رانندهها رو بهت نشون بدم، فقط با حکم قاضی میتونم همچین کاری بکنم. گفتم خب باشه. برگرد خونه.
تلفن رو قطع کردم دیدم دقیقاً دور میدون، یکی از این گشتهای تاکسیرانی واستاده، از اینا که مثلاً میان تخلف رانندهها رو دربیارن. چراغی مثل چراغ پلیس هم روی ماشیناشون هست. رفتم پیشش، گفتم همچین وضعیتی هست. چکار کنم؟ گفت برو پیش آقای فلانی توی تاکسیرانی بگو عکسهای راننده پیکانها رو نشونت بده، گفتم همین الان یکی رو فرستادم گفته نمیشه. گفت بذار بهش زنگ بزنم. بنده خدا تلفن خودشو درآورد بهش زنگ زد. بهش گفت یکی اینجاست، سید هست و فامیلمون هست - حالا من اصن فامیلش نبودم ها، فقط برای راه افتادن کار داشت اینجوری میگفت! - میاد پیشت، قصدش هم این نیست به راننده تاکسیها تهمت سرقت بزنه، تو عکسا رو نشونش بده اگر شناخت، خودت زنگ بزن بهش، فقط هم ازش سؤال بپرس تبلت توی ماشینت جا مونده یا نه. همین! اونم گفت باشه. بفرستش بیاد.
این وسط به توصیهی یکی از اعضای خانواده یه مرغ هم نذر کردم که پیدا بشه. حتماً میگید با اونهمه اطلاعات توی تبلت، درستش این بود گاو یا شتر نذر میکردم!
دیگه دیدم موندن توی میدون بیش از این فایده نداره، میرم تاکسیرانی، اگر پیداش نکردم مستقیم میرم دادسرا برای اعلام سرقت. سوار یه ماشینه شدم به سمت تاکسیرانی. این ماشینه هم بدتر از اون ماشینی که تبلتم توش جا مونده بود درب و داغون بود. طوری که درش رو بستم اصلاً چفت نمیشد! راننده گفت از اون طرف گیر کرده پیاده شو درستش کن، گفتم ولش کن، همین جوری با دست میگیرمش. عجله دارم. دیگه خودش پیاده شد درستش کرد:-/
رسیدم تاکسیرانی. رفتم پیش مسؤول مربوطه. تحویل گرفت خیلی و گفت بیا بشین کنارم روی صندلی. من عکس رانندهها رو میزنم جلو، تو شناسایی کن. گفت 710 نفر راننده تاکسی پیکان داریم توی شهر. هففففففتصصصصصد و دهههههههه نفررررررر. اصن خودم شرمنده شدم. چطور میشد هفتصد و ده نفر رو مورد به مورد نگاه کرد؟ ولی خب، چون به نفع خودم بود حرفی نزدم! ولی وجداناً اگر خودم جای اون کارمنده بودم، هیچوخ این کار رو نمیکردم!
شروع کردیم به نگاه کردن تصاویر، اولاً که خیلی از رانندهها اصلاً عکس نداشتن و فقط مشخصات خالی بودن! ینی ممکن بود هر کدوم از اون پروندههای بی عکس، همون پیرمردی باشه که من دنبالشم! ممکن بود اصن تاکسی به اسم اون راننده نباشه پروندهاش و هزار ممکنهی دیگه. اونوخ ما چقد راننده پیکان زن داریم، از هر سه تا پروندهای که توی کامپیوتر رد میکردیم یکیش زن بود!
بعد جالبیش اینجاست که من میخواستم از روی قیافه، راننده رو شناسایی کنم در حالی که در حقیقت، اصلاً قیافهی راننده رو نمیشناختم و فقط موهای جو گندمیش یادم بود :-/ واسه همین هم هر پیرمردی میدیدم بهش میگفتم شاید این باشه! اون کارمند هم شماره تلفنا رو یادداشت میکرد که مثلاً در پایان هفتصد نفر با اون رانندهها تماس بگیره و ازشون سؤال بپرسه که آیا تبلتی توی ماشینشون جا مونده یا نه! تا عدد سی که رسیدیم هف هَش نفر جدا کرده بودم! البته شانس میآوردم که بعضی از پیرمردها طاس بودن و خودبخود از دایرهی احتمالات میرفتن کنار:-/
خلاصه با همین دس فرمون اگر میخواستم برم جلو و من از بین رانندهها انتخاب کنم احتمالاً از بین هفتصد نفر من 200 نفر انتخاب میکردم :-(
بقیه در قسمت بعد!
آقا من معذرت میخوام قول میدم قسمت بعد، آخرش باشه. ولی اصل ماجرا انقد جالبه که نمیتونم سانسور کنم. فوقش شما ناراحتید نخونید دیگه. ها؟
- پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۵ ق.ظ