شور زندگی
برای بازدیدکنندگان محترم
آقا مرتضی یکی از دانشجویان سابق من در دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرمآباد هستن، کسانی که مطالب منو از طریق وبلاگ دنبال میکنن از ایشون شناخت دارن و نیاز به معرفی خاصی نیست، برای بقیهی بازدیدکنندگان محترم وبلاگ و اعضای محترم کانال عرض میکنم ایشون از با استعدادترین دانشجویان در طول تدریس من هستن و شاید مثل ایشون در طول تدریس من به اندازهی انگشتان یک دست وجود نداشته باشه که واحدهای متعددی با من داشتن و همشون رو هم 20 گرفتن، خیلی از اون بیستا هم بدون نیاز به اِعمالِ نمرهی فعالیت کلاسی و حاصل نمرهی خودِ برگه بوده؛ اما اونچه ایشون رو در نظر من خاص میکنه قطعاً علاوه بر استعداد و درسخون بودن، ادب، معرفت و قوهی عقلانیتی هست که در ایشون سراغ دارم و در رفتار و سَکَناتِ ایشون موج میزنه. الان هم میدونم که قطعاً راضی به بیان این مطالب نیست اما بالاخره چون قراره همگی رو به دعوت کنم به ضیافتی که ایشون تدارک دیدن به ناچار باید از میزبان، شناخت کافی وجود داشته باشه. از ایشون بابت بیان این مطالب صمیمانه عذرخواهی میکنم و امیدوارم پذیرا باشن.
به هر حال ایشون لطف کردن و یکی از بهترین عیدیها در طول سنوات اخیر رو به من دادن و اون هم کامنتی است که مشروحش رو در ذیل مشاهده میفرمائید. این کامنت از حیث خاطرهبازی با خاطرات مشترک، از حیث شیوهی نگارش و از حیث خوندنی و سهل و ممتنع بودن، قطعاً یکی از تاپ تِنهای (ده آیتم برگزیده) و شاید به جرأت یکی از تاپ فایوهای (پنج آیتم برگزیده) کُل کامنتها چه در وبلاگ سابق در بلاگفا و چه در وبلاگ فعلی توی بلاگ هست. حیفم اومد این کامنتِ عزیز برای من، فقط به شکل یه کامنت، در ذیل یکی از مطالب وبلاگ، باقی بمونه. این بود که تبدیلش کردم به یک پست جداگانه و همهی شما رو دعوت میکنم به خوندنش. برای من که مثل یک داستان کوتاه جذاب و شیرین بود و بسیار خوشم اومد و بازم لازمه برای چندمین بار بگم که مفتخرم به داشتن همچین دانشجویی. یه معلم، اگر حاصل دوران تدریسش آشنایی با چند نفر معدود از اینچنین دانشجویانی باشه به نظرم باید کاملاً راضی باشه. همهٔ اون دانشجویان محترمی هم که یکسره مشغول توهین و تهمت هستن رو جبران میکنه تازه سَر هم میاد K
تقسیمبندی کامنت، حاصل فعالیت من برای راحتتتر کردنِ خوندنِ متن هست.
برای خودِ آقا مرتضی
بسیار ممنونم ازت بابت این نوشتهی شیرین و به یاد موندنی. نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. گفتنیها رو در فوق عرض کردم. این کامنت رو مثل یک داستان، یک نَفَس خوندم و غرق شدم از شور زندگی. به زحمتی فکر کردم که بابت نگارش این کامنت کشیدی و حسابی شرمنده شدم. ممنونم ازت. عذرخواهی میکنم چند روزی پاسخ به تأخیر افتاد. سخت، مشغول مطالعه بودم و وختی هم وارد کاری میشم تا تمومش نکنم دست و دلم به انجام کار دیگری نمیره.
اونقدر مطالب متعددی در این کامنت مطرح کردی که واقعاً من نمیدونم چجوری باید جواب اینهمه رو بدم، ترجیح میدم فقط بخونم و لذذذذذت ببرم. فقط اون آخرای کامنت، یه جاش گفتی که من کامنتای قبلی جنابعالی رو بیجواب گذاشتم. در حالیکه اینجوری نیست، من الان کامنت بی جواب، توی قسمت مدیریت بلاگ ندارم، هر چی بوده همه رو جواب دادم، منتها شرمنده هستم که دیر جواب دادم و الان قطعاً جنابعالی یادت رفته کجا اون کامنتا رو گذاشتی که بری و جواباشو ببینی ولی بر فرض محال اگر جای اون کامنتا یادت میبود الان میتونستی جواباشو ببینی چون توی وبلاگ، منتشر شده. باز هم ممنون بابت این مطلب.
اصل مطلب آقا مرتضی
مقدمه:
با سلام و عرض ادب خدمت شما استاد عزیز. امیدوارم که در پناه یزدان بی همتا خوب و خوش و سلامت باشید. مدت ها قبل به شما قول داده بودم که وبلاگ را بار دگر ترک نخواهم کرد ، چراکه ترک قبلی که شاید ناخودآگاه جهت تاملی عمیق بود و خوب هم به یاد دارم که جنابعالی به عنوان حدیث نفس از آن یاد فرمودید، اتفاقی خوشایند لااقل برای روح و نَفْس و دلتنگی های من نبود ، دلتنگی هایی از جنس دانشگاه ، دلتنگی هایی از جنس هم کلامی با اساتید و فرهیختگانی که فقدان آن ها به شدت در جامعه ی امروزی مان حس می شود. آزمودن دل به هزاران شیوه هم چاره ساز نیفتاد.
روز بارانی مخوف (!) در دانشگاه لرستان:
به هر روی ، ایام یکی پس از دیگری گذشت، تا اینکه دلم طاقت نیاورد و به دیدارتان آمدم، در آن روز بارانی مخوف ، و سیل آور در دانشگاه لرستان ، مطمئنم خوب به یاد دارید، در آن روز در آن ساعت پایانی ، که گویی هیچ جنبنده ای در دانشگاه نمانده بود ! اگر اشتباه نکنم آخرین جلسه ی آن ترم بود ، چقدر سراغ تان گشتم ! یکی دوبار هم قصد رجوع کردم، با خود گفتم لابد کلاس را به خاطر این باران و وضعیت و آخرین جلسه بودنش ، زودتر از موعد تعطیل کرده اید، اما همین که وظیفه شناسی و وقت شناسی شما در ذهنم تداعی شد ، پا پس کشیدم، و با خود گفتم مگر می شود ! کلاس را برگزار نکرده یا تعطیل کرده باشد! آن هم کلاسی را که از قبل اطلاع رسانی کرده! هیچ کس هم در دانشکده نبود ، دوبار هم تا دفتر هماهنگی رفتم، اما گویی خیلی وقت پیش همگی قصد منزل کرده بودند. بالاخره بار سوم، شخصی در اتاق را باز کرد، از شمایلش مشخص بود که مدت زیادی را خوابیده ، با چهره ای ترسیده ، فقط نظاره گر من شد! و هیچ اطلاعی از کلاس و یا نام شما هم نداشت! نا امید نگشتم و بازگشتم ، در آن محوطه ی بی انتها و پیچ در پیچ دانشکده ، به دنبال صدا گشتم، اوایل صدایی نمی شنیدم ، اما پس از آنکه خود را به طبقه ی فوقانی رساندم ، انعکاسی از صدا به گوشم رسید، گویی صدا به گوش جانم هم رسید! چرا که دوست نداشتم پس از مدت ها انتظار که به بیش از یک سال می رسید ، مراد دل برنیامده بازگردم ، یک به یک پشت درِ کلاس هایی که چراغ روشن داشتند ایستادم اما مشخص نبود دقیقا صدا از کدام کلاس به گوش می رسد، دست بر قضا برق هم قطع شد! ابتدا خوشحال گشتم، چراکه معمولاً در این مواقع، تدریس، متوقف ، و کلاس تعطیل خواهد گشت ، اما نمی دانستم شما همانند سابق ، در هر شرایطی تدریس را ادامه می دهید ، نهایتا پس از گذشت نیمی از ساعت ، و شاید هم بیش تر ، کلاس تعطیل شد و دیدار هم میسر .
دورهی آموزشی در خدمت سربازی:
در همان روز بود که قضیه ی رفتن به خدمت سربازی را با شما در میان گذاشتم ، تصمیمی که از مدت ها قبل ، و حتی سالیان قبل تر از آن گرفته بودم، و دغدغه ی آن در تمام طول مدت تحصیل مرا رها نمی کرد، تقلای زیادی کرده بودم ، تا شاید راهی پیدا شود ، و مانع از سر راه کنار رود ، و حدود هفت سال طول کشیده بود ، تا دل از دانشگاه برگیرم، اما چاره ای جز تسلیم و سر سپردگی در مقابله با اجبار حاکمیتی نبود... عزم سفر کرده بودم ، و مقدماتش هم مهیا شده بود، خوشبختانه پس از هفت ماه رفت و آمد و چندین نوبه سفر به تهران ، و پس از آن تحقیقات محلی و... توانسته بودم امریه ی قضایی بگیرم ، اما خب ، دوره ی رزم مقدماتی قبل از آن بایستی طی می شد، قرار بر این بود که مقصد ما به رویه ی سال های گذشته ، تهران باشد، اما به مانند سایر امور غیر قابل پیش بینی در کشورمان، مقصد نیز تغییر یافت ، و مسافر شمال گشتیم و سر از نیروی دریایی ارتش در آوردیم! خلاصه بگویم از سخت ترین روزهایی بود که در طول عمرم بر من گذشته و تجربه کرده بودم، گویی از بهشت رانده و به جهنم وارد گشته بودم، محیطی که فرسنگ ها با آن فاصله داشتم ، در آن هوای شرجی، با آفتاب سوزانش ، و فرماندهی که با تکرار ابیاتی همچون
از مرگ، حذر کردن، دو روز روا نیست :: روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد، کوشش ندهد سود :: روزی که قضا نیست، در او مرگ، روا نیست
سخت ترین تنبیهات را بر ما می گذراند و به قول خودش ما را برای نبرد سوریه آماده می کرد! از مسافت 16 ساعته گرفته ، تا تنها ماندن در روز اعزام به آموزشی، به دلیل پیچیدگی مسیر ، تا کسالت ها و بیماری ها ، و خراب شدن اتوبوس بین راه، و توقیف موقت در فرودگاه به دلیل همراه داشتن دارو ، تا اعتراض به فرمانده در حمایت از غیر بومی های پادگان ، و متعاقب آن ، صدور قرار بازداشت موقت پنج روزه برای من، تا درگیری با بی شرمان و بدنیتان و بی عاقبتان که بویی از شعور و فرهنگ و اخلاق نبرده بودند، تا آشنایی و دوستی با شاگردان دکتر ظریف در وزارت خارجه ، و رتبه های برتر ارشد و ده ها مورد دیگر ، فقط بخشی از ماجراهایی بود که رخ داد و به هر حال غافل بودیم از اینکه ، همین روز های سخت ، به شیرین ترین خاطرات تبدیل خواهند گشت و آن طلوع و غروب دل انگیز و زیبای کنار دریا ، برای همیشه در خاطرمان نقش خواهند بست.
دورهی امریه در خدمت سربازی:
به هر روی ، 60 روز رزم مقدماتی با همه سختی ها و خوشی ها و تلخی هایش گذشت و شکر گویان راه دیار در پیش گرفتم و با خود می گفتم : شکر کان محنت بی حد و شمار آخر شد. و غافل از اینکه: خود غلط بود آنچه میپنداشتیم! بله ، ورود به عرصه ی عدالت! البته نه در مقام برقراری آن ، بلکه شاهد و ناظر بودن ، بر روند و چگونگی برقراری آن. در یک جمله : کجروی ها و بی رسمی ها طوفان می کرد... واقعیت های حقوق در بسیاری از موارد ، نه تنها شیرین نبود، بلکه ترسناک و خسته کننده به نظر می رسید. پرونده هایی بودند که قدمتشان به بیش از 10 سال می رسید و کماکان مفتوح بودند! متهمانی که از صحبت ها و ظاهرشان ، می شد فهمید که در چه شرایط بد فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی رشد یافته اند. و شاید همین عوامل ، مسبب اصلی گشوده شدن پایشان ، به عدالتخانه بود. چندین بار به همراه رئیس و قضات مجموعه ، جهت سرکشی و بازدید به زندان رفتیم، و با زندانیان و محکومان هم کلام شدیم ، حتی یک بار جلسه ی رسیدگی مقدماتی را در همان جا برگزار نمودیم، دیدن زندانیان در بند، و انسان هایی که هر کدام به سببی ، خواسته و ناخواسته ، ساکن آنجا شده بودند، و چشم هایی که ملتمسانه ، تمنای آزادی و حتی مرخصی یکی دوروزه می کرد، تا شاید یک بار دیگر ،فرصت دیدار عزیزانشان را پیدا کنند، بسیار برایم دردناک بود، و از همه بدتر ، دیدن محکومان کم و سن و سال ، که به گوشه ای پناه برده، و چهره ی بغض کرده و گرفته شان ، وجود هر انسانی را به درد می آورد...
چوبهی دار:
اما در میان تمام ان محکومان، یک نفر بیش از همه مورد توجه قضات بود، کنجکاو شده بودم که ماجرا از چه قرار است؟ و علت این توجه و تاکید چه چیزی می تواند باشد؟! حدس و گمانم درست بود ، یک محکوم به قصاص نفس ، در میان زندانیان وجود داشت ، که موعد اجرای حکمش قرار بود به زودی فرا برسد. قبلا صحبت هایی به صورت پراکنده درباره ی او شنیده بودم ، اما پیگیر نشده بودم. از سایر زندانیان جدایش کرده بودند، ماموران زندان او را بیرون کشیدند، جوانی خوش قد و قامت و رعنا که دست و پایش سراسر غل و زنجیر شده بود، و قضات و مدیر اجرای احکام با ناراحتی و به شکلی جدی ، تذکراتی را به او گوشزد کردند؛ متعجب بودم که چرا آن توجهات و صحبت های بین راه با این ناراحتی ها در تعارض است؟! می دانستم که ان ها چیزی می دانند که من نمی دانم، پس از بازگشت به محل خدمت ،پرونده اش را پیدا کردم، و تمام جلدهای آن را در چند روز خواندم. بله این برای سومین بار متوالی بود که قرار بود مراسم اجرای حکم (قصاص) برای او اجرا شود. هر بار به وسیله ای اجرای حکم متوقف شده بود، و خود این شخص هم از این همه انتظار کُشنده، خسته و عاجز گشته بود، از نوجوانی تا اواخر جوانی خود را در حبس گذرانده بود، به گونه ای که عکس های موجود در پرونده ، با ظاهر فعلی اش همخوانی نداشت! دست بر قضا در طی 9 سال و چند ماهی که این شخص در حال تحمل حبس بود، اولیای دم مقتول هم دیار فانی را وداع گفته بودند، و 13 فرزندشان اولیای دم مقتول شده بودند! پدر پس از شنیدن خبر فوت پسر و مادر پس از گذشت چندین سال از آن اتفاق شوم . اتفاقی که به ظاهر شاید ساده بود، ولی قضات از زوایای پنهان آن خبر داشتند ، و دلشان نمی خواست این شخص که از سادات هم بود، و دست تقدیر او را از حوالی مشهد به غربی ترین نقاط کشور کشانده بود، نفر سومی باشد که در آن پرونده ، جان خودش را از دست می دهد. در نهایت اولیای دم به توافق نرسیده بودند، و قرار بر اجرای مراسم شد، و علی رغم سنگ اندازی های قضات ، تلاش های آنان ، جهت به تاخیر انداختن مراسم ، تا شاید فرجی حاصل شود و به توافق برسند و اولیاء دَم از انتقام خون برادرشان بگذرند ، کارساز نیفتاد ...
مراسم برگزار شد، و خادمین اما رضا (ع) که برای وساطت و گذشت از خون جوانی از مشهد تا محل مراسم ، با پرچم بارگاه ملکوتی علی بن موسی الرضا (ع) خود را به مراسم رسانده بودند هم حاضر بودند. مادر و خواهران این شخص هم درحرم مطهر دست توسل به امام رضا (ع) برده بودند، غوغایی شده بود! خیرین هم بودند ، که تلاش بسیاری کرده بودند تا خون بهای مورد نظر اولیای دم را تهیه کنند، نهایتا پس از قرائت حکم توسط منشی دادگاه ، و مهیا ساختن مقدمات ، در حالیکه اشک های بی امان ، سراپای او را خیس کرده بود و در آستانه ی اجرای حکم ، آخرین نفر از اولیای دم با هزاران لابه و التماس و خواهش اطرافیان ، پس از حدود 10 سال رضایت داد و این شخص که 3 بار مرگ را به چشم خود دیده بود ، در یک روز تعطیل ، با احتساب ایام حبس آزاد شد ، و به شهر خود بازگشت و سرپرست چند خواهر و مادر تنهای خود شد. این تنها بخشی بود از ده ها موردی که در طول دوران خدمتم ، در مجموعه ی قضایی تجربه کردم. می دانم که خود شما هم دوران خدمتتان را با امریه ی قضایی گذرانده اید و تجربه های فراوانی کسب کرده اید، همان تجربه هایی که من هم اکنون احساس می کنم ، 10 الی 15 سال بزرگ تر شده ام! شاید عجیب باشد،ولی در برخی موارد ، متهمانی را که گمان می کردم، با توجه به سن و سال و وضعیت شان، تحت تاثیر عوامل مختلف اجتماعی و فرهنگی و ... مرتکب جرمی شده بودند، در حد توان یاری می دادم ، تا از چنگال برخی قوانین ناعادلانه رهایی یابند! شاید از نظر خیلی ها کار اشتباهی باید ، و شاید هم به قول دکتر آزمایش هدف، کیفر ندادن باشد و این به صواب نزدیک تر...به قول خواجه ی شیراز : از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟!
وسوسهی آزمون قضاوت:
حتی در آزمون ارشد پارسال ، که به هیچ وجه با دانشگاه علوم قضایی و فلسفه و رسالت آن آشنا نبودم، و شناختی هم از آن نداشتم، پس از دعوت به مصاحبه و آگاه شدن از شرایط آن، سراپا تردید شدم، و شبانه روز در تعمق و تفکر بودم، و همین چند هفته ی پیش هم در اولین روز کاری هفته ، با من تماس گرفتند و پیگیر وضعیت من شدند. اما خب، داستان عدالت ، و گام گذاشتن در این طریق و رسالت خطیرش ، آن هم با وضعیت جامعه ی امروزی مان، بصیرت و تعمق و تفکر بسیار بسیار بیشتر می طلبد. گاهی به این فکر می کنم، که داشتن شغلی با درآمد کم تر و آرامش بیش تر، به نظر چقدر خوش تر می نماید! مگر از زندگی به جز آرامش چه می خواهیم؟
مؤخره:
به هر حال ، غرض این بود که علاوه بر سپاسگزاری از شما که این پست را منتشر کردید، که من سال ها قبل خوانده بودم، و مانند همیشه ، به من لطف داشتید ، و بلافاصله انعکاس دادید، تا شاید تلنگری باشد بر دانشجویان عزیز که جنابعالی حقیقتاً برای آن ها دل می سوزانید ، و غصه ی آن ها را می خورید، و این حرف شما که چند سال پیش فرمودید و من خودم هم تجربه کردم، که هیچ محیطی ، جایگزین محیط علمی نخواهد شد . علاوه بر این بر خود واجب دیدم، که باز هم پس از مدت ها در وبلاگ دوست داشتنی تان، پیام بگذارم، چرا که آخرین باری که خدمت رسیدم و به دیدارتان آمدم، در دانشگاه آیت ا..بروجردی، پس از آن که مانند همیشه ، بنده را مورد لطف و محبت خود قرار دادید، خطاب به دانشجویان فرمودید، اگر وبلاگ را بگردید، خاطرات مشترک بسیاری از من و ایشان پیدا خواهید کرد، و این سخن شما عمیقاً روی من تاثیر گذاشت ، و مدت هاست که پس از آن ، هر وقت به وبلاگ شما سر می زنم، از خود خجالت زده می شوم، که کرم این روا ندارد، که از مطالب وبلاگ بازدید کنم، و نظری هرچند کوتاه ، به جای نگذرام. به هر حال ، شرح مختصری که در فوق داده شد، و خدمت اجباری سربازی، و قبولی در دانشگاه علوم قضایی ، و اعتراض های مکرر من به سازمان سنجش ، و اطلاعیه های متناقض آن با عملکرد این سازمان و پیگیری های بعدی و تشکیل کمیسیون و وضعیت های پیچیده ی بعد از آن و مشغله های طبیعی زندگی، مزید بر علل شد، تا بی خبری ما ، که سابقاً فرمودید: همین که دیر به دیر نشود ما راضی هستیم ، ادامه یابد و بخشی از معاذیر موجه ماست، که امیدوارم پذیرا باشید. فارغ از نظراتی که سابقا نوشته شد و هیچ گاه پاسخ داده نشد، همین که جنابعالی با این همه مشغله از هر نظری استقبال و در اسرع وقت، پاسخ می فرمایید، خود شاهدی است بر این مدعا ، که چقدر برای دانشجویان ، ولو ناشناسان، ارزش قائلید، و با آغوش باز پذیرای آن ها هستید.
مطلبی آموزنده از سعدی:
در پایان، دوست دارم ابیاتی را از شیخ اجل، سعدی علیه الرحمه ، که می دانم ارادتی هم دارید به ایشان به شما و سایر بازدید کنندگان تقدیم کنم در پناه حق باشید.
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب :: وزین دو درگذری کُلّ مَنْ علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم :: وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حُسْنِ عمل :: که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر :: که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست :: چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بمانَد جزای کردهٔ نیک :: وگر چنین نکنی از تو بازمانَد هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش :: که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر :: چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جز این نمیماند :: میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست :: اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای :: خدای عزوجل راست ملک بیپایان.
- پنجشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۱ ب.ظ