سرازیری قبر!
امروز باز طبق معمول داشتم سر کلاس با تُن صدای خیلی بالا درس میدادم (تقریباً داد میزدم 😂) یه دفه به خودم اومدم سر کلاس گفتم "من این صدا رو تا سی سال دیگم میخام، برای چی اینجوری دارم هدرش میدم. بچهها وقتی داد میزنم بهم بگید یواشتر حرف بزنم".
یکیشون گفت مگر چند سالش نرفته؟ گفتم نه. سی سال تازه از امسال شروع میشه. گفت وای چقد بد. گفتم واااااای چقد خوب. تصور اینکه از ابتدای تدریسم این سی سال حساب میشد و مثلاً الان 20 سال دیگه قرار بود بازنشسته بشم دیوونهم میکنه. چقد خوب که تازه از امسال 30 سال دیگه وقت دارم از لحظه لحظه تدریس لذذذذتتتتتت ببرم. بعدم گفتم تا لحظهای که سرازیرم میکنن توی قبر دوس دارم دانشگاه باشم و با درس و دانشجو در ارتباط.
+ خدا رحم کرده کلاسای بروجرد تا دو هفتهی دیگم هست. وگرنه اگر همه چی همین هفته تموم میشد دق میکردم.
+ ترم که تموم میشه و جلسات میرسن به آخر، یه غم بزرگی میاد توی دلم. مث غم یه مادری که بچهش رو داره راهی سفری میکنه که اون بچه خیلی راغب هست بره. یه اردوی تفریحی مثلاً یا یه همچین چیزی. از طرفی بچه دوست داره بره و تمام وجودش پر میکشه برای رفتن و از طرفی مادره دوس نداره بچه رو از خودش جدا کنه. مادره نمیدونه خوشحال باشه برای خوشحالی بچهش یا ناراحت باشه بخاطر جدا شدن از بچهش. منم از طرفی میدونم دانشجوا خدا خدا میکنن کلاسا و ترم تموم بشه و از دانشگاه برن ولی ذره ذره وجودم چنگ میزنه به دانشگاه و دانشجوا و دوس ندارم برن. حس عجیب و غریب و دوگانهای هست. سخته خیلی.
- دوشنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۲۹ ب.ظ