خاطره ها (9) : من در حدیث دیگران (قسمت اول)
این مطلب نخستین بار در دوشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۳ ساعت 7:23 با شماره پست : 504 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.
یکی از دانشجویان من لطف کردند و خاطرات خودشان را از کلاسهای من ، برایم نوشتند و اجازه دادند که این خاطرات را در وبلاگ ، منتشر کنم ؛ ضمن تشکر از این دانشجوی محترم ، باید بگویم من از انتشار مطالب مشابه در این وبلاگ استقبال میکنم ؛ خصوصا از کلیهی دانشجویانی که در مقطع خاصی از عمر شریفشان ، من کابوس بزرگ زندگیشان !!! بودم خواهشمند است خاطرات خود در این خصوص را ارسال کنند ؛ با کمال میل ، در وبلاگ ، منتشر خواهد شد.
این شما و این مطلب ایشان
برش اول - روز اول
روز اول هیچ رغبتی به دانشگاه اومدن نداشتم، چون هدف من دانشگاه تهران بود اما نشد بنابراین منم رغبت خاصی به دانشگاه اومدن نداشتم به طوری که وقتی از تاریخ شروع کلاس ها خبردار شدم که یک هفته از شروع کلاس ها گذشته بود و از قضا یک جلسه هم از کلاس استاد شاهرخی تشکیل شده بود و من جلسهی اول غیبت کردم!! به هرحال وقتی داشتم میرفتم دانشگاه فکر میکردم با یک استاد پیر و خشن که حال و حوصلهی خودش رو هم نداره رو به رو خواهم شد!! از این اساتیدی که دستانشون به هنگان نوشتن میلرزه و یه عینکی هم روی نوک بینی خودشون دارن و هی مدام از بالای عینک به دانشجویان نگاه میکنن!!! اما وقتی استاد وارد کلاس شدند متوجه اشتباهم شدم! بعد از حضور و غیاب و اینکه چرا هفتهی گذشته خیلی از دانشجویان حاضر نبودند؟! بعد از اندک گفت و گویی طرح درسی رو استاد روی تابلو نوشتند و دانشجویان هم چیزهایی روی دفتر مینوشتند(که بعدا معلوم شد همون طرح درس بوده) من اما فقط به تابلو نگاه میکردم و غرق در فکر بودم! بدون هیچ خودکار و دفتر و کاغذی! استاد بعد از اینکه طرح درس رو نوشتند منتظر موندند که دانشجویان هم به نوشتن پایان بدن و بعد شروع به تدریس کنند که نگاهشون به من افتاد و با تعجب پرسید: شما چرا چیزی نمینویسید؟؟!!! و من بدون هیچ معطلی و ترس و لرزش صدایی گفتم: من معمولا روز اول کلاسها خودکار و دفتر با خودم نمیبرم !!! کلاس به یکباره رفت رو هوا !!! یکی از بچه ها میخواست خودکار و کاغذ بهم بده که با بی اعتنایی گفتم: نه! نیازی نیست! اصولا عادت ندارم روز اول کلاس چیزی بنویسم!! لبخندی بر لبان استاد نقش بست، نمیدونم! شاید با خودشون فکر میکردن " چه دانشجوی گستاخی!! " یا " ما رو باش دلمون خوشه دانشجو داریم!!"
یا شاید چیزی در همین مایه ها و بعد شروع به تدریس کردند. مدتی از شروع کلاس گذشت که بحث آزاد پیش اومد، بحث درمورد قطع کردن انگشتان به علت دزدی بود، هرکس نظری میداد و استاد هم در جواب هرکدام چیزهایی میگفتند و در لابهلای پاسخهای ایشان نکاتی بود که نشان میداد استاد شاهرخی با سایرینی که من تا به اون موقع دیده بودم فرق داشت، پاسخهایی از قبیل " من حتی تحمل ندارم یه مرغ جلوم سر ببرن" یا " نمیدونم برای بعضی از مردم دیدن صحنهی اعدام یه مجرم چه لذتی میتونه داشته باشه!!" و... بعد از شنیدن این مدل پاسخها ، بیشتر به سخنان ایشون دقت کردم، حرفهایی که میزدند چنان به جانم مینشست که از رفتار چند دقیقه پیش خودم شرمنده شدم! بلاخره طاقت نیاوردم و من هم در بحث شرکت کردم، چند خطی از کتاب جامعه شناسی آنتونی گیدنز رو گفتم، انتظار داشتم با توجه به رفتاری که چند دقیقه پیش ازم سر زده بود استاد پاسخی کوتاه و سرد بدهند و یا حتی پاسخی ندهند! اما ایشون نه تنها این کار رو نکرد بلکه از گفتهی من استقبال کرد و با تصدیق آن، مطالبی هم به اون اضافه کردند و حرفهای من رو کامل کردند! جان تازهای گرفتم! شاید اون غمی که بر چهره داشتم و ناشی از عدم موفقیت در دانشگاه مورد نظرم بود به یکباره زدوده شد! وقتی دوباره استاد شروع به تدریس کردند خودکار و کاغذی از همکلاسیم گرفتم و شروع به نوشتن کردم! بعد از مدتی استاد دوباره نگاهش به من افتاد و وقتی دیدند که مشغول نوشتن هستم دوباره لبخندی زدند و مشغول تدریس شدند.
اون ترم همیشه دوست داشتم از استاد بیشتر و بیشتر یاد بگیرم، مطالبی که سر کلاس میگفتند رو با جان و دل گوش میدادم و مو به مو مینوشتم، سر کلاسهای استاد به قول سعدی از پای تا به سر همه سمع و بصر میشدم، سایر همکلاسی ها راحت تر از من با استاد حرف میزدند، بعد از کلاس دور تریبون حلقه میزدند و سوالاتی از ایشون میپرسیدند، من اما همیشه فاصله داشتم، نمیدونم چرا !! با وجود اینکه خیلی دوست داشتم بیشتر با افکار و عقایدشون آشنا بشم و بیشتر از ایشون یاد بگیرم اما نمیدونم چرا نمیتونستم مثل سایر همکلاسیها راحت حرف بزنم!
برش دوم - روز موعود !
به یاد دارم موقع پرسش کلاسی چنان آشوب و ترسی در دلم برپا بود که از شدت استرس خودکار رو نمیتونستم نگه دارم!!! بالاخره روز موعود !!!! فرا رسید، شتری ک توی کلاسای استاد شاهرخی ، حداقل یه بار در هر ترم ، در خونهی هر دانشجویی میخوابه ! ممکنه تبدیل بشه به یه شانس برای افزایش نمره و کمک ب برگهی امتحانی ، یا تبدیل بشه به یه پتک ، که با یادآوریش هر بار بر سر آدم فرود میاد !!! اینکه کدوم یکی از اینا میشه ، بستگی به خیلی چیزا داره ؛ مهمترینش اینه که چقد درس خونده باشین در طول هفتهی قبلش و البته چقد شانس داشته باشین که سؤالی که از شما پرسیده میشه رو بلد باشین ! حالا البته اما نوبت من بود که به سوالات استاد پاسخ بدم، یک لحظه احساس کردم ایست قلبی کردم! کل سیستم بدنم به یکباره هنگ کرد! استاد سوالش را پرسید و من با تعجب فراوان گفتم: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! استاد که خودشون میدونستن چه سوال سختی پرسیده خندید و دوباره سوالش رو تکرار کرد، تفاوت حقوق دریایی با حقوق دریا ها !!! یا خدا !!! سوالی بود از پاورقی کتاب!! شانس اوردم که من درس ها رو سرسری نمیخونم و موقع درس خوندن کل کتاب رو زیر و رو میکنم، بعد از نفس عمیقی با صدایی لرزان! پاسخ استاد رو دادم، انگار استاد انتظار نداشت پاسخ اون سوال رو بلد باشم، در بین پاسخ ، استاد چند بار حرفم رو قطع کرد و من درحالی که داشتم از ترس سکته میکردم با اعتراض گفتم: بزارین خودم بگم دیگه!!! استاد هم خندید و گفت : خو بفرمایید! اون سوال رو جواب دادم و استاد تشکر کرد و سوال دیگهای از من نپرسید، بر خلاف سایرین که حداقل دو یا سه سوال از آنها میپرسید! دوستم میگفت چون همچین سوالی رو بلد بودی استاد مطمئن شده که درس خوندی! اون روز بعد از اون پرسش تا آخر کلاس از شدت استرسی که بهم وارد شده بود دستانم از لرزش نیفتاد و زمانی که جزوه مینوشتم لرزش دستانم به وضوح آشکار بود!!
برش سوم - روز جزا !
نمیدونم چرا اون ترم اونقدر از استاد میترسیدم! البته ترس خودم رو آشکار نمیکردم، اما در دل حسابی از ایشون حساب میبردم!! ترم تموم شد و موقع امتحان فرا رسید، اما عجب امتحانی!! من درس رو به خوبی خونده بودم اما امتحانات استاد شاهرخی با سایر اساتید زمین تا آسمون فرق داشت، من همهی سوالات رو جواب دادم اما حس میکردم همه رو اشتباه جواب دادم!! در پایان برگه در بخش نظر خواهی عقدهی خودم رو خالی کردم و هرچه در دلم بود نوشتم!!! بعد از اعلام نمرات با دیدن نمرهی 20 خیلی تعجب کردم که اونهمه انتقادم در برگهی امتحانی هیچ تاثیری در نمرهی من نداشت!! و این امر باعث شد بیش از پیش به استاد ارادتمند بشم! از اون موقع تا به امروز اسطوره و الگوی من در زندگی ایشون هستند، هرچند که خیلی اذیت کردم، هرچند که خیلی از موارد شاید حتی بی احترامی کردم، و هرچند که شاید حاضرجوابیهام باعث رنجش ایشون شده باشه اما همین که افتخار شاگردی در محضر ایشون نصیب من شد از خداوند منان بسیار سپاس گزارم، امیدوارم روزی بتونم تمام زحمت های ایشون رو جبران کنم.
پایان مطلب
درس نوشت : درسی ک خوندن این مطلب ب من داد ، این بود که هر واکنش کوچک من در کلاس ، چ تأثیر عمیقی روی زندگی بچهها !!!!! حتا ممکنه داشته باشه و من نباید هیچی رو در محیط کلاس سرسری بگیرم !!!!! حتا یه نگاه و حتا یه اخم یا یه لبخند!!!!!!!!!!
حواس جمع نوشت : همین جا بگم که من حواسم جَمع جَمعه و به هیچوجه خودمو در حد و اندازههایی که این بزرگوار در سطور پایانی نوشتهشون بیان کردن نه دیدهم و نه میبینم و نه خواهم دید !!! من جایگاه خودمو خوب میدونم و نیک ، آگاهم که کجای این دنیا ایستادهم ؛ چنین اظهار لطفهایی رو ذرهای هم در حق خودم جدی نمیگیرم حتا !!! اینا رو واسه خودم نوشتم فقط که یادم بمونه اوضاع از چه قراره !!!
ادامه نوشت : به زودی مطلب دیگری با همین موضوع ، در وبلاگ قرار خواهد گرفت ؛ ب قول برخی مجریانِ تلویزیونی : « با ما باشید » !!!!
- شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۷ ق.ظ