عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

عافیت چشم مدار از منِ میخانه نشین / که دَم از خدمت رندان زده‌ام تا هستم - حافظ

عافیت‌سوزی

من سید نورالله شاهرخی، عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان، دکترای حقوق خصوصی دوره‌ی روزانه‌ دانشگاه علامه طباطبایی تهران (رتبه‌ی 13 آزمون دکتری) ، کارشناسی ارشد حقوق خصوصی از همان دانشگاه (رتبه‌ی 21 آزمون ارشد)، پذیرفته شده‌ی نهایی آزمون قضاوت، مدرس دانشگاه و وکیل پایه یک دادگستری هستم. این وبلاگ در وهله‌ی اول برای ارتباط با دانشجویان و دوستانم و در وهله‌ی بعد برای ارتباط با هر کسی که علاقمند به مباحث مطروحه در وبلاگ باشد طراحی شده است. سؤالات حقوقی شما را در حد دانش محدودم پاسخ‌گو هستم و در زمینه‌های گوناگون علوم انسانی به‌خصوص ادبیات و آموزش زبان انگلیسی و نیز در صورت تمایل، تجارب شما از زندگی و دید شما به زندگی علاقمند به تبادل نظر هستم.

***
***

جهت تجمیع سؤالات درسی و حقوقی و در یکجا و اجتناب از قرار گرفتن مطالب غیر مرتبط در ذیل پُستهای وبلاگ ، خواهشمند است سؤالات درسی و / یا حقوقی خود را در قسمت اظهار نظرهای مطلبی تحت همین عنوان (که از قسمت طبقه بندی موضوعی در ذیل همین ستون هم قابل دسترسی است) بپرسید. به سؤالات درسی و / یا حقوقی که در ذیل پُستهای دیگر وبلاگ پرسیده شود در کمال احترام ، پاسخ نخواهم داد. ضمناً توجه داشته باشید که امکان پاسخگویی به سؤالات ، از طریق ایمیل وجود ندارد.

***
***
در خصوص انتشار مجدد مطالب این وبلاگ در جاهای دیگر لطفاً قبل از انتشار ، موضوع را با من در میان بگذارید و آدرس سایت یا مجله‌ای که قرار است مطلب در آن منتشر شود را برایم بفرستید؛ (نقل مطالب، بدون کسب اجازه‌ی قبلی ممنوع است!) قبلاً از همکاری شما متشکرم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۸۳ مطلب با موضوع «خاطرات خودم :: سایر خاطرات» ثبت شده است

۲۲
آذر
۹۴

این مطلب نخستین بار در سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت 2:9 با شماره‌ی پست 498 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

 

بخش اول – تذکرات

چندی قبل در نظرخواهی‌ای که ترتیب داده شد از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ درخواست شد بگویند به مناسبت رسیدن وبلاگ به مرز پنجاه‌ هزار بازدید، با توجه به گزینه‌هایی که در دسترس من است ترجیح می‌دهند من چه مطلبی را بنویسم، اکثریت بازدیدکنندگان، رای به نوشتن خاطرات من از استاد بزرگوارم جناب آقای فیروز احمدی دادند. با توجه به مشغله‌های ایام آخر ترم و تصحیح اوراق امتحانی که البته در اولویت بود، نوشتن این مطلب، تاکنون به تعویق افتاد، ضمن پوزش از خوانندگان محترم وبلاگ بابت تاخیر پیش آمده، اکنون این مطلب به محضر آنان تقدیم می‌شود.

قبل از شروع مطلبِ اصلی، تذکر چند مطلب، خالی از فایده نخواهد بود.

اول- استاد، قول داده‌اند مطلبی برای وبلاگ بنویسند، با توجه به اشتغالات فراوان ایشان، - ایشان اکنون مشغول اتمام مراحل نهایی پایان نامه‌ی دکتری برای دفاع از رساله‌ی خودشان در ماه‌های آتی هستند ؛ شایان ذکر است ایشان ، دانشجوی دوره‌ی دکتری دانشگاه تربیت مدرس هستند و برای ورود به دوره‌ی دکتری هم در آزمون ورودی ، شرکت کرده و موفق به کسب رتبه‌ی اول ، در بین شرکت کنندگان در آزمونِ آن دانشگاه شدند.-، من سزاوار ندیدم در این مورد، به ایشان یادآوری کنم، از طرف دیگر به تاخیر انداختن نوشتن این مطلب را نیز با توجه به وعده‌ای که به خوانندگان وبلاگ داده‌ام، جایز نمی‌دانم. برای جمع بین این دو محذور، متن ایمیلی از استاد احمدی که در ماه رمضان برای من ارسال کرده‌ بودند را ضمیمه‌ی این مطلب می‌کنم، ان‌شا‌الله به محض وصول مطلب وعده داده شده از جانب استاد احمدی، آن مطلب را هم در وبلاگ قرار خواهم داد.

دوم- کسانی که از نزدیک ، کوچک‌ترین آشنایی‌ای با من دارند به قوّت، تصدیق می‌کنند اخلاق مداهنه(= چرب زبانی)، تملق و مجیز گویی به هیچ وجه در من وجود ندارد. در واقع ممکن است از این ناحیه که حرفم را رُک و بدون پرده‌پوشی می‌گویم و این خیلی از اوقات باعث رنجیدن مخاطب می‌شود، انتقاداتی بر من وارد باشد اما قطعاً عناوینی مثل تملق و... در رفتار من تا جایی که البته خودم آگاهم کمترین بروز و ظهور را دارد، این‌ها را گفتم که بگویم آنچه اینجا در وصف استاد احمدی عزیز می‌نویسم عین واقعیت و بیانگر احساساتی است که واقعا در ضمیر من وجود دارد، بدون کوچکترین آب و تاب دادن یا تملق و مجیز‌گویی. البته معتقدم همان قدر که تملق، صفتی زشت و ناپسند است، ستایش نکردن خوبی‌ها و زیبایی‌ها از ترسِ اینکه به آدم بگویند متملق، هم زشت و ناپسند است، اگر خوبی‌ها را نبینیم و خوب‌ها را ستایش نکنیم بدی‌ها و بدها جای خوبی‌ها و خوب‌ها را در جامعه خواهند گرفت، آن‌وقت عده‌ای فکر خواهند کرد، در این روزگار نمی‌توان خوب بود، نمی‌توان به خوبی زیست؛ تا از حکایات و روایات می‌گویی با نگاهی عاقل اندر سفیه به آدم می‌گویند:

" ای بابا، اینا مال کتاباس، بگذر، بیا تو زمین زندگی کن، واقعیات میدانی!!!!! را ببین، نگاه کن ببین همه همین طورن، تو یقین چیزیت میشه، و‌گرنه همه‌ی آدما که با هم اشتباه نمی‌کنند"

وجود و حضور این بزرگان و خوبی‌های آن‌ها اکنون و اینجاست که به ما نشان می‌دهد در معرکه‌ی (اکنون) هم می‌توان زندگی کرد و خود را به زخارف دنیوی نیالود، اینان درواقع دلیل و حجت ما هستند برای اثبات این امر که می‌توان در همین جامعه، میان همین مردم بود و البته آرمان‌ها و ایده‌آل ها را فراموش نکرد و اسیر جمع نشد. این است که من معتقدم همانقدر که نباید تملق گفت، همانقدر هم نباید خوبی‌ها را نگفت و نباید خوبی‌ها را در پستوی دل خود گذاشت؛ این از این.

سوم- آنچه در ذیل، به عنوان خاطرات من از استاد بزرگوارم، احمدی می‌خوانید در واقع برش‌هایی کوتاه از مواجهه‌های متعدد من با ایشان در دوره‌ی کارشناسی حقوق است. دوره‌ای که مثل یک کودک، که تازه متولد شده، از دنیای آرام، معصوم و ساکت کتاب‌ها یکراست پرت شده بودم به یک دنیای ناشناخته،..... زندگی در اجتماع، و با شگفتی، مشغول کشف بودم و شاید اگر اساتیدی مثل استاد کاظم‌پور و استاد احمدی آن خمیر مایه را اینگونه که هست شکل نمی‌دادند، کسانی دیگر مرا می‌ساختند، و یقین، من اینجا نبودم که الان هستم.

بخش دوم- خاطرات

برش اول – ترم پنجم ، حقوق تجارت یک

اولین برخورد من با استاد احمدی برمی‌گردد به ترم پنجم و کلاس حقوق تجارت یک، نمی‌دانم چرا تجارت ها را اینقدر دیر گرفتم!!!! الان همین ترم دوم، تجارت یک را ارائه می‌دهند!! عرض میکردم، اولین درسی که با ایشان داشتم حقوق تجارت یک بود، ترم پنجم، از اوصاف ایشان بسیار شنیده بودم، البته اوصاف خوب نه، ها... گفته باشم، همین چیزهایی که الان پشت سر خودم مثل نُقل و نبات پخش می‌کنند منظورم است،

" سخت گیر، برگه سخت صحیح می‌کنه، تا جایی که می‌تونی باهاش نگیر، فقط خدا خدا کن درست باش نیفته، بیچاره می‌کنه آدمو"

تا پایان ترم چهار معدل کُل من 19.33 بود و من همینطور مبهوت و متحیر مانده بودم که مگه میشه من خوب بنویسم و نمره‌مو بهم نده! آخه واسه چی باید از نمره‌م کم کنه؟ به هر حال، حسابی می‌ترسیدم. این گذشت تا رسیدیم به اولین جلسه‌ی درس تجارت یک. یادم هست کلاس را سکوت سنگینی فرا‌گرفته بود، در میان ترس ما و در آن سکوت سنگین،- شاید مثل همین سکوتی که این روزها جلسات اول کلاس خودم را در برمی‌گیرد، و برخی از دانشجویان بارها به من گفته‌اند آن ترس اولیه، تا پایان ترم، و حتی در جلسه‌ی امتحان هم دست از سرشان برنمی‌دارد-، باری، درمیان آن سکوت سنگین ایشان شروع به تدریس کرد. به یاد می‌آورم ایشان پای تابلو نوشت که " حقوق تجارت راجع به چه چیزی است" و باید اقرار کنم تا آن موقع من نمی‌دانستم که "راجب" اشتباه است و باید نوشت "راجع به" دقیقا از همان جا بود که فهمیدم با استادی مواجهم که باید جدی‌اش بگیرم. در تلفظ و نحوه‌ی ادای کلمات و فن سخنوری، از سایر اساتیدم، به وضوح یک سر و گردن بالاتر بود. می‌شد بدون هیچ تلاشی فهمید حقوق وارد خونش شده و در رگ هایش جریان دارد، می‌شد حتی ایشان را با آن وکلای حاذق و متبحر فیلم‌های خارجی مقایسه کرد که در جلسه‌ی دادگاه راه می‌روند، خطابه می‌کنند و با سخنوری خود، اعضای هیئت منصفه را – یعنی ما دانشجویان را- مسحور می‌کنند، قهرمان جدیدم را پیدا کرده بودم، نه فقط علمش را، بلکه حتی نحوه‌ی تدریسش را و شاید باور نکنید اما بعداً حتی نحوه‌ی لباس پوشیدنش را هم دوست داشتم، دوست داشتم که همیشه نظیف و مرتب و سنگین لباس می‌پوشید، همیشه در سخن گفتن ، وقار و متانت را حفظ می‌کرد و به طرف مقابل هم انتقال می‌داد.

در همان جلسه‌ی اول، یکی از دانشجویان که من به دلایلی دل خوشی از او نداشتم، سر کلاس حرفی زد، شاید کنایه‌ای به استاد، آدم مغروری بود و شاید می‌خواست نشان بدهد من مرعوبِ استاد احمدی نشده‌ام، استاد جوابش را کوبنده داد، در دلم عروسی برپا بود!!! سکوت حاکم بر کلاس اکنون به بهت، تنه می‌زد، تو گویی استاد برای کلاس خالی درس می‌دهد، آن‌قدر می‌ترسیدیم که شاید از آن جلسه چیز زیادی نفهمیدیم.

یادم هست از ما خواست ماده‌ی دو قانون تجارت، (عملیات تجاری ذاتی) را بلند بخوانیم، به رسم معمول، من درکلاس، قانون می‌خواندم، تُن صدایم بلند بود، - الان هم هست!!!-  و از سخن گفتن در جمع، هراسی نداشتم. بند 5، ماده‌ی 2 ق.ت، تصدی به عملیات حراجی را یکی از مصادیق عملیات تجاری ذاتی می‌داند و من "حراجی" را خواندم "جراحی" !!! با صدای بلند!!! هیچ کاریش نمی‌شد کرد، استاد، اصلاح کرد و کلاس، که گویی تا آن موقع چیزی از این اشتباه متوجه نشده بود یا شاید هم از روی ترس، واکنشی نشان نداد، به یکباره، منفجر شد!!! خودم بیشتر از همه خندیدم! الان که تجارت یک درس می‌دهم و از دانشجویان می‌خواهم بندهای دهگانه‌ی ماده‌ی دو قانون تجارت را بخوانند هی منتظرم ببینم کسی اشتباه مرا تکرار می‌کند؟ و تا حالا که پیش نیامده! ظاهراً آن روز اشتباهی کردم، تاریخی!

ساعت جلسه‌ی اول کلاس، به انتها نزدیک می‌شد. یادم هست کلاس از ساعت 8 تا 9.30 صبح بود و بجز استاد کاظم‌پور، بقیه‌ی اساتید معمولا دقایقی زودتر، کلاس را تمام می‌کردند. دقایق جلوتر می‌رفت و استاد گویی قصد اتمام کلاس را نداشت، ترس آمیخته با احترام، چنان در دلم خانه کرده بود که یادم هست برای اتمام آن جلسه و رها شدن از زیر آن فشار خُرد‌کننده، لحظه شماری می‌کردم کلاس، در آن روز هرچه زودتر تمام شود، دقیقه به دقیقه به ساعتم نگاه می‌کردم و استاد همچنان درس می‌داد، همان دانشجویی که ذکر خیرش را در فوق کردم و به نحوی بین دانشجویان سِمَت بزرگی و سردستگی داشت، به عادت معمول و گویی ابدی و ازلی دانشجویان، جرات کرد که بگوید " خسته نباشید" ، برای اولین بار و احتمالاً آخرین بار در عمرم ، با او موافق بودم ؛ "خسته نباشید " و استاد که گویی به سختی خشم خود را کنترل می‌کرد گفت:" هرکی خسته‌س تشریف ببره" و باز آن دانشجو، چیزهایی در جواب گفت، بحث سختی بین استاد احمدی و آن دانشجو در گرفت، ما که از هیبت استاد، جرات نفس کشیدن نداشتیم، اما آن دانشجو پا شد و به نشانه‌ی اعتراض به طولانی شدن بیش از حد معمول کلاس !!! کلاس را ترک کرد، مثلا می‌خواست جلوی همکلاسی‌ها نشان بدهد که من نترسیدم و حتی با استاد احمدی هم دهن به دهن شده‌ام! استاد احمدی دیگر در آن ترم، هیچوقت او را سر کلاسش راه نداد، یادم نیست، شاید خود آن دانشجو، درس را حذف کرد. به هر مصیبتی که بود آن جلسه تمام شد ولی فکر اینکه هر هفته یک ساعت و نیم باید آن فشار را تحمل می‌کردم حسابی عیشم را منغّص می‌کرد!!! استاد احمدی همان جلسه‌ی اول گربه را دم حجله کشت!!! گربه را نابود کرد!!! و ما تا آخر ترم راحت بودیم از " خسته نباشید" هایی که پس از گذشت 20 دقیقه از شروع ساعت درسی، به سَمت استاد حواله می‌شد! استاد، آن جلسه، ما را وقتی مرخص کرد که بقیه‌ی کلاس‌ها تعطیل شده‌بودند و راهرو غلغله‌ای بود از سر و صدا، درست مثل کلاس‌های حالای خودم!!! به هرحال، الان هر دلخوری‌ای که از من دارید بدانید مسئولِ اولِ ایجاد این خلقیات در من، استاد احمدی است! (البته این مزاح بود ها...)، این بود اولین جلسه‌ی اولین کلاس من با استاد احمدی.

آن ترم نمره‌ی من در حقوق تجارت 1، شد 18، که پایین‌ترین نمره‌ی کارنامه‌ی من در آن ترم بود، اما باز راضی بودم که ثابت کردم میتوان با استاد احمدی هم خوب نمره گرفت.

برش دوم- ترم ششم ، حقوق مدنی شش

قبلا هم اینجا نوشته بودم برداشتن یک درس سه واحدی با استاد احمدی آن هم در شرایطی که همان درس، با مشخصه‌ی دیگری با استاد دیگری ارائه شده بود، از نظر بعضی از دانشجویان بدون تردید، جنون محضبود!!! ما اما سه نفر بودیم که مبتلا به این جنون بودیم. کل ورودیمان درس را با آن استاد دیگر برداشت، کلاسش شد چیزی نزدیک به صدوپنجاه نفر!!!! ادامه‌ی صندلی‌های آن کلاس، به دلیل کمبود جا در کلاس، می‌کشید به داخل راهرو، و کلاس ما سه نفر بود با استاد احمدی! من و آقای شاکرمی دوستم که عکسش را در پایان همین مطلب هم می‌توانید ببینید و یک نفر دیگر که به اصرار من آمده بود تا کلاس به اکثریت برسد!!! و مشخصه حذف نشود مثلا ! آه که چه کلاسی بود آن کلاس مدنی 6. صدای استاد را ضبط می‌کردم. با یکی از آن ضبط صوت ها که نوار کاست می‌خورد. آن نوارها را همین الان هم دارم. استاد از روی کتاب مدنی 6 مرحوم شهیدی که آن موقع تازه به بازار آمده بود و حجمش نسبت به کتاب استاد کاتوزیان خیلی کمتر بود، درس می‌داد. سال 83 بود و هنوز خبری از کتاب‌های دوره‌ی مقدماتی استاد کاتوزیان نبود، هرچه بود همان عقود معین مفصل بود، 700 صفحه با جلد قطور، من تابستان سال قبلش جلد 1 عقود معین  استاد کاتوزیان را خوانده بودم و اسطوره‌ی فناناپذیر ذهنم، شده بود استاد کاتوزیان با آن قلم مسحورکننده و شیفتگی مطلقش به عدالت، وقتی می‌شنیدم استاد احمدی در دانشگاه تهران با استادکاتوزیان کلاس داشته ذره ذره‌ی وجودم تبدیل می‌شد به آتش حسرت که چرا من درس نخواندم تا دانشگاه تهران قبول شوم و محضر ایشان را درک کنم؛ به هر روی من کتاب مفصل مدنی 6 کاتوزیان را خوانده بودم و حالا خط به خطِّ کتاب مرحوم شهیدی که استاد احمدی به عنوان منبع معرفی کرده‌بود را  اشکال می‌کردم و استاد احمدی با صبر و تحمل مثال زدنی به همه‌ی اشکالات من پاسخ می‌داد، در سایر کلاس‌ها، کنجکاوی‌ها و اِشکال کردن ‌های من به اساتید، سوهان روح هم‌کلاسی‌هایی بود که دوست داشتند استاد بی دردسر درسش را بدهد و کلاس هرچه زدتر تعطیل شود، من ردیف اول می‌نشستم معمولا و به محض اینکه سخن استاد، با آنچه که در کتاب خوانده بودم یا همان استاد در جلسات قبل گفته بود تعارض داشت با لحنی که گاه باعث عصبانیت اساتید هم می‌شد، شروع به اشکال میکردم و اینجا بود که نُچ نُچ همکلاسی‌ها شروع می‌شد که با جملاتی از قبیل " هم این شروع کرد" "بذار درسش رو بده" همراه می‌شد! من البته اما گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود، تا قانع نمی‌شدم ادامه می‌دادم و خیلی اوقات در پایان بحث به استاد مربوطه می‌گفتم یا با میمیک صورتم علناً نشان می‌دادم که " من قانع نشدم! اما شما تدریس را ادامه دهید" !!!!

ولی این کلاس مدنی 6 چه لذتی داشت، دانشجویی نبود که از سوال پرسیدن‌های مکرر من  ناراحت شود و استاد احمدی هم با جواب‌هایی که می‌دادند در بسیاری از موارد مرا قانع می‌کردند، اینجا و در این کلاس، همه راحت بودیم، هم ما (من، آن دو نفر دیگر که در این کلاس بودند و نیز ، استاد احمدی) و هم آنها (سایر دانشجویانی که درس را با استاد دیگر برداشته بودند)، من راحت بودم چون کسی را پیدا کرده‌بودم که از روی بی‌حوصله‌گی و برای رفع تکلیف به سوالات جواب نمی‌داد، وقتی از او سوال می‌کردم، حس نمی‌کردم مرا یک موی دماغ می‌بیند، حس نمی‌کردم آرزو میکند کاش یک جلسه باشد که من نباشم! حس نمی‌کردم جوابش قانع کننده نیست. استاد احمدی راضی بود چون مدام صدای " خسته نباشید" نمی‌شنید، درواقع تا وقتی خودش درس را تمام نمی‌کرد ما سراپا گوش بودیم و هیچ حرفی از خستگی نمی‌زدیم، استاد حس نمی‌کرد که باید سطح مطالب تدریس شده در کلاس را پایین بیاورد تا همه‌ی کلاس با هم حرکت کنند، استاد درس می‌داد و ما مثل یک اسفنج خشک، مطالب را جذب می‌کردیم و نم پس نمی‌دادیم.

در همین کلاس بود که وقتی یک طرف نوار تمام شد، خود استاد، تدریس را متوقف کرد، از من خواست از جایم بلند نشوم، نوار را از ضبط درآورد، آن طرف نوار را در ضبط گذاشت کلیدRecord را زد و تدریس را ادامه داد و مرا از خوشحالی و تفاخر به آسمان فرستاد. برعکس بعضی از اساتید که خیلی با اکراه اجازه‌ی ضبط صدا را می‌دادند ایشان هیچ دغدغه‌ای از این بابت نداشت و حتی شریک جرم! ما هم می‌شدند. بقیه‌ی دانشجویان هم راضی بودند، با یک تیر دو نشان زده بودند، به خیال خودشان هم از دست یک استاد سخت گیر راحت شده بودند و هم از دست من، که در همه‌ی کلاس‌ها سوهان روح بودم. خلاصه، یک وضعیتی بود اصلا، همه راضی بودیم!!!ولی از آنجا که معمولا همیشه کسی پیدا می‌شود که ناراضی باشد ، اینجا هم  فقط یک طرف از این وضعیت ناراضی بود آن هم دانشگاه و مسئول امور هماهنگی کلاس‌ها بود که تا وسط ترم هر هفته هی دل ما سه نفر را می‌لرزاند- یک نفر دیگر هم در این اثنا به کلاس اضافه شده بود راستی! شاید به این دلیل که ظرفیت آن یکی کلاس در حال انفجار بود و او هیچ آشنایی در آموزش دانشگاه نداشت که بتواند یک نفر به ظرفیت آن کلاس اضافه کند، خلاصه از بد حادثه به جمع ما پیوسته بود!- عرض می‌کردم مسئول هماهنگی امور کلاس‌ها به نمایندگی از طرف دانشگاه تنها طرف ناراضی بود که تا اواسط ترم ، هر هفته دل ما را می‌لرزاند که این کلاس، نصاب ندارد و باید حذف شود و شما هم باید اضافه شوید به آن کلاس صد و پنجاه نفره! عزادار می‌شدم! شاید آنقدر آن غم برایم بزرگ بود که فکر می‌کردم مثل حضرت آدم علیه السلام هستم که از بهشت به زمین، اِهباط می‌شود من البته فکر می‌کردم از بهشت به جهنم فرستاده می‌شوم!!! استاد احمدی همین چند وقت پیش بود که به من گفت در آن ترم به مسئول امور هماهنگی گفته است این کلاس را می‌خواهم حتی اگر به این قیمت تمام شود که دانشگاه به دلیل تعداد کم دانشجویانش، حق الزحمه‌ی تدریس در این کلاس را نپردازد. و فقط از آن موقع بود که آن طرف ناراضی هم راضی شد، حالا همه راضی بودیم و عیش ما در بهشت ادامه یافت، خبری از تبعید و هبوط نبود. الان که خودم در دانشگاه‌های متعدد درس می‌دهم می‌فهمم که آن سخن استاد احمدی حکایت از چه روح بزرگی می‌کند اینکه در یک درس سه واحدی که استاد را حسابی اذیت می‌کند تدریس آن درس، بگویی حق الزحمه نمی‌خواهم نشان دهنده‌ی بزرگی و عزت نفس روحی است که شرافت علم را به طور کامل هضم کرده و علم را برای کسب پول نمی‌خواهد. علم، فقط برای علم.

آن کلاس برای من حکم خلوت دنجی را داشت که می‌توانستم تنها باشم، خودم فقط و آنچه دوست داشتم. آن کلاس لذتی در کام من چکاند که هنوز هم از یادآوری آن لذت می‌برم.

به هر حال در امتحان این درس، من 19 بردم. و چه لذتی داشت 19 بردن در آن درس.

برش سوم- ترم آخر ، حقوق مدنی هشت، حقوق تجارت چهار

برداشتن 5 واحد درسی با استاد احمدی در یک ترم، آن هم ترم آخر که از حساسیت بالایی برخوردار است کاری بسیار صعب و دشوار بود! این وسط، البته در ترم هفتم هم من با استاد، آیین دادرسی مدنی 2 برداشته بودم که باعث شد اولین 20 را از ایشان بگیرم، به جهت رعایت اختصار از شرح و تفصیل آن خودداری می‌کنم!!!

اما ترم آخر، ..... اینجا من برای استاد احمدی می‌نوشتم، درست می‌بینید، می‌نوشتم، نه مطلب درسی ها... دید خودم نسبت به زندگی را، درد دل‌هایم را، هرچیزی که حس می‌کردم در دلم انباشته شده، و گوشی می‌خواهم برای شنیدن، گوشی که مرا بفهمد و با این مدل دغدغه‌ها آشنا باشد، اساتید معدودی در طول دوره‌ی تحصیلم بوده‌اند که بهشان آنقدر علاقه داشته‌ام که برایشان بنویسم و آنقدر جرات داشته‌ام که آن نوشته‌ها را به دستشان برسانم، بسیار بعید می‌دانم که ایشان هنوز آن نوشته‌ها را داشته‌باشند، چه اضطرابی داشتم وقتی خواستم آن نوشته ها را به ایشان بدهم و چه اضطرابی تحمل کردم تا هفته‌ی بعد که واکنش ایشان را ببینم، و ایشان بسیار منطقی با من سخن گفت، شفاهاً جوابم را دادند البته، با هم در حیاط دانشگاه قدم می‌زدیم و ایشان با من حرف می‌زد و چه لذتی داشت دیدن نگاه‌های عجیب و پر از سوال سایر دانشجویان که " این استاد و شاگرد چی دارن به هم میگم مثلاً" و آنجا بود که من با سخنان استاد، فهمیدم راهم را درست انتخاب کردم و باید با قوت ادامه دهم. در هر دو درس، آن ترم از استاد، 20 گرفتم.

بسیار به جاست که در پایان این قسمت ، این بیت حافظ را ذکر کنم که فرمود 

این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند 

حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد

ما به وجود این اساتید دلگرم بودیم و هستیم، اینان بودند که به ما آموختند علم، شرافت ذاتی دارد. معیار شرافت علم، کسب درآمد از آن طریق نیست. علم، ارزشمند است، چون نور است، چون در دل آدم جایش را باز می‌کند و بیرون نمی‌رود، چون می‌رَهاند تو را از تعلقات مادی و دغدغه‌های تنگ نظرانه و حسادت ها و خاله‌زنک بازی‌های حقیر، علم  ، شریف است به این دلایل، و نه به این دلیل که می‌توان از آن طریق پول کسب کرد، یا آن را وسیله‌ی فخر فروشی و استخفاف (= کوچک شمردن) دیگران قرار داد. من از استادم یاد گرفتم که کنار دانشجویانم راه بروم، از اصولم کوتاه نیایم اما برای دانشجویانم دست یافتنی باشم، به سوالاتشان پاسخ دهم و دغدغه‌هایشان را بشنوم، برایشان وقت بگذارم، معلمی همین است، معلمی این نیست که من فقط در کارت ویزیت و تراکت‌های تبلیغاتی انتخابات شورای شهر یا مجلس، بنویسم "استاد دانشگاه" و دیگر هیچ، معلمی ، سوختن است.

بخش سوم - عکس‌

برای دیدن عکس با کیفیت بالاتر کلیک کنید.

این همان استاد احمدی عزیز ماست، نفر سمت چپ ایشان که من هستم و نفر سمت راست ایشان دوست عزیزم جناب آقای شاکرمی است که الان در اراک، قاضی هستند، یکی از اعضای همان کلاس چهار نفره‌ی معروف!

خسته نوشت: اگر واقعا از اول مطلب تا اینجا را خواندید " خسته نباشید " و بر شما باد بشارت، که مطلب تمام شد.

تشکر نوشت : از بازدیدکننده‌ی محترمی که مرا رهین منت خود کرده و زحمت تایپ این مطلب را متقبل شدند ، بسیار سپاس‌گزارم ؛ توی شادیهاش جبران کنم ایشالا !

نیز از استاد احمدی که با گشاده‌رویی، جسارت مرا بخشیدند و اجازه دادند از ایشان بنویسم، بسیار سپاس‌گزارم. سلامتی و عاقبت به خیری را برای ایشان و خانواده‌ی محترمشان از خداوند خواستارم. شما هم دعا کنید خداوند ایشان را برای ما و جامعه‌ی علمی کشور حفظ کند.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۴

این مطلب نخستین بار در جمعه یازدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 2:40 با شماره‌ی پست 273 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید. 

به خوبی و خوشی ، به لطف شما دوستان این کودک ما هم 11 ماهه شده هم سی هزار دفعه اومدن بازدیدش....بچه‌م!

در همین زمینه ، نکاتی قابل ذکر است :

اول - اعداد ، فقط بهانه‌ای هستند برای جشن گرفتن ..... نه بیشتر !

خودم میدونم که سی هزار بازدید واسه یه وبلاگ ، اصلن چیز زیادی نیس ، و می‌دونم که اصلن تعداد بازدید لزوماً نسبت مستقیمی با مفید بودن محتوای وبلاگ نداره و خودم میدونم که کیفیت ، مهمتر از کَمیّته ، اینا رو همه خودم میدونم ، لطفن راجب ( راجع به! ) اینا تذکر آیین‌نامه‌ای! بهم ندین. اما اعداد مخصوصن از نوع رُندش یه فرصت به آدم میده واسه یادآوری خاطرات ، واسه دور هم بودن ، واسه مرور چیزایی که قشنگن و آدم با یادآوریشون حس و حال خوبی بش دس میده....همین ؛ همین و فقط همین ؛‌اصلن در پی این نیستم که با جار و جنجال راجب تعداد بازدیدکنندگان وبلاگم چیزی رو به کسی نشون بدم یا پیامی رو به کسی منتقل کنم ( البته من کوچکتر از اونی هستم که واسه هموطنام پیامی داشته باشم.... این جمله رو از مصاحبه‌های کلیشه‌ای دهه‌ی شصت و هفتاد یادتونه؟ )

دوم - کارنامه هم فقط یه سری عدده....

کارنامه ، نامه‌ی اَعمال آدمه ، نامه‌ای که همیشه جلوی روی آدمه ، نشون دهنده‌ی یه دوران ، با همه‌ی تلخیاشو شیرینیاش ..... بازم باید جلوی یه سوءتفاهمو بگیرم ......

( کاش می‌شد بدون این همه سوءتفاهمو سوءبرداشت آدم زندگیشو بکنه ؛ کاش هر چی میگفتی همه فوری نسبت دروغ‌گویی بت نمی‌دادن ؛ کاش آدما با دلشون با هم طرف می‌شدن نه با منافعشون ؛ الان اوضاع اینطوریه که آدم جرأت نداره هیچ‌کاری بکنه ؛ فوری هر کسی هزار تا چیز می‌چسبونه به کارِت و هر چیم توضیح میدی آقا خو من اینکارو کردم بیا از خودم بپرس قصدت چی بود ؛ میگن نه ؛ تو که خودت داری دروغ می‌گی قصدت همینی بود که ما داریم می‌گیم ؛ تو خودت حواست نیس! قصدت همینه ! محاوره‌ای می‌نویسی میگن تحقیقات جامعه‌شناسیه! نمره‌ی خوب میدی میگن پارتی‌بازیه! نمره‌ی بد میدی میگن پدر کُشتگیه! لباس خوب می‌پوشی میگن نشون دادنِ خوده! لباس بد می‌پوشی میگن ریا کاریه! از کسی نقل مطلب می‌کنی میگن بی‌توجهی به شَعائره! از مذهب حرفی نمی‌زنی میگن بی‌خبری و بی‌غیرتیه! از مذهب حرف می‌زنی میگن خودشیرینیه! سر وقت میری سر کلاس میگن تظاهره! دیر میری سر کلاس میگن دزدی از کاره! ینی ما استادیم تو این چیزا ها ! سر تا پای خودمون ایراده اونوخ یک سره سرمون تو کار همدیگه‌س و هی مشغولیم به پشت سر هم حرف زدن ؛ جلوی روی طرف قربون صدقه‌ش میریمو پشت سرش چیزی نیس که راجبش نگیم....بگذریم....باز نوشته‌م تلخ شد....قرار بود این مثلن یه چیزی باشه تو مایه‌های تولد ، تولد ، تولدت مبارک ، ببین به کجا کشید! ) .......

آره می‌گفتم من که می‌دونم باز الان خیلیا از این کار من تفسیرای عجیبو غریب به دست میدن که شاخ درآوردن دیگه واسش کمه....ولی جهت تنویر افکار عمومی و ثبت در تاریخ (والا....کسی که گوش نمیده ، هر کسی برداشت خودشو داره و گوشش هم بدهکار نیس ، ما فقط حرفامون واسه‌ی ثبت در تاریخه....نه بیشتر! ) آره واسه ثبت در تاریخ باید عرض کنم من هنو کارناممو نذاشتم خیلیا اومدن گفتن که آقا این چه کاریه ، این چه مسخره‌بازیه درآوردی ، این چه لوس‌بازیه! نمره نشون دهنده‌ی هیچی نیس ، ملاک سوادم نیس ، هیچی دیگه....حتی بعضیام گفتن اصلن نمره‌ی خوب ، نشونه‌ی ننگ و عاره! ینی که رفتی را ب را تملق استادا رو گفتیو از این صوبتا هی الکی بت نمره دادن حالا داری پُزشو به ما میدی! ما هم جهت ثبت در تاریخ عرض می‌کنیم در مورد کارنامه‌ی خودمان هیچ ادعایی نداریم ، نشون‌دهنده‌ی هیچی هم نیس ، و البته بگم که حتی یک دونه از نمره‌هامو از راه تملق و امثال اینا به دست نیاوردم .... کور شم اگه دروغ بگم! اینو گفتم که باور کنین. واسه اینم گفتم که اینو توهینی میدونم در حق اساتید بزرگوارم ؛ چون این حرف به اون معناس که ینی اون بزرگواران آدمایی بودن که با تملق شنیدن ، نمره بدَن ؛ اساتید ما بزرگوارانی بودن مث استاد کاظم‌پور ، استاد احمدی ، استاد حجاریان ، استاد موسوی و سایر بزرگواران که الان الانه هم به شاگردیشون افتخار می‌کنم و اونقد حُریت و آزادگی دارن که به شنیدن تملق هیچ نیازی نداشته باشن که بخوان بابتش به کسی نمره بدَن.

گذاشتن این کارنامه فقط و فقط به این دلیله که حس کردم می‌تونه تشویقی باشه واسه دانشجوا ؛ می‌تونه بهشون نشون بده که آقا اگه زحمت بکشین ، شب نخوابی کنین واسه علم ، اگه عاشقونه درس بخونین می‌تونین بدون اینکه به جایی وصل باشین گلیم خودتونو از آب بکشین بیرون....همین. میشه هر کاری کرد .....البته اگه بخاین ؛ خدای بالا سر شاهده قصدم فقط همینه و هیچ چیز دیگه هم پشتش نیس....حالا البته بعضیا آزادن هر معنایی که میخان ازش دربیارن!

اینم از کارنامه :

برای دیدن این عکس در ابعاد بزرگ‌تر و با کیفیت بالاتر کلیک کنید.

سوم – یک یک این اعداد واسم خاطره‌ن.....

با یک یک این اعداد من ماجراها دارم....همین اعداد....همین اعداد به ظاهر بی‌ارزش.....هر کدومش واسم معنا و مفهومی داره ، توی پارک درس خوندنا....تکرار و تمرین بی‌حد .... استدلال‌هایی که بعضی وختا به نظر احمقونه میومد اما هیچ چاره‌ای جز حفظ کردنشون نبود! اینا چیزایی نیستن که بشه توی یه مطلب گنجوند ؛ واسه همینم فک کردم که هر ترمشو در قالب یه مطلب جداگونه بیان کنم ، فعلاً کلیت کارنامه رو ببینین ، بعدن جزء جزئشو به طور مشروح بیان می‌کنم.

چهارم – سر خط خبرها.....!

حالا که دارین کُلِ کارنامه‌ی کُل رو می‌بینین اجازه بدین من توجهتون رو جلب کنم به نکات عمده‌ای که بعدن قصد دارم مفصل توضیحشون بدم ( یه چیزی تو مایه‌های آنچه در قسمت بعد خواهید دید.....! )

ترم اول :

1 – تنها ترمی که معدلم پایین نوزده بود.

2 – اخلاق و تربیت اسلامی 16 ؛ یکی از پایین‌ترین نمره‌‌هام در طول دوران کارشناسیم! همیشه با دروس عمومی مشکل داشتم ؛ می‌شه از نمره ی این درس چنین نتیجه گرفت که من نه اخلاق دارم و نه تربیت اسلامی سَرَم می‌شه آیا؟ به نظر خودم شاید بشه...به نظر بعضیا حتماً میشه! خو هر کس البته نظری داره ، نظرشم واسه خودش محترمه ( راستی وقتی به کسی میگن نظرت برا خودت محترمه ینی واسه ما محترم نیس؟ میشه چنین نتیجه‌ای گرفت آیا؟)

ترم دوم :

ببینین جلوی درس حقوق مدنی دو چی نوشته ( حذف پزشکی! ) خو تقصیر من نبود که....آدمو مجبور می‌کردن به دروغ‌گویی ؛ قضیه‌شو قبلن گفتم ،‌ کسایی که یادشونه که هیچی ، کسایی هم که نشنیدن منتظر بمونن در قسمت مشروح اخبار!

ترم سوم :

یه نوزده یه نوزده و نیم ، بقیه‌ش بیست ، معدل 19.84 بالاترین معدلم در دوران کارشتاسی.

ترم چهارم :

متون فقه 1 با استاد دلفانی ، برگه‌ی امتحانیم شد دوازه صفحه ، چهار برگه‌ی سه تایی ، موفق شدم در طول 120 دقیقه فقط بنویسم و بنویسم.....بعد امتحان انگشتای دست راستم تا چند ساعت بی‌حس بود ؛ نتیجه خوشایند بود ؛ مشروحش بماند تا بعد.

ترم پنجم :

1 - حقوق جزای اختصاصی یک با استاد حجاریان ، ایشون بعدن در کلاس دیگری به بچه‌ها گفته بودن میخاستم ( صحیحش اینه ها....گفته باشم : می‌خواستم!) برگه‌ی فلانی رو بفرستم حوزه‌ی علمیه‌ی قم بگم ما اینجا چنین دانشجویانی داریم ؛ البته نظر لطف ایشون بود ؛ من لایق این تعریف نبودم ؛ اما شنیدن این سخن از زبان کسی که معروف بود به سخت‌گیری و معمولاً مکنونات قلبی خودش رو اظهار نمی‌کرد منو شگفت زده و سرشار از شادی و شعف کرد. کسایی که ایشونو می‌شناسن می دونن شنیدن این حرف از زبون استاد حجاریان یعنی چه!

2 – آیین دادرسی مدنی یک نمره‌م شد 15 ؛ پایین ترین نمره‌ی دوران کارشناسی‌ام ؛ یه شیر پاک خورده‌ای بعد از اینکه من برگه‌مو تحویل دادم توی برگه‌م دست برده بود و نمره‌م رو به این وضع درآورد ؛ مشروحش بماند تا بعد!

ترم ششم :

حقوق مدنی شش استاد احمدی ؛ نمره‌م شد 19؛ توی یه کلاس که با خودم می‌شد چهار نفر ؛ دو نفرشم به اصرار من اومده بود‌ن که کلاس از نصاب نیفته! چه لطفی کرد استاد احمدی که پذیرفته بود حتی اگر به قیمت نگرفتن حق‌التدریس باشه اون کلاسو برداره ؛ الان معنای این کارش رو می‌فهمم؛ مشروحش تا بعد!

ترم هفتم :

مدنی هفت سه واحدی با استادی که در طول ترم کلاً سه جلسه اومد سر کلاس! نمره‌شم شد 18.50 اصلاً راضی نبودم ؛ هنوز ضربه‌ای که اون ترم خوردم جاش بهبود پیدا نکرده!

ترم هشتم :

مدنی هشت با استاد احمدی بیست شدم ؛ چه کیفی داشت بیست گرفتن از دست استادی که مشهور بود به سخت گیری.

ترم نهم :

مرخصی و تا حد مرگ ، زبان خوندن واسه ارشد ؛ مشروحش تا بعد .

ترم دهم :

با خودم فک می‌کردم اگه تربیت بدنی یا وصایا بیفتم و با رتبه‌ی 21 کشوری در آزمون ارشد موفق به اتمامِ به موقع دوران کارشناسی نشم چه گِلی باید به سر بگیرم!!!!!

نکته‌ی کنکوری :

یک سری از اطلاعاتِ کارنامه به لحاظ مسائل امنیتی! حذف شده ! مهم نمره‌‌هاشه شما با بقیه‌ش چکار دارین!

نتیجه‌گیری اخلاقی :

این بود هدیه‌ی من واسه سی‌هزار تایی شدن وبلاگ ؛ اینم عکسی از آمار وبلاگ در هنگام قرار دادن این مطلب واسه یادگاری.

اطلاع رسانی :

تا وختی وبلاگ به پنجاه هزار نرسه دیگه خبری از هدیه نیس ها.....گفته باشم!

وعده نوشت :

از استاد احمدی کسب اجازه کردم واسه قرار دادن عکسش توی وبلاگ ؛ با روی باز پذیرفت ؛ از ایشون ممنونم ؛ اینم هدیه‌م واسه پنجاه هزار تایی شدن وبلاگ .... از همین الان لوش دادم!

به صدا درآوردن سوت پایان برای طرحی که از اصل ، شروع نشد:

در خصوص مسابقه‌ای که اینجا وعده‌اش را دادم و چند نفری هم قبل و بعد از اعلام آن وعده دادند که در آن شرکت می‌کنند با توجه به اینکه به هر دلیل نخواستند یا نتوانستند کارنامه‌شان را به دستم برسانند ، شروع نشده ، مراسم ختمش را برگزار می‌کنیم و کارنامه‌ی آقا مرتضی هم که بدست من رسید را به لحاظ احترام به نظر ایشان که تمایلی به شرکت و برنده شدن در یک مسابقه‌ی تکنفره! را نداشتند در وبلاک منتشر نمی‌کنم.

برای یک مخاطب خاص :

یکی از بازدیدکنندگان محترم که اخیراً به جمع ما اضافه شده‌اند طی نظری که خصوصی برایم ارسال کردند و طبیعتاً امکان پاسخ‌گویی به آن وجود نداشت از این نکته ابراز نارضایتی کرده بودند که چرا وقتی محاوره‌ای می‌نویسم اصرار دارم کلمات ، را با املای اشتباه بنویسم ؛ در پاسخ ضمن ابراز خوشحالی از ورود ایشان به جمع ما باید عرض کنم اگر ما در مقام آموزش و تعلیم باشیم حرف شما درست است ، نباید با املای غلط نوشت اما ما اینجا برای کسانی می‌نویسیم که با املای صحیح کلمات آشنا هستند ؛ و در محاوره‌ای نوشتن اصل این است که تا جایی که می‌توان متن را به گفتار نزدیک کرد ، مثلاً به هیچ جا بر نمی‌خورد اگر من به جای « وقتی » بنویسم « وختی » ؛ مخاطبم می‌داند که اصل کلمه چیست. امیدوارم از پاسخم قانع شده باشید ؛ به هر حال این بحث ، برای تدقیق بیشتر ، مفتوح است . امیدوارم از این متن مطول ، لااقل همین دو پاراگراف آخرش که به خاطر احترام شما به صورت رسمی نوشتمشان را دوست داشته باشید!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۴


این مطلب نخستین بار در پنجشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 14:14 با شماره‌ی پست 200 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید. 

چگونه تصمیم گرفتم این وبلاگ را ایجاد کنم؟

همه چیز از یک نماز جماعتِ ظهر و عصر در نمازخانه‌ی ساختمان مرکزیِ دانشگاه علامه واقع در دهکده‌ی المپیک تهران (منتهی‌الیهِ غرب تهران) شروع شد؛ کاغذهایی پخش کرده بودند در مورد جشنواره‌ی وبلاگ نویسیِ «حکمت مطهر» با موضوع شهید مطهری و از وبلاگ نویسان دعوت کرده بودند در آن مسابقه شرکت کنند و نیز گفته بودند اگر کسی وبلاگ ندارد می‌تواند وبلاگی با همین موضوع، ایجاد کند؛ و جرقه‌ای در ذهن من زد؛ می‌توان به همین راحتی وبلاگ ایجاد کرد؟ قبل از این وبلاگ، حداکثر ارتباط اینترنتی من با دیگران، مثل خیلی‌های دیگر، از طریق ایمیل بود، به دانشجویان ارشد علامه هم که به آنها متون حقوقی درس می‌دادم گفته بودم هر کس فایل الکترونیکی متن را خواست ایمیل بزند تا برایش ارسال کنم؛ و به نظر خودم آپولو هوا کرده بودم! آن روز در نمازخانه، فکر کردم چه خوب می‌شود اگر بتوانم به جای پاسخ دادن به ایمیل‌ها، متن را روی وبلاگ بگذارم تا هر کس خواست در هر زمان آن را دانلود کند و منتظر پاسخ من به ایمیل نمانَد، چون آن ترم رو به اتمام بود تصمیم گرفتم از ترم بعد، که اولین ترم تدریس من در دانشگاه آیت‌الله بروجردی بود، این تصمیم را عملی کنم و تمام طرح درس‌ها و جزوات را روی وبلاگ بگذارم و از این طریق با دانشجویان و دوستانم در ارتباط باشم و این شد که این وبلاگ، راه افتاد

اولین مطلب وبلاگ و اولین اظهارنظر در وبلاگ، کدام‌ها هستند؟

این اولین مطلبی است که در وبلاگ گذاشتم، جزوه‌ی درس متون حقوقی 1؛ به تاریخ 26 بهمن 1391؛ اولین اظهار نظری هم که در وبلاگ به ثبت رسیده، به نظرم اظهارنظری است ذیل این مطلب که تاریخ 28 بهمن 1391 را بر خود دارد؛ یعنی دو روز پس از ایجاد وبلاگ. و برای سر و شکل دادن به وبلاگ، چه مصیبتی کشیدم بدون کمک گرفتن از هیچ‌کس، از یاد گرفتنِ نحوه‌ی گذاشتن مطلب در وبلاگ بگیر، تا یادگرفتن آپلود عکس تا گذاشتن آن عکس در وبلاگ و .....

با ایجاد این وبلاگ چه هدفی را دنبال می‌کردم؟

سابقاً هم گفتم، هدفم صرفاً قرار دادن طرح درس‌ها و اطلاعات مربوط به درس‌ها به طور دائمی در جایی بود که دانشجویان بتوانند بدون اینکه منتظر پاسخ من به ایمیل‌شان باشند دسترسی به این مطالب داشته باشند.

اولین مطلب غیر درسی‌ای که در وبلاگ گذاشتم چه بود؟

تصادف جالبی است؛ اولین مطلب غیر درسی وبلاگ، مهم‌ترین مسأله‌ای است که بیشترین مباحث وبلاگ، و معمولاً کلاس‌های مرا به خود، اختصاص می‌دهد، این لینک، بیست و دومین پُستِ وبلاگ؛ علم بهتر است یا ثروت؟ به تاریخ 18 اسفند 1391؛ 22 روز بعد از ایجاد وبلاگ؛ و من با تمام توانم تا همین حالا در پی اثبات اینم که بدون تردید، علم، بهتر از ثروت است؛ بدون تردید.

الان، پس از گذشت ده ماه، این وبلاگ برایم چه معنایی دارد؟

راستش، هدف اصلی‌ای که وبلاگ را برایش ایجاد کردم – و در سؤالات قبل، به آن اشاره کردم - الان در ذهن من جنبه‌ی فرعی پیدا کرده؛ آن چیزی که الان با این وبلاگ به دنبال آنم این است:

تا قبل از وبلاگ، خودم بودم و خودم؛ تنها در جامعه‌ای که خودم را با ارزش‌هایش حسابی غریبه می‌دیدم؛ هر چند همیشه به صفاتی مثل تک‌روی و مخالف جمع بودن و با ارزش‌‌های جمع نزیستن در بین دوستان و آشنایان مشهور بودم اما دروغ چرا؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم شاید مشکل از من است وگرنه چطور می‌شود همه به یک سمت بروند، یک ارزش داشته باشند و این وسط، من به سمت دیگر بروم و ارزش‌های متفاوتی داشته باشم و حق هم با من باشد! چطور می‌شود؟ منظورم از ارزش‌های جمع، مواردی است مثل تأکید بیش از حد بر ظواهر، دوری از مطالعه‌ی کتاب، بی‌توجهی به احساسات، اصلْ دانستنِ مادیات، بی‌توجهی به استدلال در امور روزمره‌ی زندگی و....از این قبیل اموری که شما هم حتماً به وفور در اطرافیان خود می‌بینید؛ و البته امیدوارم اطرافیان شما این‌گونه نباشند! گاهی وقت‌ها از این همه تعارض و جدال خسته می‌شدم؛ هر چند از همان کودکی به من یاد دادند کاری را که فکر می‌کنم درست است انجام دهم و نه آنچه دیگران از من انتظار دارند، اما به هر حال، صبر و تحمل هر آدمی هم حدی دارد.

در این وبلاگ اما کسانی را پیدا کردم که شبیه خودم هستند؛ کسانی که قبلاً فقط چهره‌هاشان را می‌دیدم و سرد و بی‌اعتنا از کنار هم رد می‌شدیم و شاید سلامی هم به هم نمی‌کردیم، حداکثر، تکان دادن سَری؛ کسانی که شاید بعضی‌هاشان را اصلاً ندیده‌ام؛ کسانی که مثل خود من شاید مهم‌ترین اولویت در زندگی‌شان کتاب خواندن و بها دادن به احساس است؛ کسانی که شاید مثل من هیچ کاری را، هیچ کاری را بدون دلیل انجام نمی‌دهند، کسانی که اسیر جمع و تمایلات جمع و انتظارات جمع نیستد، کسانی که شاید بعضی وقت‌ها حرف، حرفِ خودشان است . کوتاهْ‌بیا هم نیستند؛ کسانی که پایداری بر اصول‌شان از هر چیز دیگری برایشان مهم‌تر است؛ کسانی که فحش دادن و تمسخر مردم را به هیچ نمی‌خرند اگر از درستیِ کارشان، مطمئن باشند؛ کسانی که دقت نظر در امور، حرف اول را برایشان می‌زند، حتی اگر این دقت نظر، بعضی وقت‌ها اطرافیان را کلافه کند! کسانی که....در یک کلام....شبیه خودم هستند.

و فکر کنید چه لذتی دارد از تنهایی درآمدن؛ چه لذتی دارد فهمیدن اینکه خوبی‌ها تمام نشده‌اند و هنوز هستند کسانی که برای رسیدن به خوبی‌ها، حاضرند هزینه بپردازند و حفظ منافع خودشان را اولویتِ اول ندانند. آدم چه احساس قدرتی می‌کند وقتی دور و اطراف خودش چنین آدم‌هایی می‌بیند؛ نمی‌دانم خدا چه لیاقتی در من دید که این هدیه را به من داد؛ بله؛ من این وبلاگ را قطعاً و حتماً هدیه‌ی خدا می‌دانم؛ و امیدوارم همیشه این لیاقت را در من حفظ کند که بتوانم با شما بازدیدکنندگان وبلاگ باشم. (خودمانی بگویم: خدا شما را از من نگیرد!)

از همه‌ی بازدیدکنندگان محترمی که در طی این ده ماه با من بودند - و مدتهاست از بعضی‌هاشان هیچ خبری ندارم – سپاس‌گزارم و دوست دارم اینجا برای یادگاری هم که شده اسم برخی را ببرم، امیدوارم اگر کسی از قلم افتاد ناراحت نشود، یادآوری بفرماید، به دیده‌ی منت اضافه می‌کنم:

(مرتضی، حالا هر چی، حالا، جرم‌شناس، تا آسمان، AD، موفقیت، میزان، ص، مریم، سبز، من منم، آقایان محسن گودرزی و احمد ابدالی، خانم بهرامی، دانشجو، مهر، مهدیار، @!@، یکتا و .....از همه عزیزترم استاد کاظم‌پور)

دوست دارم شما هم از وبلاگ بگویید(خوشتر آن باشد که سِرّ دلبران :: گفته آید در حدیث دیگران) نحوه‌ی آشنایی‌تان با وبلاگ را که می‌دانم، حتماً از خودم شنیده‌اید، اگر طور دیگری بوده بفرمایید؛ دوست دارم بگویید این وبلاگ برای شما چه معنی‌ای می‌دهد؟ چه حسی را در شما برمی‌انگیزانَد؟

در پایان دوست دارم چیزی را به شما نشان دهم؛ - تمایل داشتم اسم این یکی را هم بگذارم هدیه؛ ولی می‌ترسم با خود بگویید چرا فکر می‌کنی برگی از یک دفتر تو برای ما هدیه است؟ آدم هم اینقدر خودخواه؟ - باشد، اسمش را هدیه نمی‌گذارم؛ می‌گویم یک تصویر؛ یک یادمان؛ 

اولین برگِ اولین دفتر زبان انگلیسی‌ام؛ همان طور که قبلاً در این مطلب هم گفته بودم من قبل از آزمون ارشد، به مدت 8 ماه، حدوداً روزی 8 ساعت، زبان انگلیسی می‌خواندم؛ روزی که یا بهتر است بگویم شبی که این دفتر را شروع کردم انگلیسی‌ام زیر صفر بود؛ در حدّ 

IT IS A BOOK!

 ساعت نگارش متن را ببینید دو و سی‌وشش دقیقه‌ی صبح! از همان موقع، شب زنده‌دار بوده‌ام! و تاریخ متن را ببینید 10 مرداد 1384، وقتی که ترم 8 کارشناسی بودم و تصمیم گرفته بودم 10 تِرمه کارشناسی را تمام کنم، می‌دانید که! یک ترم مرخصی گرفتم؛ کاش می‌دانستم آن موقع که این متن را می‌نوشتم آینده‌ام را چگونه پیش بینی می‌کردم؛ نمی‌دانم حتماً با خودم فکر می‌کردم من کجا و دانشگاه علامه کجا! شاید اصلاً اسمی هم از آن دانشگاه به گوشم نخورده بود. از این متن چنین برمی‌آید که آن روزها خود را از ناحیه‌ی دو مانع، بیش از بقیه‌ی موانع، در خطر می‌دیده‌ام؛ تنبلی و یأس؛ امان از یأس؛ سابقاً در این خصوص، مفصلاً با شما سخن گفتم؛ اگر در همان لحظه‌ای که یأس، سراپای وجودت را گرفته و می‌اندیشی که همه‌ی زحماتت بیهوده است، اگر در همان لحظه‌ی حیاتی بر خودت غلبه کردی، موفق می‌شوی؛ به این فکر کن که اصلاً من دوست دارم خودآزاری کنم؛ دوست دارم الکی زحمت بکشم؛ دوست دارم درس بخوانم فقط و فقط برای لذتش؛ نه برای ترقی کردن و نه حتی برای موفق شدن؛ فقط برای لذت؛ درس می‌خوانم چون از خواندن لذت می‌برم؛ این همان لحظه است که در راه موفقیت گام گذاشته‌ای؛ و گر نه وصول به موفقیت و شاهد مقصود را در آغوش کشیدن، امری است نزدیک به محال!

.....بگذریم.....راستی امیدوارم بازدیدکننده‌ی محترم با نام (یکتا) از روان‌شناسیِ دستخط، سررشته‌ای نداشته باشد! و الّا کار من یکی که زار است!

هیچ ندارم بگویم جز تشکری از صمیم قلب از خدا؛ خدایی که به من بیش از آن مقداری که سزاوار بوده‌ام لطف کرده است.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
آذر
۹۴

این مطلب نخستین بار در چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲ ساعت 12:47 با شماره‌ی پست 199 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید. فهم این مطلب ، بدون مراجعه به کامنتایی ک ذیل این مطلب در بلاگفا گذاشته شده بود ممکن نیست ؛ در صورت تمایل ، مراجعه بفرمائید.

حدس دوستان درست بود؛ این منم؛ چه کسی غیر از من می‌توانست در دوران کودکی این‌همه زیبا و با نمک باشد؟! نه؛ واقعاً چه کسی؟!

مزاح کردم؛ - البته در مورد زیبا و با نمک بودن! وگرنه صاحب این عکس خودمم – و در این میان بیش و پیش از همه این دقت نظرهای خیره‌کننده‌ی بازدید کننده‌ی محترم به نام «یکتا» بود که توان مقاومت از من گرفت. ایشان به طرز باورنکردنی‌ای حتی نام عکاسی‌ای که این عکس در آن گرفته شده است را صحیح حدس زدند! جلّ الخالق! آخر می‌دانید قضیه مال چند سال پیش است؟ - البته من زیاد مسن نیستم، گفته باشم! – سایر دقت نظرهای ایشان نشان از ذکاوت خارق‌العاده‌ی ایشان دارد؛ من نظیر چنین پیش‌بینی‌های مقرون به واقعی را سابقاً فقط در رمان‌های پلیسی شرلوک هولمز – نوشته شده توسط سِر آرتور کنان دویل، نویسنده‌ی شهیر انگلیسی – خوانده بودم؛ آن هم که می‌دانید رمان بود؛ واقعیت  که نبود! اما این واقعیت است؛ و توجه داشته باشید ایشان برای حتی یک‌بار هم مرا از نزدیک ندیده‌اند! این منم در همان عکاسی، در همان دوره‌ی سنی، و احتمالاً در همان شرایطی که ایشان به دقت، توصیف کرده‌اند؛ و حالا معمایی حل شد و یک معمای بسیار بزرگ‌تر ایجاد شد؛ ایشان چگونه این پیش‌بینی‌های مقرون به واقع را انجام دادند؟ حتی نام عکاسی؟ پاسخ این معمای دوم را در ادامه‌ی مطلب، خواهید دید.

از سایر بازدیدکنندگان، مخصوصاً «جرم‌شناس» که ایشان هم دلایلی جالب ارائه کردند، ممنونم.

این هدیه‌ای است از من برای بازدیدکنندگان وبلاگم؛ به چه مناسبت؟ به مناسبت اینکه همین امروز تعداد بازدیدکنندگان وبلاگ، از مرز 20000 گذشت؛ باورش لااقل برای من سخت است؛ فکرش را بکنید، 20000 بازدید در کمتر از یکسال! (چیزی حدود 10 ماه)به زودی در همین زمینه مطلبی روی وبلاگ، خواهم گذاشت.

 

این عکس، احتمالاً به قول «یکتا» شاید مال قبل از دو سالگی من باشد؛ یکسال و چند ماه؛ عمر من در این عکس تقریباً مثل عمر همین وبلاگ است؛ همگی به هم بگوییم: تولد یک‌سالگی‌مان مبارک!

و در پایان، این شما و این اطلاعاتی که بازدیدکننده‌ی محترم به نام «یکتا» از این عکس، استخراج کردند،  - البته با اندکی تلخیص، به جهت رعایت برخی مسائل امنیتی! - و باز هم تأکید می‌کنم ایشان جزو دانشجویان من نبوده و حتی یک بار هم مرا به صورت حضوری ندیده‌اند:

 

فک کنم این عکس مربوط به عکاسی رنگارنگ باشه. از لباسش معلومه زمستون بوده و حدوداً یکساله. ابروهاش کاملا شبیه به شماست. جلیقه‌اش دستبافت نیست ماشینیه با بافت زنبوری. در هر حال این بچه ، بچه‌ی باهوشی بوده. الان رو نمیدونم. {الان هم هست!}؛ اما اگه بازتاب نور رو نگاه کنید موهای جلوی سر بچه حالتی روشن دارن و این حالت توی صورت شما هم با بازتاب نور در بزرگسالی هست. این چیزی که زیر پای شماست محلی نیست یه چیزیه تو مایه‌های همین لمکده های امروزی. یه چیزی حدودا یک متر که متعلق به عکاسی رنگارنگ بوده. دست راست بچه نشون میده از حضور یک غریبه ترسیده. (دستش روی پاشه که نشاندهنده ترسه) اما دست چپش روی زمینه یعنی افرادی در اون سمت هستن که بچه باهاشون آشناست و احتمالا دو نفرن. حالت چونه بچه که با چونه بزرگسالیتون مو نمیزنه. از کجا فهمیدم کدام عکاسی است؟ اون زمان عکاسی زیاد نبوده ؛ عکاسی رنگارنگ قدیمیترین عکاسی این شهره ؛ داداش من درست روی این صندلی عکس گرفته زمانی که یکساله بوده ؛ پارچه صندلی در عکس شما نوتر و تمیزتره و زمان عکس داداشم کمی کهنه‌تر پس قبل از اون سال بوده. من با حالات روحی و حرکاتی بچه ها کاملا آشنام ؛ نگاه بچه متمرکز به یکجا نیست پس چند آشنا رو داره نگاه میکنه ؛ آزادی دست چپ و سوی نگاه نشانه قسمتیه که آشنای بچه هست و دست راست نشانه ترس از حضور عکاس مرد که صد در صد سبیل داشته ؛ در مورد نوع بافت لباس هم باید بگم من خودم چند سالی با ماشین ، لباس بافتم و کاملا با نوع بافت آشنام ؛ اینکه آستینتون تا شده است مادرتون از اینکه زود زود مریض میشدید واهمه داشته ؛ بچه باهوشه ؛نگاه نافذش و اون طرز نشستنش مثه کِسیه که میخاد پاشه اما میدونه بشینه کارش زودتر تموم میشه ؛حالت پای راست نشون دهنده همینه ؛ اینکه تو اون سن چطور تشخیص داده خدا میدونه ؛ بازم میگم بچگیاتون خیلی زود مریض میشدین ؛ به شک میگم خانواده تقریبا شلوغی داشتین اما شما رو یه جور خاص دوس داشتن ؛ فک میکنم راست دستید چون قسمت راست بدن فعالتره ؛ انگشتای پای راست اینجور نشون میده.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
آذر
۹۴





+ منظره‌ی هولناکی بود ؛ زیبا و پر هیبت شاید ؛ صدای توفنده‌ی آب ، ترسناک و البته و گوش‌نواز !!! بود !

++ خرم‌آباد ؛ خرم رود ؛ منظره‌ی پل صفوی ؛ عصر روز 1394/09/11 بعد از تقریبن سی چهل ساعت بارش مداوم !!! در حالت عادی در تصویر دوم و چهارم ، پل ماشین‌رویی بر روی رودخونه هست ک در اثر حجم آبی ک اومده به کلی ناپدید شده و در این تصویر ، هیچ اثری از آثار اون دو پل نیست !!!! ضمنن در تصویر اول ، گوشه‌ی سمت چپ ، بالا ، شَمایی از قلعه‌ی تاریخی فلک الافلاک رو میتونید مشاهده بفرمائید ؛ این نکته‌ی آخری رو عرض کردم واسه غیر خرم‌آبادی‌ها ! اسائه‌ی ادب نشه خدمت بقیه !!!!

+++ در صورت تمایل ب دیدن تصاویر ، اگه از اینترنت کم سرعت استفاده می‌کنید اندکی شکیبا باشید ؛ با توجه ب حجم تصاویر ، بارگذاری ممکنه طول بکشه !

  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
آذر
۹۴

این مطلب نخستین بار در سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۳ ساعت 18:7 با شماره‌ی پست 695 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

مادرم تعریف میکرد ک یکی از اقوام سببی ما همین امسال ، اربعین ، با دوستاش راهی میشه بره لب مرز ، دوستاش قرار بوده برن کربلا ، ایشون مدارک همراشون نبوده و قراری هم بر رفتن ایشون ب کربلا نبوده (وختی میگم مدارک نداشته ینی هیچچچچی نداشته ها ! پاسپورت همراش نبوده ، ویزا نداشته ، شناسنامه همراش نبوده و کارت ملی هم همراش نبوده !!!!! حتا کپی کارت ملی یا شناسنامه هم همراش نبوده ، چون اصن قرار نبوده ایشون بره عراق ، قرار بوده تا لب مرز بره و برگرده !!!!) بعد وختی میره لب مرز ، می‌بینه اصن اوضاع خیییییییلی ب هم ریخته و داغونه (اگه نخام کلمه‌ی بدتری استفاده کنم البته!!!!!) ، ینی هیشکی ب هیشکی نیس !!!! ایشونم سرشو میندازه پایین با همون دوستاش میره عراق !!!!! هیچی دیگه نشون ب اون نشون ک برا خودش کربلا و نجف و کاظمین رو زیارت میکنه !!!!!

بعد جالبه دوستاش کاظمین نرفتن !!!! ایشون خودش رفته کاظمین هم حتا !!!! بعد گفته ک این چند روز هممممه چیش مجانی بوده ، جای خوابش ، غذاش و حمومش حتا !!!!! یک ریالی خرج نکرده ینی از این بابتا !!!!!

بعد برگشتنی ک رسیده لب مرز ، مأمورا گفتن اونایی ک کارت ملی همراشونه برن یه سمت اونائیم ک پاسپورت دارن برن از دروازه‌ی دیگه خارج شن !!!! بعد ایشون میمونه الان چیکار کنه !!!!! میره توی کارت ملیا وامیسته ، نوبت ک بهش میرسه میگن کارت ملیت کو پَ؟ میگه من اصن هیچچچچی همرام نیس ! هر کاریَم میخاین بکنین ! بعد اون مأموره هم میگه بیا برو !!!!! هیچی دیگه با این وضعیت رفت واسه خودش کربلایی شد !!!!! وختی حضرات (علیهم السلام) بطلبن اینجوری میطلبن !!!

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان ، کارها دشوار نیست

  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
آذر
۹۴

برای دیدن جمال الهی و لمس قدرت او ، ب نظرم لزومن نیازی نیس انسان مستندهای پر هزینه‌ای ک با زحمت و مرارت فراوون از صحراها و جنگل‌های دور از دسترس ساخته شده رو ببینه ؛ همین تصاویری ک روزمره انسان می‌بینه زیبایی خیره‌کننده و بهت آوری دارن ک بازتاب دهنده‌ی قدرت الهی هست ؛ شاهکاری از تناسب ، لطافت و زیبایی ؛ تقدیم ب همه‌تون ؛ هر چند میدونم ممکنه ب نظر بعضیاتون این حس من در مورد این تصاویر ، عجیب و یا حتا احمقانه باشه ؛ ولی ب هر حال من اینطور می‌بینم قضایا رو ؛ از کودکان اقربا هستن ایشون ؛ دو نفر متفاوت هم هستن !!!:


 


  • سید نورالله شاهرخی
۰۴
آبان
۹۴

این مطلب نخستین بار در چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 11:2 با شماره‌ی پست 186 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.

آنچه اینجا می‌نویسم متعلق به روزگاری است که اشخاص را در آن سن کودک و یا به اصطلاح حقوقی صغیر ممیز می‌خوانند.  تو گویی قرن‌ها از آن زمان فاصله گرفته‌ام، روانشناسان میگویند "منِ" انسان در طول دوران عمرش ثابت می‌مانَد، و بعد بیان می‌کنند که روان انسان در سرتاسر حیات یک انسان به مثابه‌ی یک ماده‌ی ثابت و البته در عین حال تغییرپذیر است که باعث می‌شود آدم در سراسر عمرش خودش را به عنوان یک ماهیت ثابت تشخیص دهد ، اما نمی‌دانم چرا این داده‌ی علمی در مورد من یکی و حداقل در مورد دوران کودکی‌ام صدق نمی‌کند؛ وقتی به آن دوران و خاطراتش فکر می‌کنم آنقدر برایم غریب و غیرقابل باور هستند  که انگار شخص دیگری آن خاطرات را زیسته است و سپس حافظه‌ی آن شخص را درون مغز من جا داده‌اند مثل یک  لپ‌تاپ که هارد دیسک آن را برداشته و هارد دیسک دیگری را درونش کار گذاشته باشند......بگذریم.

آن سال‌ها برایم تصور عاشورا در جایی غیر از روستای‌مان آن‌قدر بعید بود که حتی سال‌ها پس از اینکه به شهر آمده بودیم برای تاسوعا و عاشورا با اصرار من و برادرم و البته با بی‌میلی پدر، به روستا برمی‌گشتیم. و اولین سالی که عاشورا در شهر ماندم آن قدر برایم غریب بود که نوشتن احساساتم در آن روز نیاز به یک مطلب جداگانه دارد.

همه چیز از صبح زود، زودتر از آنکه من از خواب بیدار شوم شروع می‌شد، بلندگوی مسجد روستا شروع می‌کرد به پخش عزاداری تا نشانه‌ای باشد بر اینکه آن روز بزرگ از راه رسیده است؛ طوری که حالا یادم می‌آید روضه‌خوانی‌های مرحوم کافی را پخش می‌کرد، من با همان صدا از خواب بیدار می‌شدم، و البته نمی‌دانم پدر و مادر چقدر زودتر از من ـ شاید وقت نماز صبح ـ از خواب بیدار شده بودند. و نیز نمی‌دانم هیجاناتم در آن روز اجازه می‌داد که صبحانه‌ای بخورم یا نه. از خانه که بیرون می‌زدم ابتدا به سمت مسجد می‌رفتم و مناظری که آنجا می‌دیدم همیشه و هر سال برایم اعجاب‌انگیز و زیبا بود، نمیدانم چه موقع ـ شاید از همان اذان صبح ـ و نمی‌دانم توسط چه اشخاصی حوضچه‌ای از گِل، مقابل مسجد درست شده بود که مردم از آن بر لباس‌های خود می‌مالیدند ـ عمدتاً بر شانه‌های خود و بعضاً کمی بر سر نیز می‌گذاشتند ـ بانوان نیز که در آن روز چادرهای خود را به نشانه‌ی عزا به طرز مخصوصی که خاص مناطق ما است پشت سر خود گره میدادند از همان گِل بر سر و پشت چادرهای خود می‌گذاشتند؛ آن اجتماع برای شخصی مثل من که تا آن موقع از عمرم  عادت به دیدن آن همه آدم به صورت یک جا نداشتم خیلی عجیب می‌نمود؛ آن موقع از صبح، همه‌ی اهالی روستا جمع بودند و همه‌ی دوستانم هم بودند، کودکانی مثل خودم، آن اجتماع به چیزی مثل رستاخیز می‌مانست، نمی‌دانم در آن موقع از عمرم اصلاً می‌دانستم رستاخیز یعنی چه؟ هر چه بود همه چیز آن روز از همان اول روز بسیار عجیب می‌نمود، و اولین مورد، از عجایب آن روز دیدن همه‌ی مردم روستا در آن وقت صبح جلوی مسجد بود.....و اما بعد از مسجد، نوبت قسمت اصلی ماجرا بود، همان که فقط سالی یک‌بار و در همان روز خاص اتفاق می‌افتاد و هر سال آنقدر برای ما جذاب بود که گویی بار اول است که آن را تجربه می‌کنیم......"کمپرسـی" ـ یا آن‌طور که آن روزها معمول بود بگویند:"جک‌بادی"... حتماً تعجب می‌کنید، این دو کلمه‌ی به ظاهر بی‌ربط این وسط چکار میکنند؟

در روستای ما کمپرسی‌ها جزو لاینفک مراسم روز عاشورا بودند، در روستای ما چند نفر بودند که وسیله‌ی امرار معاش‌شان کمپرسی بود، در روز عاشورا آن چند نفر ماشین‌های خود را به مراسم اختصاص می‌دادند، برای چه؟ طی یک رسم قدیمی، مردم آن سامان، روز عاشورا به زیارت اهل قبور می‌روند، در واقع مراسم عزاداری با حرکت از روستا به سمت قبرستان با پای پیاده شروع می‌شود،امروزه هم درشهر ما همین رسم در بین برخی از مردم رواج دارد که روز عاشورا به زیارت اهل قبور می‌روند، هر چند خودِ من هیچ‌وقت، دلیل این کار را نفهمیدم، و تا جایی هم که در کتاب شریف مفاتیح‌الجنان جستجو کردم، در اَعمال مستحب در روز عاشورا، چیزی در خصوص زیارت اهل قبور نیامده بود.به هر حال در روز عاشورا در طول مسیر قبرستان نیز عزاداری به صورت پیوسته ادامه داشت، عزاداری به صورت سینه‌زنی بود، فاصله‌ی بین روستا و قبرستان، چیزی حدود دو کیلومتر بود،البته در سنین کودکی، ابعاد همه چیز به نظر، بسیار بزرگ و غیرقابل وصف می‌نماید، مثلاً همیشه با خودم فکر می‌کردم مردان و زنان روستا چطور میتوانند آن فاصله را پیاده برومند و برگردند......

(ادامه دارد)

برای دیدن قسمت دوم و پایانیِ مطلب ، در صورت تمایل ، اینجا رو کلیک کنید


  • سید نورالله شاهرخی
۰۴
آبان
۹۴

این مطلب نخستین بار در دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۳ ساعت 7:43 با شماره‌ی پست 868 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

یاد آوری

در مطلبی که یک سال و سه ماه پیش اینجا نوشتم ، بیان کردم که حال و هوای صبح روز عاشورا در سال‌های کودکی ام چطور بود ، رسیدم به اونجا که کمپرسی (یا به قول اون روزای ما جَکبادی) نقش تعیین کننده‌ای در مراسم عاشورای اون سالا در روستای ما داشت ، روستای ما ، یا بهتره بگم بچه‌های روستای ما مفتخر بودن که سه تا جکبادی داشتن !!!! قبلا گفتم که بنا به سنتی که دلیلش واسه من معلوم نبود و نیس ، مردم اون سامان ، روز عاشورا به سمت قبرستان‌ها حرکت می‌کردن ، در طول مسیر ، عزاداری می‌کردن و مراسم اصلی رو با مردم چند روستای دیگه که اونا هم به سمت قبرستون حرکت کرده بودن ، برگزار می‌کردن .

به عشق تاج !

برتری روستای ما این بود که ما که در طول مسیر ، عزاداری می‌کردیم بلندگومون روی تاج کمپرسی قرار داشت (تاج ، همون بالاترین قسمتِ جکِ یک کمپرسی هست که در حالت معمول به صورت سایبونی میفته روی اتاق راننده ، همون قسمتی که مث قسمت جلویِ کلاهِ سربازی هست !)بله ، بلندگوی مراسم در طول راه روشن بود ، کمپرسی با سرعت آهسته حرکت می‌کرد ، نوحه خون ، پای پیاده ، پایین می‌خوند و برقِ بلندگو از باتریِ کمپرسی تغذیه می‌شد. ما بچه‌ها هممممممه‌ی عشقمون این بود بریم روی تاج کمپرسی بشینیم و بلندگو رو نگه داریم ، کأنّه که ما داشتیم مراسم رو رهبری و هدایت میکردیم ، یه همچین حسی داشتیم.

از غول بالا بکِش !!!

صبح ، اول صبح ، صبحونه خورده و نخورده از خونه می‌زدیم بیرون ، می‌رفتیم رو به روی مسجد آبادی ، بی‌صبرانه منتظر می‌موندیم جکبادیا بیان ، ما بریم بالا ، روی تاج بشینیم ، طبیعیه پسرای صاحبِ جکبادی از همون درِ خونه می‌رفتن توی جک و وقتی جکبادی به ما می‌رسید اونا از قبل ، بالا بودن ، کشیدن بالا از جکبادی با اون جثه‌ی کوچیک ، خودش حکایتی بود. پا رو میذاشتیم توی رینگ فلزیِِ تایر عقب ، دست از میله‌های پایینِ جَکِ جکبادی میگرفتیم و خودمون رو با هزار زور و زحمت از اون کوهِ آهنی میکشیدیم بالا و پرتاب می‌کردیم داخل جک.

 از جک بالا کشیدن و روی تاج رفتن یک خوان دیگر بود توی این هفت خوان که از دو جهت با دشواری مواجه بود، اولاً ، جا روی تاج محدود بود و حداکثر پنج شش بچه می‌تونست بشینه اون بالا و اگه کسی دیر می‌رسید و جا اون بالا پر میشد ، محال بود یکی از اون بالائیا از حق خودش بگذره ، بیاد پایین و بذاره تو بری بالا ، حداکثر انتظاری که میتونستی داشته باشی این بود که یه کمی مهربون‌تر ! بشینن و اجازه بدن تو هم بری بالا ، ثانیاً رفتن از داخل جک ، به روی تاج ، واسه ما که بچه بودیم و کوتاه قد ، بدون کمک اونایی که از قبل ، روی تاج بودن تقریباً غیر ممکن بود ، اونا باید دستشون رو از بالا دراز می‌کردن سمت پایین و به ما در بالا رفتن کمک می‌کردن.

سید بودنِ من، هر دوی این مشکلا رو رفع می‌کرد.

سیدِ اولادِ پیغمبر

 مردم اون دیار علاقه‌ی زیادی به سادات داشتن و بچه‌ها از پدر مادراشون یاد گرفته بودن که باید به ما احترام بذارن، بنابراین اگر جا روی تاج کم بود بالاخره کسی پیدا می‌شد که بیاد پایین و به من جا بده و معمولاً کسی پیدا می‌شد که در بالا رفتن و به تاج رسیدن به من کمک کنه ، پدر مادرای دوستام عمدتا به من میگفتن " پسر آقا " ینی سید رو آقا خطاب میکردن و منم که پسر سید بودم می‌شدم " پسر آقا " !

شرارت !

     از حق نباید گذشت البته که من هم از این قدرت و اقتداری که به من داده شده بود و فقط ناشی از احترام و ارادت اونا به سادات بود و بس ، خیلی وختا سوء استفاده می‌کردم به ضرر خودشون ! معمولن توی همه جا ، توی همه بازیا ، توی همه کلاسا ، فرمانده ، من بودم ؛ حرف من حرف اول اگه نبود ، حرف آخر حتمن بود ، توی فوتبالایی که بازی می‌کردیم وختی تیم ما بازی نمی‌کرد من داورِ بازی بودم ، وختی هم تیم ما بازی میکرد من بازم با حفظ سِمَت، هم بازیکن بودم هم داور !!!! و معمولن هم سعی نمیکردم در چنین مواقعی ، بی طرفی رو حفظ کنم ! بنابراین بچه‌ها خودکشی میکردن ک بیفتن توی تیم من !!!

     یادم هست یکی از دوستام که نجم الدین اسمش بود و ما بش می‌گفتیم نَجْمَلْدین یا به طور اختصاری " نَجی "!!!! ـ هرجا هست الان خدا حفظش کنه – یه بار در تیم مقابلِ من بازی میکرد ، توی بازی یه عرض اندامی در مقابل من کرد و به حرفم گوش نداد ، توی همون زمین بازی اندکی از خجالتش در اومدم – ینی ببخشید مقداری کتکش زدم!!!! ـ بعد دلم راضی نشد و لازم میدیدم بیشتر بزنمش! حسسسسسابی گریه‌ش گرفته بود و همون من رو عصبی‌تر هم میکرد ! انگار انتظار داشتم وقتی من می‌زنم او گریه نکنه حتا !!!! این بود که باز خواستم بزنمش ولی از دستم فرار کرد ! از فرط خشم به جنون رسیده بودم ! دنبالش دویدم ، دوید توی خونه‌ی یکی از فامیلاش که همون نزدیکیا بود ، انگاری رفته بود توی یه دژ مستحکم ! واسه اینکه ثابت کنم هیچکس ، هیچکسِ هیچکس ، نباید در برابر من عرض اندام کنه واستادم دَمِ دَر همون خونه و گفتم (با صدای بلند) فِک کردی رفتی توی خونه‌ی فامیلات من دیگه کارت ندارم ؟ بعد سَرَمو انداختم پایین رفتم توی خونه‌ی فامیلشون ، زدمش !!!! فامیلاش هم قضیه رو یه دعوای بچّگونه میدونستن و نیازی به دخالت نمیدیدن انگار ! یا شاید هم احترام منو نگه می‌داشتن!

     یه اینطور بچه‌ی شروری بودم من! ینی صُب می‌زدم بیرون از خونه تا ظهر توی کوه و کمر، ظهر میومدم خونه، مادرم به زورِ قفل کردنِ درِ اصلی خونه ، ما رو نگه می‌داشت توی خونه که گرمای پنجاه درجه به بالا ، ما رو از پا نندازه ، تا ساعت چهار عصر ، بعد از اون باز میزدیم بیرون تا وقتِ اذون مغرب!

     می‌گفتم از روز عاشورا.

غرور و افتخار !!!!

     خلاصه میرفتم و روی تاج کمپرسی می‌نشستم و بی‌صبرانه منتظر می‌موندم تا راه بیفته سمت قبرستون ، توی جاده هم که بساط عزاداری برپا بود. با حرکت سلّانه سلّانه‌ی (= آرام و با طُمأنینه‌ی) دسته‌ی عزاداری ، همون یکی دو کیلومتر ، یکی دو ساعت ، طول میکشید ، بعد که می‌رسیدیم به قبرستون ، دسته‌هایِ عزاداریِ روستاهای دیگه هم میومد و اونا که سیستم صوتی‌شون حداکثر روی یه خودروی نیسان سوار بود ، و در برابر هیبت جَکبادی آبادی ما ، به یه جوجه ! شبیه بود ، میومدن و در دسته‌ی آبادی ما ادغام می‌شدن . همه با هم عزاداری میکردن و همین ادغام شدن اونا در ما و استفاده‌ی اونا از سیستمِ صوتیِ روستای ما، چه مایه‌ی فخر و مباهاتی بود واسه ما ، روی تاج جکبادی که مینشستیم و ته بلندگو رو که توی دستمون میگرفتیم و این حس بهمون دست می‌داد که ما الان نقش مفیدی توی برگزاری مراسم داریم حس وصف ناپذیری بود ، می‌شد به راحتی فریاد زد حتا که I'm the king of the world  من پادشاه جهانم ! یا مثلا معادل فارسی این عبارت ، از حافظ که : " سلطان جهانم به چنین روز غلام است!"

عکس نوشت

برای دیدن این عکس در ابعاد بزرگ‌تر ، کلیک کنید 

اما سورپرایزی که واستون دارم این عکس فوق هست.

این عکس متعلق به آبادی ماست که در سال‌های اوایل دهه‌ی هفتاد گرفته شده. جاده‌ای که در سمت چپ تصویر می‌بینید همون جاده‌ای است که به سمت قبرستون‌ میرفت (از پایین تصویر ب سمت بالای تصویر) و روزای عاشورا تبدیل میشد به محل عزاداری و البته در روزای عادی که عمدتاً محل عبور و مرور کامیون‌ها بود.

     یادم هست شبای تابستون توی تاریکی محض ، توی آسمون پر ستاره که سر آدم گیج می‌رفت از بس ستاره زیاد بود ، فقط یه چیز ، اون سکوت مطلق ، اون خلأ رو می‌شکست و نشونه‌ای از حیات و زندگی بود ، اونم صدای موتور یه کامیون دیزلی که پهنه‌ی شب رو میشکافت و از دور دورا افتان و خیزان میومد و میومد تا وقتی از جلوی آبادی میگذشت و دوباره در خلا محو می‌شد.

     اون وسط آبادی هست که یه درخت ، پُرتر از بقیه‌ی درختا خودنمایی می‌کنه ، اون درختِ اکالیپتوس جلویِ خونه‌ی ماست که سهم زیادی در خاطرات دوران کودکی من داره.

اون ساختمونای گِلی زنگ که تقریبا چسبیدن به جاده ، مغازه‌ها هستن. اون زمینایی که اونور جاده هستن زمینای زراعی هستن و البته زمین بزرگ فوتبال ما هم همونجا بود، بهش میگفتیم زیر جاده!

 کوه‌هایی که روستا ها رو احاطه کردن ، بجز اون کوهِ آبی رنگِ بزرگِ پشتی که بهش میگفتیم " کوه آبیه " من بارها و بارها بالا رفتمشون و ازشون اومدم پایین ، در تابستون و وختی که مدرسه نبود شاید هر روز حتا ! ببینید که هر خونه‌ای چه حیاط بزرگی داره !

با توجه به نوع پوشش گیاهی‌ای که در تصویر می‌بینیم حدس می‌زنم این تصویر مال نزدیکای تابستون باشه.

آهان! یکی از همون جکبادیای معروف در سمت چپ تصویر نزدیکِ جاده، قابل رؤیت هست که جلوی یه منزل پارک شده.

من تا سن ده سالگی اینجا زندگی می‌کردم و بعد از اون هم تقریبا به مدت ده سال، همه‌ی عیدای نوروزم و همه‌ی تابستونام همینجا سپری شده، عاشق اینجا بودم. 

روستا ؛ چرا روستا ؟

حتمن با خودتون می‌گید خب مگه این روستای معمولی چی داره ؟ اقوامم، پسر دائیام که یه زمانی با هم همین جا زندگی میکردیم و بعد اونا رفتن شهر هم همینو بهم میگفتن و واسشون خیلی عجیب بود که من به جای اینکه تابستون توی شهر بمونم چرا میام توی این بَرِّ بیابون و بدون اینکه اقوامم دیگه اینجا باشن با مادر بزرگم و یکی از دائیام توی این روستا ، تعطیلاتم رو سپری میکنم.

من اما، صرف نظر از دوستای قدیمی‌ام از جمله (نجی) !!! ک هنوز اونجا مونده بودن تا اونموقع ، عاشق سکوتِ روستا بودم. شبای ساکت و پر ستاره‌ی اینجا ، ظهرهای بسیار بسیار گرمی که حتا گربه‌ها و مرغ ها ! رو به سایه‌ی درختا و دیوارا پناهنده می‌کرد و هیچ چیز جز صدای عطش به گوش نمیرسید رو دوست داشتم.

چیزی که الان حس میکنم ازش محرومم و خیلی به اون احتیاج دارم...

پدر نوشت : پدرم همین الانم میگه اگه بخاطر پیشرفت شما بچه‌ها نبود ، بدون تردید من زندگی در همون روستای بی آب و علف رو بر زندگی توی لندن حتا !!!! ترجیح میدم ؛ هر از چند وخت یکبار هم میگه خواب می‌بینم ک توی کوه و دشت اونجا مشغول تفرج هستم !!! خیلی با این دیدگاهش احساس نزدیکی میکنم من ؛ یه شعر هم در وصف همین روستا سروده و توی اون شعر ، همین روستا با همین شمایلی ک دارید مشاهده میفرمائید رو با بهشت برین !!!! و چشمه‌ی اون رو با چشمه‌ی کوثر مقایسه کرده حتا !!!! شاید یه وخت ، اون شعر ایشون رو گذاشتم توی وبلاگ ؛ راس میگن واقعن ک « حب الشیء یعمی و یصم » دوس داشتنِ یه چیز کور و کر میکنه آدم رو ؛ الان منم در این زمینه کاااااملن کور و کر هستم 

این نوشته رو بذارید به حساب هدیه‌ی دیر هنگام من به مناسبت صد هزارتایی شدنِ وبلاگ.

با تشکر از بازدیدکننده‌ی محترمی ک زحمت تایپ این نوشته رو متقبل شدن.     

در صورت تمایل ، برای دیدن قسمتِ نخستین این مطلب ، اینجا رو کلیک کنید.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
آبان
۹۴
این مطلب نخستین بار در سه شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۳ ساعت 12:25  با شماره‌ی پست 634 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

 
  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
آبان
۹۴


این مطلب نخستین بار در چهارشنبه هفتم آبان ۱۳۹۳ ساعت 14:6  با شماره‌ی پست 624 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

 

بعضیا میگن کار نداشته باشید مردم با چه سر و وضعی میان توی خیابون به اسم عزاداری، شما که صاحب مراسم نیستید، صاحب مراسم شخص دیگه‌ای است (امام حسین)، هیچ معلوم نیست که امام حسین راضی باشه کسی به عزاداراش تذکر بده، همچنین میگن همین مردم با همین سر و وضعاشون اسم امام رو تا الان زنده نگه داشتند مگه شما وکیل، وصی مردم هستید؟ شما رو با اونا توی یه قبر نمی خوابونن.

حرف ما اینه، مگه شما وکیل، وصی امام هستید؟ مگه میدونید که ایشون به همچین وضعیتی راضی است؟ خود امام در مطلبی که توی اول نوشته از ایشون نقل کردم می فرمایند فلسفه و هدف اصلی من از این قیام، که در واقع فلسفه و هدف اصلی ما هم از زنده نگه داشتن این قیام هم هست امر به معروف، نهی از منکر و اصلاح امت پیامبر است. اگه قراره امام به وضعیت مردم کاری نداشته باشه و هدفش فقط و فقط زنده نگه داشتن اسامی باشد، اصلا چرا باید این همه فداکاری کنه و جون خودش و نزدیک ترین نزدیکانش رو فدا کنه؟

امام حسین واسه‌ی این شهید شد که به احکام اسلام به طور علنی تجاوز می‌شد و ایشون به این کار ناراضی بود. اونوقت به نظر شما ایشون الان راضیه بعضی از عزادارانش یا تماشاچیانِ عزادارانش به طور علنی به احکام مُسلّم اسلامی، از جمله، رعایت حجاب شرعی، تجاوز کنن؟

لبو نوشت : یه خونواده در حالی که روی پله‌های یه اداره نشستن، با حرص و ولع در حال هم زدن آبمیوه بستنی‌هاشون و البته تماشای عزاداری هستن!!!! بعد دختر جوون اون خانواده با صدای بلند به اعضای دیگه‌ی خانواده اعلام میکنه : لبوی منو نخورین!!!!!! واسه منم بزارین!!!!!

سوز نوشت : درد نوشتِ فوق ، مربوط بود ب عزاداری‌های خیابونی ؛ برخی عزاداری‌های خونگی (روضه‌ها) هم شوربختانه وضعیت بهتری نداره ؛ بنا بر برخی مسموعات(=شنیده‌ها) !!!! ، بعضی از این مجالس ، تبدیل شدن ب فشِن‌شو (نمایش آخرین مُدهای لباس و طلا و جواهر و انواع مدل‌های مو و رنگ مو و متعلقات !!!! اینا) ، مکانی واسه پیدا کردن نیمه‌ی گمشده !!!! واسه افراد ذکور و مجرد خونواده !!!! محلی برای دوباره کَندن قبرهای قدیمی و نبش اموات داخل اون !!!! مکانی برای شکایت از اقوام سببی (زوجه از اقوام زوج و مادر شوهر از زوجه و اقوامش !!!!) ،وووو اون وَسَطا گاااااهی یه ذکر مصیبتی هم از امام علیه‌السلام میشه و اگه توفیق بشه اشکی هم ریخته می‌شه !! روضه‌های مردونه هم چنین آفاتی داره ، البته با موضوعاتی متفاوت و صد البته نه به این شوری‌ِ شور !!!!

شور نوشت : عزاداریِ پُر شور ، خوبه خیلی ، اصلا همین شور حسینی بوده ک تا حالا نام کربلا رو بلند آوازه کرده ؛ اما چ خوب بود ک بزرگواران روضه‌خوان علاوه بر ذکر مصیبت ، ب اهداف قیام حسینی هم می‌پرداختن ، و می‌گفتن ب مردم ک چطور ، فلسفه‌ی زندگی و قیام امام حسین رو در زندگی‌هاشون ساری و جاری کنن ؛ یکی از ظلم‌هایی ک خودِ ما بر امام حسین کردیم اینه ک ایشون رو و نحوه‌ی زندگیش رو و اهدافش رو محدود کردیم در صبح تا ظهر روز  دهم محرم سال 61 هجری  یا حداکثر در دهه‌ی محرم همون سال (راستی می‌دونستید عاشورا ب تاریخ شمسی در روز سه شنبه 20 مهر سال 59 شمسی اتفاق افتاده ؟{منبع}) ؛ امام حسین سالها قبل از اون هم زندگی کرده ولی خیییلی از ماها اطلاع اندکی داریم ازش ؛ کاش ایییییینهمه ک بعضی از ماها ب شور اهمیت میدیم ، شعور حسینی رو هم در زندگیمون جاری می‌کردیم.

حجاب نوشت : یکی از اعضای خونواده تعریف میکرد که داشته توی خیابون راه میرفته، دوتا دختر جلوش راه میرفتن که وضعیتشون بقدری توی آفساید بوده !!!!! ک باعث می‌شده هر رهگذری از جلوشون میومده به طور کامل سر تا پاشونو ورانداز کنه و انواع و اقسام متلک بوده که روانه‌شون میشده بعد یه پسری با سرعت زیاد خودشو بهشون رسونده و بهشون گفته : والا جای اون اسـ.ید پاشه اینجا خالیه الان!!!!!!

ضمن اینکه عمل شنیع و وقیح متلک اندازی به هیچ عنوان تایید نمیشه اما چرا باید یه دختر همچین بلایی به سر خودش بیاره و خودشو تا ایییییین حد سبک کنه که هر کس و ناکسی به خودش اجازه بده اونو دست بندازه و یه دختر باید به کجا برسه که نه تنها از متلک شنیدن ناراحت نشه بلکه به خودش افتخار هم بکنه حتا!!!!!!!    

خواهرم بت میگن حجابتو حفظ کن به خاطر حفظ شأن و شخصیت خودته ،

کسی باهات دشمنی نداره که!!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۹
مهر
۹۴

یکی از آشناهای ما تعریف کرد ک دوستم ک توی همدان زندگی میکنه خدا یه دختر بهشون داده رفتن ثبت احوال اسمشو بذارن هانی مهر !!!!! بعد ثبت احوال نمیدونم بر اساس چ مستندی معتقد بوده ک این یه اسم یونانی هست !!! بعد راهنمائیشون کرده ک اگه میخا این اسمو بذارید باید برید از سفارت یونان اجازه بگیرید !!!!!! اونوخ اینام پا شدن رفتن سفارت یونان ک مجوز بگیرن !!!!! بعد سفارت یونان بهشون اجازه نداده !!! یکی از کارمندای ایرونی سفارت ظاهرن دراومده گفته اینا فقط ب کِسائی اجازه میدن ک پارتی داشته باشن !!! بعد پدر مادر ناامید شدن از اسم هانی مهر ، رفتن اسم بچه‌شونو گذاشتن آنیل !!!! 

از وختی این موضوعو شنیدم همش متحیر نقاط ابهامی هستم ک توی این موضوع هست :

اولاً واقعن روی چ حسابی ثبت احوال گفت برید سفارت اجازه بگیرید ؛ الان ینی هر کی توی یونان بخا اسم فارسی بذاره میره سفارت ایران اجازه میگیره ؟

ثانیاً مثلن اگه این پدر مادر ارجاع داده نمیشدن ب سفارت ، یونانیا از کجا میخواستن بفهمن ک یه کسی توی ایران هست اسمشو گذاشتن « هانی مهر » ؟

ثالثاً حالا واقعن اسم « هانی مهر » یونانیه ؟ این ک کلمه‌ی « مهر » توش هست ، ک مال ایران باستانه ، « هانی » هم ک عربی هست !!! بعد « هانی مهر » چطوریاس ک یه دفه میشه یونانی ؟

رابعاً ینی این پدر مادر واقعن ب خاطر اسم « هانی مهر » پا شدن رفتن سفارت یونان ؟

خامساً توی یونان هم پارتی بازی هست ؟

سادساً حالا اسم « هانی مهر » جور نشد ب هر دلیل ؛ آنیل دیگه چ صیغه‌ایه این وسط !!!!

نتیجه‌ی اخلاقی : خوفِ این دارم از این ب بعد بخا اسم بچه‌هامونو بذاریم « علی » یا « محمد » یا « فاطمه » ثبت احوال بگه باید برید از سفارت عربستان اجازه‌نامه‌ی کتبی بیارید !!!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۷
مهر
۹۴

امروز رفته بودم یکی از مراکز آموزشی‌ای ک افتخار داشتم سابقن اونجا تدریس کنم ، توی قسمت ساختمون اداری کار داشتم ، کارم ک انجام شد قاعدتن می‌تونستم برگردم خونه ، اما حسی منو میکشوند ب ساختمونی ک قبلن محل تدریسم بود ، وختی هم ک رسیده بودم ب اون مرکز آموزشی و از تاکسی پیاده شده بودم جنب و جوش بچه‌ها رو ک دیده بودم واسه ورود ب اون مرکز خاطرات زمان تدریسم رو در ذهنم پر رنگ کرده بود ب همین خاطر گفتم برم یه سر اونجا رو ببینم.

وارد ساختمون شدم ، از کل افرادی ک توی ساختمون بودن دو نفر منو شناختن فقط. یه نفرشون اومد جلو و سلام کرد ، یه نفرشون هم فقط نگا کرد و چیزی نگفت ، منم دزدیدم نگامو ازش. 

هنوز نوشته‌ای ک روی درب یکی از کلاسا نوشته بودم و جریانشو توی وبلاگ قبلیم تعریف کردم روی درب همون کلاس باقی بود !!!! با شور و ذوق وارد اون ساختمون شدم اما برخی از  چیزایی ک دیدم اینا بود ، هیکل‌های بدن‌سازی شده ! آستین‌های بالازده یا بسیار کوتاه ، آرایش‌های آنچنانی ، چادرهایی ک ب جای روی سر ، دور گردن یا حتا دور کمر بود ، کلاس‌های خالی و راهروهای مملو از جمعیت. فضای اون مرکز نشونی از یک مرکز علم آموزی نداشت ! در راه برگشت از کنار دو نفر رد شدم ، یکی ب دیگری می‌گفت : « آدم گیریه ... » ، بعد نسبت ب اون شخصی ک داشتن ازش حرف میزدن نسبتِ یه حیوونِ خاص رو داد !!!! ک من ب دلیل رعایت عفت کلام از بیانش خودداری میکنم ! لابد ب احتمال قریب ب یقین داشتن از استاد محترمی حرف میزدن ک در انجام وظیفه‌ش جددددی ، ساعی و کوشا بوده !!!! شاید البته !!! 

+  در برگشت اون احساس خوشایند اولیه از حضور در اون مکان و تداعی خاطرات گذشته ، جای خودشو داد ب یه احساس خوشایند دیگه .... احساس خوشایندی ب علت اینکه دیگه در اون مکان - حداقل فعلن - افتخار تدریس رو ندارم.

  • سید نورالله شاهرخی
۲۰
مهر
۹۴

عادل هم از اون آدمائیه ک اینجا در موردشون نوشتم ؛ برنامه‌ی خندوانه با حضور عادل امشب از اون برنامه‌هایی بود ک همیشه در ذهن همه باقی خواهد موند.

دیدن این برنامه از این جهت دلنشین بود ک عادل مث همیشه خودش بود ؛ ب دور از ریا ؛ صادق و صمیمی ؛ از موفقیت حرف زد ؛ از اینکه بالا رفتن و باقی موندن در اوج ، نیاز ب چ تلاش شبانه‌روزی و خُردکننده‌ای داره ؛ ممکنه خیلیا بتونن ب اوج برسن و در زمینه‌ی کاری خودشون قله رو فتح کنن اما در اوج موندن و اسیر حاشیه‌ها و مناظر اطراف نشدن از همه کس برنمیاد ؛ این کاریه ک عادل در طول این سالا خیییییلی خوب از عهده‌ش براومده و برنامه‌ی امشبِ خندوانه صرفنظر از قهقهه‌های دلنشین عادل ، از حیث امید دادن و انگیزه دادن برای موفقیت ، واسه کسانی ک در مسیر موفقیت هستن خییییییلی خوب بود.

+ من سرچ نکردم اما حتمن توی اینترنت برنامه‌ی امشب خندوانه رو گذاشتن ؛ اگر ندیدید در صورت تمایل دانلود کنید و ببینید این برنامه رو ؛ بد نیست.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۲
مهر
۹۴


مدتها بود توی نَخِ اون خانوم بود ، راننده‌ی تاکسی بود توی یه مسیرِ داخل شهری ، خانوم‌های مشکل‌دار کم ب پُستش نمیخورد ، اما ب دلائلی ک ما مطلع نیستیم ازش (قیافه یا هر چیز دیگه‌ای) چِشِش این خانوم رو گرفته بود ، زن و بچه هم داشت خودش اما ......

خلاصه ب اصطلاح « راه نمی‌داده » این خانوم ظاهرن ، هیچطوره. مدتها طول کشیده و اون عطش یا هوس ب جای خودش برقرار بوده. تا یه روز همون خانومِ منظور ، اومد نشست توی ماشینش و گفت برو دربست فلانجا !!!!! راننده با خودش گفت سماجتام اثر داد ، امروز روز شانس منه !!!! هیچی دیگه ، دو سه مسافر دیگه رو از هولش همونجا پیاده کرد ، ب اعتراضاشونم وَقْعی نذاشت ! راه افتاد ، دو سه تا مسیر رفت ، خانومه هم جلو نشسته باشه حالا ! بعد یه مدت فهمید دربست و اینا بهونه بوده و خانومه « راه داده » ب اصطلاح. خانوم گفت ک من الان باهاتم ، کجا بریم ؟ بریم خونه‌ی ما ؟ راننده ک مشکوک میرسید بنظرش همچین پیشنهادی گفت آهاع ! بریم خونه‌ی شما ؟ میخای سَرَمو بکنی زیر آب ؟ نه ، میریم خونه‌ی من !

قرار شد برن خونه‌ی مَرده. راننده با زنش تماس گرفت ک من دوستامو میخام بیارم خونه ، تو یه چن ساعتی برو خونه‌ی بابات ، وختی رفتن بهت زنگ میزنم ک برگردی خونه.

خانوم و راننده رفتن خونه‌. نزدیکای ظهر بود. خانوم گفت با احساس گرسنگی نمیشه کنار اومد ، برو مرغی چیزی بخر تا درست کنم بخوریم بعد حالا وخت هست فعلن. راننده رفت مرغ بخره ، بعد ده بیس دقیقه‌ی دیگه ک برگشت دید ک خانومه چن تا تخم مرغ ، آب‌پَز کرده ، در مقابل تعجب آقاهه گفت : با خودم فک کردم حالا ک تخم مرغ هست خودمونو توی دردسر غذا درست کردن نندازیم.

نشستن ب پوست کندنِ تخم مرغا ، تموم ک شد خانومه دو تا تخم مرغ از بشقاب ورداشت ، گرفت جلوی آقاهه و بهش گفت این یکی با این یکی چ فرقی میکنه ؟ آقاهه گفت هیچی ، چطور مگه ؟ خانومه گفت : ناموس تو با ناموس بقیه چ فرقی میکنه ؟ فِک کن ، منم مث مادر و همسر و خواهر خودتم ، دوس داری کسی با ناموست این کار رو بکنه ؟ من چن تا برادرِ شَر خر دارم ، اگه روحشون خبر دار بشه ک واسه‌ی من مزاحمت درست کردی یا اگه خودم بهشون بگم یه اینطور ماجرایی هست و هی توی نخ من هستی تردید نکن ک تیکه بزرگه‌ت گوشِت خواهد بود ! منتها من دوس ندارم حرفم بیفته سرِ زبونا ، میان تو رو ب معنای واقعی تیکه تیکه می‌کنن ، بعد توی شهر می‌پیچه ک یه نفر قیمه قیمه شده پیدا شده ، بعد همه می‌پرسن سرِ چی بوده ، میگن سرِ یه زنه بوده ، زنه کی بوده ؟ من بودم ! بعد آبروی من میره ! توی منطقه‌ی ما هم تا ماجرایی دهن ب دهن بشه همه میگن کِرم از خودِ درخت بوده ، حتمن این زنه یه کاری کرده ک این مَرده افتاده دنبالش. فقط واسه حفظ آبروم خودم وارد عمل شدم ، حیا کن ، دست از سرِ ناموسِ مردم بردار.

راننده ، اون تمثیل و این حرفا رو ک شنید دو دستی محکم زد ب سر خودش ! خانومه چند ثانیه بعد از اون خونه خارج شد.

منبع نوشت :  توی مسیر بروجرد ب خرم‌آباد با سواری میومدم ، مسافر نبود ، من بودم و راننده فقط. بحثِ مباحث فرهنگیِ جامعه افتاد ، ماجرایی تعریف کرد ک جالب بود واسم. گفت این رانندهه دوستم بوده و مسیرِ کاریِ اون راننده (ینی خطی ک توش کار میکرده و میکنه) رو هم گفت.

نتیجه‌ی اخلاقی : من البته کارِ اون خانوم رو ک تنها رفته خونه‌ی یه مرد غریبه ، ب هیچوجه تأیید نمی‌کنم. صرفنظر از بحث شرعی موضوع و صرفنظر از جرم بودن این موضوع (ک حتا اگه زنا ب اثبات نرسه ، ب موجب عنوان مجرمانه‌ی « خلوت با نامحرم » مورد مجازات قرار خواهد گرفت) موارد متعددی داشتیم و دیدیم و شنیدیم ک دختری ب خیال اینکه با یه پسر رابطه‌ی دوستیِ پاک !!!! داره یا این دوستی حتمن ب ازدواج منتهی خواهد شد باهاش رفته یه خونه‌ای ، اما ب جای یه پسر ، با چن تا مردِ لامذهبِ شهوتران مواجه شده ک ناموس و عفت او رو مورد تجاوز قرار دادن. بنابراین ضمن عدم تأییدِ رفتن با نامحرم ب یه خونه ، اما این مقدار از کار این خانوم ، مورد تأیید هست ک اگر هر مردی ناموس خودش و مردم رو مساوی بدونه و همونطور ک از تصورِ زنا کردن یا دوست بودنِ دیگران با ناموسش دیوونه میشه ب خودش هم اجازه نده با ناموسِ مردم زنا کنه یا دوست باشه خییییییلی از مشکلات توی جامعه‌ی ما حل میشه.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
مهر
۹۴

یکی از دوستام بود ک اینجا گفتم دانشگاه آیت‌الله بروجردی ، ارشد روزانه قبول شده در حالیکه رشته‌ی تحصیلی کارشناسیش هم غیر مرتبط بوده ، این هفته توی دانشگا دیدمش ، اومده بود واسه کارای ثبت نام ، چن واحدی پیش بهش خورده بود ، خوشحال بود ، منم خییییییلی خوشحال شدم ک دیدمش. موفق باشه ایشالا. پر بود از شور و شوق و منم پر کرد از شادی و شعف.

+ ارزشمند هستن افرادی ک علم باعث خوشحالیشون میشه ، نه ثروت و مال دنیا.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۵
مهر
۹۴

این نمایشگاهی ک باز شده توی خرم‌آباد (نمایشگا کتاب منظورمه) کتابای دانشگاهی خوبی نداره ، ولی بخش ناشران عمومیش خوبه و تقریبن تموم انتشاراتیای مطرح و بزرگ کشور هستن ، با بُنِ کتاب هم چل درصد تخفیف میده ؛ تا پس فردا هم هست ؛ اگه رفتید کتاب خوبی دیدید یا خریدید در صورت تمایل میتونید اینجا اسمشو بگید.

+ من تموم نمایشگا رو ظرف یه ساعت ، یه ساعت و نیم بازدید کردم !!!! خیلی‌ام شکنجه شدم چون همش مشغول مبارزه با نفس اماره بودم ک کتاب نخرم !!!! بخاطر جا و مکان با محدودیت مواجهم ؛ همش این توجیه رو در ذهن خودم مرور می‌کردم ک هر وخت همه‌ی کتابایی ک الان دارم رو خوندم بعد ، کتاب جدید می‌خرم ! بقیه‌ی بازدیدکننده‌هام بیشتر از اینکه کتاب بخرن مشغول تماشا بودن !

++ تاریخ تمدن ویل دورانت رو ک با اوووووونهمه مصیبت از تهران خریدم و تا خونه حمل کردم با همون قیمت اینجا هم میفروختن !!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۱۷
شهریور
۹۴

یکی از دوستام ک با هم توی آموزشیِ سربازی بودیم و رشته‌‌ی تحصیلیش کشاورزی یا همچین چیزی بود امسال میخوند واسه ارشد علوم سیاسی و راستش من اصصصصلن باور نمیکردم با اون ظرفیت اندک و این رشته‌ی تحصیلی غیر مرتبط ، ایشون حتا شبانه هم قبول شه ، حالا الان بهش پیامک دادم و خدا رو شکر روزانه‌ی دانشگاه آیت الله بروجردی قبول شده !!!!! تلاش ینی ایییییین ؛ مرحبا ! خیییییییلی خوشحالم واسش ؛ بعد جالبه کلاساش دقیقن افتادن توی روزی که منم همون روز اونجا تدریس می‌کنم ! لحححححظه شماری می‌کنم ک توی دانشگا ببینمش ؛ ایشالا موفق باشه همیشه.

  • سید نورالله شاهرخی
۱۶
شهریور
۹۴

برداشت اول :

یکی از اقوام ما توی یه اداره‌ای کار میکنه ، یکی از کارمندای اون اداره تعریف کرده واسش ک توی خونه بودم و پسرمم توی یه اتاق دیگه داشته فیلم میدیده ، بعد یه دفه دیدم اومده بیرون رفته توی اتاقی ، چمدون برداشته شروع کرده ب جمع کردن لباساش و چپوندنشون توی اون چمدون !!!!! بش گفتیم چیه ؟ چ خبره ؟ در جواب گفته میخام برم کردستان بابامو پیدا کنم !!!!!!!! پدره گفته حالا نمیدونم توی تلویزیون چی دیده و چی شده ک فک کرده من پدرش نیستم و باید بره کردستان واسه پیدا کردن باباش !!!!!

نتیجه‌ی اخلاقی: توی کودکی خییییییلی باید مواطب بچه‌ها بود ، در دوران کودکی ، مرز بین خیال و واقعیت خیییییلی خییییییلی باریکه ، بیشتر اوقاتم مرزی وجود نداره اصن ! خیال ، همون واقعیت و واقعیت ، همون خیاله !

برداشت دوم :

 یکی از اعضای خونواده تعریف کرد ک توی کوچه نشسته بوده منتظر ، بعد یه بابابزرگه با یه نوه نشسته بودن درِ  یه مغازه‌ای توی همون کوچه ، روی صندلی ، بابابزرگه سیگار دستش بوده ، بعد نوهه دراومده ب بابابزرگه گفته یه دفففه ، فقط یه دففففه‌ی دیگه ببینم سیگار دستته سیگارو ازت میگیرم میگیرم زیر پا لِهِش می‌کنم ، خودتم میگیرم میندازمت زیر پام لِهِت می‌کنم !!!!! بعد گفت پدربزرگه دستشو برده قایم کرده پشت صندلی سیگارش رو !!!

نتیجه‌ی اخلاقی : من حرفم نمیاد اصن ! نتیجه‌گیریش با خودتون !

+ زندگی ، همین زندگی روزمره‌ی ما سرشار از شگفتی‌هاس ، کافیه دقت کنیم ب جزئیاتش فقط !

  • سید نورالله شاهرخی
۰۶
شهریور
۹۴

یه کسی هست توی محله‌‌ای ک ما زندگی می‌کنیم ک اندکی روان‌پریش هست ، یا شایدم ما روان‌پریش هستیم ک همه رو با مقیاس خودمون اندازه می‌گیریم و ب هر کی مث ما نباشه خییییلی راحت میگیم روان‌پریش ، یا شایدم ما از نظر ایشون روان‌پریش هستیم ؛ ب هر حال .... حالا کارایی ک میکنه بماند ، اما بیشتر وختا توی یه پارک کوچیک ک نزدیک خونه‌ی ما هست ، گذرون میکنه ، تلاش مردم محل واسه اینکه نیروی انتظامی‌ای بهزیستی‌ای چیزی بیاد جَمِش کنه هم بنا ب دلائل مختلف ، ب جایی نرسیده ، زمستونا یه پتو مینداخت روی سرِ خودش و یه چوب دستی هم دستش بود ک احتیاجاتِ مختلفِ خودش رو باهاش برطرف میکرده لابد.

حالا اینا منظورِ نظر من نیس ، صرفن گفتم یه اطلاعات مقدماتی ب دست بیارین از پیش‌زمینه‌ی این موضوع. چیزی ک الان میخام بگم رو قبلن در موردش شنیده بودم ولی تا امروز خودم ندیدم ، باورم نشد ؛ واسه اینکه با مردم کمتر تعامل داشته باشه و شایدم کمتر مزاحمش بشن یا کمتر مزاحم مردم بشه ، یه کارتن کرده بود تویِ سرِ خودش و نشسته بود لبِ دیواره‌ی کنار رودخونه و پاهاشو از دیواره آویزون کرده بود پائین ، تصویرِ عجیبِ سوررئالیستی3 و مالیخولیایی‌ای بود ، تصویر مردی ک نشسته لب رود ، با یه کارتن توی سرش ! از اون تصویرا ک سالوادور دالی4 ، لابد میتونست یه نقاشیِ معرکه‌ی سوررئال دراره ازش ! با خودم فک کردم چقد کارِ ظریفی انجام داده ، کارتن کرده توی سر خودش تا از دستِ مردمِ این زمونه راحت بگیره و یاد این شعر مولانا افتادم که :

دی شیخ با چراغ همی گشت گِردِ شهر :: کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست1

حالا این بنده خدا لابد زیاد گشته و پیدا نکرده و ناامید شده و ترجیح داده دیگه توی همون تاریکیِ کارتونی ک تویِ سَرِ خودش میکنه زندگی کنه !!!! من ک یه جورایی حق میدم ب این بزرگوار. و فوری این بیت اومد توی ذهنم که : 

گفتند یافت می‌نشود گشته‌ایم ما :: گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست2




1 و 2 - مولوی ؛ دیوان شمس ؛ غزلیات ؛ غزل شماره‌ی 441.

3 - "سور"(sur) در لغت به معنی "روی" و "رئال"(Real) به معنای "حقیقت" است. بنابراین سوررئالیسم به معنای "ورای واقعیت" یا "آن سوی واقعیت" است. سوررئالیسم مکتبی است "هنری و ادبی" که در فاصله جنگ‌های اول و دوم جهانی در "اروپا" شکل گرفت. زادگاه این مکتب کشور "فرانسه" بود. سوررئالیسم، در واقع عصیانی است در برابر تمدن غرب؛ چرا که اعضای این مکتب کسانی بودند که دوران نوجوانی آنها با جنگ جهانی اول مصادف شده بود. از نظر این افراد، تمدنی که عامل ایجاد جنگ و ویرانی است به هیچ وجه قابل اعتماد نبود. به همبن سبب، این نوجوانان با انقلابی فکری و هنری در قالب مکتب سوررئالیسم، اعتراض خود را به این تمدن و جهان صرفا "مادی" نشان دادند. مکتب سوررئالیسم توجه ویژه‌ای به قوای روحی انسان دارد. سوررئالیست‌ها می‌کوشیدند با کمک این نیروها، شرایط نابسامان زندگی خود را تغییر دهند. به عقیده آنها اگر نیروهای پنهان روح انسان آزاد گردد، دستیابی به یک زندگی بهتر چندان دور از انتظار نخواهد بود. آنها زندگی بر مبنای عقل را ناکار آمد می‌دانستند. سوررئالیست‌ها برای گریز از جهان واقعی به واقعیتی دیگر پناه بردند که در ورای واقعیت‌های ظاهری وجود داشت. این جنبش همه ارزش‌های انسانی را نفی نمی‌کرد، بلکه در پی یافتن ارزش‌های تازه‌ای بود که بتواند زندگی بهتری را به ارمغان آورد. آنها این واقعیت مطلق را در آزادسازی ذهن از همه قیود یافتند.

4 - سالوادور دالی خالق‌ نقاشی سورئالیسم‌ یکی از پیشگامان‌ هنر سورئالیسم‌ در دنیا است‌. نقاشیهای معروف‌سالوادور دالی نشان‌ دهنده‌ سبک‌ سورئالیسم‌ یافرا واقعی میباشد.

  • سید نورالله شاهرخی
۳۱
مرداد
۹۴

این مطلب نخستین بار در سه شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 3:08 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود. اگر تمایل به دیدن کامنت‌ها و پاسخ‌هایی دارید که بازدیدکنندگان وبلاگ و من ، ذیل این مطلب در بلاگفا نوشته بودیم اینجا را ببینید.

بهار از نظر شما مرادف با چه مفاهیمی است؟

بهار و حال و هوای ویژه‌ی آن چه حسی را در شما برمی‌انگیزد؟

از نظر من بهار یادآور سال‌های کودکیم در روستا است. راستش را بخواهید از آن سال‌ها به بعد هیچ‌وقت بهار را به‌تمامی و با تمام دلم حس نکرده‌ام. یا به این دلیل است که از آن موقع به بعد هیچ‌گاه بی‌واسطه با طبیعت در ارتباط نبوده‌ام یا به این دلیل است که با بالا رفتن سنّ، متأسفانه حال و هوای کودکی هم دست از سر آدم برمی‌دارد.

به‌هرحال از این خوشحالم که بهار همچنان دست‌نخورده با من باقی مانده است، خوشحالم از اینکه بهار همچنان همان حس پاکی و لطافت و شور و سرزندگی‌ای را در من برمی‌انگیزد که وقتی کودک بودم در من برمی‌انگیخت.

در بسیاری موارد دیگر افسوس می‌خورم که حسم با آن حسی که در زمان کودکی داشتم فرق کرده و به‌اصطلاح، منطقی‌تر شده است!

اما خوشبختانه بهار همان است. بوی علف تازه، آفتاب درخشان، هوای تمیز که تا منتهای افق را دست و دل‌بازانه به تو نشان می‌دهد، فارغ‌البال روی علف‌ها دراز کشیدن و تن به نوازش آن‌ها سپردن. بهار که نزدیک می‌شد - وقتی در روستا نبودیم – لحظه‌شماری می‌کردم برای بازگشت. تو گویی به جایی می‌روم که با آنجا معنا می‌شدم

هرکسی کو دور مانْد از اصل خویش :: بازجوید روزگار وصل خویش

پس از آن هیچ‌وقت خاطره یا حسی پایا و تأثیرگذار نداشته‌ام که این حس را از ذهنم محو کند.

مرحوم فریدون مشیری چه زیبا در قالب کلمات همین حسّ مرا منتقل می‌کند، این شعر تمام آن چیزی است که من می‌خواهم بگویم – آن را با تلخیص، نقل کرده‌ام-:

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک :: شاخه‌های شسته، باران‌خورده، پاک

آسمانِ آبی و ابر سپید :: برگ‌های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد :: نغمه‌ی شوق پرستوهای شاد

نرم‌نرمک می‌رسد اینک بهار :: خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها :: خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز :: خوش به‌حالِ آفتاب ........

جناب حافظ هم در این بیت همین مفهوم را به زیبایی به بند کشیده است:

نوبهاراست، در آن کوش که خوشدل باشی :: که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی!

با این همه صورتگری که خدای توانا در طبیعت کرده است حیف نیست که در مسافرت‌ها آدم خود را به دیدن بناهایی دل‌خوش کند که از عمر برخی حتی صد سال هم نمی‌گذرد؟ بازدید از بنای قبور باباطاهر، بوعلی و حافظ از همین قبیل است.

برخی که به بازدید از قبر حافظ رفته و به خیال خود، او را شرمنده می‌کنند بعید است بجز بیت

ألا یا ایها الساقی، أدر کأساً و ناولها :: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

حتی یک بیت دیگر از حافظ بلد باشند؛ و البته از همین یک بیت هم معنای یک مصرعش را به احتمال قریب به یقین بلد نیستند! خود حافظ توصیه کرده نوبهار به دامان طبیعت بروید، ما می‌گوییم خیر، تو بی‌خود می‌گویی، ما سر قبر تو می‌آییم، طبیعت رو بی‌خیال.

و وقتی هم که به دامان طبیعت می‌رویم چنان گندی به آن می‌زنیم که بعضی – مثل خود من – عطای رفتن به نقاط توریستی را به لقایش می‌بخشند و آرزو می‌کنند کاش جایی بود که قبلاً کسی به آنجا نرفته بود.

ببخشید درد دل زیاد است.

وقت نوشتن از خوشی‌هاست. از چیزهایی نگوییم که تلخ‌کاممان کند.

راستی این خرافه که وقت تحویل سال هر کاری بکنید تا پایان سال به همان کار مشغول خواهید بود امسال به طرز باورنکردنی‌ای در مورد من مصداق داشت. وقت تحویل سال 91 در قطار بودم و قسمت عمده‌ی این سال هر هفته پنج روز در مسافرت بودم!

بر همین سیاق برحسب اینکه جزو کدام دسته باشید – مشتاقان علم یا سینه‌چاکان ثروت- توصیه می‌شود وقت سال‌تحویل یا درس بخوانید یا پول بشمارید! البته اگر پولی برای شمردن داشته باشید!

سال 91 برای من پر بود از اتفاقات باورنکردنی.

خدا را از صمیم قلب شکر می‌گویم.

قبولی در آزمون قضاوت، اتمام سربازی و درست در همان روز، ثبت نام در دوره‌ی دکتری، مهم‌تر از همه قبولی در آزمون دکتری، گرفتن پروانه‌ی وکالت، اشتغال تمام‌وقت به کاری که عاشق آن هستم (تدریس)......

اگر کسی روز 29 اسفند سال 90 همین پاراگراف فوق را جلوی رویم می‌گذاشت و می‌گفت این لیست کارهایی است که قرار است در سال نود و یک انجام دهی، تنها کاری که می‌کردم کتک زدن او بود! از این جهت که مرا دست‌انداخته است.

امیدوارم سال 92 هم همین‌طور برای شما باورنکردنی باشد.

با توجه به معنی، این دعا را با هم بخوانیم، دعایی که سال 91 تمام و کمال در مورد من اجابت شد.

یا مقلّب القلوب و الأبصار

یا مدبّر الیل و النّهار

یا محوّل الحول و الأحوال

حوّل حالنا الی أحسن الحال

به تاریخ و ساعت نگارش این مطلب هم نگاهی بیندازید!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
مرداد
۹۴

ععععععلاف نوشت : لازم شد واسه یکی از اعضای خونواده از یه دکتری نوبت بگیرم ک فقط توی یه درمونگاه دولتیِ خاص ، کار میکنه ، واسه همینم ساعت پنج و نیم صُب !!!!! بعد از اذون و نماز صب ، اومدم درِ همون درمونگا ، اسم نوشتم توی لیستی ک خودِ منتظرین مینوشتن ، خوبه نفر چندم بودم ؟ نفر شونزدهم !!!!!!! ینی ساعت پنج و نیم صُب ، نفر شونزدهم !!!! الانم ک ساعت شده هشت صُب ، توی همون درمونگا هستم و هنو هیییییچ خبری نیس ، منتظرم ک مسؤول مربوطه ، تشیف بیاره شماره بده ب ما !!!!!!

فوووولاد نوشت : توی این درمانگاهی ک من امروز اومدم تا رسیدن ب وصال پزشک !!! پنج مرحله باید از سر گذرونده بشه ب این شرح :

  1. ثبت نام توی لیست اولیه : باید ساعت پنج الی پنج و نیمِ صُب بری ک نوبت گیرت بیاد و اسمت توی اون لیستی ک منتظرین مینویسن جزو نفرات اول باشه ، من ک پنج و نیم رفتم همونطور ک گفتم نفر شونزدهم بودم ، بعد بضی از دکترا هر روز ده نفر بیشتر نمی‌بینن یعنی مثلن اگه من شماره‌ی اون دکتر رو میخواستم با اینکه ساعت پنج و نیم رفته بودم بازم نوبت نمیرسید بهم !
  2. گرفتن شماره‌ی موقت : بعد باید بمونی تا ساعت نه و نیم ک مسؤول نوبت دهی بیاد و از روی لیستی ک نوشته شده شروع کنه ب دادن شماره ! اگه فک میکنید ک از ساعت پنج صب تا نه و نیم صبح میتونید یه جایی برید استراحت کنید سخخخخت در اشتباهید چون باید مث گرگ در کمین باشید و حواستون ب اون نفری باشه ک لیستِ دست نویس توی دستش هست ، حواستون باشه ک کجا میره و چکار میکنه ، هر چی نباشه الان ثمره‌ی دو سه ساعت سحر خیزی و از خوابِ خوش زدن شما در دست اونه.
  3. گرفتن شماره‌ی اصلی : بعد ک نوبت رو توی اغتشاش و بلوا گرفتی باید بری پذیرش درمونگاه و اون نوبت رو توی سیستمِ رایانه‌ای درمونگا ثبت کنی ، اونجا چن تا باجه هست ، اگه فک میکنید اونجا تفکیک میکنن باجه‌ها رو بین خانوما و آقایون و دفترچه‌ها رو میگیرن و بر اساس نوبت صدا میزنن سخخخخخت در اشتباهید ! چون اولن در هر باجه هم مراجعه‌کننده‌ی خانوم پذیرش میشه و هم مراجعه‌کننده‌ی آقا ب نحوی ک همون شیشه‌ی مربعی شکلِ کوچکِ سی سانت در سی سانت ، تقسیم میشه بین آقایون و خانوما ، و باید پهلو ب پهلوی جنس مخالف ، در تنگنای شدید واستی و بری جُلُو !!!!! و ثانیاً بدتر اینکه نمیشه دفترچه رو بذاری توی صف و واستی تا اسمتو اعلام کنن باید خودت با دفترچه‌ت نفر ب نفر توی اون گرما و التهاب و بوهای نامطبوعی ک هر از گاهی مشامِ جان رو مشمئز و آزرده میکنه واستی و بری جُلُو !
  4. پرداخت مبلغ ویزیت : تا الان نصفِ راهِ وصالِ پزشک رو اومدید ، حالا باید برید پول رو ب باجه‌ی مربوطه پرداخت کنید ، اونجا اما زود کارِتون راه میفته و انتظار زیادی مجبور نیستید بکِشید خدا رو شکر. پول رو که پرداخت کردید تازه برگه‌ی اصلیِ نوبت رو ب شما میدن ک توش نوشته توی برنامه‌ی ویزیتِ اون پزشکِ خاص در اون روزِ خاص ، شما نفر چندم هستید ، مثلن من با اینکه توی لیست انتظار اولیه نفر شونزدهم بودم الان شماره‌ای ک گیرم اومده نفر سی ام هست.
  5. انتظار دَمِ اتاقِ پزشک : حالا یه مرحله‌ی دیگه مونده هنو ! الان با در دست داشتن دفترچه و اون شماره باید مراجعه کنید ب اتاق پزشک مربوطه و توی نوبت بشینید تا چار تا چار تا بفرستنتون داخل پیش پزشک ! ایشالا ک هیچوخت همچین چیزی ب پُستتون نخوره !

اهههصاب فوووولادین میخاد واقعن گذروندن همچین پروسه‌ای !!!!

مجنون نوشت : بیرون ک اومدم و شماره‌ی نهایی دستم بود اننننقد مفتخر بودم ک دوس داشتم توی خیابون ، جلوی رهگذرا رو بگیرم و همون برگه‌ی سر و ساده و کوچیک رو نشونشون بدم و بگم ببینید من شماره گرفتم ، من شماره گرفتم !!!!!!

دلخوش نوشت : ساعت شده بود نه و نیم و همه منتظر بودیم ک مرحله‌ی دوم شروع بشه ، در این حیص و بیص یکی اومده بود دادِ سخن داده بود ک مگه اینجا دهاته ک از ساعت پنج صب میاید وامیستید توی نوبت ! هر کی هم اسم نوشته توی لیست بیخود نوشته ! اون لیست اصن قبول نیس ! فقط صف ملاکه ، اونم صفی ک از همین الان تشکیل بشه !!! ینی قشششششنگ خودشو محور دنیا میدید این آدم !!!!!

بیمار نوشت : یکی از کِسایی ک تنگ هم توی صف واستاده بودم پیشش گفت هر کی سالم هم باشه بیاد اینجا توی این شرائط واسته توی صف ، انننننقد نَفَس آدمای مختلف بهش میخوره مریض میشه میره بیرون !!!! دیدم چ حرف دقیقی زد واقعن !!!!!

  • سید نورالله شاهرخی
۲۶
مرداد
۹۴

یکی از آشناهای دور ک خانمی مسن هست ک شوهرش فوت کرده و دخترا و پسراش هم ازدواج کردن تعریف کرده بود واسه یکی از اعضای خونواده‌ی ما که دخترم توی آپارتمان روبروئیم زندگی می‌کنه با شوهر و دو تا بچه‌ش ، چون نشست و برخاست واسم سخته ب دخترم گفتم بیا من ماهی دویست سیصد تومن بِت میدم هر غذایی توی خونه واسه خودتون درست میکنین هر دفه یه کاسه هم واسه من بیار ک من مجبور ب درست کردن غذا نشم.

گفت دخترم گفته آآآآآآره ، همین مونده ک واسه غذا هم ازت پول بگیرم !!!! شوهرم بفهمه بدش میاد ! غذا واست میارم ، پول هم نمیخاد بدی.

بعد گفت یک ماهه ک از این حرفش میگذره حتا یک وعده هم غذا نیاورده واسم ! حالا تازه این ب کنار ، حتا بهم سر هم نمیزنه ببینه مُرده‌م یا زنده !!! بعد دختره ، همون روبروش زندگی میکنه ها !!!!

+ دنیا دار مکافاته ، خدا ب پیریِ این دختر رحم کنه !

++ از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نقل شده که فرمود: «رَغِمَ أَنْفُ رَجُلٍ أَدْرَکَ أَبَوَیْهِ عِنْدَ الْکِبَرِ فَلَمْ یُدْخِلَاهُ الْجَنَّة.»(بحارالأنوار، ج 71، ص 86)؛ «خوار بادا (و خاک بر بینی) آن کس که پدر و مادرش نزد او پیر شوند و او را به بهشت نبرند.» منظور اینه ک خاک بر سر کسی ک سنّ پیریِ پدر و مادرش رو ببینه و به واسطه‌ی خدمت کردن ب اونا ب بهشت نره !


  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
مرداد
۹۴

یه خانومی رو می‌شناسم از آشنایان هست ، یکی از اعضای خونواده تعریف میکرد ک ایشون حامله شدن ، خیییییییلی خوشحال شدن ، ب نحوی ک شوهرش بخاطر همون خبر حاملگی  ، شیرینی پخش کرد بین همکارا. خونواده‌ی شوهرش هم چون مشکل داشتن توی زاد و ولد ب حددددد خییییییلی زیادی خوشحال شدن و ..... خلاصه.... 

مادر شوهرش میاد پیشش ضمن تبریک ، بهش میگه میگن دعای زنِ حامله ، درگیره در درگاه خدا ، یه دعایی هم بکن این دخترای من (ینی خواهر شوهرایِ این خانومی ک الان حامله بوده) هم باردار بشن و خدا بچه‌ای بهشون عطا کنه. این خانومه هم طاقچه بالا میذاره به مادر شوهره میگه ب من چه ! خودشون دعا کنن خدا اگه صلاح دونست بهشون میده !!!!! خلاصه یه طورایی خییییلی فخر میفروشه سرِ این حامله شدن !!!!! اینا رو خودِ اون خانومه تعریف کرده ک اومد و اینو گفت و منم اینطوری بش گفتم !!!!! 

خیییییلی تعجب کردم از این زن و این جوابی ک داده ب این بنده خدا !!!!

هیچی دیگه .... یه مدت گذشت ، همین اخیرن خبردار شدیم ک بچه‌ی این خانومه سقط شده !!!!!!!! گفتن نشسته بوه زاااااار زاااااار گریه میکرده !!!!! و هی میگفته چرا خدا این کارو با من کرد !!!

نتیجه‌ی اخلاقی : خدا فقط از عالَمِ غیب ، اطلاع داره ، منم نمیخام بگم سقط بچه ب دلیل اون حرفی بوده ک ب مادر شوهره زده ، فقط حرفم اینه ک آدم وختی از خدا نعمتی میگیره باید خیییییلی حواسش باشه ک جو گیر نشه و شروع نکنه ب شاخ و شونه کشیدن واسه مردم !!! مردم ، عیالِ خدا هستن ، خاطرشون عزیزه واسه خدا ، ب طور ناروا و از سرِ بیعدالتی اذیتشون کنی ......

نتیجه‌ی اخلاقی 2 : خداوند در قرآن می‌فرماید : 

وَ إِذَا أَنْعَمْنَا عَلَى الْإِنْسَانِ أَعْرَضَ وَ نَأَىٰ بِجَانِبِهِ ۖ وَ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ کَانَ یَئُوسًا

 (از جمله‌ی اخلاق فرد بی‌ایمان, یکی این است که) هنگامی که به انسان (بی‌ایمان) نعمت می‌بخشیم (و او را از ثروت و قدرت و سلامت و امنیّت برخوردار می‌سازیم, مسرور و مغرور می‌گردد و از طاعت و عبادت و شکر نعمت) روگردان می‌شود (و در وقت رسیدن به نوا) خویشتن را (از بندگی ما) به دور می‌دارد و تکبّر می‌ورزد .  (انگار ما را نمی‌شناسد و به ما کاری و نیازی ندارد) .  و هنگامی که شرّ و بلا گریبانگیر او گردید (و تنگدستی و بیماری و ناامنی وی را فرا گرفت) بسیار مأیوس و ناامید می‌گردد (و می‌پندارد که دیگر درهای رزق و روزی بر او بسته است و هرگز روی خیر و خوشی نخواهد دید) .  

[[«أعْرَضَ»: از شکر نعمت منصرف و از طاعت و عبادت روگردان می‌شود .  «نَأَیا بِجَانِبِهِ»: خویشتن را از یاد منعم اصلی به دور می‌کند .  شانه‌های خود را بالا می‌اندازد و تکبّر می‌ورزد .  «یَئُوساً»: بسیار مأیوس و دلتنگ و ناشکیبا (نگا: هود / 9 - 11) .  مراد این است که کافران, هم در برابر خوشیها و هم در برابر سختیها خود را گم می‌کنند .  در حال نوا مست و مغرور, و در وقت بلا پست و زبون می‌گردند .  هر چند که در حالت یأس پرده‌های غفلت از روی فطرت کنار می‌روند و کافران بالإجبار به درگاه خدا روی می‌آورند و خالصانه رفع مشکلات را از قادر متعال درخواست می‌نمایند, امّا این توجّه اضطراری مایه افتخاری و دلیل بیداری حقیقی آنان نمی‌باشد .  چرا که به محض رفع مشکلات و رهائی از طوفان حوادث, خودخواهیها و سرکشیها از ایشان سرمی‌زند و تغییرجهت می‌دهند (نگا: یونس / 12 و 22 و 23, اسراء / 67, عنکبوت / 65) . ]] 

سوره‌ی إسراء :83.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۸
مرداد
۹۴

از خیابون رد می‌شدم ، یه مغازه‌ی لوکس فروشی دیدم ک ظرف این یکی دو سال اخیر پاشون ب شهر ما وا شده ، بعد از پشت ویترین یه جا دستمالی و یه سطل زباله‌ی زرد رنگ (جنسشون برنج بود لابد !) رو زده بود سییییییصصصصد هزاااار تومن !!!! سیصد هزار تومن ، نه ها !!!! سیییییصصصصد هززززااااار تومن !!! واسه یه سطل زباله و یه جا دستمالی !!!! بعد اونوخ اینجا شمال شهر تهران نیس !!! یه شهرستان دور افتاده از مرکز و محروم هست !!!!!!

+ ینی کسی حاضره واسه یه سطل زباله سیصد هزار تومن پیاده شه ؟ اونوخ ما فک می‌کنیم کسی ک از نظر حقوقی سفیه هست چطور آدمی میتونه باشه !!!!!!!

++ دوره‌ی سیزده جلدی تاریخ تمدن ویل دورانت (ک سر جمع میشه هَف هَش هزار صفحه شایدم بیشتر حتا) اونم سیصد هزار تومن !!!! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مُجمَل.

  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
مرداد
۹۴

این مطلب نخستین بار در چهارشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۲ ساعت 13:23 با شماره پست : 322 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

اولش گفتم باز الان بعضیا ! صداشون درمیاد که این چقد دوس داره خودشو به رخ بکشه و این صوبتا ( نمیدونم چرا یه سری آدما به خودشون اجازه میدن بیان داخل خونه‌ی آدم و راجب همه‌چیز آدمم نظرای اونچنانی بدن ؛ خو عامو وختی بدت از صابخونه می‌یاد و اسه چی میری خونه‌ش عایا ؟ - لطفاً با عین مشدد خوانده شود ! - در همین راستا – کدوم راستا ؟ - لطفاً افرادی که اینطور برداشت‌هایی از مطالب من می‌کنن منت بذارن بر من ،  اصن نیان داخل خونه‌ی من – که یعنی این وبلاگ ! – والا ! دعوتتون که نکردم ! ) ... آره ... عرض می‌کردم ....اولش اونو می‌گفتم بعد با خودم گفتم هر چی نباشه – یا شایدم هر چی باشه ! کدومش صحیحه ؟ - هر چی نباشه این وبلاگ ،‌ دفتر خاطرات منم محسوب می‌شه پس این مطلبو می‌ذارم واسه ثبت در تاریخ . شاید بعداً که به این قضیه فک کنم افسوس بخورم ، شاید خوشحال باشم از راهی که انتخاب کردم ، شاید .... خدا می‌دونه ....

این اون اطلاعیه‌ای هستش که به موجب اون من دعوت شدم به دوره‌ی کارآموزی قضایی صد و شصت و سوم که در تهران برگزار می‌شد و از تاریخ 4 اسفند شروع می‌شد و همونطور که می‌بینید داخلش نوشته :

عدم حضور در تاریخ‌های ذکر شده به منزله‌ی غیبت و انصراف از شرکت در دوره‌ی کارآموزی قضایی تلقی می‌شود .

اینم اسم منه که در ردیف هفتم اومده ؛ 



اینا یه سری از افرادی هستن که به دوره دعوت شدن . اما من در روز یکشنبه 4 اسفند در بروجرد ، مشقول ! (مشغول) تدریس بودم ؛ انگار نه انگار ؛ تو بگو یه ذره هم اصلن به این قضیه فک نمی‌کردم که مثلن قراره من الان تهران باشم و دوره‌ی کارآموزی و اینا .

من از خیلی قبل‌تر ها راه خودمو انتخاب کردم ؛ هر چند یه سال و نیمی می‌شد که به طور مرتب ، دوره رو به تعویق می‌انداختم اما راستش از همون اولم ، شغل قضاوت ، واسم یه شکنجه‌ی تمام عیار بود ؛ خیلی سخته راجع به آبرو ، حیثیت ، ناموس و شرف مردم ، قضاوت کردن ؛ دوره‌ی امریه‌ی سربازی رو تو دادگستری گذروندم و همون‌جا فهمیدم من مال این کار نیستم . نمی‌دونم آینده چی می‌شه و بعدن از اینکه این فرصت رو از دست دادم چه حسی خواهم داشت ؛ ولی الان که اوضاع این طوریه که می‌بینین . قبلاً اینجا حس خودمو راجع به شغل قضاوت نوشته بودم ؛ دیگه به نظرم لازم نیس بیش از اون چیزی بنویسم .

دعا نوشت : از خدا میخوام انتخاب راه تدریس رو بر من مبارک کنه ؛ منو بر اصولم مستحکم کنه و خیر رو در این راهی قرار بده که انتخاب کردم .

حسرت نوشت : شاید اگه می‌رفتم بعضی از بچه‌های دو سه تا دانشگاه ، جشن همگانی میگرفتن ؛ به هر حال نرفتنم شاید حسرتی شد به دل همون بعضیا !

عنوان نوشت : سوءتفاهم نشه یه وخت ؛ منظورم از عنوان (واسه ثبت در تاریخ) ، تاریخِ زندگیِ خودم هست ؛ همین فقط !

 
  • سید نورالله شاهرخی
۰۲
مرداد
۹۴

قسمت اول این مطلب ( یعنی بخش مربوط به نمایشگاه کتاب سال 1393 ) نخستین بار در جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ ساعت 14:29 با شماره پست : 363 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

قسمت اول مطلب - نمایشگاه کتاب سال 1393

این هفته بخاطر امتحان حقوق تجارت پیشرفته ( با دکتر پاسبـــــ.ـان ) رفتم تهران ؛ سؤالات امتحانی ایشون رو در ذیل می‌بینید. جالب است که سؤال شماره‌ی 3 ایشون رو من در کلاسای حقوق تجارت 2 ، عیناً تدریس می‌کنم و اون یادداشت‌هایی که زیر برگه نوشتم هم دقیقن اون دلایلی است که در کلاس تدریس می‌کنم ؛ نوشتم اون پایین که یادم نره احیانن.

 

این هم منم و دو تا از همکلاسا توی حیاط دانشکده که به طرز شگفت انگیزی پر بود از گل‌های سفید و قرمز محمدی؛ بسسسسسیااااار زیبا و روح‌افزا بود ؛ برای دیدن تصاویر ذیل در ابعاد بزرگ‌تر ، اینجا و اینجا را کلیک کنید.



این هم کلیه‌ی خریدهای من است از نمایشگاه کتاب امسال.


بیشترشون حقوقی بود و البته چن تا هم کتاب مربوط به شعر و ادبیات ؛ برای دیدن تصویر این کتابا با کیفیت بالاتر ،اینجا رو کلیک کنین ؛ اسامیشون به ترتیب از چپ به راست از این قراره :

1.مکتب حافظ – منوچهر مرتضوی (دو جلد)

2.گنجینه‌ی آشنا – حسین الهی قمشه‌ای(365 روز با شاعران پارسی گو – گلچینی از شعر شاعران بزرگ پارسی گو بر اساس موضوع ، مرتب شده بر اساس 365 موضوع)(روز اول با یکی از دوستان رفتیم توی غرفه‌ی انتشارات سخن ؛ ناشر این کتاب ؛ با هم به این جمع‌بندی رسیدیم که با توجه به قیمت کتاب ، 50000 تومان ، این کتابو نخرم ؛ روز دوم دیدم نمیتونم نخرم ؛ (اینقد شعر قشنگْ قشنگ و به قول جناب حافظ ، " آب‌دار" توش هست که آدم دلش غَنج! میره) بنابراین با پوزش از اون دوست محترم (بی‌احترامی نشه به مشورت مشترکمون!) ، خواهش می‌کنم ایشون از دیدن این کتاب این جا ، جا نخورن !)

3.فردوسی و شاهنامه – منوچهر مرتضوی(هدیه برای پدرم ؛ که بسسسیار علاقمند شاهنامه است)

4.ضمان عقدی – دکتر لنگرودی - انتشارات کتابخانه‌ی گنج دانش

5.رهن و صلح – دکتر لنگرودی - انتشارات کتابخانه‌ی گنج دانش

6.حقوق اموال – دکتر لنگرودی - انتشارات کتابخانه‌ی گنج دانش

7.تأثیر اراده در حقوق مدنی – دکتر لنگرودی - انتشارات کتابخانه‌ی گنج دانش

8.حقوق تعهدات – دکتر لنگرودی - انتشارات کتابخانه‌ی گنج دانش

9.مضاربه – دکتر لنگرودی - انتشارات کتابخانه‌ی گنج دانش

10.مختصر حقوق خانواده – دکتر صفایی و دکتر امامی

11.عقود مشارکتی، توثیقی و غیرلازم(مدنی7) – دکتر علیرضا باریکلو

12.اشخاص و حمایت‌های حقوقی آنان(مدنی1) – دکتر علیرضا باریکلو

13.حق شفعه، وصیت و ارث – دکتر سید مرتضی قاسم‌زاده - نشر دادگستر

14.اصول قراردادها و تعهدات – دکتر سید مرتضی قاسم‌زاده - نشر دادگستر

15.قواعد فقه – قاعده‌ی لاضرر – دکتر حمید بهرامی احمدی

16.کمک حافظه‌ی آیین دادرسی مدنی (دو جلد)

17.آزمون‌های حقوق مدنی – دکتر شهبازی (در نمایشگاه و باید بگم کلاً در تهران، این کتاب ، نایاب شده بود! اینو در محل اقامت خودم و پس از بازگشت از نمایشگاه خریدم ؛ اما چون قصد داشتم از نمایشگاه بخرمش گذاشتمش توی لیستای خرید نمایشگاه ! تعجب نکنین که من تست واسه چیمه؛ میخام توی تدریس ازش استفاده کنم ؛ یعنی به هنگام تدریس هر مطلب ، تستاش رو هم بگم ! آدم بیکار ندیدین عایا ؟ یا بهتره بگم آدم عاشق تدریس ندیدین عایا ؟)

چند پانوشت :

اول – فکر کنین من موقع حمل اینهمه کتاب از مسیر نمایشگاه به خوابگاه ، خوابگاه به ترمینال جنوب و ترمینال مقصد به خونه چه زجری کشیدم ! دلم نیومد کتابا رو بدم پست بیاره !اگه یه وخت این وسط مسطا گم شدن کسی پاسخگو بود عایا ؟ حسم مث یه بچه بود که واسش اسباب‌بازی خریدن بعد واسه اینکه وزنش اذیتش نکنه میخا ازش بگیرنش ! ینی اگه زیر بار له میشدم هم حاضر نبودم بدم کسی دیگه واسم بیاره!!!!

دوم – کتابای دکتر لنگرودی رو تا حالا نداشتم ؛ ا ن‌ ق ل اب کردم شروع کردم به خریدن ؛ چن تای دیگه‌شون مونده.

سوم – کتاب یه وسیله‌ی شخصیه ؛ چیزی مث مسواک یا حوله ! امانت داده نمی‌شود! با عرض پوزش از تمام امانت‌گیرندگان احتمالی !

اینم قسمتی از کتابخونه‌ی منه توی خونه ؛ بقیه‌ش توی کمد و کارتون و انواع و اقسام جاهاس اینا اون قسمتی از کتابامه که دلم نیومده از خودم دورشون کنم ! مدیونید فک کنید من همه‌ی اینا رو خوندم ها ..... گفته باشم !

قسمت دوم مطلب - نمایشگاه کتاب سال 1394

امسال نوشت : امسال هم بنا بود بعد از نمایشگا کتاب ، عکس خریدهامو بگیرم و همچنین هر کدوم از بازدیدکنندگان محترم هم ک تمایل داشتن کتابایی ک خریدن از نمایشگاه رو معرفی کنن ؛ اما همون پستی ک در این زمینه گذاشتم و دعوت ب همکاری کردم شد آخرین پست من در بلاگفا و بعدش اون فاجعه رخ داد و ششصد پست توی بلاگفا از دست رفت و بقیه‌ی ماجرا رو هم دیگه خودتون بهتر از من خبر دارین ؛ ب هر حال خریدای امسال من از نمایشگا اینا هستن ؛ همشون توی یه عکس جا نشدن گذاشتم توی دو عکس : (برای دیدن تصاویر در ابعاد واقعی و تشخیص مشخصات کتبِ خریداری شده ، روی تصاویر کوچک کلیک کنید.)


کتاب نوشت : عمده‌ش همون دوره‌ی سیزده جلدیِ تاریخ تمدنِ ویل دورانت بود (هر جلدش با تخفیف نمایشگاه افتاد تقریبن سی تومن) ؛ ک با توجه ب قیمتِ فعلیِ کتاب ، ارزونه واقعن ؛ این جزو برنامه‌های جاه‌طلبانه و بلند پروازانه‌ی قدیمیِ من بود ک تاریخ تمدن ویل دورانت رو بخرم ک خدا رو شکر امسال موفق شدم ب خریدشون ؛ده بیس سالی می‌شد ک وسوسه‌ی انجام این کار تو سرم بود !!!!! یه دوره‌ی کامل از تاریخِ کُلِ دنیاست. بعدشم اون پنج جلد ادب ، فِنای مقربان از آیةالله جوادی آملی ک شرح زیارت جامعه‌ی کبیره هست و عااااااالی نوشته واقعن ؛ چهار جلدش رو قبلا داشتم و هر سال در برابر وسوسه‌ی خرید مجلدات بعدیش مقاومت میکردم ک دیگه امسال دل ب دریا زدم و خریدم !!!! اون کتاب بررسی تطبیقی حقوق خانواده‌ی استاد صفایی هم کتاب خیییییللی خوبی هست. ب هر حال همینا بود ؛ امیدوارم مورد استفاده‌ی شمام قرار بگیره این لیست.

زحمت نوشت : دیدید یه بچه‌ای اسباب بازی میخره تا دو سه روز دوس نداره حتا یه متر هم از خودش جدا کنه اون اسباب بازیا رو ؟ و شب هم کنار اون اسباب بازیا میخابه حتا ؟ منم نسبت ب کتابی ک تازه میخرمشون عینن همین حس رو دارم ؛ واسه همینم علیرغم اینکه امکانش بود ک کتابایِ تازه خریداری شده رو از همون نمایشگاه پست کنم تا درِ خونه ، دلم نیومد و ترجیح دادم اییییینهمه بار رو بدون ماشین با خودم حمل کنم از نمایشگاه تا ترمینال جنوب و بعدشم تا خونه !!! و میتونید حدس بزنید جسمم چ مشقتی کشید !!! تا یه هفته کمرم درد میکرد !!!! روحم اما .... خیالش راحت بود ؛ مهم هم همون روح هست دیگه !!!!! نه ؟

  • سید نورالله شاهرخی
۱۱
تیر
۹۴

این مطلب ، نخستین بار در  دوشنبه نهم تیر ۱۳۹۳ ساعت 6:1 با شماره پست: 430 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.

پدربزرگی دارم متولد اواخر سال 1299 هجری شمسی ، چیزی نزدیک به 93 سالش می‌شود حالا ؛ این روزها با این مشغولیاتی که برای خودم درست کرده‌ام کمتر وقت می‌کنم به او سر بزنم ؛ دیشبی احوالش را از پدرم می‌پرسیدم ؛ گفتم روزه را چکار می‌کند ؟ گفت : روزه می‌گیرد ! پدرم می‌گفت حال عمومی‌اش خیلی از من هم حتی بهتر است.

منّت نوشت : یک لحظه با خودم فکر می‌‌کردم ما در این سن ، فکر می‌کنیم شق‌القمر کرده‌ایم که داریم روزه می‌گیریم ؛ و با خودمان این حدیث را زمزمه می‌کنیم که روزه‌داری در گرما جهاد در راه خداست ! آنوقت ایشان خییییلی راحت روزه می‌گیرد ، منت هم سر خدا نمی‌گذارد اصصصلاً !

فدا نوشت : دیشب همه‌ش با خودم فکر می‌کردم که چه خوب می‌شد اگر خدا قبول می‌کرد از عمر کسی بگیرد و به همان میزان بر عمر کسی بیفزاید ؛ آنوقت من حتماً از خدا می‌خواستم از عمر من کم کند و حتا یک دهم عمری که از من گرفته بر عمر ایشان اضافه کند ؛ 10 سال از عمر من کم کند مثلاً و یکسال بر عمر پدربزرگم اضافه کند ؛ راضی بودم ها .... از ته قلب ؛ حداقلش این بود که من ده سال کمتر معصیت می‌کردم و او یکسال بیشتر چشم و چراغ خانواده‌ی ما بود؛ معامله‌ای می‌شد بسسسیار پر سود ؛ به قول امروزی‌ها می‌شد یک بازی برد – برد !

امسال نوشت : ماشششالا ؛ امسال هم (ینی سال 94) ک از بابام پرسیدم ببینم پدربزرگم روزه میگیره یا نه ، گفتن ک بله ؛ روزه میگیره ! فکرشو بکنید در سن 94 سالگی ! ماشششالا !

  • سید نورالله شاهرخی
۰۷
تیر
۹۴

توپ رو در کنید ؛ آغاز ب کار رسمی وبلاگ من در بلاگ از همین امروز و همین لحظه ....

بلاگفا ؟ 

ب خاطره ها پیوست !

+ مطالب بلاگفا رو ب تدریج (شاید ظرف سالها !) ب اینجا منتقل خواهم کرد ؛ کامنت های پستهای بلاگفا ، البته قابل انتقال نیس و بعنوان خاطره ، همونجا باقی میمونه. 

  • سید نورالله شاهرخی
۰۴
تیر
۹۴

در صورت تمایل ، تشریف ببرید اینجا و آخرین مطلب من در بلاگفا رو ببینید

  • سید نورالله شاهرخی
۰۱
تیر
۹۴

 

تصویر کتابخونه‌ی من، از سمت چپ به راست:

 

قفسه‌ی اول، کتب حقوقی فارسی هست.

 

قفسه‌ی دوم، کتب فقهی، فرهنگ لغات عربی و انگلیسی و کتب انگلیسی حقوقی و غیر حقوقی هست.

 

قفسه‌ی سوم، کتب مذهبی، تاریخی و ادبی هست.

 

قفسه‌ی چهارم، کتب سیاسی، مجلات سیاسی و فرهنگی و سینمایی هست.

 

+ وقتی که کتابی جلدش مندرس میشه بخصوص اون گوشه‌های جلد و صفحات اول کتاب که برمیگرده، بدم میاد. حسی از شلختگی و بی نظمی بهم میده. در کل و صرفنظر از بحث کتاب، بدم میاد از چنین حسی. در مورد کتاب هم که رخ بده دیگه واویلا. اصلاً یه توهین غیر قابل بخشش هست به کتاب از نظرم. 

 

+ دیگه اولین کاری که معمولاً بعد از خرید کتاب میکنم اینه که جلدشون میگیرم 😂 حتی اون کتابای جلد شومیزی نظیر کتب استاد کاتوزیان و شهیدی. اینه که یه همچین رنگین کمانی درست شده توی قفسه‌های کتابم 😂

 

+ این جلد پلاستیکی‌های آماده که الان هست قبلاً نبود یا اگرم بود من نمیدونستم.

 

+ توی ایام نمایشگاه کتاب تهران، هم هر شبکه‌ای از تلویزیون بزنم راجع به نمایشگاه حرف بزنه سریع عوضش میکنم که وسوسه نشم پا شم برم تهران نمایشگاه 😂

 

+ اون قفسه‌ی سوم هستا اون بالا، طبقه‌ی دومش. چند تا کتاب هم شکل هست. اونا تاریخ تمدن ویل دورانت هست. اونا رو با چندین و چند کتاب دیگه، پای پیاده از نمایشگاه کتاب تهران خریدم، کِشان کِشان و بدون هیچ چرخ دستی چیزی، از نمایشگاه حمل کردم، توی شلوغی خُرد کننده‌ی متروی تهران در ایام نمایشگاه کتاب، رسوندم ترمینال جنوب، آوردم با خودم خرم‌آباد. 😂 فک کنم کتابایی که خریده بودم و توی مترو و اینور اونو میکشیدم دنبال خودم با دست خالی، راحت یه چهل پنجاه کیلویی میشدن جمعاً. شایدم بیشتر حتی. 

 

+ پست هم بود توی نمایشگاه کتاب، میتونستم همون جا کتابا رو پست هم بکنم برای خونه و خودم سبُک برگردم خرم‌آباد، ولی بسکه کتابا رو دوس داشتم، دلم نیومد خودم بدون کتابا تنها برگردم خرم‌آباد و منتظر بشم پست کتابا رو بیاره. نمیتونستم کتابا رو حتی برای چند روز از خودم جدا کنم. مث کسی میشدم که روح در بدنش نیست. استرس میکُشتم تا کتابا بدستم برسن. 😂 دیگه با هرررر بدبختی بود کتابا رو رسوندم تا ترمینال جنوب و بعدم سوار اتوبوس شدم اومدم خرم‌آباد.

 

+ کلاً چیزی رو که دوس دارم، عشقم دیگه عشق نیست، به جنون تنه میزنه یه جورایی 😂

 

+ از یه جایی در اواخر دوره‌ی دکتری به بعد، تصمیم گرفتم دیگه بجز در موارد خیلی خیلی استثنایی، کتاب نخرم. الان همین کتابای موجودم، کارتن بشن، بار یه نیسان میشن، اگه با همون شدت قبل می‌خواستم کتاب بخرم تا الان یه تریلر هجده چرخ باید کتاب می‌داشتم 😂. توی اثاث کشی‌های احتمالی، آدم به فنا میره. 😂

 

+ اما از حق نگذرم در برخی موارد، غلبه بر نفس اماره و نخریدن کتابایی که می‌بینم کار بسیار دشواری هست. خیلی وختا دیگه کتاب فروشی که می‌بینم توی خیابونی جایی، رومو میکنم اون سمت، زیر لب سوت میزنم که ینی من اصن اینو ندیدم 😂. مث یه عاشقی که معشوق بداخلاقش رو دیده و دلش توی هول و ولاست و نفساش سنگین میاد و میره، ولی ضمناً هم نمیخاد دوباره به دام این معشوق بیفته هی زیر چشمی نگاه میکنه ولی میخاد خودشم بی تفاوت بگیره، منم با یه همچین وایبی با سلام و صلوات از کنار کتابفروشی رد میشم و میرم 😂

 

+ حالا تازه اینا که می‌بینید فقط کتب کاغذی و فیزیکی هست. غیر اینا یه هارد چهار تِرا بایت (چهار هزار گیگا بایت 😳😂) دارم همش ایبوک و کتاب الکترونیکی هست. فارسی و انگلیسی. پر از کتاب‌های عالی و کمیاب و نایاب در موضوعات مختلف ادبی، تاریخی، رمان، فلسفی، مذهبی، علمی وووو

 

+ یه فولدرش رو اختصاص دادم به کتاب‌هایی که اورژانسی هست و حتتتتتتماً باید بخونمشون. ینی هر وقت گاه به گاهی یه اسکرول میکنم توی اون فولدر، روحم پر میکشه برای خوندن تک تکشون. فقط همون فولدره ششصد هفتصد کتاب توشه. کل اون هاردی که دارم و مخصوص ایبوک هست، سر میزنه به تقریباً یک میلیون کتاب😳. وقتی اسم یه کتاب توی اون درایو سرچ میکنم ویندوز هنگ میکنه 😂

 

+ کلاً با مشغولیاتی که من دارم و حجمی که اون کتابا دارن تا قبل از مرگ که قطعاً نمی‌رسم حتی همه‌ی اون کتابای فولدر اورژانسی هاردم رو بخونم (99 درصدشون هم انگلیسی هست). دیگه امیدم اینه خدا توی جهنم یا اگر توفیق داشته باشم توی بهشت، یه فراغتی حاصل کنه بشینم کتابام رو بخونم 😂 

 

+ یه همچین عشق غیر قابل مهار و افسار گسیخته‌ای دارم من به کتاب 😂. 

 

بازم بگم یا بسه؟ 

  • سید نورالله شاهرخی
۲۲
ارديبهشت
۹۴

میخام از بلاگفا بیام بیرون و اسباب کشی کنم همین جا ؛ حس می‌کنم اونجا زیاد ب شأن مخاطبش احترام نمیذاره و با روز جلو نمیره ؛ اینجا یه ابزاری داره (تحت عنوان مهاجرت) واسه منتقل کردن مطالب از بلاگفا ؛ حدس میزنم چون فعلن بلاگفا مسدود هست امکان استفاده از اون هم نیس ؛ اگه بشه کل مطالبم رو از اونجا ور دارم بیام اینجا خییییییلی خوب میشه !

 امکاناتِ بخش مدیریتِ اینجا قابلِ قیاس نیس با اونجا ؛ یکیش اینه ک میشه توی خودِ بلاگ ، عکسا و فایلا رو آپلود کرد و لازم نیس توی یه سایتِ دیگه آدم آپلود کنه و لینکش رو بیاره توی وبلاگ ؛ میدونی همین چقد باعث صرفه‌جویی در وخت میشه ؟ آیا ؟ احیانن ؟

  • سید نورالله شاهرخی
۱۰
فروردين
۹۴

برادره رفته خونه‌ی خواهره گفته اومدم مادرم رو وردارم ببرم خونه‌ی خودمون ، ی مدتی هم پیش ما باشه ، خواهره گفته اینجا نیس ، شاید خونه‌ی یکی دیگه - ینی یکی دیگه از خواهر برادرا - باشه ، تماس میگیرن یکی یکی خونه‌ی خواهر برادرا ، می‌بینن خونه‌ی هیشکدوم نیس !!!!! بعد این خواهر برادرا با هم قهر هم هستن ، هر کدوم ب خیال اینکه مادره خونه‌ی اون یکیه تخت گرفته نشسته !!! اینطوریه ک الان از آخرین باری ک مادر ، زنده رؤیت شده سه ماهه !!!! ک گذشته و بر اساس اطلاعاتِ مؤسسات آماری ، سه ماهه ک یارانه‌ش هم از حساب بانکیش درنیومده بیرون !!!!! الان تازه خواهر برادرا افتادن ب صرافت ، دارن بیمارستانا و پزشکی قانونی رو میگردن شاید توی اجساد گمنام ، نشانی از مادرِ مفقود‌الاثر پیدا کنن !!!!! آلزایمری چیزی هم نداشته مادره ، بنیه‌ی سالمی هم داشته ، حالا این بزرگواری ک اینو واسه ما تعریف کرد خانوم یکی از همون برادرا باشه.

نتیجه‌ی اخلاقی اول :بچه رو با هزااااار خون دل ، بزرگ کنی عصای روز تنگی و پیریت باشه مثلن !!!

نتیجه‌ی اخلاقی دوم :خواستم عنوان مطلبو بذارم « عجیب ، ولی واقعی » ، دیدم عنوان « عجیب » واسه این ماجرا  ، کم لطفیه واقعن ، این بود ک گذاشتم « غیر قابل باور » !

نتیجه‌ی اخلاقی سوم :سکوت ، سرشار از ناگفته‌هاست ؛ سکوت می‌کنم من.

  • سید نورالله شاهرخی