یکی
از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ ک خودشون رو با نام مستعار « الماس » معرفی میکنن
اینجا طی یه کامنت ، از حسرتی کهنه و قدیمی گفتن در خصوص معلمی فرضی ک دوس داشتن
داشته باشن اما هیچوخت نداشتن ؛ فرمودن ک دوس داشتن انشائی در این زمینه بنویسن ،
انشائی ک بنا ب دلائل مختلف هیچوخت نوشته نشد.
همونجا
من از ایشون درخواست کردم ک اگه مایل باشن اون انشای نانوشته رو بنویسن تا من در
وبلاگ منتشرش کنم ؛ ایشونم لطف کردن و متن زیر رو ب رشتهی تحریر درآوردن ؛ متنی ک
خییییییلی خوب نوشته شده و ب خوبی پرده از احساسات درونی دانشآموزِ دیروز و
دانشجوی امروز برمیداره ؛ من البته خودمو « استاد » ک نمیدونم ب کنار ، ب هیچوجه
اطلاق عنوان مقدس « معلم » رو هم بر خودم جایز نمیدونم ؛ اگه هم در کلاس ، خودمو
در موارد متعدد « معلم » خطاب میکنم ب خاطر اینه ک عنوان دیگهای ب ذهنم نمیرسه ؛
اما اگه بخام .... هیچی بگذریم ؛ احساسی بود ک از بین رفت...
ب
هر حال ، از ایشون بسیار ممنونم ک حس خودشون رو بیان کردن راجع ب مفهوم « معلم » و
امیدوارم روزی برسه ک معلمین ، فارغ از دغدغههای صنفی و کمی و کاستیهایی ک
احیانن در این زمینه وجود داره ، با عشق ب لحظه لحظهی تدریسشون فک کنن و کلاس رو
مسجدی بدونن ک در اون میشه مقدسترین عبادتها رو انجام داد...
این
بحث از نظر من مفتوحه و با کمال میل حاضر ب انتشار دلنوشتهها و خاطراتی هستم ک
هر کدوم از بازدیدکنندگان محترم ، مِن جمله بازدیدکنندهی محترمِ نویسندهی متن
ذیل ، در مورد این موضوع و سایر موضوعات ب رشتهی تحریر میارن.
آغاز متن
موضوع انشا:
دوست دارید معلمتان
چگونه باشد؟
عنوان:
نامهای که هرگز به مقصد نرسید ....
اجازه!
هوا تابستانها خیلی گرم
است! آب دریا هم شور است! آفتاب بیرحمانه داغ و حال و هوای زمین غریبانه است.
داشتم فکر میکردم که
چقدر دوست داشتم معلمم مادر باشد و برایم لقمه بگیرد؛ مادرم هر روز عاشقانههایش
را برایم لقمه میگیرد و مواظب است که شیرینی مربای آلبالویش دندان خرابم را اذیت
نکند.
با دستان سبزش چانهٔ
بالا رفتهٔ مقنعهام را تنظیم کند و بلد باشد با الفاظ ، سناریوی شیرینی بنویسد که
در فهم کودک خردسال دور افتاده از آغوش مادر باشد.
و پدر باشد!
چونانکه راه و رسم درستی
بیاموزد مرا...
در چشمهایم خیره شود و
اختصاصی حال مرا بپرسد:
خوبی؟؟؟؟
با تمام تکراری بودنش
اما ... غوغا میکند
گاهی با خود میگویم ایکاش
شخص اول زندگی آن روزهایم گوشهایش را برای شنیدن باز میکرد.
م ع لم
کاش کمی بیشتر نگاهم میکرد
آخر بعضی نگاهها صدای قشنگی دارند تأثیر دلنشینی دارند
اصلاً آدم است و نگاهش....
شبی خواب میدیدم که نمرهٔ درس ریاضیاتم _11_
شده بود. در خواب طی تشریفات خاصی امضای پدر را جعل کرده و راهی مدرسه شده بودم ؛ معلم!
دانای کل دست مرا خواند. خشمگینانه تماشایم کرد چهره در هم فروبرد و فریادکنان مرا
دروغگو خطاب کرد.....
آن شب بارانی در خواب
آرزو میکردم که ایکاش معلم از من تنها حقیقت را پرسیده بود! و بعد در چشمانم
نگاه کرده بود...
چشمهای آدمها بد جوری
راست میگویند ... زیباتر پاسخ میدهند و قانعترت میکنند ...
و صبح آن روزیکه
نمره ریاضیاتم _4_ شده بود مرا تنبیه نمیکرد و برای همان چهار نمره هم که به نوبهٔ
خودش چهههههااااااااااااار نمره بود و چههههههااار ساعت تلاش ... یک کارت 4 آفرین
به من هم میداد!!!
پس از مکثهایش همیشه
منتظر بودم سبحان اللهی بگوید و نفس عمیقی بکشد و بعد ادامه بدهد.
12 سال گذشت
و من هنوز منتظر بودم
معلم مرا به نام کوچکم صدا بزند از علایقم بگویم و او کمی بیشتر ذوقم را بکند!
دوست داشتم از 40 سالگیاش
برایمان بگوید و خبری از آینده به ما بدهد ... ایکاش که معلم به ما میگفت که چرا
بزرگترها نمیخندند؟؟؟؟ همیشه کفش مشکی میپوشند و غمی در نگاهشان نهفته است ...
و حالا آموزگار چرخ و
فلک به من آموخته که توقع زیاد داشتن چیز خوبی نیست !
معلم ما مقصر نبود ...
من! زخم داغ آدم اندر
سینه دارم!! این غربت خاصیت کرهٔ خاکی است.
داغی آفتاب
مثل آتش برای *صیقل دادن نقره * به خالص شدن ما کمک میکند.
آب شور دریا
را معلم نمیتواند شیرین کند. ما تا به دریا رسیدیم گرفت بارانی ... اگر غلط نکنم
اشک چشم فرهاد است.
نقطه سر خط ........
بیست و دوم آبان.
با احترام به جایگاه
مقدس معلمی
پایان متن