مستحضر هستید که قشر رانندگان اتوبوس دانشگاه به اندازهی بسیاری از دانشجویان محترم و بلکه بیشتر از اونا از من متنفر هستن :-/ به این جهت که معمولاً کلاس من آخرین کلاس دانشگاه هست که تعطیل میشه و این برادران بزرگوار باید تا حول و حوش ساعت یه ربع به هفتِ غروب و اینا منتظر تعطیلی کلاس من بمونن. خلاصه که هر هفته هی از من کینه به دل میگیرن تا اینکه امروز تلافی کردن.
به این شرح که من کلاس فوقالعاده گذاشته بودم امروز، حالا امروز توی کل دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی فقط در ساعت آخر و شاید در کل روز، یک کلاس تشکیل بود، اونم ساعت 6 تموم شد. کلاس من طبیعتاً تا حدود شش و چهل دقیقهی غروب طول کشید، کلاس من سه تا دانشجوی خانوم داشت و خدا رحم کرد بابای یکیشون اومد سراغشون و رفتن. من به پسرا گفتم شما نرید بیرون تا منم بیام، الان شما برید اتوبوس حرکت میکنه و من میمونم و دانشگاهی که یکنفر هم توش نیست، پس واستید با هم بریم :-/ اونا هم موندن.
هیچی دیگه وقتی اومدیم بیرون، نه اتوبوسی بود نه چیزی. رفتم به نگهبانی میگم پس چرا این رفته؟ میگه تا ساعت شیش و نیم موند خُب. میگم توی پرینت من نوشته کلاس تا ساعت 19 هست برای چی شیش و نیم ول کرد رفت؟ میگه باید با ما هماهنگ میکردی که نذاریم بره. میگم مگر هر هفته هماهنگی میکردم؟ مگر اینا نباید بیان چک کنن ببینن توی ساختمون کسی هست یا نه؟ میگه حالا اگر شکایتی داری انعکاس بده به مقامات. میگم مرسی :-/
من به پسرا گفتم میاید پیاده بریم تا پلیس راه (دو راهی اراک - خرمآباد)؟ گفتن آره بریم :-/ گفتم بریم! دو نفرشون هم گفتن ما یه بار از دو راهی تا دانشگاه پیاده اومدیم یه ربع بیس دقیقهس. منم که قبلاً گفتم و اینجا هم نوشتم، خوراکم پیادهروهای بی هدف بعد از تدریس هست. البته قاعدتاً میتونستیم از همون دَمِ در دانشگاه بریم اون سمت جاده و ماشین بگیریم و ظرف دو سه دقیقه بیایم تا دو راه. اما خب دیگه به قول حضرت حافظ : حضور محفل اُنس است و دوستان جمعند.... گفتیم ربع ساعت بیست دقیقه رو پیاده بریم. یکی از بچهها باورش نمیشد میخایم پیاده بریم، دَمِ دانشگاه با بهت و حیرت گفت واقعاً میخاید پیاده بریم؟ و یه دفعه جمع رفت روی هوا :-/
نشون به اون نشون 45 دقیقه پیاده توی راه بودیم تا دو راه. البته که به من اصلاً سخت نگذشت، با بچهها مشغول بگو بخند و گفت و شنید بودیم و اصلاً نفهمیدم چطور گذشت. کیفم رو هم که معمولاً سنگین هست دانشجویان محترم لطف کردن و به طور نوبتی در طول مسیر گرفتن (-: فقط توی راه چون از حاشیهی جاده حرکت میکردیم صدای کامیونا نمیذاشت زیاد با هم حرف بزنیم :-/ و صدا به صدا نمیرسید، بعضی وختا هم یه ماشین میزد توی جاده خاکی و هیکلمون رو میبرد زیر خاااااااک!!!! توی راه هم ماشین داشت از سمت مقابلمون میومد و یه جا بود که مسیر باریک بود و باید دقیقاً از کنار جادهی آسفالته رد میشدیم، دانشجوا به نشونهی احترام گذاشتن توی اون مسیر باریک، اول من برم، گفتم آها خوب منو کردید پیشمرگه. اینجوری میکنید که اگر ماشین از روبرو زد اول منو بزنه :-/
وقتی رسیدیم دو راه و 45 دقیقه گذشته بود به اون دو نفری که گفته بودن فاصله 15 دقیقه هست گفتم در ازای هر 15 دقیقه اضافهای که مسیر رو اومدیم یه منفی براتون میزنم!!!
آها وسط راه هم یه نفر بهمون پیشنهاد خونهی اجارهای داد و گفت اگر خونه میخاید بیاید اینجا رو اجاره کنید :-/
اینم دو یادگاری از این شب خاطرهانگیز در پایان مسیر، دور میدون پلیس راه بروجرد، مشهور به دو راه. به من که خیلی خوش گذشت، امیدوارم به حضار در این تصاویر هم خوش گذشته باشه.
این چهرهای که از من در این تصاویر میبینید پس از 11 ساعت تدریس مداوم - فقط نیم ساعت استراحت برای نهار و کلاسها چسبیده به هم بدون یک دقیقه استراحت - و 45 دقیقه پیادهروی هست، سایر دانشجویان محترم حاضر در تصویر هم حداقلش اینه که امروز 4 ساعت کلاس با من داشتن و 45 دقیقه هم پیادهروی کردن، بنابراین زیاد سخت نگیرید. این تختی هم که روش نشستیم مال همین مغازههس که توی تصویر میبینید. میشد حاشیهی تصویر رو کراپ کنم ولی ترجیح دادم حس و حال واقعی فضا باقی بمونه. یکی از دانشجویان محترم این کلاس هم امروز غایب بود که همین جا جاش خالی. اگر هم فکر میکنید من و دانشجویان محترم این کلاس، دیوونهای چیزی هستیم، خواستم بگم دیوونه خودتونید! (مزاح) همین. زیاده عرضی نیست.
+ یکی از دانشجویان محترم هم امروز مستقیم از کربلا اومد سر کلاس، زیارت قبولی و تشکر.
- ۱۱ نظر
- چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ