این مطلب نخستین بار در سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۳ ساعت 2:9 با شمارهی پست 498 از طریق وبلاگ قبلی من در بلاگفا منتشر شده بود.
بخش اول – تذکرات
چندی قبل در نظرخواهیای که ترتیب داده شد از بازدیدکنندگان محترم وبلاگ درخواست شد بگویند به مناسبت رسیدن وبلاگ به مرز پنجاه هزار بازدید، با توجه به گزینههایی که در دسترس من است ترجیح میدهند من چه مطلبی را بنویسم، اکثریت بازدیدکنندگان، رای به نوشتن خاطرات من از استاد بزرگوارم جناب آقای فیروز احمدی دادند. با توجه به مشغلههای ایام آخر ترم و تصحیح اوراق امتحانی که البته در اولویت بود، نوشتن این مطلب، تاکنون به تعویق افتاد، ضمن پوزش از خوانندگان محترم وبلاگ بابت تاخیر پیش آمده، اکنون این مطلب به محضر آنان تقدیم میشود.
قبل از شروع مطلبِ اصلی، تذکر چند مطلب، خالی از فایده نخواهد بود.
اول- استاد، قول دادهاند مطلبی برای وبلاگ بنویسند، با توجه به اشتغالات فراوان ایشان، - ایشان اکنون مشغول اتمام مراحل نهایی پایان نامهی دکتری برای دفاع از رسالهی خودشان در ماههای آتی هستند ؛ شایان ذکر است ایشان ، دانشجوی دورهی دکتری دانشگاه تربیت مدرس هستند و برای ورود به دورهی دکتری هم در آزمون ورودی ، شرکت کرده و موفق به کسب رتبهی اول ، در بین شرکت کنندگان در آزمونِ آن دانشگاه شدند.-، من سزاوار ندیدم در این مورد، به ایشان یادآوری کنم، از طرف دیگر به تاخیر انداختن نوشتن این مطلب را نیز با توجه به وعدهای که به خوانندگان وبلاگ دادهام، جایز نمیدانم. برای جمع بین این دو محذور، متن ایمیلی از استاد احمدی که در ماه رمضان برای من ارسال کرده بودند را ضمیمهی این مطلب میکنم، انشاالله به محض وصول مطلب وعده داده شده از جانب استاد احمدی، آن مطلب را هم در وبلاگ قرار خواهم داد.
دوم- کسانی که از نزدیک ، کوچکترین آشناییای با من دارند به قوّت، تصدیق میکنند اخلاق مداهنه(= چرب زبانی)، تملق و مجیز گویی به هیچ وجه در من وجود ندارد. در واقع ممکن است از این ناحیه که حرفم را رُک و بدون پردهپوشی میگویم و این خیلی از اوقات باعث رنجیدن مخاطب میشود، انتقاداتی بر من وارد باشد اما قطعاً عناوینی مثل تملق و... در رفتار من تا جایی که البته خودم آگاهم کمترین بروز و ظهور را دارد، اینها را گفتم که بگویم آنچه اینجا در وصف استاد احمدی عزیز مینویسم عین واقعیت و بیانگر احساساتی است که واقعا در ضمیر من وجود دارد، بدون کوچکترین آب و تاب دادن یا تملق و مجیزگویی. البته معتقدم همان قدر که تملق، صفتی زشت و ناپسند است، ستایش نکردن خوبیها و زیباییها از ترسِ اینکه به آدم بگویند متملق، هم زشت و ناپسند است، اگر خوبیها را نبینیم و خوبها را ستایش نکنیم بدیها و بدها جای خوبیها و خوبها را در جامعه خواهند گرفت، آنوقت عدهای فکر خواهند کرد، در این روزگار نمیتوان خوب بود، نمیتوان به خوبی زیست؛ تا از حکایات و روایات میگویی با نگاهی عاقل اندر سفیه به آدم میگویند:
" ای بابا، اینا مال کتاباس، بگذر، بیا تو زمین زندگی کن، واقعیات میدانی!!!!! را ببین، نگاه کن ببین همه همین طورن، تو یقین چیزیت میشه، وگرنه همهی آدما که با هم اشتباه نمیکنند"
وجود و حضور این بزرگان و خوبیهای آنها اکنون و اینجاست که به ما نشان میدهد در معرکهی (اکنون) هم میتوان زندگی کرد و خود را به زخارف دنیوی نیالود، اینان درواقع دلیل و حجت ما هستند برای اثبات این امر که میتوان در همین جامعه، میان همین مردم بود و البته آرمانها و ایدهآل ها را فراموش نکرد و اسیر جمع نشد. این است که من معتقدم همانقدر که نباید تملق گفت، همانقدر هم نباید خوبیها را نگفت و نباید خوبیها را در پستوی دل خود گذاشت؛ این از این.
سوم- آنچه در ذیل، به عنوان خاطرات من از استاد بزرگوارم، احمدی میخوانید در واقع برشهایی کوتاه از مواجهههای متعدد من با ایشان در دورهی کارشناسی حقوق است. دورهای که مثل یک کودک، که تازه متولد شده، از دنیای آرام، معصوم و ساکت کتابها یکراست پرت شده بودم به یک دنیای ناشناخته،..... زندگی در اجتماع، و با شگفتی، مشغول کشف بودم و شاید اگر اساتیدی مثل استاد کاظمپور و استاد احمدی آن خمیر مایه را اینگونه که هست شکل نمیدادند، کسانی دیگر مرا میساختند، و یقین، من اینجا نبودم که الان هستم.
بخش دوم- خاطرات
برش اول – ترم پنجم ، حقوق تجارت یک
اولین برخورد من با استاد احمدی برمیگردد به ترم پنجم و کلاس حقوق تجارت یک، نمیدانم چرا تجارت ها را اینقدر دیر گرفتم!!!! الان همین ترم دوم، تجارت یک را ارائه میدهند!! عرض میکردم، اولین درسی که با ایشان داشتم حقوق تجارت یک بود، ترم پنجم، از اوصاف ایشان بسیار شنیده بودم، البته اوصاف خوب نه، ها... گفته باشم، همین چیزهایی که الان پشت سر خودم مثل نُقل و نبات پخش میکنند منظورم است،
" سخت گیر، برگه سخت صحیح میکنه، تا جایی که میتونی باهاش نگیر، فقط خدا خدا کن درست باش نیفته، بیچاره میکنه آدمو"
تا پایان ترم چهار معدل کُل من 19.33 بود و من همینطور مبهوت و متحیر مانده بودم که مگه میشه من خوب بنویسم و نمرهمو بهم نده! آخه واسه چی باید از نمرهم کم کنه؟ به هر حال، حسابی میترسیدم. این گذشت تا رسیدیم به اولین جلسهی درس تجارت یک. یادم هست کلاس را سکوت سنگینی فراگرفته بود، در میان ترس ما و در آن سکوت سنگین،- شاید مثل همین سکوتی که این روزها جلسات اول کلاس خودم را در برمیگیرد، و برخی از دانشجویان بارها به من گفتهاند آن ترس اولیه، تا پایان ترم، و حتی در جلسهی امتحان هم دست از سرشان برنمیدارد-، باری، درمیان آن سکوت سنگین ایشان شروع به تدریس کرد. به یاد میآورم ایشان پای تابلو نوشت که " حقوق تجارت راجع به چه چیزی است" و باید اقرار کنم تا آن موقع من نمیدانستم که "راجب" اشتباه است و باید نوشت "راجع به" دقیقا از همان جا بود که فهمیدم با استادی مواجهم که باید جدیاش بگیرم. در تلفظ و نحوهی ادای کلمات و فن سخنوری، از سایر اساتیدم، به وضوح یک سر و گردن بالاتر بود. میشد بدون هیچ تلاشی فهمید حقوق وارد خونش شده و در رگ هایش جریان دارد، میشد حتی ایشان را با آن وکلای حاذق و متبحر فیلمهای خارجی مقایسه کرد که در جلسهی دادگاه راه میروند، خطابه میکنند و با سخنوری خود، اعضای هیئت منصفه را – یعنی ما دانشجویان را- مسحور میکنند، قهرمان جدیدم را پیدا کرده بودم، نه فقط علمش را، بلکه حتی نحوهی تدریسش را و شاید باور نکنید اما بعداً حتی نحوهی لباس پوشیدنش را هم دوست داشتم، دوست داشتم که همیشه نظیف و مرتب و سنگین لباس میپوشید، همیشه در سخن گفتن ، وقار و متانت را حفظ میکرد و به طرف مقابل هم انتقال میداد.
در همان جلسهی اول، یکی از دانشجویان که من به دلایلی دل خوشی از او نداشتم، سر کلاس حرفی زد، شاید کنایهای به استاد، آدم مغروری بود و شاید میخواست نشان بدهد من مرعوبِ استاد احمدی نشدهام، استاد جوابش را کوبنده داد، در دلم عروسی برپا بود!!! سکوت حاکم بر کلاس اکنون به بهت، تنه میزد، تو گویی استاد برای کلاس خالی درس میدهد، آنقدر میترسیدیم که شاید از آن جلسه چیز زیادی نفهمیدیم.
یادم هست از ما خواست مادهی دو قانون تجارت، (عملیات تجاری ذاتی) را بلند بخوانیم، به رسم معمول، من درکلاس، قانون میخواندم، تُن صدایم بلند بود، - الان هم هست!!!- و از سخن گفتن در جمع، هراسی نداشتم. بند 5، مادهی 2 ق.ت، تصدی به عملیات حراجی را یکی از مصادیق عملیات تجاری ذاتی میداند و من "حراجی" را خواندم "جراحی" !!! با صدای بلند!!! هیچ کاریش نمیشد کرد، استاد، اصلاح کرد و کلاس، که گویی تا آن موقع چیزی از این اشتباه متوجه نشده بود یا شاید هم از روی ترس، واکنشی نشان نداد، به یکباره، منفجر شد!!! خودم بیشتر از همه خندیدم! الان که تجارت یک درس میدهم و از دانشجویان میخواهم بندهای دهگانهی مادهی دو قانون تجارت را بخوانند هی منتظرم ببینم کسی اشتباه مرا تکرار میکند؟ و تا حالا که پیش نیامده! ظاهراً آن روز اشتباهی کردم، تاریخی!
ساعت جلسهی اول کلاس، به انتها نزدیک میشد. یادم هست کلاس از ساعت 8 تا 9.30 صبح بود و بجز استاد کاظمپور، بقیهی اساتید معمولا دقایقی زودتر، کلاس را تمام میکردند. دقایق جلوتر میرفت و استاد گویی قصد اتمام کلاس را نداشت، ترس آمیخته با احترام، چنان در دلم خانه کرده بود که یادم هست برای اتمام آن جلسه و رها شدن از زیر آن فشار خُردکننده، لحظه شماری میکردم کلاس، در آن روز هرچه زودتر تمام شود، دقیقه به دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و استاد همچنان درس میداد، همان دانشجویی که ذکر خیرش را در فوق کردم و به نحوی بین دانشجویان سِمَت بزرگی و سردستگی داشت، به عادت معمول و گویی ابدی و ازلی دانشجویان، جرات کرد که بگوید " خسته نباشید" ، برای اولین بار و احتمالاً آخرین بار در عمرم ، با او موافق بودم ؛ "خسته نباشید " و استاد که گویی به سختی خشم خود را کنترل میکرد گفت:" هرکی خستهس تشریف ببره" و باز آن دانشجو، چیزهایی در جواب گفت، بحث سختی بین استاد احمدی و آن دانشجو در گرفت، ما که از هیبت استاد، جرات نفس کشیدن نداشتیم، اما آن دانشجو پا شد و به نشانهی اعتراض به طولانی شدن بیش از حد معمول کلاس !!! کلاس را ترک کرد، مثلا میخواست جلوی همکلاسیها نشان بدهد که من نترسیدم و حتی با استاد احمدی هم دهن به دهن شدهام! استاد احمدی دیگر در آن ترم، هیچوقت او را سر کلاسش راه نداد، یادم نیست، شاید خود آن دانشجو، درس را حذف کرد. به هر مصیبتی که بود آن جلسه تمام شد ولی فکر اینکه هر هفته یک ساعت و نیم باید آن فشار را تحمل میکردم حسابی عیشم را منغّص میکرد!!! استاد احمدی همان جلسهی اول گربه را دم حجله کشت!!! گربه را نابود کرد!!! و ما تا آخر ترم راحت بودیم از " خسته نباشید" هایی که پس از گذشت 20 دقیقه از شروع ساعت درسی، به سَمت استاد حواله میشد! استاد، آن جلسه، ما را وقتی مرخص کرد که بقیهی کلاسها تعطیل شدهبودند و راهرو غلغلهای بود از سر و صدا، درست مثل کلاسهای حالای خودم!!! به هرحال، الان هر دلخوریای که از من دارید بدانید مسئولِ اولِ ایجاد این خلقیات در من، استاد احمدی است! (البته این مزاح بود ها...)، این بود اولین جلسهی اولین کلاس من با استاد احمدی.
آن ترم نمرهی من در حقوق تجارت 1، شد 18، که پایینترین نمرهی کارنامهی من در آن ترم بود، اما باز راضی بودم که ثابت کردم میتوان با استاد احمدی هم خوب نمره گرفت.
برش دوم- ترم ششم ، حقوق مدنی شش
قبلا هم اینجا نوشته بودم برداشتن یک درس سه واحدی با استاد احمدی آن هم در شرایطی که همان درس، با مشخصهی دیگری با استاد دیگری ارائه شده بود، از نظر بعضی از دانشجویان بدون تردید، جنون محضبود!!! ما اما سه نفر بودیم که مبتلا به این جنون بودیم. کل ورودیمان درس را با آن استاد دیگر برداشت، کلاسش شد چیزی نزدیک به صدوپنجاه نفر!!!! ادامهی صندلیهای آن کلاس، به دلیل کمبود جا در کلاس، میکشید به داخل راهرو، و کلاس ما سه نفر بود با استاد احمدی! من و آقای شاکرمی دوستم که عکسش را در پایان همین مطلب هم میتوانید ببینید و یک نفر دیگر که به اصرار من آمده بود تا کلاس به اکثریت برسد!!! و مشخصه حذف نشود مثلا ! آه که چه کلاسی بود آن کلاس مدنی 6. صدای استاد را ضبط میکردم. با یکی از آن ضبط صوت ها که نوار کاست میخورد. آن نوارها را همین الان هم دارم. استاد از روی کتاب مدنی 6 مرحوم شهیدی که آن موقع تازه به بازار آمده بود و حجمش نسبت به کتاب استاد کاتوزیان خیلی کمتر بود، درس میداد. سال 83 بود و هنوز خبری از کتابهای دورهی مقدماتی استاد کاتوزیان نبود، هرچه بود همان عقود معین مفصل بود، 700 صفحه با جلد قطور، من تابستان سال قبلش جلد 1 عقود معین استاد کاتوزیان را خوانده بودم و اسطورهی فناناپذیر ذهنم، شده بود استاد کاتوزیان با آن قلم مسحورکننده و شیفتگی مطلقش به عدالت، وقتی میشنیدم استاد احمدی در دانشگاه تهران با استادکاتوزیان کلاس داشته ذره ذرهی وجودم تبدیل میشد به آتش حسرت که چرا من درس نخواندم تا دانشگاه تهران قبول شوم و محضر ایشان را درک کنم؛ به هر روی من کتاب مفصل مدنی 6 کاتوزیان را خوانده بودم و حالا خط به خطِّ کتاب مرحوم شهیدی که استاد احمدی به عنوان منبع معرفی کردهبود را اشکال میکردم و استاد احمدی با صبر و تحمل مثال زدنی به همهی اشکالات من پاسخ میداد، در سایر کلاسها، کنجکاویها و اِشکال کردن های من به اساتید، سوهان روح همکلاسیهایی بود که دوست داشتند استاد بی دردسر درسش را بدهد و کلاس هرچه زدتر تعطیل شود، من ردیف اول مینشستم معمولا و به محض اینکه سخن استاد، با آنچه که در کتاب خوانده بودم یا همان استاد در جلسات قبل گفته بود تعارض داشت با لحنی که گاه باعث عصبانیت اساتید هم میشد، شروع به اشکال میکردم و اینجا بود که نُچ نُچ همکلاسیها شروع میشد که با جملاتی از قبیل " هم این شروع کرد" "بذار درسش رو بده" همراه میشد! من البته اما گوشم بدهکار این حرفها نبود، تا قانع نمیشدم ادامه میدادم و خیلی اوقات در پایان بحث به استاد مربوطه میگفتم یا با میمیک صورتم علناً نشان میدادم که " من قانع نشدم! اما شما تدریس را ادامه دهید" !!!!
ولی این کلاس مدنی 6 چه لذتی داشت، دانشجویی نبود که از سوال پرسیدنهای مکرر من ناراحت شود و استاد احمدی هم با جوابهایی که میدادند در بسیاری از موارد مرا قانع میکردند، اینجا و در این کلاس، همه راحت بودیم، هم ما (من، آن دو نفر دیگر که در این کلاس بودند و نیز ، استاد احمدی) و هم آنها (سایر دانشجویانی که درس را با استاد دیگر برداشته بودند)، من راحت بودم چون کسی را پیدا کردهبودم که از روی بیحوصلهگی و برای رفع تکلیف به سوالات جواب نمیداد، وقتی از او سوال میکردم، حس نمیکردم مرا یک موی دماغ میبیند، حس نمیکردم آرزو میکند کاش یک جلسه باشد که من نباشم! حس نمیکردم جوابش قانع کننده نیست. استاد احمدی راضی بود چون مدام صدای " خسته نباشید" نمیشنید، درواقع تا وقتی خودش درس را تمام نمیکرد ما سراپا گوش بودیم و هیچ حرفی از خستگی نمیزدیم، استاد حس نمیکرد که باید سطح مطالب تدریس شده در کلاس را پایین بیاورد تا همهی کلاس با هم حرکت کنند، استاد درس میداد و ما مثل یک اسفنج خشک، مطالب را جذب میکردیم و نم پس نمیدادیم.
در همین کلاس بود که وقتی یک طرف نوار تمام شد، خود استاد، تدریس را متوقف کرد، از من خواست از جایم بلند نشوم، نوار را از ضبط درآورد، آن طرف نوار را در ضبط گذاشت کلیدRecord را زد و تدریس را ادامه داد و مرا از خوشحالی و تفاخر به آسمان فرستاد. برعکس بعضی از اساتید که خیلی با اکراه اجازهی ضبط صدا را میدادند ایشان هیچ دغدغهای از این بابت نداشت و حتی شریک جرم! ما هم میشدند. بقیهی دانشجویان هم راضی بودند، با یک تیر دو نشان زده بودند، به خیال خودشان هم از دست یک استاد سخت گیر راحت شده بودند و هم از دست من، که در همهی کلاسها سوهان روح بودم. خلاصه، یک وضعیتی بود اصلا، همه راضی بودیم!!!ولی از آنجا که معمولا همیشه کسی پیدا میشود که ناراضی باشد ، اینجا هم فقط یک طرف از این وضعیت ناراضی بود آن هم دانشگاه و مسئول امور هماهنگی کلاسها بود که تا وسط ترم هر هفته هی دل ما سه نفر را میلرزاند- یک نفر دیگر هم در این اثنا به کلاس اضافه شده بود راستی! شاید به این دلیل که ظرفیت آن یکی کلاس در حال انفجار بود و او هیچ آشنایی در آموزش دانشگاه نداشت که بتواند یک نفر به ظرفیت آن کلاس اضافه کند، خلاصه از بد حادثه به جمع ما پیوسته بود!- عرض میکردم مسئول هماهنگی امور کلاسها به نمایندگی از طرف دانشگاه تنها طرف ناراضی بود که تا اواسط ترم ، هر هفته دل ما را میلرزاند که این کلاس، نصاب ندارد و باید حذف شود و شما هم باید اضافه شوید به آن کلاس صد و پنجاه نفره! عزادار میشدم! شاید آنقدر آن غم برایم بزرگ بود که فکر میکردم مثل حضرت آدم علیه السلام هستم که از بهشت به زمین، اِهباط میشود من البته فکر میکردم از بهشت به جهنم فرستاده میشوم!!! استاد احمدی همین چند وقت پیش بود که به من گفت در آن ترم به مسئول امور هماهنگی گفته است این کلاس را میخواهم حتی اگر به این قیمت تمام شود که دانشگاه به دلیل تعداد کم دانشجویانش، حق الزحمهی تدریس در این کلاس را نپردازد. و فقط از آن موقع بود که آن طرف ناراضی هم راضی شد، حالا همه راضی بودیم و عیش ما در بهشت ادامه یافت، خبری از تبعید و هبوط نبود. الان که خودم در دانشگاههای متعدد درس میدهم میفهمم که آن سخن استاد احمدی حکایت از چه روح بزرگی میکند اینکه در یک درس سه واحدی که استاد را حسابی اذیت میکند تدریس آن درس، بگویی حق الزحمه نمیخواهم نشان دهندهی بزرگی و عزت نفس روحی است که شرافت علم را به طور کامل هضم کرده و علم را برای کسب پول نمیخواهد. علم، فقط برای علم.
آن کلاس برای من حکم خلوت دنجی را داشت که میتوانستم تنها باشم، خودم فقط و آنچه دوست داشتم. آن کلاس لذتی در کام من چکاند که هنوز هم از یادآوری آن لذت میبرم.
به هر حال در امتحان این درس، من 19 بردم. و چه لذتی داشت 19 بردن در آن درس.
برش سوم- ترم آخر ، حقوق مدنی هشت، حقوق تجارت چهار
برداشتن 5 واحد درسی با استاد احمدی در یک ترم، آن هم ترم آخر که از حساسیت بالایی برخوردار است کاری بسیار صعب و دشوار بود! این وسط، البته در ترم هفتم هم من با استاد، آیین دادرسی مدنی 2 برداشته بودم که باعث شد اولین 20 را از ایشان بگیرم، به جهت رعایت اختصار از شرح و تفصیل آن خودداری میکنم!!!
اما ترم آخر، ..... اینجا من برای استاد احمدی مینوشتم، درست میبینید، مینوشتم، نه مطلب درسی ها... دید خودم نسبت به زندگی را، درد دلهایم را، هرچیزی که حس میکردم در دلم انباشته شده، و گوشی میخواهم برای شنیدن، گوشی که مرا بفهمد و با این مدل دغدغهها آشنا باشد، اساتید معدودی در طول دورهی تحصیلم بودهاند که بهشان آنقدر علاقه داشتهام که برایشان بنویسم و آنقدر جرات داشتهام که آن نوشتهها را به دستشان برسانم، بسیار بعید میدانم که ایشان هنوز آن نوشتهها را داشتهباشند، چه اضطرابی داشتم وقتی خواستم آن نوشته ها را به ایشان بدهم و چه اضطرابی تحمل کردم تا هفتهی بعد که واکنش ایشان را ببینم، و ایشان بسیار منطقی با من سخن گفت، شفاهاً جوابم را دادند البته، با هم در حیاط دانشگاه قدم میزدیم و ایشان با من حرف میزد و چه لذتی داشت دیدن نگاههای عجیب و پر از سوال سایر دانشجویان که " این استاد و شاگرد چی دارن به هم میگم مثلاً" و آنجا بود که من با سخنان استاد، فهمیدم راهم را درست انتخاب کردم و باید با قوت ادامه دهم. در هر دو درس، آن ترم از استاد، 20 گرفتم.
بسیار به جاست که در پایان این قسمت ، این بیت حافظ را ذکر کنم که فرمود
این شرح بینهایت کز زلف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
ما به وجود این اساتید دلگرم بودیم و هستیم، اینان بودند که به ما آموختند علم، شرافت ذاتی دارد. معیار شرافت علم، کسب درآمد از آن طریق نیست. علم، ارزشمند است، چون نور است، چون در دل آدم جایش را باز میکند و بیرون نمیرود، چون میرَهاند تو را از تعلقات مادی و دغدغههای تنگ نظرانه و حسادت ها و خالهزنک بازیهای حقیر، علم ، شریف است به این دلایل، و نه به این دلیل که میتوان از آن طریق پول کسب کرد، یا آن را وسیلهی فخر فروشی و استخفاف (= کوچک شمردن) دیگران قرار داد. من از استادم یاد گرفتم که کنار دانشجویانم راه بروم، از اصولم کوتاه نیایم اما برای دانشجویانم دست یافتنی باشم، به سوالاتشان پاسخ دهم و دغدغههایشان را بشنوم، برایشان وقت بگذارم، معلمی همین است، معلمی این نیست که من فقط در کارت ویزیت و تراکتهای تبلیغاتی انتخابات شورای شهر یا مجلس، بنویسم "استاد دانشگاه" و دیگر هیچ، معلمی ، سوختن است.
بخش سوم - عکس
برای دیدن عکس با کیفیت بالاتر کلیک کنید.
این همان استاد احمدی عزیز ماست، نفر سمت چپ ایشان که من هستم و نفر سمت راست ایشان دوست عزیزم جناب آقای شاکرمی است که الان در اراک، قاضی هستند، یکی از اعضای همان کلاس چهار نفرهی معروف!
خسته نوشت: اگر واقعا از اول مطلب تا اینجا را خواندید " خسته نباشید " و بر شما باد بشارت، که مطلب تمام شد.
تشکر نوشت : از بازدیدکنندهی محترمی که مرا رهین منت خود کرده و زحمت تایپ این مطلب را متقبل شدند ، بسیار سپاسگزارم ؛ توی شادیهاش جبران کنم ایشالا !
نیز از استاد احمدی که با گشادهرویی، جسارت مرا بخشیدند و اجازه دادند از ایشان بنویسم، بسیار سپاسگزارم. سلامتی و عاقبت به خیری را برای ایشان و خانوادهی محترمشان از خداوند خواستارم. شما هم دعا کنید خداوند ایشان را برای ما و جامعهی علمی کشور حفظ کند.